▣⃢ خیلی به او اصرار کردم تا داماد شود ،...💔
گفت : باشه بی بی ، هر چی شما بگویی ، فقط می خواهم خانواده ی خوبی باشند و با جبهه رفتن من مشکلی نداشته باشند .
گفتم مردم که به چنین فردی زن نمی دهند .
گفت : چرا دختر زیاد است که همسر امثال من بشوند ، فقط باید بگردی .
به همه آن ها بگو من چه شرطی دارم .
شرط من این است که آنقدر در جبهه می مانم تا جنگ تمام شود .
با این حرف سید حمید ، دیگر مادر حرفی از دامادی به او نزد ،...
🌷 #شهید_سید_حمید_میرافضلی 🕊
➳🅹🅾🅸🅽🅸🅽⚘
³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•┄┅³¹³
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
📞" تلفن چی ِ فرمانده " خاطره ای از
شهید سید حمید میرفضلی ؛
📌 بعد از عملیات فتح المبین رفتم کرخه نور تا سید را ببینم و از سلامتی اش با خبر شوم .
🔸گوشه ی سنگر یک تلفن بود که سید مدام با آن حرف میزد ولی هر دفعه به گونه ای صحبت می کرد.که خیلی عادی و معمولی جلوه کند .
🔹 پرسیدم : آسید حمید مسئولیت شما توی جبهه چیه ؟ سید گفت من تلفن چی فرمانده ام . درست می گفت.خودش هم فرمانده بود و هم تلفنچی فرمانده ،...
▪️فرمانده خط بود ولی برای اینکه همشهری هایش نفهمندچه مسئولیتی دارد،جلوی ما آن طوری برخوردمی کرد.
به همه نیروهایش گفته بود در مورد مسئولیتش به کسی چیزی نگویند .
🌷 #شهید_سید_حمید_میرافضلی 🕊
🌹 روحــشــون شــاد و یــادشــون گــرامــیــ با ذکر صلوات 🌾
➡️🇯🇴🇮🇳⤵️
³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•┄┅³¹³
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
🍃 سید پابرهنه ، معلم شهید سید حمید میرافضلی به روایت مادرش بی بی فاطمه قسمت اول ،...
🔹آقا اول قصابی داشتند بچه ها بیشتر یادشان است با پسر حاج مرتضی شریک بودند در همان بزرگ شدن بچه ها بود که صابون پزی را شروع کردند.
🔸خانه مان را به چهارصد و پنجاه تومان خریدیم آن موقع یخچال و تلویزیون و این چیزها رسم نبود خصوصاً برای ماها این چیزها برای آ میرز احمد برای معاون برای این ها بود برای ما نبود.
🔹با قوم و خویش ها خوب بودم البته افتاده ی هیچ کدام نبودم احتیاج به هیچ کدام نداشتم زرنگ بودم می فهمید زرنگ در خانه بودم برای خمیر و برای کار و نانوایی داشتن خیلی سمج و آماده ایستاده بودم.
🔸حرفی با آقا نبود که چرا کم است یا زیاد همسایه ها هر دردی داشتند هر عروسی هر زایمانی هر گرفتاری شب و نصف شب می آمدند و در خانه ی ما را می زدند می گفتند چی لازم دارند و من می گفتم نبات دارم یا بابونه یا دوا یا هرچی که داشتم و نداشتم.
🔹مجلس هفته خوانی قرآن هم داشتم آسید علی رحمت آبادی می آمد خانه مان و روضه می خواند من به اسم تمام بچه ها می گفتم یک روضه بخواند به اسم حمیدم می رسید می گفتم برام روضه پنج تن بخواند آسید علی رحمت آبادی همیشه به همه می گفت کاش همه مشتری های من مثل بی بی فاطمه باشند آمادگی داشته باشند مريد روضه و روضه خوانی باشند.
🔸من خب مرام خودم را داشتم همه چیز را از چای گرفته تا هرچی آماده می کردم و می نشستم پای روضه نمی گذاشتم کسی وسط حرف آقا حرف بزند می گفتم حالا که تشریف آورده اید لااقل گوش بگیرید آقا چی می گوید ،...(؛
🌹 #شهید_سید_حمید_میرافضلی
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
🍃 سید پابرهنه ، معلم شهید سید حمید میرافضلی به روایت مادرش بی بی فاطمه قسمت دوم ،...
🔹 بچه ها هم خوب بودند نمی گذاشتم به آقاشان یک سر سوزن جسارتی بکنند خودم کمر بسته آن جا ایستاده بودم آقا همه چیز را سپرده بود دست من رسیدگی به نماز و روزه شان با من بود من خودم آمادگی مسجدی و محرابی داشتم و یادشان می دادم که چی کار کنند.
🔸سر حمید که آبستن بودم یک شب خواب دیدم که دست کردم تو جییم و دیدم یک سکه تو دستم هست که روش اسم پنج تن نوشته شده در جیبم را محکم گرفتم تا این که از خواب پریدم صبح پا شدم و گفتم این بچه ام هم پسر است به نیت پنج تن حتماً که پسر هم شد اسمش را گذاشتیم غلامرضا و تو خانه صداش می زدیم حمید ،...
🔹حمید از بچگی پر جنب و جوش بود سر نترسی داشت بازی اش همه اش ورزش بود رضا دو سال از او بزرگتر بود همبازی حمید فقط او بود با هم شمشیر بازی می کردند کشتی می گرفتند از این کارها از بابت اشتباه کردن هیچ کدام شان جرأت نداشتند .
🔸همه شان کوچک و بزرگ حتی همان سید احمد مواظب بودند دست از پا خطا نکنند عوضش تو کارهای دیگر به بچه ها سخت نمی گرفتم توقع پول و کسب و کار کلان نداشتم می گفتم معلم هم بشوید بس است روز بروید سرکار شب بیائید درس بخوانید یا برعکس حمید معلم شد رفت درسش را خواند آمد معلم شد با خواهر و برادرهاش خوب بود همه دوستش می داشتند .
🌹 شرح عکس نشسته جلو شهید سید حمید میرافضلی ...
🔰 از سمت راست ؛
🌹 شهید عباس حسینی...
🌹 شهید محمد قنبری ،...
🌹 شهید عبدالمهدی جعفربیگی ،...
🌹 شهید حاج احمد امینی ،...
🌷 #شهید_سید_حمید_میرافضلی
➥🅹🅾🅸🅽🅸🅽⤵️
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
🍃 سید پابرهنه معلم شهید سید حمید میرافضلی به روایت مادرش بی بی فاطمه قسمت سوم ،...
🔹به همه شان می گفتم چیزی از خودشان کم نگذارند دوست می داشتم بچه هام کمتر از مردم نباشند حمید هم از لباس خوب بدش نمی آمد بیشتر می خواست رخت آدم وار برش باشد.
🔸از وقتی رضام شهید شد حمید دیگر دل به هیچ چیز نداد مشوقش را از دست داده بود رفت تو کارهای تظاهرات و راهپیمایی و جنگ و این چیزها وقتی هم که از تربیت معلم آمد قبول نکرد کیف دست بگیرد و برود سر کار رفت یک دوره ی چریکی دید و رفت جنگ رخت و لباسش را هم می آورد می داد بچه ها بشویند یا بدوزند.
🔹می گفتم این که دیگر جا برای وصله ندارد می گفت من نمی دانم این باید دوخته بشود می گفتم نخ همرنگش را نداریم می رفت خودش نخ را می خرید و می آورد یادم می آید یک لباس داشت که روی سینه اش سوراخ شده بود بافندگی بلد نبودیم و می گفتیم نمی توانیم می گفت بدهید به یک بلد رفت نخ کاموا هم خرید و مجبورمان کرد لباس را دوخت و دوز کنیم دست بر قضا با همین لباس هم به شهادت رسید ،...🕊
🔸یک جا بند نمی شد این آخرها دیگر به خورد و خوراک و رخت خودش نمی رسید تا می فهمید کسی مستحق است می برد کمک می کرد .
📓 منبع کتاب جای پای هفتم ،...
#شهید_سید_حمید_میرافضلی
🌼 فرج مولا صاحب الزمان صلوات 🌼
اَلّلهمَّ صَلِّ عَلىٰ مُحَمََدِ وَ آل مُحَمَّد
وَ عَجِّل فَرَجَهُمْ
➥🅹🅾🅸🅽🅸🅽⤵️
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
🍃 سید پابرهنه معلم شهید سید حمید میرافضلی به روایت مادرش بی بی فاطمه قسمت چهارم ،.
🔹چند بار پاپیچش شدم داماد شود که گفت تا جنگ تمام نشود من داماد نمی شوم گفت اگر جنگ تمام شد اگر زنده ماندم چشم .
🔸یک بار از بس اصرارش کردم گفت
هر چی شما بگویی گفتم حالا هر کی را که می خواهی بگو تا من بروم خواستگاری ،.
🔹گفت برای من فرقی نمی کند فقط می خواهم خانواده اش خوب باشد گفتم خودت بگو هر جا که خودش و پدر و مادرش مورد پسند توست بگو تا من بروم بستانم گفت هر چی خودتان صلاح بدانید گفتم جنگ را چی کار می کنی باز هم می روی ،.
🔸گفت می روم گفتم ولی دختر مردم گفت دختر زیاد است که زن امثال من بشوند فقط باید بگردی گفتم پس باید چادرم را گره بزنم بیفتم راه ،.
🔹گفت یادتان باشد به همه شان بگو من چه شرطی دارم شرطش یادم آمد این که آن قدر باید تو جبهه بماند تا جنگ تمام شود گفت اگر با این شرط دخترشان را دادند من حرفی ندارم.
🔸سکوت کردم از آن به بعد هم دیگر حرف دامادی را به بچه ام نزدم او هم می رفت و می آمد بعضی وقت ها دوست هاش را هم با خودش می آورد می بردشان تو اتاق و می گفت که این طور باشید آن طور باشید صداشان بلند می شد می رفتم صداش می زدم و می گفتم درد و بلات به جانم این ها مهمان تو هستند چرا داری این طوری نهیب شان می زنی...
📸 شرح عکس از سمت راست ؛
🍃 امرالله صاحبی ،...
🌹 شهید محمد حسینی نژاد ،...
🍃 محمود نادعلی نسب ،...
🌹 شهید سید حمید میرافضلی ،...
🍃 غلامرضا صادقی ، علی عبداللهی ، غلامرضا پور عبداللهی و محمد خرمی ،...
🌷 #شهید_سید_حمید_میرافضلی
➥🅹🅾🅸🅽🅸🅽⤵️
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313
🍃 سید پا برهنه معلم شهید سید حمید میرافضلی به روایت مادرش بی بی فاطمه قسمت پنجم ،...
🔹می گفت چون مهمانم هستند دارم یادشان می دهم اگر مهمانم نبودند که یادشان نمی دادم داشت یادشان می داد که آن جا چطوری پهلو به پهلو بشوند که تیر بشان نخورد.
🔸وقتی می رفت نمی گذاشتم گریه ام را ببیند قرآن می خواندم و می سپردمش دست خدا نامه که نمی داد من هم توقع نداشتم دلبندش بودم ولی سپرده بودمش به خدا می دانستم ایستاده سینه ی تیر تا شهید بشود.
🔹وقتی احمدم یا محمودم یادم نیست کدام خبر آوردند حمیدم شهید شده دلم شکست .
🔸آوردنش در خانه که من نبینمش شهید دوباره ی من بود بعد از رضا می دانستم نمی ماند رفتم بالای سرش و گفتم ننه علیک سلام به آرزوی خودت رسیدی انگار ،...
🔹گفتم خوش به سعادتت مثل مادرهای دیگر گریه نکردم گفتم ننه مادر برو به سلامت سلام مرا به جدت برسان ،...
🔸مردم از همه جا سالگرد می گرفتند ما هم می رفتیم تو این مراسم ها همه ی مادرهای شهید می آمدند می گفتند حمیدم شهید آن ها هم بوده بعد فهمیدم چون می رفته به آن ها می رسیده و با آن ها عالم یکی بوده خودشان را مادر او می دانسته اند .
📓 منبع کتاب جای پای هفتم ،...
🌷 #شهید_سید_حمید_میرافضلی
🌹 روحــشــون شــاد و یــادشــون گــرامــیــ با ذکر صلوات 🌾
➡️🇯🇴🇮🇳⤵️
³¹³┄┅•═༅☫ ربنـا آتنـا شـهـادت ☫༅═•┄┅³¹³
https://eitaa.com/hamid_roshanaei_313