eitaa logo
~𝐇𝐚𝐦𝐣𝐢𝐝☆𝐒𝐭𝐨𝐫𝐲~
352 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
به نام خالق دوستیشون>>>>💙🧡 start : 1402/04/30 من اینجام @Bahar_Hamjid راه ارتباطیمون https://harfeto.timefriend.net/16977176419519 https://abzarek.ir/service-p/msg/2058388 محافظ چنل @hamjid_story2 کپی از رمان حتی با ذکر منبع مطلقا ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
1. آرههه 🥲🥺 2. چشم عزیزم آروم باش 😂 3. متاسفانه 🥲 4. عزیزم چون بعد از تموم شدن رمان همچنان چنل هست نمیتونم ریسک کنم چون بازم احتمال 🐘 وجود داره
1. چشم 😁 2. چرا والا حیفه 😂 3. عزیزممم 🥺🥰 4. میخوام نمیشه 😂
چشم الان میزارم
1. قربونت ❤️ 2. ببین من اگر بخوام توی کل رمان اینجوری باشه که همه مردم حامد و مجید رو بشناسن خیلی رمان مصنوعی میشه . 3. 🥲💔 4. مثل خر درس بخون 😂 ولی جدی اگه میتونی تمرینای کتاب های تکمیلی تیزهوشان رو حل کن چون اونها سطحش یکم بالاتره . اگر هم نیاز به کمک داشتی بیا پیوی من حتما کمکت میکنم 🙂
دقت نکردم ولی فکر نمیکنم کارگردانش در این حد تعطیل باشه که عکسای حامد و زن واقعیش رو بزاره توی فیلم 😂
1. قربان شما 💙 2. چشم 3. نمیتونم باید بریزم 😂 4. چشم 5. 😂 6. بله دیگه 😁
1. سلام سلام خوش اومدی ❤️ 2. چشم 3. زنده میمونی نگران نباش 😂 4. فداتشم 💙 5. اشکال نداره درگیر ضبطه 6. چشم 😁
مجید [ نمیدونم چطور ولی انگار یه دست نامرئی هلم داد و مجبورم کرد گوشیمو بردارم و به اورژانس زنگ بزنم . صحنه های دیشب از ذهنم بیرون نمیرفت . لحظه ای که یکی از پزشک ها مشغول دادن تنفس مصنوعی بود یا لحظه ای که با نگرانی با هم راجب فشارخون پایین و تنفس نامنظمش حرف میزدن حامد اینجوری از پیشم نرفته بود . اگه سمیعی سالم تحویلش گرفته باید همونطور سالم پسش میداد . تمام ثانیه هایی که مثل مجسمه بی حرکت ، پزشک ها رو نظاره گر بودم ، بیشتر به حامد دقت میکردم . از سوختگی دستش گرفته تا زخم روی پیشونیش و قرمزی های دایره ای شکلی که روی دستش بود و انگار یک نفر برای خاموش کردن آتیش ته سیگارش از دست حامد استفاده کرده بود . مغزم گنجایش این همه اتفاق رو نداشت . نمیتونستم حرفای اون فرد ناشناس و چیزایی که توی فرودگاه دیده بودم و رفتار و حرفای حامد رو با هم تطبیق بدم . حتی وقتی هم که من رو به زور به عنوان تنها همراه بیمار به بیمارستان بردن و برای تکمیل پرونده ازم پرسیدم چه اتفاقاتی براش افتاده که وضعیتش اینه ، هیچ حرفی نزدم چون در اصل حرفی برای گفتن نداشتم . بی هدف و سردرگم توی راهروی بیمارستان نشسته بودم . حتی نمیدونستم باید چیکار کنم ، اگر دکتر چیزی ازم پرسید چی جوابشو بدم . عملا مثل آدمی بودم که فراموشی گرفته و هیچ درکی از دنیای اطرافش نداره . ساعت نه صبح بود که گوشیم زنگ خورد مجید : الو امیرعلی امیرعلی : مجید سلام . خبر برات دارم داغ داغ مجید : چیشده ؟ امیرعلی : اشکان بهم زنگ زد مثل اینکه قرار بوده امروز صبح با بهارخانوم برن کلانتری ولی قبل از اینکه راه بیفتن بهش زنگ زدن و گفت که جنازه سوخته سمیعی رو توی یه خونه متروکه توی بیابون های اطراف تهران پیدا کردن مجید : سمیعی ؟ امیرعلی : آره ببینم اصلا تو کجایی ؟ مجید : بیمارستان امیرعلی : اتفاقی افتاده ؟ حالت خوبه ؟ مجید : آدرس میفرستم بیا اینجا امیرعلی : ولی وقتی سمیعی ایرانه حتما حامد هم همينجاست دیگه . اصلا شاید خدایی نکرده بلایی سرش آورده . باید بریم دنبالش مجید : برای همین دارم بهت میگم بیا بیمارستان امیرعلی : نکنه حامد ... مجید : فقط بیا ...
امیرعلی [ توی راهروی بیمارستان رفتم جلو تا رسیدم به مجیدی که روی صندلی نشسته بود و به دیوار مقابلش خیره شده بود امیرعلی : نمیخوای بگی اینجا چیکار میکنی ؟ مجید : برو پذیرش با دکتر حرف بزن امیرعلی : دکتر کی ؟ میشه بگی اینجا چه خبره ؟ جوابی ازش نگرفتم و رفتم پیش دکتری که جلوی میز پذیرش بود و داشت یه چیزایی می نوشت . یه تیکه کاغذ رو دست یکی از پرستارا داد و نگاهش که به من افتاد گفت : شما همراه آقای آهنگی هستین ؟ امیرعلی : ک...کی ؟ _ آقای حامد آهنگی ؛ بیماری که نصفه شب آوردینش امیرعلی : کجاست الان ؟ _ ممنوع الملاقاته وضعیتش چندان مناسب نیست . چه نسبتی باهاش دارین ؟ امیرعلی : رفیقمه . چرا وضعیتش خوب نیست ؟ _ اون آقا بهتون نگفتن ؟ همکارامون که با اورژانس رسیدن بالای سرش ، تنفسش تقریبا کامل قطع شده بود . بچه ها با تنفس مصنوعی تونستن برگردوننش حرفایی که می شنیدم رو نمیتونستم باور کنم . حتی دکتر اجازه نمیداد حامد رو ببینم و باور اینکه الان اینجاست برام راحت تر بشه . داشتن برمیگشتم پیش مجید که دکتر گفت : لطفا شماره تون رو روی این برگه بنویسید که اگر اتفاقی افتاد بتونیم باهاتون تماس بگیریم . اون آقا شماره شون رو ننوشتن شماره ام رو توی پرونده حامد نوشتم و رفتم دنبال مجید ولی روی صندلی نبود . از بیمارستان اومدم بیرون و توی محوطه دیدمش که داره از در بیمارستان میره بیرون . رفتم جلوش و راهش رو سد کردم امیرعلی : کجا میری ؟ مجید : تو که اومدی من نیازی نمی بینم اینجا بمونم امیرعلی : داداشت توی این بیمارستانه . کجا میخوای بری ؟ مجید : من از دار دنیا فقط یه خواهر دارم همین و بس امیرعلی : توی این وضعیت که می بینیش هم نمیخوای باورش کنی ؟ مجید : هنوز چیزی ثابت نشده امیرعلی : مجید از خر شیطون بیا پایین . اصلا درست و حسابی به من بگو حامد رو از کجا پیدا کردی مجید : خودش اومد امیرعلی : چطوری ؟ مجید : نمیدونم امیرعلی : دکتر میگه حالش خیلی خوب نیست مجید : میخواست نره پیش سمیعی . هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم می شینه امیرعلی : الان اینجا تو فضای بیمارستانیم نمیشه خیلی حرف بزنیم . بیا بریم یه جایی همین نزدیکیا بشینیم من یکم باهات حرف بزنم مجید : چه حرفی میخوای بزنی امیرعلی ؟ من هر چی لازم بوده رو هم دیدم و هم شنیدم امیرعلی : آره ولی میدونم هنوز نتونستی توی ذهنت تجزیه و تحلیلش کنی . بیا یکم حرف بزنیم اصلا اگه دیدی من بد میگم بعدش هر کاری که خواستی بکن ...
یکم پارتامون فاز امیرجیدی گرفته 😂
خبر دارم براتون 🙃 ...
یادتونه گفته بودم که بخاطر یه مشکلی نمیتونم رمان رو ادامه بدم ؟