#فیلم_حامجیدی
#پارت_۵۹۷
مجید [ نمیدونم چطور ولی انگار یه دست نامرئی هلم داد و مجبورم کرد گوشیمو بردارم و به اورژانس زنگ بزنم .
صحنه های دیشب از ذهنم بیرون نمیرفت . لحظه ای که یکی از پزشک ها مشغول دادن تنفس مصنوعی بود یا لحظه ای که با نگرانی با هم راجب فشارخون پایین و تنفس نامنظمش حرف میزدن
حامد اینجوری از پیشم نرفته بود . اگه سمیعی سالم تحویلش گرفته باید همونطور سالم پسش میداد .
تمام ثانیه هایی که مثل مجسمه بی حرکت ، پزشک ها رو نظاره گر بودم ، بیشتر به حامد دقت میکردم . از سوختگی دستش گرفته تا زخم روی پیشونیش و قرمزی های دایره ای شکلی که روی دستش بود و انگار یک نفر برای خاموش کردن آتیش ته سیگارش از دست حامد استفاده کرده بود .
مغزم گنجایش این همه اتفاق رو نداشت . نمیتونستم حرفای اون فرد ناشناس و چیزایی که توی فرودگاه دیده بودم و رفتار و حرفای حامد رو با هم تطبیق بدم . حتی وقتی هم که من رو به زور به عنوان تنها همراه بیمار به بیمارستان بردن و برای تکمیل پرونده ازم پرسیدم چه اتفاقاتی براش افتاده که وضعیتش اینه ، هیچ حرفی نزدم چون در اصل حرفی برای گفتن نداشتم .
بی هدف و سردرگم توی راهروی بیمارستان نشسته بودم . حتی نمیدونستم باید چیکار کنم ، اگر دکتر چیزی ازم پرسید چی جوابشو بدم . عملا مثل آدمی بودم که فراموشی گرفته و هیچ درکی از دنیای اطرافش نداره .
ساعت نه صبح بود که گوشیم زنگ خورد
مجید : الو امیرعلی
امیرعلی : مجید سلام . خبر برات دارم داغ داغ
مجید : چیشده ؟
امیرعلی : اشکان بهم زنگ زد مثل اینکه قرار بوده امروز صبح با بهارخانوم برن کلانتری ولی قبل از اینکه راه بیفتن بهش زنگ زدن و گفت که جنازه سوخته سمیعی رو توی یه خونه متروکه توی بیابون های اطراف تهران پیدا کردن
مجید : سمیعی ؟
امیرعلی : آره ببینم اصلا تو کجایی ؟
مجید : بیمارستان
امیرعلی : اتفاقی افتاده ؟ حالت خوبه ؟
مجید : آدرس میفرستم بیا اینجا
امیرعلی : ولی وقتی سمیعی ایرانه حتما حامد هم همينجاست دیگه . اصلا شاید خدایی نکرده بلایی سرش آورده . باید بریم دنبالش
مجید : برای همین دارم بهت میگم بیا بیمارستان
امیرعلی : نکنه حامد ...
مجید : فقط بیا ...
#فیلم_حامجیدی
#پارت_۵۹۸
امیرعلی [ توی راهروی بیمارستان رفتم جلو تا رسیدم به مجیدی که روی صندلی نشسته بود و به دیوار مقابلش خیره شده بود
امیرعلی : نمیخوای بگی اینجا چیکار میکنی ؟
مجید : برو پذیرش با دکتر حرف بزن
امیرعلی : دکتر کی ؟ میشه بگی اینجا چه خبره ؟
جوابی ازش نگرفتم و رفتم پیش دکتری که جلوی میز پذیرش بود و داشت یه چیزایی می نوشت . یه تیکه کاغذ رو دست یکی از پرستارا داد و نگاهش که به من افتاد گفت : شما همراه آقای آهنگی هستین ؟
امیرعلی : ک...کی ؟
_ آقای حامد آهنگی ؛ بیماری که نصفه شب آوردینش
امیرعلی : کجاست الان ؟
_ ممنوع الملاقاته وضعیتش چندان مناسب نیست . چه نسبتی باهاش دارین ؟
امیرعلی : رفیقمه . چرا وضعیتش خوب نیست ؟
_ اون آقا بهتون نگفتن ؟ همکارامون که با اورژانس رسیدن بالای سرش ، تنفسش تقریبا کامل قطع شده بود . بچه ها با تنفس مصنوعی تونستن برگردوننش
حرفایی که می شنیدم رو نمیتونستم باور کنم . حتی دکتر اجازه نمیداد حامد رو ببینم و باور اینکه الان اینجاست برام راحت تر بشه . داشتن برمیگشتم پیش مجید که دکتر گفت : لطفا شماره تون رو روی این برگه بنویسید که اگر اتفاقی افتاد بتونیم باهاتون تماس بگیریم . اون آقا شماره شون رو ننوشتن
شماره ام رو توی پرونده حامد نوشتم و رفتم دنبال مجید ولی روی صندلی نبود . از بیمارستان اومدم بیرون و توی محوطه دیدمش که داره از در بیمارستان میره بیرون . رفتم جلوش و راهش رو سد کردم
امیرعلی : کجا میری ؟
مجید : تو که اومدی من نیازی نمی بینم اینجا بمونم
امیرعلی : داداشت توی این بیمارستانه . کجا میخوای بری ؟
مجید : من از دار دنیا فقط یه خواهر دارم همین و بس
امیرعلی : توی این وضعیت که می بینیش هم نمیخوای باورش کنی ؟
مجید : هنوز چیزی ثابت نشده
امیرعلی : مجید از خر شیطون بیا پایین . اصلا درست و حسابی به من بگو حامد رو از کجا پیدا کردی
مجید : خودش اومد
امیرعلی : چطوری ؟
مجید : نمیدونم
امیرعلی : دکتر میگه حالش خیلی خوب نیست
مجید : میخواست نره پیش سمیعی . هر کی خربزه میخوره پای لرزش هم می شینه
امیرعلی : الان اینجا تو فضای بیمارستانیم نمیشه خیلی حرف بزنیم . بیا بریم یه جایی همین نزدیکیا بشینیم من یکم باهات حرف بزنم
مجید : چه حرفی میخوای بزنی امیرعلی ؟ من هر چی لازم بوده رو هم دیدم و هم شنیدم
امیرعلی : آره ولی میدونم هنوز نتونستی توی ذهنت تجزیه و تحلیلش کنی . بیا یکم حرف بزنیم اصلا اگه دیدی من بد میگم بعدش هر کاری که خواستی بکن ...