بسم الله الرّحمن الرّحیم
أرسَلَهُ عَلي حِينِ فَترَةٍ مِنَ الرُّسُلِ و طُولِ هَجعَةٍ مِنَ الاُمَمِ و اعتِزامٍ مِنَ الفِتَنِ وَانتِشارٍ مِنَ الاُمُورِ و تَلَظٍّ مِنَ الحُرُوبِ و الدُّنيا كاسِفَةُ النُّورِ ، ظاهِرَةُ الغُرورِ عَلي حِينِ اصفِرارٍ مِن وَرَقِها و إياسٍ مِن ثَمَرِها./ امام علی (ع)
👈 خداوند او را در زمانی فرستاد كه روزگاری بود پيامبری برانگيخته نشده بود، و مردم در خوابی طولانی به سر میبردند، و فتنهها بالا گرفته و كارها پريشان شده بود، و آتش جنگها شعله میكشيد، و دنيا بیفروغ و پر از مكر و فريب گشته، برگهای درخت زندگی به زردی گراييده و از به بار نشستن آن قطع اميد شده بود.
📚 نهج البلاغه ، خطبه ۸۹
--------------------------
@hamkalam
--------------------------
#حدیث
ای ثناگوی تو رب العالمین
آفریدت بهر اهداف برین
برد جسمت مسجد الاقصای دور
جان پاکت تا به دریاهای نور
سینهات بشکافت و قلبت بشست
از غم و از کینهها وز رای سست
گفت در غار حرا آن پیک وحی
بهر خواندن با لبت بنما تو سعی
یک به یک خواندی تو آن آیات نور
حکمت حق در دلت کردی ظهور
گفت اقرا ای رسول پاک ما
ای تو زینتبخش این افلاک ما
پس بخوان با نام رب العالمین
آنکه انسان را بدادش علم و دین
آن که انسان آفرید از خاک و گل
سینهاش پر کرد از احساس و دل
بعد از آن بگذاشت در دستش قلم
سرنوشتت خود نگار بیبیش و کم
هرچه بنویسی همان خوانش کنی
بس بکوش تا جان خود پایش کنی
گر نگاری با قلم افکار زشت
مینشاید پا نهی اندر بهشت
ای محمد ای رسول دین مهر
گو به خلقم یک پیامی از سپهر
کی همه ابناء آن اول بشر
پی نگیرید حرف آن استاد شر
تن کنید تقوای حق همچون لباس
با زبان دل بگوییدم سپاس
جان خود لبریز از ایمان کنید
نفس خود قربانی جانان کنید
.:حسین رهنمایی:.
--------------------------
@hamkalam
--------------------------
#شعر
حکایت است که پادشاهی از وزیر خداپرستش پرسید: بگو خداوندی که تو میپرستی چه میخورد؟ چه میپوشد؟ و چه کار میکند؟ و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل میگردی.
وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت بازگو کرد.
غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن را میدانی؟ پس برایم بازگو.
اول آنکه خدا چه میخورد؟
غم بندگانش را که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را بر میگزینید؟
دوم خدا چه می پوشد؟
رازها و گناهان بندگانش را.
وزیر که ذوقزده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد. ولی باز در سوال سوم درماند. رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین سوال را پرسید.
غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی. ردای وزارت را بر من بپوشانی و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.
وزیر که چارهای دیگر ندید، قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند.
پادشاه با تعجب از این حال پرسید: ای وزیر این چه حالیست تو را؟ و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.
پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد.
--------------------------
@hamkalam
--------------------------
#داستان
شخصی می گفت محله ما یک رفتگر دارد، صبح که با ماشین از درب خانه خارج میشوم، سلامی گرم میکند و من هم از ماشین پیاده میشوم و دستی محترمانه به او میدهم، حال و احوال را میپرسد و مشغول کارش میشود ...
همسایه طبقه زیرین ما نیز یک تحصیل کرده است، گاهی اوقات که درون آسانسور میبینمش سلامی میکنم و او فقط سرش را تکان میدهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز میکند ...!
تحصیلات اگر به ارتقاء شعور نینجامد فايده ای ندارد که امام خمینی رحمة الله علیه فرمود ملا شدن چه آسان آدم شدن محال است
@hamkalam
34.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام یا مهدی (سلام فرمانده)🌺🌺🌺
نسخه لبنانی
گرمای_محبت
💎روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم..
آفتاب گفت: چگونه؟
باد گفت آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می آورم.
آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت.
هرچه باد شدید تر میشد پیرمرد کت را محکم تر به خود می پیچید...
سرانجام باد تسلیم شد.!
آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن درآورد.
در آن هنگام آفتاب به باد گفت:
دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است.
✅در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشا تر است.
@hamkalam
بسمالله الرحمن الرحیم
🔶امیرالمؤمنین علی علیه السلام: أخرِجوا مِنَ الدُّنيا قُلوبَكُم مِن قَبلِ أن تَخرُجَ مِنها أبدانُكُم ، فَفيهَا اختُبِرتُم ولِغَيرِها خُلِقتُم .
🔹 پيش از آنكه بدنهايتان از دنيا بروند، دلهايتان را از آن بيرون ببريد؛ زيرا دنيا آزمايشگاه شماست و براى غير آن، آفريده شدهايد.
📚 نهج البلاغة: الخطبة ۲۰۳
#احادیث
در حیرتم از خلقت آب. اگر با درخت همنشین شود، آنرا شکوفا میکند. اگر با آتش تماس بگیرد، آنرا خاموش میکند. اگر با ناپاکیها برخورد کند، آنرا تمیز میکند. اگر با آرد هم آغوش شود، آنرا آماده طبخ میکند. اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد میشود. ولی اگر تنها بماند، رفتهرفته گنداب میگردد.
دل ما نیز بسان آب است. وقتی با دیگران است زنده و تأثیرپذیر است و در تنهایی مرده و گرفته است. "باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم.
--------------------------
@hamkalam
--------------------------
#قدری_تأمل
بهرام چوبین و پیرزن
آوردهاند که بهرام چوبین در خوزستان در کنار روستایی اردو زده بود تا سپاهیانش استراحت کنند.
در چنین مواردی که چنین گروه بزرگی در کنار شهر یا روستایی اردو میزنند فرصت کسب ثروت برای مردم آن شهر یا روستا بود.
سپاهیان پول کافی در اختیار داشتند که پیش از حرکت به عنوان حقوق به آنها داده بودند.
بازار شهر یا روستا به محل اردوگاه منتقل میشد تا سپاهیان هر چه لازم دارند بخرند.
مردم معمولی نیز هر چه برای فروش داشتند را به میان سپاه میبردند و به نرخ دلخواه میفروختند.
آوردهاند که یک سرباز ساسانی، یک جوال کاه از زنی خریده بود و بهایش را پرداخت نکرده بود.
پیرزن به نزد بهرام چوبین رفته و شکایت برد. بهرام فرمود تا بانگ در دهند که چه کسی کاه از این زن خریده است.
سرباز مذکور آمد، بهرام فرمود بهای کاه را به زن پرداختند و مرد را همانجا به فرمان بهرام اعدام کردند و بانگ زده شد که هر کسی چنین رفتاری با رعایا بکند کیفرش مرگ است!
-------------------------
@hamkalam
-------------------------
#داستان
راز سنگ سرد
چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد.
زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده میکرد و برای خود چای آماده میکرد.
هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد سرد بود.
تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد.
میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد.
او گفت: «خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.»
--------------------------
@hamkalam
--------------------------
#داستان
🟢#داستان
👈کاربرای خدا
نقل شده است كه: اربابي غلام خود را به دنبال دزد فرستاد.
غلام پس از مدتي دويدن به دنبال دزد، دست خالي برگشت.
ارباب پرسيد: چرا دزد را نگرفتي؟
غلام گفت: آخر او براي خودش ميدويد، اما من براي شما ميدويدم!
كاش ما از آنها نباشيم كه براي خودشان بهتر ميدوند، تا براي خدا و دين خدا.
@hamkalam
💠 مردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود.
او روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.
🔵 عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟
🔴 مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی.
در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این گل! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.
💠 عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد.
او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.
💠 عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد.
🔵 عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است!
💎 این داستان یکی از حکایت های زیبای مولوی در مثنوی معنوی است.
مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند.
در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ی ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل، دریافت می کنند، کاسته می شود.
@hamkalam
طمع کاری، روستایی را بر خری سوار دید.
گفت مرا نیز بر خر خود بنشان.
چون نشست، گفت خر تو، چه زرنگ و شاد است!
چون اندکی برفتند، گفت خرمان چه زرنگ و شاد است!
روستایی گفت فرود آی پیش از آنکه بگویی خَرم چه زرنگ و شاد است و من آزمندتر از تو ندیده ام.
📚 منبع: کشکول شیخ بهایی
☘️ @hamkalam
✍ امام رضا علیه السلام
من لَم يقدِر عَلى ما يُكَفِّرُ بِهِ ذُنوبَهُ ، فَليُكثِر مِنَ الصَّلاةِ عَلى مُحَمَّدٍ وآلِهِ ؛ فإِنَّها تَهدِمُ الذُّنوبَ هَدماً
کسی که نمی تواند کاری کند که با آن گناهانش زدوده شود پس زیاد بر محمد و خاندانش صلوات بفرستد که آن گناهان را به خوبی از بین می برد.
📗عيون الأخبار ج۱ ص۲۹۴
@hamkalam
🍁راننده ترمز گرفت
🌼دست انداز را که رد کرد ، رو به مسافر
🍁بغلدستش گفت:
🌼این دست اندازها اگر نبود
🍁سَرِ تقاطع ها خیلی خطرناک میشد
🌼خدا خیرشان دهد
🍁گاهی هم زندگی میافتد توی دست انداز لابد
🌼خدا میخواهد ازخطرِ روزگارِ پُرتقاطع،کم کند
🍁سختیها را دستانداز میکند تا زندگیمان
🌼کم خطرتر شود
🍁إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً
🌼بدرستیکه همراه هر سختی آسانی است
@hamkalam
سی و سه سال دعوت (قسمت اول )
حضرت #یونس در سی سالگی به نبوت و پیغمبری مبعوث گردید.
محل قوم او در «نینوا» بود که اینک در «عراق» قرار دارد.
آن حضرت مدت سی سال مردم را به توحید و یکتاپرستی و ایمان و عمل صالح دعوت کرد.
در این مدت فقط دو نفر به او ایمان آوردند: «روبیخ» که خودش از خاندان رسالت بود و «تنوخا»
و پس از سی سال، او از هدایت افراد قومش مأیوس گردید و به درگاه الهی عرض کرد: «خداوندا، تا کی من زجر بکشم ؟ بلائی بفرست و همه را هلاک کن.»
ندا رسید: «ای یونس، کمی صبر کن. همان طور که حضرت نوح نهصد و پنجاه سال صبر کرد و پس از آن، مردم را نفرین کرد.»
یونس عرض کرد: «خداوندا، من بیش از این طاقت ندارم.»
خلاصه آن حضرت در دعای خویش محکم ایستاد و اصرار ورزید، و چون آن حضرت نزد خداوند عزیز و محترم بود، خداوند دعایش را پذیرفت و وعده فرمود که پس از سه روز بلا را نازل می فرماید.
خداوند وعده نزول بلا داد و وعده هلاکت مردم رانداد ولی حضرت یونس متوجه این نکته نگردید.
و پس از آن حضرت یونس نزد روبیخ رفت و فرمود: «دعا کردم که خداوند همه مردم را هلاک کند. بیا از شهر خارج شویم.»
روبیخ گفت: «دعا کن که خدا بلا را برگرداند. خداوند بنده هایش را دوست دارد.»
حضرت یونس حرف روبیخ را نپذیرفت و روبیخ تصمیم گرفت در شهر بماند و از آنجا خارج نشود. حضرت نزد تنوخا رفت و فرمود: «نفرین کردم تا خدا همه را هلاک کند. بیا از شهر بیرون برویم.»
تنوخا گفت: «آفرین، کار خوبی کردی. پس از این فقط ما سه نفر باقی می مانیم و خدا را عبادت می کنیم.»
یونس و تنوخا از شهر خارج شدند.
روز اول مطابق خبری که یونس داده بود، روی همه مردم زرد شد.
روز دوم صورټ همه مردم سیاه گردید. مردم فهمیدند که وعده پیامبر خدا درست بوده و عذاب برایشان نازل می گردد.
از خواب غفلت بیدار شدند و تصمیم گرفتند به حضرت یونس متوسل شوند، اما متوجه شدند که او از شهر خارج شده است.
به ناچار نزد روبیخ رفتند و به او پناهنده شدند و از او چاره خواستند.
روبیخ به آنان گفت: «اگر یونس رفته است، خدای یونس هست و قادر است بلا را برطرف کند.»
آنگاه رو بیخ دستور داد: «بین خودتان اصلاح کنید و اگر کسی بر دیگری. حقی دارد، هر چه زودتر بپردازد.»
مردم بسرعت این خواسته را اجرا نمودند، حتی اگر کسی خانه اش را با سنگ دیگری ساخته بود، خانه اش را خراب کرد و سنگ را به صاحبش پس داد.
ادامه در پست بعد 👇
🔸سی و سه سال دعوت (قسمت دوم )
🔹روز سوم، صبح زود همه مردم از زن و مرد، کوچک و بزرگ و حتی حیوانات سر به صحرا گذاشتند.
مادرها و بچه ها را از هم جدا کردند. آنگاه همگی شروع به گریه و زاری کردند. ناله هایی که از حلقوم بچه های شیرخوار و کودکان معصوم برمی خاست، با ناله توبه کنندگان و گنهکاران در هم آمیخت و صدای «یا الله» و «یا رب» در سراسر صحرا پیچید.
مردم گریه کنان عرض می کردند: خدایا، ما به خودمان ستم کردیم و پیامبر مان را تکذیب نمودیم.
اگر ما را نیامرزی و به ما رحم نفرمایی، از زیانکاران خواهیم بود.
پس ما را ببخش و برما رحم فرما.
به درستی که تو بخشنده ترین بخشندگانی.»
بلائی که بالای سر مردم آمده بود، با این ناله ها برگشت و به کوه های «موصل» خورد و آن را متلاشی ساخت.
حضرت یونس از دور منتظر بود، ببینید بلاچه می کند. اما وقتی دید از عذاب خبری نشد به طرف دریا حرکت کرد. کنار دریا متحیر بود چه کند و کجا برود.
ناگهان متوجه شد یک کشتی می خواهد حرکت کند. پرسید: «ممکن است مرا هم با خود ببرید؟»
و گفتند: آری
یونس سوار کشتی شد. هنگامی که به وسط دریا رسیدند،
ماهی بزرگی جلوی کشتی را گرفت و شروع به تعقیب کشتی کرد. دریا به تلاطم درآمد و کشتی در آستانه غرق شدن قرار گرفت.
کشتی ران گفت: «باید شخصی را قربانی کنیم تا دریا آرام شود و ماهی پی کارش برود. بهتر است در این مورد قرعه بکشیم و قرعه به نام هر کس درآمد، او را به دریا بیفکنیم.»
قرعه کشیدند و به نام یونس درآمد.
چون یونس را پیرمردی روحانی و محترم دیدند، دو بار دیگر قرعه کشیدند و در هر دو بار باز هم قرعه به نام یونس درآمد.
به ناچار او را به دریا انداختند. ماهی بزرگ دهان باز کرد و یونس را بلعید و رفت.
حضرت یونس چند روز در شکم ماهی زندانی بود.
در این مدت او متوجه شد که نباید به این زودی قومش را نفرین می کرد. بنابراین رو به درگاه خداوند کرد و عرض نمود : «ای خدایی که منزه و پاک هستی. من بر خودم ستم کردم. مرا ببخش و بیامرز.»
خداوند دعای او را مستجاب کرد و او را از غم و اندوه نجات داد.
به دستور خداوند، ماهی او را کنار ساحل بیرون انداخت.
در این مدت او ضعیف و بیمار شده بود.
خداوند گیاه کدو را کنار او رو یانید تا بر او سایه افکند و وی از آن تغذیه نماید.
بالاخره یونس سلامت خود را باز یافت و به میان قومش بازگشت. خداوند هم مقام او را بالا برد و او را بر مردم بیشماری برگزید
📕عدل (حضرت آیت الله شهید دستغیب رحمه الله ) صفحه 353
@hamkalam
☀️حدیث قدسی☀️
🔶 قالَ اللّهَ تَعالى: يا عِبادي، سِتَّةٌ مِنّي وسِتَّةٌ مِنكُم: المَغفِرَةُ مِنّي وَالتَّوبَةُ مِنكُم، وَالجَنَّةُ مِنّي وَالطّاعَةُ مِنكُم، وَالرِّزقُ مِنّي وَالشُّكرُ مِنكُم، وَالقَضاءُ مِنّي وَالرِّضاءُ مِنكُم، وَالبَلاءُ مِنّي وَالصَّبرُ مِنكُم، وَالإِجابَةُ مِنّي وَالدُّعاءُ مِنكُم.[1]
🔶 خداوند متعال فرمود: ای بندگان من، شش چيز از من است و شش چيز از شما:
🔸آمرزش از من و توبه از شما.
🔸بهشت از من و طاعت از شما.
🔸رزق از من و شكر از شما.
🔸قضا از من و رضا از شما.
🔸بلا از من و صبر از شما.
🔸اجابت از من و دعا از شما.
🔸🔸🔸
📚1.المواعظ العددیه،ج ۲، ص۲۸۹.
🔸🔸🔸
🌎مجتمع اهل البیت علیهم السلام.
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد . با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است . من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای . او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید حالت چه طور است ؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری ؟ بیمار پاسخ داد زهر ! زهر کشنده ! ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.
مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد.
@hamkalam
⭕خاطره ای از فریدون مشیری،
🐬عرض می شود که در طبقه دوّم منزلی که بنده زندگی می کنم،
آپارتمانی هست که همسایه محترم دیگری در آن زندگی می کند؛
یک شب، بنده که به خانه آمدم تاماشینم را در گاراژ بگذارم، دیدم مهمان های همسایه محترم، ماشین های خود را ردیف گذاشته اند جلوی خانه و از قرار معلوم، دسته جمعی با میزبان رفته اند شمیران!!!.
🐬من هم ناچار ماشینم را بردم تعمیرگاه و نامه ای نوشتم و جلوی یکی از ماشین ها گذاشتم به این مضمون؛
«امیدوارم که امشب به شما خوش گذشته باشد! اگر شما ماشینتان را چند متر جلوتر گذاشته بودید، من مجبور نبودم که چند کیلومتر تا تعمیرگاه بروم!
ارادتمند؛ فریدون مشیری»
🐬صبح که از منزل بیرون آمدم،
دیدم یکی از مهمان ها که خطّاط معروفی ست -و نامشان استاد بوذری است- از قرار جزء مهمان ها بوده!!
با خط خوش، نامه ای نوشته و به در منزل من چسبانده! او نوشته بود؛
«آقای مشیری! در پاسخ ِ مرقومه عالی؛
«گر ما مقصّریم، تو دریای رحمتی!!» ودر خاتمه به عرض می رساند؛
👈🏻اطاعت می کنم جانا
که از جان دوست تر دارند،
👈🏻جوانان سعادتمند، پندِ پیرِ دانا را،
🐬من هم برای ایشان نامه ای نوشتم؛ البته منظوم، به این شرح!
👈🏻«هنوز خطِ خوش ِ تو، نوازش بَصَر است،
👈🏻هنوز مستی این جام جانفزا
به سَر است!
👈🏻فضای سینه ام از نامه تو
باغ گل است،
👈🏻هوای خانه ام، از خامه تو
مُشک ِ تَر است!
👈🏻ترا به «خطِ» تو می بخشم،
ای خجسته قلم،
👈🏻که آنچه در بَر من جلوه می کند
هنر است!!
👈🏻جواب خط تو را هم به شعر خواهم گفت،
👈🏻اگرچه خط تو از شعر من
قشنگ تر است!!
👈🏻به این هنر که تو کردی، دلم اسیر تو شد
👈🏻هنوز ذوق و هنر، دام و دانه بشر است!!
👈🏻شبی ز راه محبّت بیا به خانه ما
👈🏻ببین که دیده مشتاقِ شاعری،
به در است!!»
@hamkalam
👈سلیمان و مورچه ها
روزی حضرت سلیمان و لشکریانش از دشتی می گذشتند. این دشت پر از مورچه هایی بود که همگی در جنب و جوش بودند. وقتی لشکر به نزدیک مورچه ها رسید، رئیس مور چه ها فریاد زد و گفت: «ای مورچگان، زود به لانه هایتان بروید که اگر بمانید لشکر سلیمان شما را پایمال کند.»
باد صدای مور چه را به گوش حضرت سلیمان رسانید.حضرت سلیمان نزد رئیس مور چگان رفت و پرسید: «آیا مرا می شناسی؟»
مورچه پاسخ داد: «آری، تو رسول خدا هستی.»
سلیمان فرمود: «آیا می دانی من ظلم نمی کنم؟»
مور چه گفت: «آری می دانم.»
سلیمان فرمود: «پس چرا به مورچه ها دستور دادی پنهان شوند؟»
مورچه پاسخ داد: «دستورمن به خاطر این نبود که شما را ظالم بدانم، بلکه منظورم این بود که اگر آنها جلال و شکوه و عظمت دستگاه تو و حقارت خودشان را ببینند، ناشکری می کنند و کفران نعمت می نمایند.
ای سلیمان، آیا می دانی چرا خداوند باد رامُسَخَر تو کرده تا بساط سلطنتی ترا از جایی به جای دیگر ببرد؟»
سلیمان چند لحظه فکر کرد و گفت: «نظرتوچیست؟»
مورچه پاسخ داد: «برای اینکه مغرور نشوی و بدانی که سلطنت تو روی باد است. این سلطنت نابود شدنی و فناپذیر است. دنبال سلطنتی بگرد که زوال و پایان نداشته باشد، که آن هم سلطنت بهشتی می باشد.»
📕معارفی از قرآن- صفحه 79
@hamkalam