eitaa logo
داستان بچه های مدرسه
1.1هزار دنبال‌کننده
733 عکس
395 ویدیو
8 فایل
آیدی مدیرکانال در پیام رسان ایتا @salamhamvatan
مشاهده در ایتا
دانلود
🟢 👈حرص نخورید. قدیما یه شاگرد کفاشی بود هر روز میرفت لب رودخونه چرم میشست برای کفش درست کردن. اوستاش هر روز قبل رفتن بهش سیلی میزد میگفت: اینو میزنم تا چرم رو آب نبره. یه روز شاگرد داشت میشُست که چرم رو آب برد. با خودش گفت اوستا هر روز به من چَک میزد که آب نبره چرم رو، الان بفهمه قطعا زنده م نمیذاره. با ترس و لرز رفت و هرجوری بود به اوستاش گفت جریان رو ولی اوستاش گفت: باشه عیب نداره. شاگرد با تعجب پرسید: نمیزنیم؟ اوستاش گفت :من میزدم که چرم رو آب نبره، الان که آب برده دیگه فایده ای نداره. زندگیم همینه، تمام تلاش‌تون رو بکنید چرم رو آب نبره، وقتی چرمتون رو آب برد دیگه فایده نداره، حرص نخورید... @hamkalam
🟢 👈نمازخوبان 🔸مرحوم آیت الله ، جبهه زیاد تشریف می‌آوردند، شبی که برای سخنرانی به تیپ امام جواد علیه السلام آمده بودند؛ موقع نماز که شد، قبول نمی‌کردند امام جماعت باشند، خیلی اصرار کردیم که دلمان می‌خواهد یک به امامت شما بخوانیم اما قبول نمی‌کردند. شهیدبرونسی عرض کرد: حاج آقا جلو بایستید، ایشان فرموند: اگر شما دستور دهید ، می روم، شهید برونسی گفت: من کوچک‌تر از آنم که دستور بدهم، از شما خواهش می‌کنم فرمودند: نه خواهش شما را نمی‌پذیرم. بچه‌ها به برونسی گفتند: بگو دستور می‌دهم تا ما به آرزویمان برسیم، شهید برونسی به ناچار با خنده گفت: حاج آقا دستور می‌دهم شما بایستید جلو! میرزا جواد آقا فرمودند: چشم فرمانده عزیزم! نماز با سوز و حال عجیبی همراه با اشک خوانده شد بعد از نماز با چشمان اشک‌آلود خطاب به شهید برونسی فرمودند: مرا فراموش نکنی! جواد را فراموش نکنی! شهید برونسی ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا شما کجا و ما کجا؟ شما باید به فکر ما یاشید و ما را فراموش نکنید! میرزا متواضعانه فرمودند: تعارفات را کنار بگذارید، فقط من این خواهش را دارم که جواد یادتان نرود؟! حتما مرا شفاعت کن.
در زمان مالک دینار جوانی از زمره اهل معصیت و طغیان از دنیا رفت ؛ مردم به خاطر آلودگی او جنازه اش را تجهیز نکردند ، بلکه در مکان پستی و محلّ پر از زباله ای انداختند و رفتند . شبانه در عالم رؤیا از جانب حق تعالی به مالک دینار گفتند : بدن بنده ما را بردار و پس از غسل و کفن در گورستان صالحان و پاکان دفن کن . عرضه داشت : او از گروه فاسقان و بدکاران است ، چگونه و با چه وسیله مقرّب درگاه احدیت شد ؟ جواب آمد : در وقت جان دادن با چشم گریان گفت : "یا مَنْ لَهُ الدُّنیا وَ الآخِرَهُ إرْحَمْ مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنیا وَ الآخرَهُ ." « ای که دنیا و آخرت از اوست ، رحم کن به کسی که نه دنیا دارد نه آخرت » . مالک ! کدام دردمند به درگاه ما آمد که دردش را درمان نکردیم ؟ و کدام حاجتمند به پیشگاه ما نالید که حاجتش را برنیاوردیم ؟ منهج الصادقین، انیس اللیل ص ۴۵» @hamkalam
حکایت است که پادشاهی از وزیر خداپرستش پرسید: بگو خداوندی که تو می‌پرستی چه می‌خورد؟ چه می‌پوشد؟ و چه کار می‌کند؟ و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می‌گردی. وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت بازگو کرد. غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن را می‌دانی؟ پس برایم بازگو. اول آنکه خدا چه می‌خورد؟ غم بندگانش را که می‌فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را بر می‌گزینید؟ دوم خدا چه می پوشد؟ رازها و گناهان بندگانش را. وزیر که ذوق‌زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد. ولی باز در سوال سوم درماند. رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین سوال را پرسید. غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی. ردای وزارت را بر من بپوشانی و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم. وزیر که چاره‌ای دیگر ندید، قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند. پادشاه با تعجب از این حال پرسید: ای وزیر این چه حالیست تو را؟ و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید. پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد. -------------------------- @hamkalam --------------------------
چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم. آن روز باطری و زاپاس ماشینم را دزدیده بودند. راننده‌ی اسنپ آرامش عجیبی داشت که باعث شد با او حرف بزنم و از بدشانسی‌‌هایی که در زندگی‌ام داشته‌ام بگویم. صحبتم که تمام شد گفت مسافری داشتم هم سن و سال خودم. خیلی عصبانی بود، طوری‌که چشمانش سرخ شده بود. گفتم چی شده؟ گفت ۸ بار درخواست دادم، راننده‌ها گفتند یک دقیقه دیگر می‌رسند ولی لغو کردند! گفتم حتما حکمتی داشته، ناراحت نشو. بیشتر عصبانی شد و گفت حکمت کیلو چنده؟ و با گوشیش تماس گرفت؛ مدام دعوا می‌کرد و حرص می‌خورد. حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد. من کنار زدم، او را روی زمین خواباندم و احیا کردم. خطر برطرف شد و او را بردم بیمارستان. دو هفته بعد تماس گرفت و آمد پیش من. من شیفت داشتم و بیمارستان بودم. آن موقع فهمید که سرپرستار بخش هستم. تشکر کرد و کرایه را با یک کتاب کادو شده به من داد. گفتم دیدی حکمتی داشته! خدا خواسته آن ۸ همکار، درخواست شما را لغو کنند که سوار ماشین من بشوی و نمیری. فقط لبخندی زد و چیزی نگفت. اما هنوز هم گوشه‌ای از حکمت خدا مونده بود که هویدا شود. من ۴ میلیون پول لازم داشتم. کادو را باز کردم. در صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبانده بود! حکمت خدا دو طرفه بود. مسافر زنده ماند و من هم مشکلم حل شد! پروردگار مهربان چه‌زیبا و دقیق این موضوع را در آیه‌ی ۲۱۶ سوره‌ی بقره بیان فرموده‌اند:« وَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ» ترجمه: [و چه بسا چيزى را خوش نمى‌داريد ولی آن براى شما خوب است، و چه بسا چيزى را دوست مى‌داريد ولی آن براى شما بد است و خدا مى‌داند و شما نمی‌دانید. -------------------------- @hamkalam --------------------------
گویند قبل از انقلاب مردی در شهر خوی بود که به او تِرمان می‌گفتند. او شیرین‌عقل بود و گاهی سخنان حکیمانه‌ی عجیبی می‌گفت. مرحوم پدرم نقل می‌کرد، در سال ۱۳۴۵ برای آزمون استخدامی معلمی از خوی قصد سفر به تبریز را داشتم‌. ساعت ده صبح گاراژ گیتیِ خوی رفتم و بلیط گرفتم. از پشت اتوبوسی دود سیگاری دیدم ، نزدیک رفتم دیدم، ترمان زیرش کارتُنی گذاشته و سیگاری دود می‌کند. یک اسکناس پنج تومانی نیت کردم به او بدهم‌. او از کسی بدون دلیل پول نمی‌گرفت‌. باید دنبال دلیلی می‌گشتم تا این پول را از من بگیرد‌. گفتم‌: ‌ترمان، این پنج تومان را بگیر به حساب من ناهاری بخور و دعا کن من در آزمون استخدامی قبول شوم. ترمان از من پرسید: ساعت چند است‌؟ گفتم: نزدیک ۱۰. گفت: ببر نیازی نیست. خیلی تعجب کردم که این سؤال چه ربطی به پیشنهاد من داشت؟ پرسیدم: ترمان، مگر ناهار دعوتی؟ گفت: نه. من پول ناهارم را نزدیک ظهر می‌گیرم. الان تازه صبحانه خورده‌ام. اگر الان این پول را از تو بگیرم یا گم می‌کنم یا خرج کرده و ناهار گرسنه می‌مانم. من بارها خودم را آزموده‌ام، خداوند پول ناهار مرا بعد اذان ظهر می‌دهد. واقعا متحیر شدم. رفتم و عصر برگشتم و دنبال ترمان بودم. ترمان را پیدا کردم. پرسیدم: ناهار کجا خوردی؟ گفت: بعد اذان ظهر اتوبوس تهران رسید‌. جوانی از من آتش خواست سیگاری روشن کند‌. روشن کردم مهرم به دلش نشست و خندید، خندیدم و با هم دوست شدیم و مرا برای ناهار به آبگوشتی دعوت کرد‌. ترمانِ دیوانه، برای پول ناهارش نمی‌ترسید، اما بسیاری از ما چنان از آینده می‌ترسیم و وحشت داریم که انگار در آینده دنیا نابود خواهد شد، جمع کردن مال زیاد و آرزوهای طولانی و دراز داریم. ✅ از آنچه که داری، فقط آنچه که می‌خوری مال توست، سرنوشتِ بقیه‌ی اموالِ تو، معلوم نیست. -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
آرزوی یک روز سلطنت شخصی همیشه به دوستان خود می‌گفت: کاش یک روز سلطان می‌شدم و از مزایا و لذت‌های سلطنت در همان یک روز بهره‌مند می‌شدم. آن‌قدر این آرزو در دلش رسوخ کرده بود و در برخوردهای خود با دیگران بازگو می‌کرد به‌طوری که خواسته‌ی او زبان زد خاص و عام شد و مردم با تمسخر داستانش را برای یکدیگر تعریف می‌کردند. حتی نزدیکان پادشاه نیز او را می‌شناختند و از آرزویش کم و بیش با خبر بودند تا بالاخره این جریان به گوش سلطان رسید. سلطان روزی او را خواست و گفت: فردا صبح تا شب تو به جای من سلطنت کن و برای یک روز هر چه می‌خواهی از لذت‌های آن بهره ببر؛ به شرط این که از تخت پایین نیایی، فقط در جایگاه من بنشینی. آن مرد آن شب تا سحر از افکار سلطنت فردا و دورنماهای کیف و لذت گوناگون آن به خواب نرفت. صبح شد خود را به بارگاه رسانید. سلطان قبلاً وسایل لازم را تهیه کرده بود. یک دست لباس سلطنتی بر او پوشاند و پرسید: سلطنت امروز را چگونه مایلی بگذرانی؟ گفت: دلم می‌خواهد همان طور که شما یک روز را به عشرت می‌گذرانید من هم از عیش‌های سلطنت استفاده کنم. سلطان دستور داد بهترین رامشگران با وسایل لازم حاضر شوند. مجلس آراسته شد و پادشاه یک روزه بر تخت نشست. ولی وقتی بالای سرش را نگاه کرد، خنجری سنگین و زهرآلود دید که به فاصله‌ی یک متر از بالای سرش آویزان است. این خنجر به مویی بند بود و هر لحظه ممکن بود با کوچک‌ترین نسیم یا ارتعاش صوت نوازندگان پاره شود و خنجر بر مغز او فرود آید. آن مرد بسیار دقیق شد، دید موقعیت حساسی است اگر رشته‌ی نگه دارنده‌ی خنجر پاره شود قطعاً رشته‌ی عمر او نیز پاره خواهد شد، خواست استعفا دهد؛ ولی ممکن نشد. سلطان گفت: امروز را باید سلطنت کنی تا به آرزوی خود برسی. بر تخت نشست؛ ولی از همان ساعت تا شام اگر دری باز و بسته می‌شد یا کوچک‌ترین ارتعاشی از صدای نوازندگان به گوش می‌رسید لرزه بر اندام سلطان موقتی می‌افتاد. پیوسته ناراحت بود، میل داشت هر چه زودتر شب شود و روز سلطنت او پایان پذیرد تا شاید از این ساعت پرخطر نجات یابد. همین که نوازندگان دمی او را سرگرم می‌کردند ناگاه هیولای وحشت‌انگیز مرگش در نظرش مجسم می‌شد. فرودآمدن خنجر و جان دادن در راه سلطنت یک روزه را به چشم می‌دید. شب شد فوراً از تخت پایین آمد و از منطقه‌ی خطر دور شد و با خاطری آسوده نفس راحتی کشید؛ ولی به سلطان اعتراض کرد که قرار نبود یک روز سلطنت من این قدر وحشت‌انگیز باشد. سلطان در جوابش گفت: روزهای سلطنت من از امروز تو هولناک‌تر است. خواستم به این وسیله تو را آگاه سازم. هر لحظه دشمنان خارجی و داخلی از نزدیکان یا کسانی که در خارج به فکر تسخیر این آب و خاک هستند مرا بیش از تو نگران و زندگی‌ام را تهدید می‌کنند. این است که آرزوی سلطنت با چنین اضطرابی همراه است. ✅ این مقدار تشویش و نگرانی برای کسانی است که فقط زیان مادی و دنیوی را ملاحظه می‌کنند؛ اما کسانی که با فکر و اندیشه، حساب فردای قیامت را دارند هنگامی که رهبر گروهی شوند شب را نیز از ترس پایمال شدن حق یک مظلوم خواب ندارند. 📚 پند تاریخ -------------------------- @hamkalam --------------------------
روزی لقمان در کنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی که از آنجا می‌گذشت. از لقمان پرسید: «چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟» لقمان گفت: «راه برو.» آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: «مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟» لقمان گفت: «راه برو.» آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفت، لقمان به بانگ بلند گفت: «ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.» مرد گفت: «چرا اول نگفتی؟» لقمان گفت: «چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی‌دانستم تند می‌روی یا کند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده بعدی خواهی رسید.» ✅ گام‌هایمان را برای رسیدن به مقصد بلندتر برداریم. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam -------------------------
شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می‌کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می‌زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بی‌فایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است به غلامش اشاره کرد و کیسه‌ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خداست. در کار خیر طرف حسابم با خداست. او خیلی خوش حساب است. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam -------------------------
یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: "دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت". شما را به شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت ۱۰ صبح در سالن اجتماعات برگزار می‌شود دعوت می‌کنیم! در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می‌شدند، اما پس از مدتی کنجکاو شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن‌ها در اداره می‌شده که بوده است. این کنجکاوی تقریباً تمام کارمندان را ساعت ۱۰ به سالن اجتماعات کشاند. رفته رفته که جمعیت زیاد می‌شد، هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر می‌کردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هرحال خوب شد که مرد! کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت می‌گذشتند. وقتی به درون تابوت نگاه می‌کردند؛ ناگهان خشک‌شان می‌زد و زبان‌شان بند می‌آمد. آینه‌ای درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می‌کرد، تصویر خود را می‌دید. نوشته‌ای نیز بدین مضمون در کنار آینه قرار داشت: «تنها یک نفر وجود دارد که می‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما!» 🔸 ما تنها کسی هستیم که می‌توانیم زندگی‌مان را متحول کنیم. 🔸 ما تنها کسی هستیم که می‌توانیم بر روی شادی‌ها، تصورات و موفقیت‌های‌مان اثر گذار باشیم. 🔸 ما تنها کسی هستیم که می‌توانیم به خودمان کمک کنیم. 🔸 زندگی ما وقتی که رئیس‌مان، دوستان‌مان، والدین‌مان، شریک زندگی‌مان یا محل کارمان تغییر می‌کند، دستخوش تغییر نمی‌شود. زندگی ما تنها فقط وقتی تغییر می‌کند که تغییر کنیم. 🔸 باور‌های محدودکننده خودمان را کنار بگذاریم و باور کنیم که ما تنها کسی هستیم که مسئول زندگی خودمان هستیم. 🔸 مهم‌ترین رابطه‌ای که در زندگی می‌توانیم داشته باشیم، رابطه با خودمان است. 🔸 از مشکلات، غیرممکن‌ها و چیز‌هایی که از دست داده‌ ایم، نهراسیم. خودمان واقعیت‌های زندگی خودمان را بسازیم. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam -------------------------
کاسپارف شطرنج‌باز معروف در بازی شطرنج به یک آماتور باخت. همه تعجب کردند و علت را جویا شدند. او گفت: اصلاً در بازی با او نمی‌دانستم که آماتور است، برای همین با هر حرکتش، دنبال نقشه‌ای که در سر داشت بودم. گاهی به خیال خود نقشه‌اش را خوانده و حرکت بعدی را پیش‌بینی می‌کردم. اما در کمال تعجب حرکت ساده دیگری می‌دیدم. تمرکز می‌کردم که شاید نقشه جدیدش را کشف کنم. آنقدر در پی حرکت‌های او بودم که مهره‌های خودم را گم کردم. بعد که مات شدم فهمیدم حرکت‌های او از سر بی‌مهارتی بود. بازی را باختم اما درس بزرگی گرفتم. تمام حرکت‌ها، از سر حیله نیست آنقدر فریب دیده‌ایم و نقشه کشیده‌ایم که حرکت صادقانه را باور نداریم و مسیر را گم می‌کنیم و می‌بازیم. ✅ بزرگ‌ترین اشتباه ما آدم‌ها این است که: نصفه نیمه می‌شنویم، یک چهارم می‌فهمیم، هیچی فکر نمی‌کنیم و دو برابر واکنش نشان می‌دهیم! کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam -------------------------
در روزگاران گذشته، مرد کشاورزی کنار جالیزی یک نهال جوان چنار کاشت. او هر فصل سبزی یا میوه‌ای در این جالیز می‌کاشت و بعد از چند ماه محصول آن به دست می‌آمد. بعد مرد کشاورز آنها را می‌چید و به بازار می‌برد تا بفروشد. سالیان سال این کار مرد کشاورز بود. در تمام این سال‌ها میوه‌ها و سبزیجات مختلفی آنجا کاشته می‌شدند، رشد می‌کردند و وقتی میوه‌ی رسیده‌ای می‌شدند چیده و فروخته می‌شدند. ولی فقط این چنار بود که در تمام این سال‌ها رشد کرد و بالاتر رفت و مرد کشاورز را تنها نگذاشت. یک سال کشاورز کنار درخت چنار دانه کدویی کاشت. بعد از چند روز دانه‌ی کدو شروع کرد به رشد کردن هر روز شاخ و برگ بیشتری می‌داد و نسبت به روز قبل بیشتر قد می‌کشید. دانه کدو که می‌دید نسبت به بقیه‌ی سبزیجات دیگر آن جالیز بیشتر قد کشیده خیلی خوشحال بود. یک روز نگاهی به درخت چنار انداخت و گفت: چقدر این درخت بلند است؟ شاید توانستم به اندازه آن رشد کنم. از فردای آن روز کدو به دور درخت چنار پیچید و روز به روز بالاتر رفت. یک روز درخت چنار به او گفت: آفرین، خوب داری رشد می‌کنی؟ کدوی مغرور به جای اینکه از این محبت چنار تشکر کند با غرور گفت: کجاش رو دیدی؟ چند وقت دیگر می‌بینی که از تو هم بلندتر می‌شوم. چنار که سنی از عمرش گذشته بود وقتی جواب کدوی جوان را شنید به جای اینکه از دستش ناراحت شود، با خونسردی گفت: انشاءالله آن طوری که دلت می‌خواهد رشد کنی ولی عزیزم من پانزده سال است اینجا هستم تا اینقدر رشد کرده‌ام. هر گیاهی به دلیلی کاشته می‌شود، بعضی گیاهان برای سرسبزی و سایه‌شان کاشته می‌شوند، بعضی از گیاهان مثل تو برای میوه دادن رشد می‌کنند. تو باید سعی کنی مسئولیتت را به درستی انجام دهی. حرف‌های چنار برای دانه‌ی کدو هیچ مفهومی نداشت. دانه‌ی کدو با خود گفت:‌ خودش مدت‌ها از جوانی‌اش گذشته به جوانی و طراوت من حسودی می کند. این حرف‌ها را می‌زند تا من به قد و اندازه‌ی او نرسم. چنار به او گفت: دوست عزیز سعی کن به جای اینکه فقط قد بکشی به فکر محصولت هم باشی تا کدویی بزرگ و شیرین داشته باشی وگرنه کارت را به خوبی انجام نداده‌ای. کدو گفت: دیدی گفتم تو به من حسودی می‌کنی؟ تو می‌خواهی من به فکر میوه‌ام باشم و انرژی و توانم را صرف قد کشیدن و بلندتر شدن نکنم. چنار که دید حرف‌هایش نتیجه‌ی برعکس دارد گفت: فقط یادت باشد تو باید تا آخر پاییز تمام سعی‌ات را بکنی، قبل از اینکه زمستان برسد. دانه‌ی کدو گفت: باشه جوجه را آخر پاییز می‌شمارند. هستیم و نتیجه را می‌بینیم. چنار که نمی‌دانست چه جوری می‌تواند گیاه جوان را متوجه‌ی اشتباهش کند، فقط گفت کاش معنی واقعی حرفهایت را می‌دانستی. خیلی از مرغ‌ها هم مثل تو خوش‌خیالند، آنها اول پاییز فکر می‌کنند می‌توانند چندین جوجه به دنیا بیاورند ولی آخر پاییز که جوجه‌هایشان را می‌شمرند می‌بینند دو الی سه جوجه بیشتر ندارند و بقیه جوجه‌هایش مرده است. از آن روز کدو تصمیم گرفت تا می‌تواند رشد کند تا جواب قاطعی به درخت چنار بدهد غافل از اینکه کشاورز چندین بار آمده بود و دیده بود که دانه‌ی کدو فقط قد کشیده و هیچ میوه‌ای نداده است. کشاورز تصمیم داشت کدو را از جا بکند و به دور بیندازد ولی باز گفت: باشه تا آخر پاییز صبر می‌کنم اگر تا آن وقت میوه‌ای نداد آن را از ریشه می‌کنم و به دور می‌اندازمش. دانه‌ی کدو همینطور قد می‌کشید و دیگر کم کم به شاخه‌های اصلی چنار می‌رسید. کدو آنقدر در فکر رشد شاخه‌هایش بود که نفهمید از مسئولیت اصلی‌اش غافل است و هیچ میوه‌ای نداده. تا اینکه یک روز سرد پاییزی که کشاورز دید دانه‌ی کدو هیچ میوه‌ای نداده عصبانی شد و او را از ریشه درآورد. -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
روزی سنگ‌تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می‌کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می‌شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت‌: این بازرگان چقدر قدرتمند است و آرزو کرد مانند بازرگان باشد. در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت‌ها فکر می‌کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می‌گذارند حتی بازرگان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی‌تر می‌شدم. در همان لحظه او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت‌ روانی نشسته بود همه مردم به او تعظیم می‌کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است. او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند. پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد. کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی‌ترین چیز در دنیا، صخره سنگ است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد. همان طور که با غرور ایستاده بود. ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می‌شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگ‌تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است. -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺘﻪ ، ﻳﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﺧﺮﻳﺪﻡ ﮐﻪ ﺭﻧﮕﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻧﺪﮐﻲ ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ . ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : ﮐﻤﻲ ﮐﻪ ﺑﮕﺬﺭﺩ، ﺟﺎﺑﺎﺯﻣﻲ ﮐﻨﺪ . ﺧﺮﻳﺪﻡ ، ﭘﻮﺷﻴﺪﻡ ، ﺧﻴﻠﻲ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ ، ﻓﻘﻂ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﻱ ﭘﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﺳﺎﺧﺖ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ، ﺑﻬﺮ ﺣﺎﻝ ﺍﻳﻦ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻧﮕﻲ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻲﺧﻮﺍﻫﻢ ، ﺩﺭﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﻲ ﭘﻮﺷﻢ . ﺩﺭ ﻣﺴﻴﺮﻫﺎﻱ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻫﻢ ، ﭘﺎﻫﺎﻳﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﻲ ﮐﺮﺩ. ﻣﻦ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﮐﻔﺸﯽ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢﺧﻮﺷﺮﻧﮓ ﺑﻮﺩ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺮﯾﺪﻡ ﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻧﮕﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ . ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻃﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﻭ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﺣﻤﻠﺶ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﺮﯼ ﺩﻟﺨﻮﺍﻩ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺷﻮﺩ . ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ، ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺁﺯﺭﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﮐﻔﺶ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺭ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ.... @hamkalam
دو دوست با هم و با پای پياده از جاده‌ای در بيابان عبور می‌کردند. بعد از چند ساعت سر موضوعی با هم اختلاف پيدا کرده و به مشاجره پرداختند. وقتی مشاجره آنها بالا گرفت ناگهان يکی از دو دوست به صورت دوست ديگرش سيلی محکمی زد. بعد از اين ماجرا آن دوستی که سيلی خورده بود بر روی شن‌های بيابان نوشت: امروز بهترين دوستم به من سيلی زد. سپس به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادی رسيدند. چون خيلی خسته بودند تصميم گرفتند که همانجا مدتی در کنار برکه به استراحت بپردازند. ناگهان پای آن دوستی که سيلی خورده بود لغزيد و به برکه افتاد. کم کم او داشت غرق می‌شد که دوستش دستش را گرفت و او را نجات داد. بعد از اين ماجرا او بر روی صخره‌ای که در کنار برکه بود اين جمله را حک کرد: امروز بهترين دوستم مرا از مرگ نجات داد. بعد از آن ماجرا دوستش پرسيد اين چه کاری بود که کردی؟ وقتی سيلی خوردی روی شن‌ها آن جمله را نوشتی و الان اين جمله را روی سنگ حک کردی؟ دوستش جواب داد وقتی دلمان از کسی آزرده می‌شود بايد آن را روی شن‌ها بنويسيم تا بادهای بخشش آن را با خود ببرد. ولی وقتی کسی به ما خوبی می‌کند بايد آن را روی سنگ حک کنيم تا هيچ بادی نتواند آن‌را به فراموشی بسپارد. -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
روباهی در حادثه‌ای دمش را از دست داد. روباه‌های گله از او پرسیدند: دمت چه شد؟ روباه دم‌بریده با حیله‌گری گفت: خودم قطعش کردم. همه با تعجب پرسیدند: چرا؟ دم نداشتن بسیار بد است و اکنون زیباییت را از دست دادی. روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک؛ احساس راحتی می‌کنم! وقتی راه می‌روم فکر می‌کنم که دارم پرواز می‌کنم. یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد چون درد شدیدی داشت و نمی‌توانست تحمل کند، نزد روباه دم‌بریده رفت و گفت: تو گفته بودی سبک شده‌ام و احساس راحتی می‌کنم. من‌ که بسیار درد دارم! دم‌بریده گفت: صدایش را درنیاور! اگر نه تمام روز روباه‌های دیگر به ما می‌خندند! هر لحظه ابراز خشنودی و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود و الا تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت. همان بود که تعداد دم‌بریده‌ها آنقدر زیاد شد که بعداً به روباه‌های دم‌دار می‌خندیدند. ✅ مراقب باشید که در جامعه با هر گروهی همرنگ نشوید حتی اگر به قیمت تمسخر دیگران تمام شود. -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
ﻫﺰﺍﺭﭘﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ که ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ‌ﺭﻗﺼﯿﺪ ﺟﺎﻧﻮﺭﺍﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﺩ ﺍﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ‌ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ. ﻫﻤﻪ، ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﯼ لاک‌پشتی ﮐﻪ ﺍﺑﺪﺍً ﺭﻗﺺ ﻫﺰﺍﺭﭘﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺍﻭ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭﭘﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺍﯼ ﻫﺰﺍﺭﭘﺎﯼ ﺑﯽ‌ﻧﻈﯿﺮ! ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺗﺤﺴﯿﻦ‌ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﯽ‌ﻗﯿﺪ ﻭ ﺷﺮﻁ ﺭﻗﺺ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ می‌خواهم ﺑﭙﺮﺳﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺭﻗﺼﯿﺪ؟ ﺁﯾﺎ ﺍﻭﻝ ﭘﺎﯼ ۲۲۸ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﯼ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۵۹ ﺭﺍ؟ ﯾﺎ ﺭﻗﺺ ﺭﺍ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺎﯼ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۴۹۹ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ؟ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻫﺴﺘﻢ. ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﻤﺎﻡ، ﻻﮎ‌ﭘﺸﺖ. ﻫﺰﺍﺭﭘﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻗﺼﯿﺪﻥ ﭼﻪ می‌کند؟ ﻭ ﮐﺪﺍﻡ‌ﯾﮏ ﺍﺯ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﻠﻨﺪ می‌کند؟ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺎ ﺭﺍ؟ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻫﺰﺍﺭ‌ﭘﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﺭﻗﺼﯿﺪﻥ ﻧﺸﺪ. ✅ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺑﺪﺧﻮﺍﻫﯽ ﻭ ﺣﺴﺎﺩﺕ، می‌تواند ﺑﺮ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺗﺨﯿﻞ ﻣﺎ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﭘﺮﻭﺍﺯﯼ ﻣﺎ ﺷﻮﺩ. -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
💠 💢 عجب و تکبر 🔹 بشر بن منصور، یک شب در مسجد، نماز شب مى‏ خواند. کسى کنار او نشسته بود و نماز وى را مى‏ نگریست. پیش خود، بشر را تحسین مى‏ کرد و حسرت مى‏ خورد. بشر نماز خود را پایان داد و همان دم، رو به مردى که در گوشه نشسته بود و او را مى‏ نگریست، کرد و گفت: اى جوانمرد! تعجب مکن. کسى را مى‏ شناسم که چون به نماز مى‏ ایستاد، فرشتگان صف در صف مى‏ ایستادند و به او اقتدا مى‏ کردند. اکنون در چنان حالى است که دوزخیان نیز از او ننگ دارند. مرد گفت: او کیست؟ گفت: ابلیس. 🔍 ما که مذهبی و مسجدی هستیم باید خیلی مراقب عجب و تکبر در عبادت باشیم، نمازی بخوانیم و روزه ای بگیریم و فکر کنیم از همه بهتریم. 📗 در فرازی از دعای بیستم صحیفه سجادیه از امام سجاد علیه‌السلام که دعای «مکارم الاخلاق» است، آمده است: ✨ «و عبدنی لک» خدایا من را برای خودت بنده قرار بده «و لا تفسد عبادتی بالعجب» خدایا عبادت من را با عجب و غرور باطل نکن. 📍 آن چیزی که عبادت را از بین می برد غرور و تکبر در عبادت است. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
پادشاهی قصد کشتن اسيری کرد. اسير در آن حالت نااميدی شاه را دشنام داد. شاه به يکی از وزرای خود گفت: او چه می‌گويد؟ وزير گفت: به جان شما دعا می‌کند. شاه اسير را بخشيد. وزير ديگری که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسير به شما دشنام داد. پادشاه گفت: تو راست می‌گويی اما دروغ آن وزير که جان انسانی را نجات می‌دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می‌شود. جز راست نباید گفت هر راست نشاید گفت 📚 گلستان سعدی -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
مرد ثروتمندی که فرزندی نداشت و به پایان زندگی‌اش رسیده بود، کاغذ و قلمی برداشت تا وصیتنامه خود را بنویسد. او اینگونه نوشت: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم نه برای برادر زاده‌ام هرگز به خیاط هیچ برای فقیران» اما اجل به او فرصت نداد تا نوشته‌اش را کامل کند و آنرا نقطه‌گذاری کند. برادرزاده او تصمیم گرفت آن را اینگونه تغییر دهد: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه! برای برادرزاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خواهر او آن را اینگونه نقطه‌گذاری کرد: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم. نه برای برادرزاده‌ام. هرگز به خیاط. هیچ برای فقیران.» خیاط مخصوصش هم یک کپی از وصیتنامه را پیدا کرد وآن را به روش خودش نقطه‌گذاری کرد: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادرزاده‌ام؟ هرگز. به خیاط. هیچ برای فقیران.» پس از شنیدن این ماجرا فقیران شهر جمع شدند تا نظر خود را اعلام کنند: «تمام اموالم را برای خواهرم می‌گذارم؟ نه. برای برادر زاده‌ام؟ هرگز. به خیاط؟ هیچ. برای فقیران.» ✅ به واقع زندگی نیز این چنین است‌. ای بشر از چه گمان کردی که دنیا مال توست. هر چه داری مال وارث، هر چه کردی مال توست. -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
روزی حضرت «داود (ع)» در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند. خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.» روز بعد حضرت داود (ع) به اتّفاق پسرش «حضرت سلیمان (ع)» از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد. پیر مرد که «متی» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد: «کیست که هیزمهای مرا بخرد.» یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید. حضرت «داود (ع) » پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!» پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.» سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت. وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمد للَّه» می فرمود. وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود: «خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟!» پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد. حضرت «داود (ع)» نگاه معنا داری به پسرش کرد. یعنی: همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود. 📚(داستانهای شهید دستغیب ص ۳۰- ۳۱) کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 https://eitaa.com/hamkalam
💠 👈 صرفا جهت یه لبخند حلال .. 😄 محافظ آقا(مقام معظم رهبری) تعریف میکرد میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید. توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره کمی هم من رانندگی کنم. من هم از ماشین پیاده شدم و آقا اومدن پشت فرمون و شروع کردن به رانندگی میگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز آنجا بود ما نزدیک شدیم و تا آقا رو دید هل شد.😂😂 زنگ زد مرکزشون گفت: قربان: یه شخصیت اومده اینجا.. از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟ !! گفت: قربان نمیدونم کیه ولی گویا که آدم خیلی مهمیه گفتن چه آدم مهمیه که نمیدونی کیه؟!! گفت:قربان؛نمیدونم کیه ولی حتما آدم خیلی مهمیه که حضرت آیت الله خامنه ای رانندشه!!😂😂😂 این لطیفه رو حضرت آقا توجمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود. 📌بر گرفته از خاطرات مقام معظم رهبرى مجله لثارات الحسین(ع) کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
💠 علما مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی معروف به در وصیت خود به فرزندش می گوید: اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد، ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش و هباء منثورا خواهد شد. فرزندم! بدان که در تمام عمرم تنها یک بار نماز صبحم قضا شد. پسر بچه ای داشتم که شب آن روز فوت شد. سحرگاه در عالم رویا به من گفتند که این مصیبت به علت فوت آن نماز صبح به تو وارد آمد. اکنون اگر یک شب، نماز شبی از من فوت شود، صبح آن شب، انتظار بلایی را می کشم که به من نازل شود. سپس حاج شیخ حسنعلی می افزاید: پسرم! ترا سفارش می کنم که نمازت را اول وقت بخوان و از نماز شب تا آنجا که می توانی غفلت مکن. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
مردی شتابان به دکاّن زرگری رفت و گفت: ترازو بده تا زری که دارم وزن کنم. زرگر گفت که غربال ندارم. مرد گفت: ترازو می‌خواهم، نه غربال! زرگر گفت:جارو در دکاّن موجود نیست! مرد عصبانی شد و گفت: لودگی بگذار و خود را به کری مَزن! ترازو بده می‌خواهم زر بسنجم! زرگر در پاسخ گفت: ای مرد! سخنت را شنیدم و منظورت را فهمیدم، امّا می‌بینم که تو پیرمردی هستی با دست لرزان و می‌دانم که چون زر بر ترازو بکشی، به زمین خواهد ریخت و آنگاه از من، جارو طلب خواهی کرد تا آن را بروبی و غربال خواهی خواست که زر از خاکروبه جدا سازی. من پایان کار تو را از نخست دانسته‌ام. هر که اوّل بنگرد پایان کار اندر آخر او نگردد شرمسار .:مولوی:. ------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam -------------------------
💠 👈 ادب برآوردن حاجت مؤمن مردی انصاری نزد علیه السلام آمد و خواست تا حاجت خود را مطرح کند. امام فرمود: ای برادر انصاری، آبروی خود را از خواریِ درخواست کردن نگاه دار و حاجتت را در برگه ای بنویس که من در این باره کاری می کنم که اگر خدا بخواهد شادمانت کند. آن مرد نوشت : ای اباعبدالله، فلان کس پانصد دینار از من بستانکار است و به من فشار می آورد. پس با او گفتگو کن که تا زمان توانایی ام بر پرداخت، به من مهلت دهد. چون امام حسین علیه السلام برگه را خواند، وارد خانه اش شد و کیسه ای حاوی هزار دینار آورد و به او فرمود با پانصد دینارش، بدهی خود را بپرداز و از پانصد دینار دیگر، در رویارویی با روزگار کمک بگیر و حاجتت را جز نزد یکی از این سه نفر مبر: دیندار، جوانمرد و خانواده دار (با اصل و نسب). زیرا دیندار، دینش را پاس می دارد و به تو کمک می کند. جوانمرد، از جوانمردی خویش خجالت می کشد. و خانواده دار، می داند که تو آبروی خود را در پای حاجتت ریخته ای، پس او آبرویت را نگه می دارد و تو را حاجت ْناروا باز نمی گرداند. 📚تحف العقول، ابن شعبه حرانی کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam