eitaa logo
داستان بچه های مدرسه
1.1هزار دنبال‌کننده
783 عکس
415 ویدیو
7 فایل
آیدی مدیرکانال در پیام رسان ایتا @salamhamvatan
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 اجرت تلگراف گویند ابتدای اختراع تلگراف و جاری شدنش در یکی از شهرها، جوانی از شهر خویش به شهر دیگری مسافرت کرد. حین ورود، خواست سلامتی خود را به پدرش اطلاع دهد. به تلگراف خانه رفت و از تلگرافچی پرسید قانونا چند کلمه در تلگراف استثناء است که اجرت نمی گیرند؟ گفت پنج کلمه. گفت کدام اند؟ گفت تاریخ، نام فرستنده، نام گیرنده، نام شهر فرستنده و شهرش. جوان به همین ترتیب، تلگرافی نوشت که شامل نام خودش و شهری که در آن وارد شده و تاریخ همان روز و نام پدرش و شهر او و فهرست را به تلگرافچی داد و گفت این صورت تلگراف از همان موارد استثناء است که اجرت ندارد، بگیر و بزن. تلگرافچی متحیر ماند. منبع: بزم ایران، صفحه 32 @hamkalam
امام باقر عليه السلام: إيّاكَ و الكَسَلَ و الضَّجَرَ؛ فإنّهُما مِفتاحُ كُلِّ شَرٍّ، مَن كَسِلَ لم يُؤَدِّ حَقّا، و مَن ضَجِرَ لم يَصبِرْ على حَقٍّ از تنبلى و بى حوصلگى بپرهيز؛ زيرا اين دو، كليد هر بدى مى باشند و كسى كه تنبل باشد، حقّى را نگزارد و كسى كه بى حوصله باشد، بر حق شكيبايى نورزد تحف العقول صفحه295
ﮔﺎﻫﯽ ﺧﺪﺍ... ﺑﺎ ﺩﺳﺖِ ﺗﻮ... ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﺭﺍ می گیرد...! 💛 ﺑﺎ ﺯﺑﺎﻥ ﺗﻮ، ﮔﺮﻩ ﮐﺎﺭ ﺑﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ می کند...! 💚 ﺑﺎ ﺍﻧﻔﺎﻕ ﺗﻮ، ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺳﯿﺮ ﻭ ﻋﺮﯾﺎﻧﯽ ﺭﺍ می پوشاند...! 💜 ﺑﺎ ﻗﺪﻡ ﺗﻮ، ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺭﺍ ﺣﻞ می کند...! ❤️ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﯾﺎﺭﯼ می گیری ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺳﺖِ ﺩﯾﮕﺮ ﺗﻮ، ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ... پس دستانت را ببوس @hamkalam
در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید. مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد كه بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، كراهت می آمد و رنج می رسید. درویش كه آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم.... برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» كردیم. چون به قادسیه رسیدیم راه گم كردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم... چند روز صبر كردیم تا به شرف هلاك رسیدیم. پس، حال چنان شد كه از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان كردیم ... و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است كه این درویش، آن روز از من خجل شد . @hamkalam
🍀واحدهای شمارش🍀 🌳باب : واحد شمارش خانه و مغازه 🌳بار : واحد شمارش کالای بسته بندی شده 🌳برگ : واحد شمارش کاغذ بدون جلد 🌳بند : واحد شمارش دسته ی کاغذ 🌳تخته: واحد شمارش قالی-پتو- فرش 🌳توپ : واحد شمارش پارچه 🌳جام : واحد شمارش شیشیه و آینه 🌳جفت: واحد شمارش کفش ،جوراب ،دستکش 🌳جلد : واحد شمارش کتاب،دفتر ،مجلّه 🌳حب : واحد شمارش قرص،قند،آب نبات 🌳حلقه : واحد شمارش فیلم ،لاستیک ،چاه 🌳دست : واحد شمارش مبل،ظروف 🌳دستگاه: واحد شمارش رادیو ،تلویزیون ،دوربین 🌳دسته : واحد شمارش گل و گیاه 🌳دو جین: واحد شمارش بسته های دوازده تایی 🌳دهنه : واحد شمارش مغازه 🌳رأس : واحد شمارش حیوانات اهلی 🌳 رشته: واحد شمارش قنات ،گردن بند 🌳سر : واحد شمارش گاو ،گوسفند ،گله 🌳سکه : واحد شمارش انواع پول فلزی 🌳شعله: واحد شمارش لامپ ، شمع 🌳طاقه : واحد شمارش پارچه 🌳عراّده: واحد شمارش توپ ،تانک 🌳 فروند: واحد شمارش وسیله ی نقلیه ی هوایی ،دریایی 🌳 فقره : واحد شمارش چک ،سفته ،اسناد 🌳 قبضه : واحد شمارش چاقو ،تفنگ ،مسلسل 🌳نفر : واحد شمارش انسان و شتر 🌳نخ : واحد شمارش سیگار 🌳قالب : واحد شمارش صابون 🌳دانه : واحد شمارش تخم مرغ 🌳 فقره : واحد شمارش گواهینامه 🌳 عدد : واحد شمارش درب و پنجره 🌳 اصله : واحد شمارش درخت 🌳 شاخه: واحد شمارش گل و آهن آلات @hamkalam 🌳 قرص : واحد شمارش نان
زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا بتواند این کار خود را جبران کند... حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد. 🌸✨فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است... @hamkalam
🍀الإمامُ الصّادقُ عليه السلام:  💢قالَ لقمانُ لابنِهِ للمُسرِفِ ثلاثُ علاماتٍ: يَشتَرِي ما لَيسَ لَهُ، و يَلبَسُ ما لَيسَ لَهُ، و يَأكُلُ ما لَيسَ لَهُ. 🔘لقمان به فرزندش گفت: اسرافكار سه نشانه دارد : آنچه در شأنِ او نيست مى خرد، و آنچه برازنده او نيست مى پوشد، و آنچه فراخور حالِ او نيست مى خورد. 🖇بحارالانوار، ج۷۲، ص۲۰۶، ح۷
در سال ۱۹۹۵، یک مرد میانسال به نام «مک ارتور ویلر» در روز روشن بدون ماسک یا پوشاندن صورتش، به دو بانک در یکی از شهرهای امریکا دستبرد می‌زند. او حتی صورتش را رو به دوربین می گیرد و لبخند می‌زند. □عصر همانروز وقتی پلیس به خانه‌اش می‌ریزد و دستگیرش می‌کند، ناباورانه می‌گوید «ولی من به صورتم آبلیمو زده بودم!». او ایمان داشت با زدن آبلیمو به صورتش دوربین‌ها نمی‌توانند تصاویرش را ضبط کنند! ●ایمان ویلر به معجزه‌ی آبلیمو و عدم تصویربرداری، نوعی از تعصّب است که امروز به نام *«توهّم توانمندی»* شناخته می‌شود. نوعی از توهّم که در آن فرد به توانمندی‌های خود یا دیگری (مانند آبلیمو) ایمان دارد و آن را می‌ستاید. ○«توهّم توانمندی» هم ویلر را در انجام ماموریت‌اش ناموفق می‌کرد و هم فرصت یادگیری و آموختن را از او می‌ربود. این توهّم یکی از گسترده‌ترین و رایج‌ترین توهّم‌ها و موانع رشد، هم در سطح فردی و هم سطح جمعی است. کانال داستان بچه‌های مدرسه @hamkalam
💭شخص شنيده بود كه خداوند متعال ضامن رزق بندگان است و به هر موجودی روزی رسان است. به همين خاطر به اين فكر افتاد كه به گوشه مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگيرد. 💭به اين قصد يك روز از سر صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد همين كه ظهر شد از خداوند طلب ناهار كرد. هرچه به انتظار نشست برايش ناهاری نرسيد تا اينكه شام شد و او باز از خدا طلب خوراكی برای شام كرد و چشم به راه ماند. چند ساعتی از شب گذشته درويشی وارد مسجد شد و در پاي ستونی نشست و شمعی روشن كرد و... 💭از «دوپله» وبه عبارتی توربه خود قدری خورش و چلو و نان بيرون آورد و شروع كرد به خوردن. مردك كه از صبح با شكم گرسنه از خدا طلب روزی كرده بود و در تاريكی و به حسرت به خوراك درويش چشم دوخته بود. ديد درويش نيمی از غذا را خورد و عنقريب باقيش را هم مي خورد بی اختيار سرفه ای كرد. درويش كه صدای سرفه را شنيد گفت: «هركه هستی بفرما پيش» مرد بينوا كه از گرسنگی داشت می لرزيد پيش آمد و بر سر سفره درويش نشست و مشغول خوردن شد. وقتی سير شد درويش شرح حالش را پرسيد و آن مرد هم حكايت خودش را تعريف كرد. درويش به آن مرد گفت: 💭«فكر كن اگر تو سرفه نكرده بودی من از كجا می دانستم كه تو اينجايی تا به تو تعارف كنم و تو هم به روزی خودت برسی؟ 🔹شكی نيست كه خدا روزی رسان است اما يك سرفه ای هم لازم است https://eitaa.com/hamkalam
یحیی بن یعمن نقل می کند که نزد امام حسین (علیه السلام) بودم که عربی به شدت گندمگون و نقابدار بر او درآمد و سلام کرد. امام حسین (علیه السلام) پاسخ داد. مرد گفت ای فرزند پیامبر خدا، سؤالی دارم. امام فرمود بگو. مرد گفت زشت ترین چیز چیست؟ امام فرمود فسق و فجور در پیرمرد، خشم در سلطان، دروغ در انسان بزرگ، بخل در توانگر و حرص در دانشمند. منبع: کفایة الاثر، علی بن محمد بن علی خزاز قمی https://eitaa.com/hamkalam
💠رسول اکرم صلی الله علیه و آله: هر چه ایمان بنده به خدا بیشتر شود محبت او به همسرش بیشتر می‌شود.
حکایت است که پادشاهی از وزیر خداپرستش پرسید: بگو خداوندی که تو می‌پرستی چه می‌خورد؟ چه می‌پوشد؟ و چه کار می‌کند؟ و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می‌گردی. وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت بازگو کرد. غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن را می‌دانی؟ پس برایم بازگو. اول آنکه خدا چه می‌خورد؟ غم بندگانش را که می‌فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را بر می‌گزینید؟ دوم خدا چه می پوشد؟ رازها و گناهان بندگانش را. وزیر که ذوق‌زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد. ولی باز در سوال سوم درماند. رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین سوال را پرسید. غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی. ردای وزارت را بر من بپوشانی و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم. وزیر که چاره‌ای دیگر ندید، قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند. پادشاه با تعجب از این حال پرسید: ای وزیر این چه حالیست تو را؟ و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید. پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد. -------------------------- @hamkalam --------------------------
چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم. آن روز باطری و زاپاس ماشینم را دزدیده بودند. راننده‌ی اسنپ آرامش عجیبی داشت که باعث شد با او حرف بزنم و از بدشانسی‌‌هایی که در زندگی‌ام داشته‌ام بگویم. صحبتم که تمام شد گفت مسافری داشتم هم سن و سال خودم. خیلی عصبانی بود، طوری‌که چشمانش سرخ شده بود. گفتم چی شده؟ گفت ۸ بار درخواست دادم، راننده‌ها گفتند یک دقیقه دیگر می‌رسند ولی لغو کردند! گفتم حتما حکمتی داشته، ناراحت نشو. بیشتر عصبانی شد و گفت حکمت کیلو چنده؟ و با گوشیش تماس گرفت؛ مدام دعوا می‌کرد و حرص می‌خورد. حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد. من کنار زدم، او را روی زمین خواباندم و احیا کردم. خطر برطرف شد و او را بردم بیمارستان. دو هفته بعد تماس گرفت و آمد پیش من. من شیفت داشتم و بیمارستان بودم. آن موقع فهمید که سرپرستار بخش هستم. تشکر کرد و کرایه را با یک کتاب کادو شده به من داد. گفتم دیدی حکمتی داشته! خدا خواسته آن ۸ همکار، درخواست شما را لغو کنند که سوار ماشین من بشوی و نمیری. فقط لبخندی زد و چیزی نگفت. اما هنوز هم گوشه‌ای از حکمت خدا مونده بود که هویدا شود. من ۴ میلیون پول لازم داشتم. کادو را باز کردم. در صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبانده بود! حکمت خدا دو طرفه بود. مسافر زنده ماند و من هم مشکلم حل شد! پروردگار مهربان چه‌زیبا و دقیق این موضوع را در آیه‌ی ۲۱۶ سوره‌ی بقره بیان فرموده‌اند:« وَعَسَىٰ أَنْ تَكْرَهُوا شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَكُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَكُمْ ۗ وَاللَّهُ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ» ترجمه: [و چه بسا چيزى را خوش نمى‌داريد ولی آن براى شما خوب است، و چه بسا چيزى را دوست مى‌داريد ولی آن براى شما بد است و خدا مى‌داند و شما نمی‌دانید. -------------------------- @hamkalam --------------------------
ابن سینا از نبوغ سرشاری برخوردار بود. پدرش از صاحب‌منصبان حکومت سامانی بود که او را در مدرسه بخارا که مخصوص دولتمردان بود، ثبت نام کرده بود. روزی ابو‌عبداله که استاد منطق او بود در کلاس، سوالی مطرح کرد، پرسید از والدین خود کدام را بیشتر دوست می‌دارید؟ و هر کسی باید یکی را می‌گفت. چون استاد استدلال می‌کرد اگر انسان دقیق بیندیشد، می‌تواند انتخاب کند. وقتی نوبت به بوعلی رسید، بوعلی گفت: من هر دو را به یک اندازه دوست دارم. استاد نپذیرفت. بوعلی گفت: استاد، فرض کنید در جنگی دست دشمن گرفتار شده‌اید، و می‌خواهند یک دست شما را قطع کنند، هر‌چند دست راست برای شما مهم‌تر است، ولی شما نمی‌توانید بگویید دست راستم را بیشتر از چپ، دوست دارم. انسان می‌تواند دو شی را به یک اندازه دوست داشته باشد، مگر خداوند که هیچ مشابهی در کمالات ندارد. و اساسا سوال شما از ریشه اشتباه است. استاد را از این استدلال منطقی به وی شرم آمد و او را کلاس بالاتری فرستاد. گاهی طرح چنین سوالات اشتباه از فرزند نیز، به ذهن او چنین القا می‌کند که در عالم دوستی و محبت، حتما بین دو نفر، یا دو چیز ، انسان باید یکی را بیشتر دوست بدارد. طرح این سوالات غلط ، ذهن را به گمراهی می‌کشاند. @hamkalam
🍀امام باقر عليه السلام: 💢 خُذُوا الكَلِمَةَ الطَّيِّبَةَ مِمَّن قالَها و إن لَم يَعمَل بِها. 🔘سخن نيك را از گوينده آن برگيريد، اگر چه به آن عمل نكند. 🖇تحفالعقول، ص۲۹۱
مرحوم ملاّ احمد نراقی (متوفی ۱۲۴۴ ه.ق) که از بزرگان علمای اسلام است، دارای ثروت زیادی بود، در بیرون شهر، یک باغ میوه داشت و تشریفات زندگی او مجهز بود. یک روز به حمام رفت. اتفاقا یک درویش هم به حمام آمده بود. وقتی که آمدند لباس بپوشند، آن درویش عرض کرد حضرت آیت اللّه! شما می‌گویید علاقه به دنیا بد است و حال آن که این همه مال داری. من تعجب می‌کنم با این همه مال و ثروت چطور می‌خواهی بمیری؟ آقا جوابی نداد تا هر دو لباس پوشیدند و آمدند از درِ حمام بروند، حاج ملا احمد نراقی فرمود: جناب مرشد: کربلا رفته‌ای؟ گفت: نه. فرمود: بیا همین طور دو نفری پیاده به کربلا برویم. مرشد موافقت کرد. دو نفری حرکت کردند از نراق به طرف کربلا، مقداری راه رفتند. یک مرتبه درویش دست‌ها را به هم زد و گفت: آخ، قدری صبر کن. نراقی پرسید چی شد؟ درویش گفت: کشکول خودم را در حمام جا گذاشتم بروم و بیاورم. نراقی فرمود: هان! مطلب همین جا است. جناب درویش به قول خودت من گاو دارم، گوسفند دارم، اسب دارم، قاطر و تشکیلات دارم، ولی در موقعی که می‌خواهم مسافرت بکنم، همه را سپردم به خدا و دل از آن‌ها کندم، ولی شما یک کشکول داری نتوانستی دل بکنی، یعنی علاقه تو به این کشکول آن قدر زیاد است که دل کندن از او خیلی مشکل است، این فرق بین من و تو است من مال دارم، ولی مالی که دلبستگی ندارم و تو یک کشکول داری و دل به او بسته ای. 📚 مجله درس‌هایی از مکتب اسلام، فروردین ۱۳۹۹ - شماره ۷۰۷ -------------------------- @hamkalam --------------------------
«داشتم می‌رفتم دیدم گرفته نشسته گفتم بذار بپرسم ببینم میاد نمیاد دیدم میگه نمی‌خوام بیام بذار برم بگیرم بخوابم!» نه فاعلی نه مفعولی نه قیدی نه صفتی! فقط تو فارسی میشه ۱۹ تا فعل پشت سر هم آورد. -------------------------- @hamkalam --------------------------
مردی به امام حسین (علیه السلام) گفت شریف ترین مردم کیست؟ امام فرمود آنکه پیش از آنکه اندرزش دهند، خود اندرز گیرد و پیش از آنکه بیدارش کنند بیدار شود. مرد گفت گواهی می دهم که خوشبخت حقیقی، چنین کسی است. منبع: محاضرات الأدبا، حسین بن محمد راغب اصفهانی @hamkalam
◼️امام رضا علیه السلام فرمودند: ◾️لا يَجْتَمِعُ الْمالُ اِلاّ بِخِصالٍ خَمْسٍ: بِبُخْلٍ شَديدٍ وَ اَمَلٍ طَويلٍ وَ حِرْصٍ غالِبٍ وَقطيعَةِ الرَّحِمِ وَ ايثارِ الدُّنْيا عَلَى الآخِرَةِ. ▪️هـرگز ثروت جمع و اندوخته نمى گردد، مگر بـا پنـج خـصلت: بخـل شـديد آرزوى دور و دراز حـرصِ غالب قطع رحـم برگزيدن دنيا بر آخـرت. 📚كشف الغمّه، ج 3، ص 84
🔴 قصر فیروزه ۲۰۰ سال از حمله اعراب به ایران می‌گذشت. زبان فارسی رفته‌رفته از مدارس و مکاتبات دیوانی حذف و به جای آن زبان عربی اجباری و تعلیم داده می‌شد. خلفای عباسی در بغداد با اینکه خلافت خود را مدیون ایرانیان می‌دانستند با تکبر و غرور خاصی ایرانیان مسلمان را موالی خوانده و از هیچگونه ظلم و ستمی بر آنان کوتاهی نمی‌کردند. در سیستان خشکسالی اتفاق افتاده بود ولی مأمورین خلیفه بی‌رحمانه خراج و مالیات سنگینی را از دهقانان و بازرگانان طلب کرده و بسوی بغداد می‌فرستادند تا صرف خوشگذرانی خلفای عباسی گردد. در این میان جوانمردی رویگرزاده از سیستان بر می‌خیزد. او همان یعقوب ليث صفاری یا رادمان پسر ماهک سیستانی است. او با گردآوری دلاوران سیستان و ديگر نقاط ایران زمین به جنگ با خلیفه می‌پردازد و تمامی سیستان و خراسان تا ماورالنهر و مازندران و گیلان و ری و اصفهان و فارس و کرمان تا قسمتی از خوزستان را از تسلط متجاوزان آزاد می‌کند. يعقوب در فرمانی به تمام نقاط ایران زبان عربی را حذف و زبان فارسی دری را رایج می‌کند (در دفاتر دیوانی و حکومتی) تا بعدها ما شاهد ظهور عارفان و شاعران بسیاری در فرهنگ و ادب ایران همچون فردوسی و مولوی و نظامی و حافظ و سعدی باشیم که چگونه در رونق و گسترش زبان پارسی پاسداری کردند. اگر یعقوب ليث صفاری چنین کار عظیمی برای زبان و ادب پارسی انجام نمی‌داد کشور ما هم امروز مانند تمامی کشورهای شمال آفریقا عرب زبان بودند. خلیفه عباسی که تجربه برافتادن خاندان بنی‌اميه بدست ایرانیان را داشت هراسان پیکی بسوی یعقوب می‌فرستد و می‌گوید تمامی نقاطی که در ايران تصرف کردید از آن تو باشد ولی مرا به خلافت مسلمین بپذیرید. يعقوب ليث صفاری نان و پیاز و شمشیری را در یک سینی می‌گذارد و در پاسخ به خلیفه چنين می‌گوید‌: تو یک متجاوز به خاک ایران هستی و در مقامی نیستی که ملک ایران را به ایرانی ببخشی من یک رویگر‌زاده ایرانی هستم غذای من ساده است نان و پیاز ولی پاسخ من به متجاوزی مانند تو به خاک ایران هر چند خود را خلیفه مسلمین بخوانی این شمشیر است. 📚 برگرفته از تاریخ سیستان و ايران کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
مرد ساده لوح زیر سایه ی درختی نشسته بود که عقابی بزرگ و تیز چنگال را دید که مرغی را به چنگال گرفته و در آسمان ده پرواز می کند با خود اندیشید که باید هرطور شده به کمک مردم ده برود و آنان را از شر عقاب خلاص کند پس از لحظاتی فکر کردن ناگهان از جا جست تیشه را برداشته و به سرعت به طرف پل ده رفت و با تمام توان تیشه بر پل کوبید و آن را خراب کرد تا راه را بر عقاب ببندد و او را سرگردان کند. راه دشمن همه نشناخته ایم تیشه بر راه خود انداخته ایم گرچه سعی و استقامت شرط می باشد به کار بی بصیرت کی توان شد جز به ندرت کامکار کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 https://eitaa.com/hamkalam
مردی در بیابان شترش رم کرد. مرد دیگری در بیابان مشغول جمع کردن خار بود که با دیدن این صحنه خارها را به زمین گذاشت و به سمت شتر فراری دوید. طنابی گردن شتر انداخت، طناب در گلوی شتر گیر کرد و شتر خفه شد و مرد. صاحب شتر آن خارکَن را نزد مولا علی(ع)آورده و از او شکایت کرد. مولا علی(ع) پرسید .ای خارکن به چه نیتی به سراغ شتر فراری این مرد رفتی؟ فرمود برای کمک به این صاحب شتر. مولا علی (ع) از صاحب شتر پرسید وقتی دیدی که این مرد کمکت می‌کند چرا نگفتی برگرد نیازی نیست؟ پس آن زمان به کمک این مرد نیاز داشتی و از نیت خیرش آگاه بودی؟ بنابراین خارکن ضامن نیست و نمی‌توانی خسارت مرگ شتر را از او بگیری چون نیتش خیر بود و کسی را به خاطر نیت خیرش خسارت گرفتن در اسلام جایز نیست و بدان اگر چنین خسارتی در اسلام وضع شود کسی کسی را کمک نمی‌کند. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam