eitaa logo
داستان بچه های مدرسه
1.2هزار دنبال‌کننده
811 عکس
451 ویدیو
6 فایل
آیدی مدیرکانال در پیام رسان ایتا @salamhamvatan
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 امام جواد (علیه السلام) : ✍ ثَلاثٌ مَن کُنَّ فِیهِ لَم یَندَم: تَرکُ العَجَلة ، وَ المَشوِرَة ، وَ التَّوَکُلُ عَلَی اللهِ عِندَ العَزمِ ✅ سه چیز است که هر کس آن را مراعات کند ، پشمیان نگردد : 1⃣ اجتناب از عجله 2⃣ مشورت کردن 3⃣ و توکل بر خدا در هنگام تصمیم گیری . 📚 مسند الامام الجواد ، ص247
توی اردوگاه تکریت، مسئول شکنجه اسرای ایرانی، جوانی بود بنام کاظم. یکی از برادران کاظم، اسیر ایرانی ها و برادر دیگرش هم در جنگ کشته شده بود، به همین خاطر کینه خاصی نسبت به اسرای ایرانی داشت! کاظم آقای را خیلی اذیت می کرد. اما مرحوم ابوترابی هیچگاه شکایت نکرد و به او احترام می گذاشت! ✅تنها خوبی کاظم شیعه بودنش بود. او واجباتش را انجام می داد و به روحانیون و سادات احترام می گذاشت. اما آقای ابوترابی در اردوگاه حکم یک اسیر برای کاظم داشت، نه یک سید روحانی. ✅یک روز کاظم با حالت دیگری وارد اردوگاه شد. یک راست رفت سراغ آقای ابوترابی و گفت بیا اینجا کارت دارم... از آنروز رفتار کاظم با اسرا و آقای ابوترابی تغییر کرد و دیگر ما رو کتک نمی زد. وقتی علت رو از آقای ابوترابی پرسیدیم، گفت: کاظم اون روز من رو کشید کنار و گفت خانواده ما شیعه هستند و مادرم بارها سفارش سادات رو بهم کرده بود، اما ... دیشب خواب سلام الله علیها رو دیده و حضرت نسبت به کارهای من در اردوگاه به مادرم شکایت کرده. صبح مادرم بسیار از دستم ناراحت بود و پرسید: تو در اردوگاه سیدی را اذیت می کنی؟ از دست تو راضی نیستم. کاظم رفتارش کاملا با ما تغییر کرد. زمانی که رژیم صدام از بین رفت، کاظم راهی ایران شد، از ستاد امور آزادگان آدرس اسرای اردوگاه خودش را گرفت و تک تک سراغ آنها رفت و از آنها حلالیت طلبید. 💐کاظم عبدالامیر مذحج، چند سال بعد در راه دفاع از حرم حضرت زینب در زینبیه دمشق به قافله شهدا پیوست. 📙برگرفته از کتاب تا شهادت. اثر گروه شهید هادی. کانال داستان بچه‌های مدرسه @hamkalam
وقتی کوره های آهنگری برای جدا کردن آهن از سنگ آهن و یا گداختن آهن روشن می شود، لازم است که درجه ی حرارت کم کم بالا برود تا آهن سرد به تدریج گرم و گداخته و مذاب شود، زیرا آهنی که ناگهان در حرارت شدید قرار بگیرد سخت گداخته شده و سپس با صداهای مهیبی منفجر و به بیرون کوره پرتاب می شود، یعنی " از کوره در می رود ". از این رو برای توصیف رفتار افرادی که ناگهانی و به سختی خشمگین شده و از کوره ی اعتدال خارج شده با از کوره در رفتن آهن ِ ناگهان گداخته شده تشابه دارد، از این اصطلاح آهنگری استفاده می شود . کانال داستان بچه‌های مدرسه @hamkalam
مرد بینوایی در زمستان، جامه‌ ای یک‌ لا پوشیده بود. از قضا، خرسی را سیل از کوهستان به داخل جوی آورده بود و سرش در آب پنهان بود. مردم پشتش دیدند و گفتند هی فلانی، پوستینی در جوی افتاده، آن را بگیر و بپوش. مرد بینوا در جست که پوستین را بگیرد، خرس چنگال در وی زد و مرد گرفتار خرس شد. مردم بانگ برداشتند که یا پوستین را بیاور یا رها کن و بیا. مرد بینوا گفت من پوستین را رها می‌ کنم، پوستین مرا رها نمی‌ کند. 📚 منبع: فیه ما فیه‌، مولوی کانال داستان بچه‌های مدرسه ☘️ @hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخر و عاقبت شوخی نابجا😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کانال داستان بچه‌های مدرسه @hamkalam
امیرالمؤمنین علیه السلام: مبادا خانواده ات و دوستدارانت، به واسطه تو، بدبخت ترين مردمان باشند! لا يَكُن أهلُكَ وذو وُدِّكَ أشقَى النّاسِ بِكَ غررالحكم حدیث 10199
سلطان ‌محمود غزنوی، دیوانه‌ ای را گفت ای دیوانه، چیزی می‌ خواهی؟ دیوانه گفت قدری دنبه می‌ خواهم، می‌ خواهم که بخورم. سلطان محمود فرمان داد تا پاره‌ ای تُرُب آوردند و به دست وی دادند. دیوانه تُرُب می‌ خورد و سر می‌ جنبانید. سلطان محمود گفت این چه سر جنباندنی است؟ دیوانه گفت از آن جهت که تا تو پادشاه شده‌ ای، از دنبه‌ ها چربی رفته است! 📚 منبع: لطائف الطوایف، فخرالدین علی صفی کانال داستان بچه‌های مدرسه ☘️ @hamkalam
زوجی تازه ازدواج کرده و به منطقه‌ای خیلی آرام نقل مکان کرده بودند. زن هنگامی‌که اولین صبح در خانهٔ جدید، قهوه می‌نوشید از طریق پنجره دید که زن همسایه ملافه‌هایش را روی طناب آویزان می‌کند. زن گفت: «همسایه چه ملافه‌های خیلی کثیفی روی طناب پهن می‌کند. شاید او به صابونی تازه نیاز دارد یا کسی که به او شستن را یاد بدهد. اکر من دوستش بودم، از او می‌پرسیدم آیا می‌خواهد که به او شستن ملافه را یاد بدهم.» شوهرش به او نگاه کرد و ساکت ماند. پس از یک هفته از نو هنگام صبحانه، زنِ همسایه ملافه‌ها را روی طناب آویزان می‌کرد و زن دوباره همان حرف‌ها را برای شوهرش تکرار کرد: «همسایهٔ ما باز هم ملافه‌های کثیف آویزان می‌کند. اگر من خیلی خجالتی نبودم، از او می‌پرسیدم آیا می‌خواهد که به او شستن ملافه‌ را یاد بدهم.» در دومین و سومین هفته، زن باز همان حرف‌ها را برای شوهرش تکرار کرد و دربارهٔ همسایه با ملافه‌های کثیف قضاوت کرد. یک ماه گذشت و زن هنگامی‌که دید زن همسایه ملافه‌های تمیز آویزان می‌کند، تعجب کرد و ذوق‌زده رفت و به شوهرش گفت: «نگاه کن، او شستن ملافه‌ها را یاد گرفته است. آیا ممکن است که همسایهٔ دیگری به او یاد داده باشد؟ چرا من هیچ کاری نکردم.» شوهر به آرامی جواب داد: «نه، امروز من زودتر بلند شدم و شیشه‌های پنجره‌مان را شستم.» نکتهٔ اخلاقی: زندگی این‌گونه است. همه‌چیز به تمیزی پنجرهٔ ما بستگی دارد. از انتقاد مخرب دوری کنیم و دربارهٔ دیگران حکم صادر نکنیم. برای این‌که ما با شفافیت بتوانیم پاکی قلب دیگران را ببینیم، شیشه‌های پنجرهٔ قلب‌مان را بشوییم. کانال داستان بچه‌های مدرسه @hamkalam
🔴 نه خانی آمد، نه خانی رفت مرد خسیسی، خربزه‌ای خرید تا به خانه برای زنِ خود ببرد. در راه به وسوسه افتاد که قدری از آن بخورد، ولی شرم داشت که دستِ خالی به خانه رود. عاقبت فریب نفس، بر وی چیره شد و با خود گفت: قاچی از خربزه را به رَسمِ خانزاده‌ها می‌خورم و باقی را در راه می‌گذارم، تا عابران گمان کنند که خانی از اینجا گذشته است، و چنین کرد. البته به این اندک، آتش آزِ او فرو ننشست و گفت: گوشتِ خربزه را نیز می‌خورم تا گویند، خان را چاکِرانی نیز در مُلازِمت بوده است و باقی خربزه را چاکران خورده‌اند. سپس آهنگ خوردن پوستِ آن را کرد و گفت: این نیز می‌خورم تا گویند خان اسبی نیز داشته است. و در آخر تخم خربزه و هر آن چیز که مانده بود را یک جا بلعید و گفت: اکنون نه خانی آمده و نه خانی رفت است. 📚 امثال و حکم دهخدا ، ص ۱۸۴۸ کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam -------------------------
🌱 امیرالمؤمنین عـلـے عليه السلام أكرِمْ مَن وَدَّكَ، و اصفَحْ عن عَدُوِّكَ؛ يَتِمَّ لكَ الفَضلُ. كسى را كه دوستت دارد، گرامى دار و از دشمنت گذشت كن، تا فضيلت تو كامل شود. 📚 غرر الحکم، حدیث ٢٣۶٨
دزدی به خانه ‌ای رفت. جوانی را خفته دید. پرده‌ ای بر دوش داشت و پهن کرد تا هر چه در خانه یافت در پرده نهد و بر دوش کشد. هر چه گشت چیزی نیافت. خواست پرده را بردارد، دید جوان غلتیده و در میان پرده خفته. ناچار دست خالی از خانه بیرون شد. جوان آواز داد ای دزد، در را ببند تا کس به خانه نیاید. دزد گفت به جان تو در را نبندم، زیرا من زیرانداز تو آوردم، باشد که دیگری روانداز تو آورد. 📚 منبع: لطائف الطوایف، فخرالدین علی صفی کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 ☘️ @hamkalam
پدرم برای حل یک معادله از نظریه‌ خود، باید شش ماه زحمت می‌ کشیدند و اگر به اشتباهی بر می‌ خوردند، شش ماه وقت می‌ گذاشتند تا آن اشتباه را پیدا کنند. روزی به پدر گفتم بهتر نیست چند ماه بروید به ژنو در مرکز سوئیس تا زودتر تعدادی از معادلات خود را به نتیجه برسانید؟ پدر گفتند نه، هرگز، آن‌وقت این کار به اسم سوئیسی‌ ها تمام می‌ شود، من می‌ خواهم به اسم ایران تمام شود. 📚 منبع: استاد عشق، ایرج حسابی کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 ☘️ @hamkalam
روزی لقمان در کنار چشمه‌ای نشسته بود. مردی که از آنجا می‌گذشت. از لقمان پرسید: «چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟» لقمان گفت: «راه برو.» آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است. دوباره سوال کرد: «مگر نشنیدی؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید؟» لقمان گفت: «راه برو.» آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و رفتن را پیشه کرد. زمانی که چند قدمی راه رفت، لقمان به بانگ بلند گفت: «ای مرد، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید.» مرد گفت: «چرا اول نگفتی؟» لقمان گفت: «چون راه رفتن تو را ندیده بودم، نمی‌دانستم تند می‌روی یا کند. حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده بعدی خواهی رسید.» ✅ گام‌هایمان را برای رسیدن به مقصد بلندتر برداریم. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam -------------------------
28.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻بعد از رفتنت پیرمردهایمان هم حس می کنند یتیم شده اند ... پیرمرد عشایر بختیاری در این برف و سرما برای انجام کار اداری آمده جهاد کشاورزی شهرستان کوهرنگ ، تصویر حاج قاسم رو که میبینه مسیرش رو کج میکنه و روبروی تصویر می ایسته ، با حاج قاسم زیر لب چه زمزمه میکند ، نمیدانیم ؟ ... ولی هر چه هست حرفهای عاشقانه ای با او داشته ، زلال و صاف همچون دلهای پاک و بی آلایش مردمان عشایر سرزمین بختیاری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای شنا نفس لازمه، 😂😂😂 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
امیرالمؤمنین عليه السلام: ميوه خردمندى، رهانيدن جان از زرق و برق دنيا است رَدعُ النَّفسِ عَن زَخارِفِ الدُّنيا ثَمَرَةُ العَقلِ غررالحكم حدیث 5399
نابینائی در شب تاریک چراغی در دست و سبوئی بر دوش در راهی می رفت. فضولی به وی رسید و گفت : ای نادان! روز و شب پیش تو یکسانست و روشنی و تاریکی در چشم تو برابر، این چراغ را فایده چیست؟ نابینا بخندید و گفت : این چراغ نه از بهر خود است، از برای چون تو کوردلان بی خرد است، تا به من پهلو نزنند و سبوی مرا نشکنند. حال نادان را به از دانا نمی داند کسی گرچه دردانش فزون از بوعلی سینا بوَد طعن نابینا مزن ای دم ز بینائی زده زانکه نابینا به کار خویشتن بینا بود کانال داستان بچه‌های مدرسه @hamkalam
📖 سوگند خوردن فراوان از بسیار سوگند خوردن بپرهیزید که انسان، به چهار سبب سوگند می خورد: یا از سر خواری ای که در خود احساس می کند و او را ذلیلانه وادار می کند تا تصدیق مردم را بگیرد. و یا از سر ناتوانی در سخن که سوگندها را وسیله تقویت سخنش می گیرد. و یا چون خود را نزد مردم متهم می داند و می بیند که گفته اش را جز با سوگند نمی پذیرند. و یا اینکه چون نمی تواند جلوی زبان خود را بگیرد، سوگند می خورد. منبع: تنبیه الخواطر و نزهة النواظر، ورام بن ابی فراس حلی کانال داستان بچه‌های مدرسه @hamkalam
پيامبر اکرم-صلی الله عليه و اله مَنْ ماتَ وَ لَمْ یَعْرِفْ إمامَ زَمانِهِ مَاتَ مَیتَةً جَاهِلِیَة کسی که بمیرد و امام زمان خویش را نشناخته باشد، در واقع به مرگ جاهلیت مرده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می‌کند. آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می‌زند، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بی‌فایده بود. تاجر فهمید که برای پول آمده است به غلامش اشاره کرد و کیسه‌ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خداست. در کار خیر طرف حسابم با خداست. او خیلی خوش حساب است. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam -------------------------
هر ماشینی که می خواست وارد دربار شود رنگ آن باید مشکی می بود. و حتما یک سرنشین می داشت. او باید دم در ورودی از ماشین پیاده می شد و کلاهش را بر می داشت. لباس ملاقات می پوشید و وقتی وارد اتاق می شد می ایستاد تا اجازه نشستن بیابد. حتی وضع طوری بود که چند ساعت قبل به فرد آداب ملاقات را یاد می دادند. اما حضرت امام سوار ماشین سفید رنگی شد و به درب کاخ که رسید گفت: «روح الله از طرف آیت الله العظمی بروجردی». نگهبان گفت: «باید از ماشین پیاده شوید». امام گفت: «پس بر می گردم». نگهبان هم بالاجبار درب را باز کرد. و ماشین تا دم در کاخ رفت. با همان وضعیت و بدون تغییر لباس داخل شدند و روی صندلی شاه نشستند! شاه که وارد شد صندلی نبود و مجبور شد بایستد تا صندلی بیاورند. به شاه گفت: «آیت الله بروجردی فرمودند که قاتلین بهائیان ابرقو باید آزاد شوند». شاه گفت: «شاه مشروطه چنین کاری از دستش بر نمی آید». دوباره پیام آیت الله را تکرار کرده بلند می شوند و می روند. هیبت امام شاه را گرفته بود و همان روز فرمان آزادی قاتلان بهائیان صادر شد. منبع: حاشیه‌ های مهم‌تر از متن، ص ۴۸ و ۴۹؛ به نقل از: خاطرات آیت الله مسعودی خمینی، کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 https://eitaa.com/hamkalam -خمینی
کشاورزی نزد امیرکبیر به شکایت آمد که توپخانه را از روی کِشت من بردند و کل محصولم از بین رفت. امیر ابتدا خسارات او را داد و بعد از توپچی بازخواست کرد .توپچی گفت : شاه با سوار زیاد رسید و تعجیل فرمود ، جاده هم تنگ بود و من مجبور شدم توپ‌ها را از مسیر کشت ببرم ، امیر با عصبانیت گفت : تو بسیار غلط کردی مگر مال پدرت بود ؟ شاه اگر میخواهد لایق شاهی باشد نیم ساعت صبر کند آنگاه بگذرد نه اینکه زرع رعیّت را نابود و عموم ایرانیان را از زراعت و عدالت ناامید سازد !! ... آنگاه توپچی را سیاستی سخت نمود که غیرت کشاورزان به آبادی املاک و زمین‌شان شد. کانال داستان بچه‌های مدرسه👇 @hamkalam