eitaa logo
داستان بچه های مدرسه
1.1هزار دنبال‌کننده
783 عکس
415 ویدیو
7 فایل
آیدی مدیرکانال در پیام رسان ایتا @salamhamvatan
مشاهده در ایتا
دانلود
فردی از کشاورزی پرسید: آیا گندم کاشته‌ای؟ کشاورز جواب داد: نه، ترسیدم باران نبارد. مرد پرسید: پس ذرت کاشته‌ای؟ کشاورز گفت: نه، ترسیدم ذرت‌ها را آفت بزند. مرد پرسید: پس چه چیزی کاشته‌ای؟! کشاورز گفت: هیچ‌چيز، خیالم اینجوری راحت است! ✅ همیشه بازنده‌ترین افراد در زندگی، کسانی هستند که از ترس هرگز به هیچ کاری دست نمی‌زنند. -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🎥 خواهشا مادرا به فرزندانشون احکام یاد ندن خصوصا اگه فرزندشون دختره😄😄 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام علی علیه‌ السلام فرمودند: رُدُّوا الْحَجَرَ مِنْ حَیْثُ جَاءَ فَإِنَّ الشَّرَّ لَا یَدْفَعُهُ إِلَّا الشَّرُّ. سنگ را به مکانی که آمده برگردانید زیرا بدی را جز با بدی نمی توان جلوگیری کرد. نهج البلاغه: حکمت ۳۰۶ شرح حدیث: مقابله به مثل یک تاکتیک جنگی است وقتی دشمن به خاک کشور حمله می کند با هر وسیله ای که برای سرکوب ما استفاده می کند باید مثل وسیله خودش جوابش را داد. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
نقل می کنند روزی ناصرالدین شاه قاجار به مسئول باغ وحش تهـران گفت : وصـف بـاغ وحش را زیاد شنیده ام ، مایلم روزی به تماشـا بیایم . روزی که بنا بود فردایش شاه برای تماشا و بازدید بیاید . از قضـا شیر مرد . و البـته بـاغ وحش هم بدون شیر هیچ شوری ندارد . از اینرو مسئول باغ وحش کسی را پیدا کرد و گفت :به تو صد تومان می دهم به شرط آنکه فردا برای چند دقیقه ای پوست شیر را به تن کرده و در قفس شیر باشی ، و همینکه ناصرالدین شاه آمـد ، تـو هـم غرش کنان از این سو و آن سوی قفس جولانی بدهی ، و آن شخص هم پذیرفت . همان روز پوست شیر را به تن کرد و به درون قفس آمد و در برابـر نـاصـرالدین شـاه غـرش کـنـان ایـن سـو و آن سو رفت . ناصرالدین شـاه خیلی خوشش آمد . سپس به قفس کناری رفت ، . قفـس پلنگ بود . پلنگ نیز چابک و چالاک قدم میزد و به کار خود مشغول بود . ناصرالدین شاه از پلنگ هم خوشش آمد . به مسئول باغ وحش روکرد و گفت : مـن از کوچکی مایل بودم ببینم وقتی پلنگی کنار شیری قرار می گیرد چه اتفاقی می افتد . . مسـئول بـاغ وحـش گفت : من همین الان آنها را کنار هم قرار می دهم تا شما تماشا کنید . مردی که در پوست شیر رفته بود این سخنان را شنید ، اما هیچ فکر نمی کرد که این اتفاق بیافتد و پیش خود گمان میکرد که این یک تعارف ساده است و تمام می شود . اما مسئول باغ وحش در قفس پلنگ را باز کرد و پلنگ هم غرش کنان به داخل قفس شیر پرید . شیر ترسید و عقـب عقـب رفت ، پلنگ آرام و اهسته به او گفت : نترس من هم یکی هستم مثل تو ، به تو صد تومان داده اند رفته ای در پوست شیر ، به من هم صد تومان داده اند رفته ام در پوست پلنگ .پس نه من پلنگم نه تو شیر ، بلکه هر دو در پوستیم . 🔹 حـال داستان ما در دنیا نیز دقیقاً همینگونه است . یعنی همه در پوسـتیـم ، خیلـی ها شیر می نمایند اما نیستند و خیلی ها هم پلنگ به چشم می آیند اما پلنگ واقعی نیستند . و مرگ روزی است که آدمها از پوست بیرون آمده و حقیقت خود را نشان می دهند . 💐بقول سعدی: 🔹بسا سـوار که آنـجـا پیاده خـواهـد شد 🔹بسا پیاده که آنـجـا سـوار خـواهـد بـود 🔸بسا امیر کـه آنجا اسيـر خـواهـد شد 🔸بسا اسیر که فـرمانگـذار خـواهـد بـود کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم، به من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم، زیرا اگر بینا می بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.» کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
حکیمی شاگردان خود را برای یک گردش تفریحی به کوهستان برده بود. بعد از پیاده‌روی طولانی، همه خسته و تشنه در کنار چشمه‌ای نشستند و تصمیم گرفتند استراحت کنند. حکیم به هر یک از آن‌ها لیوانی داد و از آن‌ها خواست قبل از نوشیدن آب یک مشت نمک درون لیوان بریزند. شاگردان هم این کار را کردند. ولی هیچ‌یک نتوانستند آب را بنوشند، چون خیلی شور شده بود. سپس استاد مشتی نمک را داخل چشمه ریخت و از آن‌ها خواست از آب چشمه بنوشند وهمه از آب گوارای چشمه نوشیدند. حکیم پرسید: «آیا آب چشمه هم شور بود؟» همه گفتند: «نه، آب بسیار خوش‌طعمی بود.» حکیم گفت: «رنج‌هایی که در این دنیا برای شما در نظر گرفته شده است نیز همین مشت نمک است نه کمتر و نه بیشتر. این بستگی به شما دارد که لیوان آب باشید و یا چشمه که بتوانید رنج‌ها را در خود حل کنید. پس سعی کنید چشمه باشید تا بر رنج‌ها فایق آیید.» دریا باش که اگر یک سنگ به سویت پرتاب کردند سنگ غرق شود نه آن که تو متلاطم شوی کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام على عليه السلام: لا تَمْنَعَنّكُم رِعايةُ الحقِّ لأحدٍ عن إقامَةِ الحقِّ علَيهِ رعايت حقّ كسى نبايد مانع شما از اقامه حقّ بر او شود غررالحكم حدیث10328
پدرم هر وقت که وارد اتاقم می شد می دید که لامپ اتاق یا پنکه روشن ومن بیرون اتاق بودم بمن می گفت چرا خاموش اش نمی کنی وانرژی رو هدر می دهی؟ وقتی وارد حمام می شد ومی دید آب چکه می کند با صدای بلند فریاد می زد چرا قبل رفتن ،آب رو خوب نبستی وهدر می دهی! همیشه ازم انتقاد می کرد و به منفی بافی متهمم می کرد ...بزرگ وکوچک در امان نبودند ومورد شماتت قرار می گرفتن... حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم... 🔅امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدهم. اگر قبول شدم این خونه کسل کننده رو برای همیشه ترک می کنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشوم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسهایم را پوشیدم و زدم بیرون. 🔅داشتم با دستم گرده های خاک را رو کتفم دور می کردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشماهایش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو می داد بهم چند تا اسکناس داد و گفت :مثبت اندیش باش و خودت رو باور داشته باش ،از هیچ سوالی تنت نلرزه!! نصیحتشو با اکراه قبول کردم ولبخندی زدم و تو دلم غرولند می کردم که در بهترین روزهای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست...مثل اینکه این لحظات شیرینو می خواد زهرمار کنه. از خونه بسرعت خارج شدم یه ماشینو اجاره کردم و بطرف شرکت رفتم... به دربانی شرکت رسیدم خیلی تعجب کردم. هیچ دربان ونگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما⬅️⬆️↗️↙️ به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. بیاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!! همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد می شدم که دیدم راهروها پرشده از آب سر ریز حوضچه ها ..به ذهنم خطور کرد که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابام افتادم که آب رو هدر ندم ...شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه. در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم که چراغک های آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد وفریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه می شد ، اونارو خاموش کردم!! 🔅به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن. اسممو در لیست ثبت نام نوشتم ومنتظر نوبت شدم...وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره ولباس وکلاسشنو دیدم ،احساس حقارت وخجالت کردم ومخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شون تعریف می کردن. دیدم که هرکسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمی مونه و میاد بیرون. با خودم می گفتم اینا با این دک وپوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول می شم ؟!!!عمرا فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!! بیاد نصحیت پدرم افتادم:مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش ... نشستم ومنتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد واین برام غیر عادی بود. در این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل. وارد اتاق مصاحبه شدم و روی صندلی نشستم . روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کرده ولبخند میزدن ... یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟ دچار دهشت واضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟ بیاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم : نلرز و اعتماد بنفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم :ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم. یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! با تعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مد نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد وتو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی وتلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند. در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد کار ، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم. پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است. 🌺🌿🌺🌿 دلزده نشو از نصایح پدرانه در ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی آن را خواهی فهمید وچه بسا آنها دیگر نباشند کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 https://eitaa.com/hamkalam
سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنهارا بسازم.» کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 https://eitaa.com/hamkalam
ﻫﺰﺍﺭﭘﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ که ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯽ‌ﺭﻗﺼﯿﺪ ﺟﺎﻧﻮﺭﺍﻥ ﺟﻨﮕﻞ ﮔﺮﺩ ﺍﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯽ‌ﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ. ﻫﻤﻪ، ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺜﻨﺎﯼ لاک‌پشتی ﮐﻪ ﺍﺑﺪﺍً ﺭﻗﺺ ﻫﺰﺍﺭﭘﺎ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺍﻭ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻪ ﻫﺰﺍﺭﭘﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﺍﯼ ﻫﺰﺍﺭﭘﺎﯼ ﺑﯽ‌ﻧﻈﯿﺮ! ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺗﺤﺴﯿﻦ‌ﮐﻨﻨﺪﮔﺎﻥ ﺑﯽ‌ﻗﯿﺪ ﻭ ﺷﺮﻁ ﺭﻗﺺ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ می‌خواهم ﺑﭙﺮﺳﻢ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺭﻗﺼﯿﺪ؟ ﺁﯾﺎ ﺍﻭﻝ ﭘﺎﯼ ۲۲۸ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﭘﺎﯼ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۵۹ ﺭﺍ؟ ﯾﺎ ﺭﻗﺺ ﺭﺍ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺑﺎ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺎﯼ ﺷﻤﺎﺭﻩ ۴۹۹ ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ؟ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﭘﺎﺳﺦ ﻫﺴﺘﻢ. ﺑﺎ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺗﻤﺎﻡ، ﻻﮎ‌ﭘﺸﺖ. ﻫﺰﺍﺭﭘﺎ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻧﺎﻣﻪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ ﮐﻪ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﻗﺼﯿﺪﻥ ﭼﻪ می‌کند؟ ﻭ ﮐﺪﺍﻡ‌ﯾﮏ ﺍﺯ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﻠﻨﺪ می‌کند؟ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﺪﺍﻡ ﭘﺎ ﺭﺍ؟ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﻫﺰﺍﺭ‌ﭘﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﺮﮔﺰ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﺭﻗﺼﯿﺪﻥ ﻧﺸﺪ. ✅ ﺳﺨﻨﺎﻥ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺑﺪﺧﻮﺍﻫﯽ ﻭ ﺣﺴﺎﺩﺕ، می‌تواند ﺑﺮ ﻧﯿﺮﻭﯼ ﺗﺨﯿﻞ ﻣﺎ ﻏﻠﺒﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﭘﺮﻭﺍﺯﯼ ﻣﺎ ﺷﻮﺩ. -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
زیبایی های خلقت 🤲🤲
حدیث روز امیرالمؤمنین عليه السلام: 🔹کار اندکی که ادامه‌اش می‌دهی از کار بسیاری که از آن خسته شوی امیوارکننده تر است قَلِيلٌ تَدُومُ عَلَيْهِ، أَرْجَى مِنْ كَثِيرٍ مَمْلُولٍ مِنْهُ حکمت ۲۷۸ نهج البلاغه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 💢 عجب و تکبر 🔹 بشر بن منصور، یک شب در مسجد، نماز شب مى‏ خواند. کسى کنار او نشسته بود و نماز وى را مى‏ نگریست. پیش خود، بشر را تحسین مى‏ کرد و حسرت مى‏ خورد. بشر نماز خود را پایان داد و همان دم، رو به مردى که در گوشه نشسته بود و او را مى‏ نگریست، کرد و گفت: اى جوانمرد! تعجب مکن. کسى را مى‏ شناسم که چون به نماز مى‏ ایستاد، فرشتگان صف در صف مى‏ ایستادند و به او اقتدا مى‏ کردند. اکنون در چنان حالى است که دوزخیان نیز از او ننگ دارند. مرد گفت: او کیست؟ گفت: ابلیس. 🔍 ما که مذهبی و مسجدی هستیم باید خیلی مراقب عجب و تکبر در عبادت باشیم، نمازی بخوانیم و روزه ای بگیریم و فکر کنیم از همه بهتریم. 📗 در فرازی از دعای بیستم صحیفه سجادیه از امام سجاد علیه‌السلام که دعای «مکارم الاخلاق» است، آمده است: ✨ «و عبدنی لک» خدایا من را برای خودت بنده قرار بده «و لا تفسد عبادتی بالعجب» خدایا عبادت من را با عجب و غرور باطل نکن. 📍 آن چیزی که عبادت را از بین می برد غرور و تکبر در عبادت است. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
پادشاهی قصد کشتن اسيری کرد. اسير در آن حالت نااميدی شاه را دشنام داد. شاه به يکی از وزرای خود گفت: او چه می‌گويد؟ وزير گفت: به جان شما دعا می‌کند. شاه اسير را بخشيد. وزير ديگری که در محضر شاه بود و با آن وزير اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسير به شما دشنام داد. پادشاه گفت: تو راست می‌گويی اما دروغ آن وزير که جان انسانی را نجات می‌دهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی می‌شود. جز راست نباید گفت هر راست نشاید گفت 📚 گلستان سعدی -------------------------- کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam --------------------------
🇮🇷👌درسی اخلاقی از سهراب سپهری (خط کشم بالا رفت) سخت آشفته و غمگین بودم به خودم می گفتم: بچه ها تنبل و بد اخلاق هستند دست کم می گیرند، درس و مشق خود را… باید امروز یکی را بزنم، اَخم کنم و نخندم اصلاٌ تا بترسند از من و حسابی ببرند… خط کشی آوردم، درهوا چرخاندم... چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید ! اولی کامل بود،دومی بدخط بود بر سرش داد زدم... سومی می لرزید... خوب، گیر آوردم !!! صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود... دفتر مشق حسن گم شده بود این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت تو کجایی بچه؟؟؟ بله آقا، اینجا. همچنان می لرزید... ” پاک تنبل شده ای بچه بد ” " به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند" ” ما نوشتیم آقا ” بازکن دستت را... خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم او تقلا می کرد, چون نگاهش کردم, ناله سختی کرد... گوشه ی صورت او قرمز شد هق هقی کرد و سپس ساکت شد... همچنان می گریید... مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد زیر یک میز،کنار دیوار، دفتری پیدا کرد …… گفت : آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود غرق در شرم و خجالت گشتم جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود سرخی گونه او، به کبودی گروید ….. صبح فردا دیدم که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر سوی من می آیند... خجل و دل نگران، منتظر ماندم من تا که حرفی بزنند, شکوه ای یا گله ای یا که دعوا شاید, سخت در اندیشه ی آنان بودم پدرش بعدِ سلام، گفت : لطفی بکنید و حسن را بسپارید به ما گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟ گفت : این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی گشته به زمین افتاده, بچه ی سر به هوا، یا که دعوا کرده, قصه ای ساخته است زیر ابرو وکنارچشمش، متورم شده است درد سختی دارد، می بریمش دکتر با اجازه آقا ……. چشمم افتاد به چشم کودک... غرق اندوه و تاثرگشتم, منِ شرمنده معلم بودم لیک آن کودک خرد وکوچک این چنین درس بزرگی می داد بی کتاب ودفتر …. من چه کوچک بودم او چه اندازه بزرگ به پدر نیز نگفت آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم ************************** من از آن روز معلم شده ام …. او به من یاد بداد درس زیبایی را... که به هنگامه ی خشم نه به دل تصمیمی نه به لب دستوری نه کنم تنبیهی یا چرا اصلاٌ من, عصبانی باشم, با محبت شاید گرهی بگشایم با خشونت هرگز... با خشونت هرگز... با خشونت هرگز... 🖌"سهراب سپهرى کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
26.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😎🎥دوربین مخفی😎🎥 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
🌷 امام زمان (عجل الله فرجه) فرمودند : ✍ ما را از شیعیان چیزی جدا نمی کند، مگر انجام کارهای ناپسند آنان که خبرش به ما می رسد و ما آنها را روا نمی دانیم. 📖 بحارالانوار ، ج۵۳ ، ص۱۷۶
🔆چشم پوشى بهرام بهرام ، روزى بعزم شكار با گروهى از رجال به خارج شهر رفت و از دور شكارى را ديد. براى آنكه خود آنرا به تنهائى صيد كند مركب تاخت ، مقدار زيادى راه پيمود و از همراهان دور ماند. چوپانى را ديد كه زير درختى نشسته است پياده شد، به او گفت اسب مرا نگاهدار تا ادرار كنم چوپان عنان اسب را بدست گفت و بهرام به كنارى رفت . تسمه هاى دهنه اسب بهرام با قطعاتى از طلا آراسته بود، مشاهده طلاها حس طمع را در نهاد چوپان تهيدست بيدار كرد، بفكر افتاد چيزى از آنها را بربايد و به زندگى خود بهبود بخشد كاردى را كه با خود داشت بيرون آورد و با عجله قسمتى از طلاهاى اطراف دهنه را جدا كرد. بهرام از دور نگاهى كرد، به عمل چوپان پى برد ولى فورا روى گردانيد، سر بزير افكند و نشستن خود را طول داد تا مرد چوپان هر چه ميخواهد بردارد، سپس از جا حركت كرد در حالى كه دست روى چشم گذارده بود به چوپان گفت اسبم را نزديك بياور غبار به چشمم رفته و نميتوانم آنرا باز كنم . چوپان اسب را پيش آورد بهرام سوار شد و بهمراهان پيوست و فورا مسؤل اسبها را احضار نمود و به وى گفت قسمتى از طلاهاى اطراف دهنه اسب را در بيابان بخشيده ام ، به احدى گمان بد مبر و كسى را در اين كار متهم مكن . 📚المستطرف ، جلد 1، صفحه 116 ✾📚 @Dastan 📚✾
در یکی از مساجد، مؤذنی با صدای ناهنجاری اذان گفتی. امیری او را گفت ده دینار می‌ دهم تا جای دیگر روی. قبول کرد. چندی بعد امیر را در گذری دید. گفت ای امیر، مرا حیف کردی که به ده دینار از آن مسجد به در کردی، اینجا که رفته‌ ام بیست دینار همی دهند تا جای دیگر روم و قبول نمی‌ کنم. امیر بخندید و گفت زنهار تا نستانی که به پنجاه دینار راضی گردند. 📚 منبع: گلستان سعدی کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
یک نفر دهقان، سگی را که می خواست او را گاز بگیرد با تبر کشته بود. صاحب سگ او را به محضر قاضی آورد. قاضی گفت چرا سگ را کشتی؟ گفت سگ به من حمله ور شد؛ من هم محض دفاع، تبر را جلو دادم. تبر به کله سگ خورد و سگ کشته شد. قاضی گفت چرا دسته تبر را جلو ندادی؟ گفت اگر از دمش می خواست مرا گاز بگیرد، آن وقت من هم دسته تبر را جلو می دادم؛ اما چون با دندان ها حمله ور شده بود، من هم با تیغه تبر جواب او را دادم. 📚 منبع: صد حکایت، میرزا خلیل خان اعلم الدوله کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 ☘@hamkalam