هدایت شده از بصیرت افزایی
مسوولان مدیریت را یاد بگیرند
1️⃣ از رئیس جمهور مملکت و همراهانش «هیچ» خبری نیست! کشور در «بهت» و «ابهام» فرو رفته است. در سخنرانی برای «سلامت» آن ها «دعا» میکند، سپس با «آرامش» به مردم «اطمینان» میدهد که «هیچ» اختلالی در کار کشور به وجود نخواهد آمد. میگوید به مسئولان «توصیهها» شده و کارها «مرتب» و «منظم» به پیش میرود.
سدی محکم در برابر سیلاب احتمالی!
2️⃣ بعد از گذشت 16 ساعت، رسما اعلام میشود که رئیس جمهور شهید شده است. پیامی مینویسد. از رئیس جمهور تمجید میکند ولی بر خلاف پیامهای مشابه، فضا را «احساسی» نمیکند و بر انتخاب رئیس جمهور جدید تاکید میورزد.
3️⃣ در این گیر و دار، مجلس خبرگان قرار است شروع به کار کند. رئیس جمهور و امام جمعه تبریز غایبان بزرگ این مجلس هستند. در این شرایط در پیامی «محکم» و «ادیبانه»، نظام اسلامی را «تعریف» میکند و از دیگران «دعوت» میکند تا به «تجربه شکست خورده غرب» بنگرند و در «طرح جامع و استوار و گرهگشای حکمرانی اسلامی» تأمّل کنند. بعضی جملات را باید چند بار خواند تا دقیق متوجه شد!
همین قدر با قدرت و تهاجمی!
4️⃣ قرار است بر پیکر رئیس جمهورِ شهید و همراهان نماز بخواند. به تجربه حاج قاسم، همه منتظر و نگران جمله «انا لا نعلم منه الا خیرا» هستند. سه بار این جمله را تکرار میکند. همه گریه میکنند جز او!
فیلم های قبل و بعد نماز هم بیرون میآید: همچنان «آرام»، «محکم» و «مطمئن».
5️⃣ از ظهر همان روز، سران کشورهای مختلف به نوبت می آیند برای عرض تسلیت. ولی او برای «تسلیت و عزا» ننشسته است. جلسات، «کاری» میشود! نقطه اشتراک و تاکید صحبتهایش، ادامه ارتباطات و تقویت آن است. با اطلاعات همیشگیاش در مورد کشورها و اخبارشان صحبت میکند. حتی برای «اسماعیل هنیه» درس تفسیر میگذارد که از دو وعده الهی یکیاش مانده و آن هم «نابودی اسرائیل» است و شما آن را خواهید دید!
با سران 7 کشور جلسه ی پشت سرهم دارد، شب هم به خانواده رئیس جمهور سر میزند.
6️⃣ سه روز گذشت. در هر کشور دیگری این سه روز میتوانست به «هر اتفاقی» منجر شود. ولی در ایران، «هیچ» اتفاقی نیفتاده است. همه چیز مرتب و منظم پیش میرود. مردم برای از دست دادن رئیس جمهورِ شهیدشان عزاداری میکنند و اشک میریزند.
پ ن: فقط یک چیز مانده: حرفهای نگفتهای که شاید «بعدا» بگوید...
یک سوال از شما: چند کتاب و فیلم می توان از این «روش مدیریت» تولید کرد؟ و در چه رشته های تخصصی می شود آن را تدریس نمود؟
دستمایه خوبیست برای سالروز به رهبری رسیدن ایشان .
اللهم احفظ لنا سیدنا و قائدنا امامنا الخامنه ای🌱
#سید_شهیدان_خدمت
#رئیسی
#شهید_جمهور
✅بصیرت_افزایی
|روشنگری دینی-سیاسی|
✔️ @basiratafzayi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزاداری مردم کشمیر هند برای شهید رئیسی
🔹عزاداری مردم کشمیر هند برای رئیس جمهور شهید و فقید ایران با شعارهای فارسیِ خامنهای رهبر ماست، ما اهل کوفه نیستیم.
🔹توییت جالب کاربر کویتی " ناصر الناصر" در دفاع از شهید رئیسی
جناب آقای ابراهیم رئیسی و هیئت همراه در "اجلاس بریکس" در ساختمان محل برگزاری جلسه ، نماز را اقامه کردند .
سپس منافقان عرب و صهیونیستها می آیند و آنها را متهم به مشرک ، کافر ، مجوس و یا...یا... می کنند .
نمی دانم اگر خدا از آنها درباره تهمت زدن به مردم سوال کند چه جوابی می دهند ؟
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
✍نقل و قول از حجةالاسلام عالی در مراسم بزرگداشت شهیدان خدمت
پدری دست فرزند خود را گرفت و به مکتب خانه برد از آنجایی که ملا سخت می گرفت و بخاطر مسائل مختلف دانش آموز را تنبیه می کرد. دعا کرد که ملا بمیرد لکن ملا بعد از مدتی فوت کرد. پدر دست پسر را گرفت و به مکتب خانه دیگری برد و حکایت همان شد و ملای مکتب خانه دوم نیز فوت کرد. پدر مجدداً دست پسر گرفت تا به مکتب خانه دیگری ببرد. در راه به پسر گفت تو اگر می خواهی درس نخوانی باید دعا کنی پدرت بمیرد و گرنه تا زمانی که من زنده ام تو باید درس بخوانی.
لکن معاندین و بدخواهان بدانند پشتوانه این انقلاب خدواند متعال است و راه بجایی نخواهند برد.
با اندکی تلخیص
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
توانایی و شایستگی مسئولان نقش کلیدی در انتخاب مدیران دارد، تا آنجا که شخصی مثل ابوذر که از صحابی بزرگ پیامبر(صلّیاللهعلیهوآله) و یاران خاص امیرالمؤمنین (علیهالسّلام) است از هرگونه مدیریت منع میشود، پیامبر (صلّیاللهعلیهوآله) به ابوذر میفرماید: «من جنابعالی را در مدیریّت، ضعیف میبینم. خیلی آدم خوبی هستی، مجاهد فیسبیلاللّه، رُکگو، و آسمان بر راستگوتر از او سایه نیفکنده، زمین راستگوتر از او را بر خودش حمل نکرده؛ اینها همه به جای خود محفوظ، امّا شما آدم ضعیفی هستی. حالا که آدم ضعیفی هستی، مواظب باش بر دو نفر هم ریاست نکنی! یعنی تو آدمی هستی که مدیریّت نداری؛ اگر چنانچه بر دو نفر یا بیشتر ریاست پیدا کردی، نمیتوانی کار آنها را به سامان برسانی.در واقع آدم خوب بودن به معنای مدیر خوب بودن نیست.
بیانات پیش از آغاز جلسه درس خارج فقه مقام معظم رهبری درباره ثبتنام افراد در انتخابات مجلس ۱۳۹۸/۰۹/۱۰
👈 مراقب پیشنهادات بودار این و آن باشید. اجازه ندید کسی در ذهن شما اولویت ایجاد کند اما آن اولویت از بیخ و بن اشتباه باشد.
به قلم محمد رضا حداد پورجهرمی
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبر انقلاب: تشییع شهدای خدمت نشان داد ملت ایران به شعارهای انقلاب وفادار است
با طایفه ای از بزرگان به کشتی در، نشسته بودم. زورقی در پی ما غرق شد. دو برادر به گردابی درافتادند. یکی از بزرگان ملاح را گفت: بگیر این هر دوان را که به هریکی پنجاه دینارت بدهم ملاح در آب افتاد و تا یکی را برهانید آن دیگر هلاک شد. گفتم: بقیت عمرش نمانده بود، از این سبب در گرفتن او تأخیر کردی و در آن دیگر تعجیل. ملاح بخندید و گفت:
آنچه تو گفتی یقین است و دیگر، میل خاطر من به رهانیدن این بیشتر بود، که وقتی در بیابان مانده بودم، این مرا بر شتر نشاند و از دست آن دگر تازیانه ای خورده بودم در طفلی.
گفتم: صدق اللّه من عمل صالحا فلنفسه و من اسآء فعلیها
تا توانی درون کس مخراش
کاندر این راه، خارها باشد
کار درویش مستمند برآر
که ترا نیز کارها باشد
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
روزی حضرت «داود (ع)» در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در بهشت ببیند.
#داستان
خطاب رسید: «ای پیغمبر ما، فردا صبح از در دروازه بیرون برو، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی، او همنشین تو در بهشت است.»
روز بعد حضرت داود (ع) به اتّفاق پسرش «حضرت سلیمان (ع)» از شهر خارج شد. پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد.
پیر مرد که «متی» نام داشت، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد:
«کیست که هیزمهای مرا بخرد.»
یک نفر پیدا شد و هیزمها را خرید.
حضرت «داود (ع) » پیش او رفت و سلام کرد و فرمود: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی؟!»
پیرمرد فرمود: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید.»
سپس پیر مرد، با پولی که از فروش هیزمها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید. وقتی آنها به خانه رسیدند، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت.
وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای راکه به دهان می برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمد للَّه» می فرمود.
وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و فرمود:
«خداوندا، هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی. آن را تو خشک کردی، نیروی کندن هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی. وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی، در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟!»
پیر مرد این حرفها را می زد و گریه می کرد.
حضرت «داود (ع)» نگاه معنا داری به پسرش کرد. یعنی: همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود.
#شکر
📚(داستانهای شهید دستغیب ص ۳۰- ۳۱)
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
آورده اند که وقتی در شدت سرما، دهقانی اسباب خوردنی نداشت، ناچار شد و خواست که مایه گذران خود را که عبارت از دواب و مواشی (چهارپایان) باشد، به صرف خود و عیال خود آورد.
اولا گوسفندان را، ثانیا بُزان را و سپس گاوان را ذبح کرده، روزگاری به گوشت آنها به سر بُرد.
سگان، خانه دهقان مجتمع شده و رأی زدند که پیش از آنکه نوبت قتل ما رسد فرار کنیم؛ زیرا که چون خداوندِ ما جانورانی را که مایه زندگی او بودند ذبح کرده است، از او چشم نتوان داشت که ما را معاف دارد.
(خلاصه): با ضرورت و احتیاج، مقاومت نتوان کرد.
وقتی چنان باشد که در کاری اختیار داشته باشیم که کنیم یا نکنیم و وقتی دیگر چنان بود که در کردن کاری مجبور باشیم و از آن اجتناب ممکن نبود.
📚 منبع: حکایات دلپسند، محمدمهدی واصف
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
☘ @hamkalam
بنان طفیلی، از مشاهير ظرفا است كه به شكم پروری و پرخوری معروف بود.
از او سؤال كردند از آيات قرآن كريم، كدام را بيشتر دوست داری؟
جواب داد آيه «ما لَكُمْ أَلاَّ تَأْكُلُوا» يعنی «شما را چه می شود كه نمی خوريد».
گفتند كدام دستور قرآن را بيشتر عمل می كنی؟
جواب داد آيه «كُلُوا وَ اشْرَبُوا» يعنی «بخوريد و بياشاميد».
گفتند كدام دعای قرآن را همواره می خوانی؟
جواب داد آيه «رَبَّنا أَنْزِلْ عَلَيْنا مائِدَةً مِنَ السَّماءِ» يعنی «ای پروردگار ما، سفره طعامی از آسمان بر ما فرو فرست».
گفتند از احاديث پيامبر اکرم (صلی الله عليه و آله و سلم)، كدام حديث را اختيار كرده ای؟
جواب داد حديث «لو دعيت إلى ذراع أو كراع لأجبت» يعنی «اگر مرا به پاچه گوسفندی دعوت كنند، هر آينه اجابت می كنم».
#لطايف_الطوايف_فخرالدين_علي_صفي
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند.
روزی روباهی ، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند ، پس از چند روز ، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید.
روزی صبح از خواب بیدار شدند ، دیدند همه ی چادر نشین های اطراف ، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان ، تنها آنها سالم مانده اند
مرد دنیا دیده ای گفت : راز این اتفاق ، این است که چادرنشینانِ دیگر ، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند.
پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود :
چه بسا چیزى را خوش نداشته باشید ، حال آن که خیر شما در آن است و یا چیزى را دوست داشته باشید ، حال آن که شرّ شما در آن است ، و خدا مى داند ، و شما نمى دانید .
( بقره / 216 )
در تمام مشكلات و حوادث زندگی صبر پيشه كنیم و به خدا اعتماد کنیم ....
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
در روز اول سال تحصیلی، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبتهای اولیه، مطابق معمول به دانشآموزان گفت که همه آنها را به یک اندازه دوست دارد و فرقی بین آنها قائل نیست.
البته او دروغ میگفت و چنین چیزی امکان نداشت.
مخصوصاً این که پسر کوچکی در ردیف جلوی کلاس روی صندلی لم داده بود به نام تدی استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشی از او نداشت.
تدی سال قبل نیز دانشآموز همین کلاس بود.
همیشه لباسهای کثیف به تن داشت، با بچههای دیگر نمیجوشید و به درسش هم نمیرسید.
او واقعاً دانشآموز نامرتبی بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضی بود و سرانجام هم به او نمره قبولی نداد و او را رفوزه کرد .
امسال که دوباره تدی در کلاس پنجم حضور مییافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلی سالهای قبل او نگاهی بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پیببرد و بتواند کمکش کند .
معلّم کلاس اول تدی در پروندهاش نوشته بود: «تدی دانشآموز باهوش، شاد و با استعدادی است و تکالیفش را خیلی خوب انجام میدهد و رفتار خوبی دارد. رضایت کامل ».
معلّم کلاس دوم او در پروندهاش نوشته بود: « تدی دانشآموز فوقالعادهای است. همکلاسی هایش دوستش دارند ولی او به خاطر بیماری درمانناپذیر مادرش که در خانه بستری است دچار مشکل روحی است .»
معلّم کلاس سوم او در پروندهاش نوشته بود: «مرگ مادر برای تدی بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را برای درسخواندن میکند ولی پدرش به درس و مشق او علاقهای ندارد. اگر شرایط محیطی او در خانه تغییر نکند او به زودی با مشکل روبرو خواهد شد .»
معلّم کلاس چهارم تدی در پروندهاش نوشته بود: «تدی درس خواندن را رها کرده و علاقهای به مدرسه نشان نمیدهد.
دوستان زیادی ندارد و گاهی در کلاس خوابش میبرد .»
خانم تامپسون با مطالعه پروندههای تدی به مشکل او پی برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد.
تصادفاً فردای آن روز، روز معلّم بود و همه دانشآموزان هدایایی برای او آوردند.
هدایای بچهها همه در کاغذ کادوهای زیبا و نوارهای رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدی که داخل یک کاغذ معمولی و به شکل نامناسبی بستهبندی شده بود.
خانم تامپسون هدیهها را سرکلاس باز کرد.
وقتی بسته تدی را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود.
این امر باعث خنده بچههای کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچهها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایی دستبند کرد.
سپس آن را همانجا به دست کرد و مقداری از آن عطر را نیز به خود زد.
تدی آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتی بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد .
سپس نزد او رفت و به او گفت: «خانم تامپسون، شما امروز بوی مادرم را میدادید .»
خانم تامپسون، بعد از خداحافظی از تدی، داخل ماشینش رفت و برای دقایقی طولانی گریه کرد.
از آن روز به بعد، او آدم دیگری شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش «زندگی» و «عشق به همنوع» به بچهها پرداخت و البته توجه ویژهای نیز به تدی میکرد.
پس از مدتی، ذهن تدی دوباره زنده شد.
هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق میکرد او هم سریعتر پاسخ میداد.
به سرعت او یکی از با هوشترین بچههای کلاس شد و خانم تامپسون با وجودی که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدی دانشآموز محبوبش شده بود .
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتی از تدی دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمی هستید که من در عمرم داشتهام .
شش سال بعد، یادداشت دیگری از تدی به خانم تامپسون رسید.
او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمی هستید که در تمام عمرم داشتهام .
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگری دریافت کرد که در آن تدی نوشته بود با وجودی که روزگار سختی داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودی از دانشگاه با رتبه عالی فارغالتحصیل میشود و باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است .
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
#اصطلاح_یخش_نگرفت
در گذشته یکی از کسب های پر درآمد یخ فروشی در فصل تابستان بود، از آنجاییکه هنوز خبری از یخچال ها و کارخانه های یخ سازی مدرن نبود، تنها منبع تهیه یخ مردم در فصل تابستان همین یخ فروش ها بودند.
یخ مورد نیاز به دو طریق تهیه می شد، روش اول این بود که یخ های طبیعی را از کوهستان ها با کمک چهارپایان به شهر های مجاور کوهستان می آوردند و آن را مصرف می کردند.
در روش دوم که در شهرهای بزرگ و پرجمعیت مانند تهران مورد استفاده قرار می گرفت به این صورت بود که، در نقاط مناسب و به دور از آفتاب دیواری به ارتفاع هشت الی ده متر رو به شمال ساخته می شد که در زیر آن حوضچه های کوچکی احداث می شد و در کنار آن در سمت جنوب گودالی به عنوان یخچال و محل نگهداری یخ حفر می شد، در فصول سرد حوضچه ها با آب پر می شدند و چون شب فرا می رسید این آب ها یخ می زدند و صبح ها یخ ها را می شکنند و در گودال می ریختند این یخ ها به تدریج روی هم انباشته می شدند و با گذشت زمان و با کمک سرما گودال پر از یخ می شد و یخ مورد نیاز در فصل تابستان تهیه می شد.
هرگاه زمستان سالی به اندازه کافی سرد نبود، کار تهیه یخ با مشکل مواجه می شد و یخ سازان می گفتند امسال "یخش نگرفت "که این اتفاق باعث ورشکستگی آنها می شد.
اصطلاح "یخش نگرفت "کنایه از بدشانسی و بد اقبالی است که شخص با وجود تلاش در اثر پیشامدی غیر قابل پیش بینی از رسیدن به هدفش باز می ماند.
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
یک پزشک و یک وکیل در مهمانی شامی با هم ملاقات کردند. گفتوگوی آنان مرتباً قطع میشد و مهمانان از دکتر تقاضای توصیه پزشکی میکردند. دکتر که از این وضع کلافه شده بود، از وکیل پرسید: «به من بگویید برای این که در اینجور جاها، مردم تقاضای مشاوره حقوقی نکنند، شما چه کار میکنید؟» وکیل گفت: «وقتی آنان چنین تقاضایی داشته باشند، من توصیه خودم را میکنم و سپس فردا صبح، صورتحساب مشاوره را به نشانی آنها میفرستم.» دکتر تصمیم گرفت که به توصیه وکیل عمل کند و از آن لحظه تا پایان مهمانی، نام و نشانی افرادی را که به او مراجعه میکردند، یادداشت کرد و توصیههای لازم را به آنان پیشنهاد میکرد. فردا صبح، دکتر فهرست مزبور را آماده و منشی را احضار کرد.
منشی وارد شد و قبل از این که دکتر حرفی بزند،
صورتحساب مشاوره حقوقی وکیل را روی میز گذاشت!
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👏 نوآوری سه مرحله دارد ...
🌱 تولد ایده
🌿 تکمیل خلاقیت
🌾 تولید محصول
🥄نوآوری می تواند یک روش جدید برای یک کار قدیمی باشد.
🧠 نوآوری به قدری ضروری است که می توان ادعا کرد:
بدون نوآوری، کارآفرینی وجود ندارد.
@notrino
#کلام_نور
💎رسول اللّه صلي الله عليه و آله :
🔸 اُطلُبُوا الوَلَدَ وَ التَمِسوهُ ؛ فَإنَّهُ قُرَّةُ العَينِ، و رَيحانَةُ القَلبِ .
🔹 فرزند بخواهيد و آن را طلب كنيد ؛ چرا كه مايه روشنى چشم و شادىِ قلب است .
#فرزند_مایه_روشنی_چشم
📎مکارم الاخلاق، ج۱، ص۴۸۰، ح۱۶۶۵
الفردوس، ج۱، ص۷۹، ح۲۴۲
هدایت شده از داستان بچه های مدرسه
در روزگاران قدیم پیرزنى بود که دو پسر داشت؛ یکى از آنها بهلول_دانا و دیگرى کدخداى_آبادى بود. یک شب تاجرى در خانهٔ پیرزن ، بیتوته کرد و از او خواست ده تا تخممرغى را که دارد برایش بپزد. پیرزن ده تا تخم مرغ را پخت و به تاجر داد تا بخورد. تاجر خورد و پرسید: پولش چقدر مىشود؟ پیرزن گفت: با نانى که خوردى سى شاهی. تاجر گفت: صبح موقع رفتن سى شاهى را به تو مىدهم. صبح شد، پیرزن زودتر از تاجر بلند شد و به صحرا رفت. تاجر که برخاست پیرزن را ندید. با خود گفت: سال دیگر سى شاهى را با سودش به پیرزن مىدهم.
سال دیگر تاجر رفت در خانهٔ پیرزن و بهجاى سىشاهى یک تومان به او داد. پیرزن خوشحال پیش همسایهاش رفت و ماجرا را براى او تعریف کرد. همسایه گفت: تاجر سر تو را کلاه گذاشته است. اگر آن ده تا تخم مرغ را زیر مرغ مىگذاشتی، جوجه مىشدند، جوجهها مرغ مىشدند، مرغها تخم مىکردند و پولشان یک عالمه مىشد! پیرزن رفت پیش کدخدا و از تاجر شکایت کرد. کدخدا تاجر را به زندان انداخت.
از قضا بهلول سرى به زندان برادرش زد و تاجر را در آنجا دید. تاجر ماجراى خودش را براى بهلول تعریف کرد. بهلول رفت و دو لنگه بار گندم از برادرش گرفت. بعد پیش مادرش رفت و از او دیگ خواست. مادرش پرسید: چه کار مىخواهى بکنی؟ بهلول گفت: مىخواهم گندمها را بپزم، بعد بکارم تا #سبز شوند. پیرزن به نزد پسر دیگرش، کدخدا رفت و گفت: این برادر تو واقعاً دیوانه است. مىخواهد گندم_پخته بکارد!
کدخدا و مادرش رفتند پیش بهلول. کدخدا گفت: گندم پخته که نمىروید. بهلول گفت: از #تخم_مرغ_پخته جوجه درنمىآید! بهلول دانا گفت: اگر درنمىآید چرا تاجر بیچاره را زندانى کردی. کدخدا نتوانست جوابى بدهد و ناچار تاجر را از زندان آزاد کرد. بهلول دانا، یک تومان را از مادرش گرفت و به تاجر داد و گفت: این هم غرامت زندانى شدن ناحق تو.
@hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از تواضع سید ابراهیم رئیسی که در فضای مجازی عراق پربازدید شده است.
#رئیسی
#رئیسی_عزیز
#شهید_جمهور
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam