eitaa logo
داستان بچه های مدرسه
1.1هزار دنبال‌کننده
731 عکس
395 ویدیو
8 فایل
آیدی مدیرکانال در پیام رسان ایتا @salamhamvatan
مشاهده در ایتا
دانلود
هم لیلة القدر نظام است انتخابات هم مطلع الفجر قیام است انتخابات هر رأی ما امضای فرداهاست امروز این قطره‌ها را شور دریاهاست امروز هر رأی ما در حکم موجی بی‌کران است یک مشت محکم بر دهان دشمنان است.. ما شیعیان حیدر کرار هستیم آری «اَشِدّاءُ عَلَی الکُفّار» هستیم هر رأی ما در حکم یک برگ بَرَنده‌ست بر گردن گردن‌کشان، تیغی بُرَنده‌ست دنیا نگاهش بر حضور ماست آری هر رأی در ایران جهان‌آراست آری ما فتح خرمشهرها در پیش داریم تا سجده در بیت‌المقدس بی‌قراریم روح شهیدان ناظر آراست امروز چشم انتظارِ انتخاب ماست امروز هر شعبۀ آراء، میدان جهاد است هر رأی، نفی فتنه و فقر و فساد است مرد و زن ما مردِ میدانند امروز «حُبُّ الوَطن» را قدر می‌دانند امروز..
امام هادی علیه السلام: خداوند دنیا را سرای امتحان و آزمایش ساخته و آخرت را سرای رسیدگی قرار داده است، و بلای دنیا را وسیله‌ی ثواب آخرت و ثواب آخرت را عوض بلای دنیا قرار داده است. 📚 تحف العقول/ ۵۱۲
📖 عصای پیرمرد مسجد داشت خلوت می شد. نماز جماعت تمام شده بود. عده زیادی بلند شده و رفته بودند. تنها چند نفری نشسته بودند یا نماز می خواندند. امام موسی کاظم (علیه السلام) مشغول نماز خواندن بود. زکریا اعور تکیه داده بود به دیوار صحن و عجله ای برای رفتن نداشت. منتظر بود امام نمازش را تمام کند تا ایشان را همراهی کند. پیرمردی هم نزدیک امام نشسته بود. او هم انگار عجله ای برای رفتن نداشت. شاید هم خم و راست شدن و سجده و رکوع خسته اش کرده بود. آخر پای پیرمرد درد می کرد. به زحمت می توانست روی پا بند بشود و بدون عصا اصلا نمی توانست راه برود. مدتی بعد، پیرمرد تصمیم گرفت بلند شود و راه بیفتد. به سختی روی پاهای لرزانش بلند شد، اما انگار بعد یادش آمد که فراموش کرده عصایش را بردارد. خم شدن و برداشتن عصا برایش سخت بود. یکی دو بار تلاش کرد، اما نتیجه ای نگرفت. زکریا فاصله اش با پیرمرد زیاد بود و نمی توانست به کمکش برود. شاید تنبلی اش می آمد از سر جای خود برخیزد، اما در همین موقع اتفاق عجیبی روی داد. امام در همان حال نماز، عصای پیرمرد را برداشت و به او داد و بعد نمازش را ادامه داد. آن وقت بود که زکریا، هم از کارش پشیمان شد و هم فهمید که کمک کردن به پیرمرد ناتوان، چقدر می تواند مهم باشد، آنقدر که بتوان سر نماز هم این کار را انجام داد. منبع: حکایت هایی از زندگی امام موسی کاظم (علیه السلام)، حسین حاجیلو، صفحه 19 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
شخصی سرو کارش به دیوان قضاوت کشید و هر وقت پیش از آنکه به محکمه قاضی برود در خانه ابتدا کلاهش را جلوی خود می گذاشت و کلاه را قاضی فرض کرده و آنچه که می خواست در محکمه بگوید به کلاه می گفت و راست و دروغ آن را می سنجید و بعد نزد قاضی می رفت تا سخنی به ضرر خود نگوید. چون پرسیدند این سخنان محکمه پسند را چطور اینطور درست و بی غلط در محضر قاضی می گویی تا به نفع تو حکم می دهد جواب داد: اول کلاه خودم را قاضی می کنم .... کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
▫️آن درگهى که پایه‏اش از عرش برتر است ▫️دولت‏ سراى حضرت موسى بن جعفر است ▫️آیینه جمال خداوند سرمدى ▫️هم مظهر علوم و خصال پیمبر است 💐 میلاد با سعادت امام حلم و شکیبایی، باب الحوائج، امام موسی کاظم (علیه السلام) تبریک و تهنیت باد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 🔸امام صادق علیه السلام: إذا قامَ القائِمُ عليه السلام حَكَمَ بِالعَدلِ وَ ارتَفَعَ في أيّامِهِ الجَورُ، و أمِنَت بِهِ السُّبُلُ، و أخرَجَتِ الأَرضُ بَرَكاتِها ورَدَّ كُلَّ حَقٍّ إلى أهلِهِ . 🔹هرگاه قائم برخيزد، به دادگرى حكم راند و ستم در روزگار او به سر آيد و راه ها امن شود و زمين بركت‌هاى خود را بيرون ريزد و هر حقى به صاحبش داده شود . 📚كشف الغمة : ج ٣ ص ٢٥٥ . @hamkalam
خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند. روزی روباهی، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند. پس از چند روز، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید. روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه چادر نشین های اطراف، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان، تنها آنها سالم مانده اند. مرد دنیا دیده ای گفت: راز این اتفاق، این است که چادرنشینانِ دیگر، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند. پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود. در تمام رویدادها و حوادث زندگی صبر پيشه كن و به خدا اعتماد کن کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 https://eitaa.com/hamkalam
روزی ابن سینا از جلو دکان آهنگری می گذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش می خواست. آهنگر گفت: ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم. کودک که ظرف همراه نداشت، خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت. آن گاه به آهنگر گفت: آتش بر کف دستم بگذار. ابن سینا، از تیزهوشی او به شگفت آمد و در دل بر استعداد کودک شادمان شد. پس جلو رفت و نامش پرسید. کودک پاسخ داد: نامم بهمن یار است و از خانواده ای زرتشتی هستم. ابن سینا او را به شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید تا اینکه او یکی از حاکمان و دانشمندان نام دار شد و آیین مقدس اسلام را نیز پذیرفت. بهمنیار را مفسر فلسفه ابن سینا و مروّج فلسفه در قرن پنجم دانسته‌اند. او کتاب التعلیقات ابن سینا را جمع آوری کرده و در" التحصیل" فلسفه او را شرح کرده است.  ابن سینا در نامه‌ای به بهمنیار او را به دلیل اهتمام به تحصیل علم تحسین کرده است.  کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 https://eitaa.com/hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی وقتی شروع میشه که ترس به پایان میرسه ‌... کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز مفتخرم بعنوان نماینده دولت شهید جمهور امانتدار مردم گرانقدر در پای صندوق رای باشم نتیجه هرچه باشد رای به نظام جمهوری اسلامی ایران است مشارکت مردم لحظه به لحظه زیادتر می شود خداوند نگهدارتان باد
🔸️امام حسن علیه السلام:با مردم به گونه‌ای رفتار کن که دوست داری با تو آن‌گونه رفتار کنند
مردی باقلای فراوان خرمن کرده بود و در کنار آن خوابیده بود. فرد دیگری که کارش زورگویی و دزدی بود، آمد و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش . صاحب باقلا بلند شد که دزد را بگیرد. با هم گلاویز شدند عاقبت دزد صاحب باقلا را بر زمین کوبید و روی سینه اش نشست و گفت: بی انصاف من می خواستم یک مقدار کمی از باقلاهای تو را ببرم حالا که این طور شد می کشمت و همه را می برم. صاحب باقلا که دید زورش به او نمی رسد گفت: حالا که پای جان در کار است برو خر بیار باقالی بار کن کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 https://eitaa.com/hamkalam
👈 دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند، یکی از آنها ماهیگیر ماهری بود اما دیگری اینگونه به نظر نمی رسید هر بار که مرد ماهر ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند. اما دیگری وقتی ماهی بزرگ می گرفت نگاهی به آن می کرد و آنرا به دریا می انداخت، ماهیگیر ماهر از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود. تا اینکه طاقت نیاورد و از او پرسید: چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟ مرد جواب داد: ظرف ام کوچک است! ماهی های بزرگ جا نمی شوند، مجبورم آنها را در دریا رها کنم‼️ ⭕️▪️نتیجه گیری راهبردی: محدودیت هایی که آدم ها برای خود ایجاد می کنند از عوامل اصلی توفیق آنهاست، این محدودیت ها به صور مختلف ایجاد می شوند از جمله: 1️⃣ محدودیت های ذهنی که مربوط به نگرش ها و باورهای اشتباه و محدود کننده است 2️⃣ محدودیت های وضعی قوانین خود ساخته که افراد برای خود وضع می کنند مانند من با فلانی نمی تونم کار بکنم یا برای شروع کار باید سرمایه کافی داشته باشم و... 3️⃣ محدودیت ناشی از عدم کسب آمادگی 4️⃣ محدودیت ناشی از برنامه ریزی اشتباه ⚠️ این محدودیت ها و محدودیت های مشابه موجب می شود که: 1️⃣ نتوانیم فرصت هایی که در پیرامون زندگی ما یا محیط کسب و کار ما وجود دارند را ببینیم و تشخیص دهیم. 2️⃣ نتوانیم از آنها بهره برداری مناسب داشته باشیم. 3️⃣ توانمندی های خود را دست کم بگیریم و نتوانیم استفاده مناسبی از آنها داشته باشیم. به طور مرتب باورها، اعتقادات، قوانین و استانداردهای خود را بازبینی کنید تا اطمینان حاصل کنید که زنجیرهای سنگین محدود کننده خودبافته به فکر و دست و پای خود نبسته باشید. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 https://eitaa.com/hamkalam
🍀 امیر المومنین علیه السلام: 💢 لا يَشغَلَنَّكَ عَنِ العَمَلِ لِلآخِرَةِ شُغلٌ؛ فَإِنَّ المُدَّةَ قَصيرَةٌ. 🔘مبادا هيچ كارى تو را از كار براى آخرت باز دارد؛ زيرا كه فرصت، كم است. 🖇غررالحکم، ح۱۰۲۸۶ 🖇عیون‌الحکم و المواعظ، ص۵۲۲، ح۹۵۰۲
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ ها دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند. این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و... در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد. در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون https://eitaa.com/hamkalam
دانشمندي آزمایش جالبی انجام داد، او یک اکواریم شیشه‌ای ساخت و آن را با یک دیوار شیشه‌ای دو قسمت کرد‌. در یک قسمت یک ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگر یک ماهی کوچکتر. ماهی کوچک تنها غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند به آن غذای دیگری نمی‌داد… او برای خوردن ماهی کوچک بارها و بارها به طرفش حمله می‌کرد، اما هر بار به یک دیوار نامرئی می‌خورد. همان دیوار شیشه‌ای که آن را از غذای مورد علاقش جدا می‌کرد . بالا خره بعد از مدتی، ازحمله به ماهی کوچک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن به آن طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچک کار غیر ممکن است. دانشمند شیشه‌ی وسط را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز کرد… اما ماهی بزرگ هرگز به سمت ماهی کوچک حمله نکرد. می دانید چرا؟ آن دیوار شیشه‌ای دیگر وجود نداشت، اما ماهی بزرگ تو ذهنش یک دیوار شیشه‌ای ساخته بود. یک دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت‌تر بود آن دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی… https://eitaa.com/hamkalam
💠 امیرالمومنین علیه‌السلام: 🔸 عَجِبتُ لِمَن يَرجُو رَحمَةَ مَن فَوقَهُ كيفَ لا يَرحَمُ مَن دُونَهُ؟! 🔹 در شگفتم از كسى كه به رحم و شفقت فرا دست خود اميد دارد، چگونه به فرو دست خود رحم نمى كند. 📎 غررالحکم، ح۶۲۵۵
در سال 56 قبل از میلاد مسیح زمانی که "ارد اشک سیزدهم" پادشاه اشکانی بر تخت سلطنت رسید،اولین رویارویی ایران و امپراتوری روم شکل گرفت. امپراتوری مقتدر روم در آن روزگار تقریبا تمام نواحی دنیای شناخته شده را فتح کرده بود، تا اینکه به پشت مرزهای ایران که در زمان اشکانی در سوریه فعلی قرار داشت رسید، در آن زمان فرمانده ی سپاه روم بر عهده ی" کراسوس "سردار بزرگ بود که تا قبل از این در جنگ های بسیاری پیروز شده بود، در نتیجه گمان می کرد که این همسایه ی شرقی چندان مهم و پر دردسر نخواهد بود. پیش از حمله رومیان چند فرستاده از طرف ارد به نزد کراسوس می روند تا پیغام شاه را به خدمت کراسوس تسلیم کنند، که در حقیقت این پیغام امان نامه ای از جانب ارد بود که به رومیان اجازه می داد، بدون جنگ و خونریزی خاک سوریه را ترک کرده و به مرزهای خود باز گردند. کراسوس پس از خواندن نامه با فرستادگان ایرانی با تحقیر برخورد کرد و گفت :"پاسخ پادشاه شما را شخصاً در سلوکیه خواهم داد"، که منظور کراسوس این بود که تا قلب امپراتوری شما خواهم تاخت. " سرپرست فرستادگان از این حرف سخت آشفته می شود و کف دستش را به کراسوس نشان می دهد و با پوزخند می گوید :ای سردار هرگاه در کف دست من مویی بروید تو هم سلوکیه را خواهی دید. " همانگونه که در تاریخ آمده است حق با فرستاده بود ، چون نه تنها سپاه روم در این جنگ شکست خورد، بلکه کراسوس و همینطور پسرش نیز در این جنگ کشته شدند. اصطلاح "هرگز از کف دست مویی نمی روید" همانطور که در واقعه ی تاریخی آن آماده است، به عنوان یک جواب دندان شکن، در مقابل تهدید کسی به کار می رود. البته در بعضی مواقع به عنوان کنایه از نداری و بی چیزی هم استفاده می شود مثلا میگویند همانطور که کف دست مویی ندارد طرف هم چیزی در دست و بالش نیست و فقیر و مستمند کانال داستان بچه‌های مدرسه @hamkalam
کنایه از انجام کار و عملی است که هیچ سود و مزدی برای طرف عاید نمیشود و وقت خود را بیهوده برای انجام کاری تلف میکند حلاجی از شهر برای کار حلاجی به دهی می رفت. زمین از برف پوشیده و هوا بسیار سرد بود. از قضا در بین راه به گرگی گرسنه برخورد. گرگ از سرما و گرسنگی، حالت حمله به خود گرفت. حلاج درحالی که می ترسید، دست و پای خود را گم نکرد و درصدد چاره برآمد. خواست با کمان به او حمله کند. دید کمان، طاقت حملهٔ گرگ را ندارد و می شکند. به سرعت روی زمین نشست و با چک حلاجی بنای زدن بر زه کمان گذاشت! گرگ از صدای زه کمان ترسید و فرار کرد. حلاج هم به سرعت به راه افتاد. هنوز بیش از چند قدم نرفته بود که باز دید گرگ به سمت او می آید. حلاج مانند قبل، کوبیدن چک بر کمان را شروع کرد و گرگ را فراری داد و به راه خود ادامه داد. باز دید گرگ دست بردار نیست. حلاج دوباره صدای زه را درآورد تا سرانجام گرگ خسته شد و به سراغ شکار دیگری رفت. حلاج هم چون دید شب نزدیک است و هوا سرد و برفی است، به خانهٔ خود بازگشت. وقتی همسرش پرسید: «امروز چه کردی؟» گفت: «حلاج گرگ بودم!» . حلاج یعنی پنبه زن،شغلی که در قدیم رواج داشته است. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 https://eitaa.com/hamkalam
روزی کشاورزی در مزرعه خود یک غاز زخمی پیدا کرد مرد با آنکه کار زیادی داشت ، دست از کار کشید و غاز زخمی را به خانه برد ابتدا کمی اب به او داد و سپس او را کباب کرد و خورد. همیشه داستان ها بر اساس انتظارات شما خاتمه نمی یابد😂😂 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا