eitaa logo
داستان بچه های مدرسه
1.3هزار دنبال‌کننده
914 عکس
551 ویدیو
4 فایل
آیدی مدیرکانال در پیام رسان ایتا @salamhamvatan
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀امام صادق عليه السلام: 💢إنَّ القَصدَ أمرٌ يُحِبُّهُ اللّه ُ عَزَّ و جلَّ و إنَّ السَّرَفَ (أمرٌ) يُبغِضُهُ (اللّه ُ عَزَّ و جلَّ). 🔘ميانه روى چيزى است كه خداوند عزّ و جلّ آن را دوست دارد و اسراف امرى است كه خداوند عزّ و جلّ از آن نفرت دارد. 🖇الخصال، ص۳۶، ح۱۰
روزی دست پسر بچه‌ای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشت‌هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر می‌کنم دستت بیرون می‌آید.» پسر گفت: «می‌دانم اما نمی‌توانم این کار را بکنم.» پدر که از این جواب پسرش شگفت‌زده شده بود پرسید: «چرا نمی‌توانی؟» پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکه‌ای که در مشتم است، بیرون می‌افتد.» پی نوشت : شاید شما هم به ساده‌لوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم می‌بینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کم‌ارزش، چنان می‌چسبیم که ارزش دارایی‌های پرارزشمان را فراموش می‌کنیم و در نتیجه آنها را از دست می‌دهیم. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam 
بزرگی میگفت: چندین سال قبل در محله ما یک گاریچی بود، که نفت می‌آورد و به او عمو نفتی میگفتیم. یک روز مرا دید و گفت: سلام؛ ببخشید خانه‌یتان را گازکشی کرده اید؟! گفتم: بله! . گفت: فهمیدم؛ چون سلامهایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه؟! گفت: قبل از اینکه خانه‌ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل میگرفتی، حالم را می‌پرسیدی. همه اهل محل همین طور بودند؛ هرکس خانه اش گازکشی می‌شود، دیگر سلام علیک او تغییر می کند! . از آن لحظه فهمیدم سی سال است سلامم به جای این که بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد بوی نفت میداده است! سی سال او را با اخلاق خوب تحویل گرفتم؛ خیال می‌کردم اخلاقم خوب است! ولی حالا که خانه را گازکشی کرده‌ام ناخودآگاه نوع سلام کردنم عوض شده است! . خوب است تمام امورمان برای خدا باشد و سلام‌ها و برخوردهایمان در زندگی بوی نیاز ندهد! کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam @ ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌
ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ساعتی ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺩﺍﺩ. ﺍﻭ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻄﻮﺭﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮ ﺯدی . ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: «ﻣﻦ 35 ﺳﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ‌ﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ‌ﺭﻭﻧﺪ. ﻭﻟﯽ ﺗﻮ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻌﺪﻭﺩ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ ﻭ ﻣﻮﻗﻊ ﺧﺮﻭﺝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﻣﯽﮐﻨﯽ و ﺑﻌﺪ ﺧﺎﺭﺝ ﻣﯽﺷﻮﯼ. ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻣﺎ ﻃﻮﺭﯼ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻫﻢ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﻗﺒﻞ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺳﻼﻡ ﮐﺮﺩﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﮐﺮﺩﻥ تو ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻡ. برای همین ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﻓﺘﻦ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺳﺮﯼ ﺑﺰﻧﻢ. ﻣﻦ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﻫﺮ ﺭﻭﺯﻩ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺗﻮ ﻣﻦ ﻫﻢ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻡ.» پی نوشت : ﻣﺘﻮﺍﺿﻊ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻧﻤﺎﻥ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﻢ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﺳﻌﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺗأﺛﯿﺮ ﻣﺜﺒﺘﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻃﺮﺍﻓﯿﺎﻧﻤﺎﻥ ﻣﺨﺼﻮﺻﺎً ﺍﻓﺮﺍﺩﯼ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﻢ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ. کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
امام رضا (عليه‌السلام): بالاترین درجه عقل بعد از ایمان به خداوند مهرورزی و خیرخواهی برای مردم است. 📚عیون اخبار الرضا(علیه السلام) -ج۲-ص۳۵
عمویی داشتم نیکو و مردی اهل خطه دانایی و حکمت که خدایش او را بیامرزاد او نیز از ناحیه هر دو چشم بخاطر بیماری آبله از جوانی نابینای مطلق بود ولی واقعا بشدت ، از سمت ، دل و جان بینا و روشن روان بود سال سی شش الی سی هفت بود ومن آنروز کودکی بودم سه چهار ساله و البته کمی شیطون به اتاق عموئی شدم یواشکی بی سلام ، دست کردم بی اجازت ایشان قندی ازقندان بربودم و بر دهان گذاشتم تا *نوش جانم شود* غافل ازاینکه او صدای نفس مرا میشناسد صدایم کرد به اسم : به سلام پاسخی دادم به حکمت گفت : بعد از ظهر که آغات از اداره اومد *سلامش بروسون و باو بگو عموئی گفته پای گوسالو را ببند* من هم برسم کودکی و نادانی خوشحال از اینکه بابا برامون گوساله خریده تا با اون گوساله بازی کنم ، گفتم باشه و بغایت ، بانتظار و چشم براه پدر ماندم تا از اداره بیاید و من به مراد و مطلب خویش برسم آنروز یکی از طولانی ترین روزها در طول عمرم بود بینهایت سخت بود این انتظار . هرچند زمانی که میگذشت و لحظه دیدار پدر نزدیک میشد به محضر عمو مشرف میشدم و از سر کنجکاوی ، پرسشی و آدرسی از معشوق خیالی خویش که آنروز گوساله بود میپرسیدم ولی هر بار عموئی میگفت نمی دونم گوساله کجا بسته و من پرسشگرانه از رنگ و اندازه گوساله میپرسیدم عموئی میگفت : می دانم که باندازه تو و همرنگ تو است اینها را که میگفت بیشتر از پیش دلبسته گوساله ای میشدم که هم اندازه وُ همرنگ من است سایه سار دیوار به سمت مشرق آویزان شد ، ولی هنوز اندکی به آمدن پدر مانده بود انتظار خسته کننده شده بود ناگفته نماند که داستان بستن گوساله که به مادر گفتم او نیز قضیه را دریافت کرده بود و هم قول عموئی شده بود و از آدرس و محل اختفای گوساله ی خیالی که هم اندازه و همرنگ من بود لام تاکام نمیگفت وقت دیدار فرا رسید صدای کفش های کف چرمی پدر را از پیچ کوچه شنیدم با پاهای کودکانه و دوان دوان و بشوق به استقبال پدر شدم دستها را باز کردم و سلامی نمودم او نیز از سر ملاطفت مرا پاسخی مهربانه بداد و به لطافت پدرانه بغل باز کرد و مرا از زمین کند و بآغوش کشید و نوازشها کرد او مرا میبوسید و من او را ، کودکانه در میان اینهمه غوغای مهربانی پدر پرسیدم آقا گفت جااااااااانم گفتم : گوساله که خریدی کجا گذاشتی پرسید : گوساله ! گفتم بله گوساله ای که هم اندازه و همرنگ من است گفت : کی گفته من گوساله خریده ام گفتم ّ: عموئی صبحی گفت آقات که از اداره آمد بهش سلام برسون و بگو *پاهای گوساله ات رو ببند* این جمله که ما گفتیم متوجه حرف رمز آلود عموئی شد پدر متغیر شد سریع مرا از آغوشش جدا کرد و به زمین نهاد گفت : بیا تا نشانت دهم او جلو ومن از دنبال از درکوچه داخل دالان شدیم ، با یا اللهی از جانب پدر و از دالان به حیاط اوچون هر روز ،که دست و صورت خود را هم درون حوض میشست ، نشست مادرم به پیشبازآمد سلامی و احوالپرسی کرد و به خوشحالی من خیره شد آقا ! مقابل اتاق عمویی مکثی کرد از راه ارادت و ادب سلامی و احوال پرسی نمود و نجواوار گفتگویی کردند و لبخندی به هم حواله کردند و من هنوز مشتاق دیدن گوساله پی در پی پدر از محل و ادرس گوساله میپرسیدم ، پدر از راه پله ها راهی بالا خانه شد و من درعقب او خوشحال ، پله های صعود بالاخونه را طی نمودم تا به اتاق نشیمن رسیدیم وارد که شدیم پدرچفت در را بست پرسیدم در را چرا می بندی گفت : میخواهم گوساله فرار نکنّد و من هی خوشحالتر به لحظه دیدارچشم دوخته بودم واما پدر به فراصت کلاه گرد «شاپو» و کراوات و کت و شلوار جلیقه و پیراهن سفید را بیرون آورد و هر کدام به رخت آویز زیر پرده سفید گلدوزی شده در جای خود آویزان کرد ومن عاشقانه نگاه او میکردم ، گفت حالا میخواهی گوساله ببینی باشوق و خنده گفتم بله گفت خب قبل از دیدنش آن بادبزن به من بده ومن بادبزن که کنج تاقچه بودبرداشتم به او دادم همزمان با گرفتن دسته باد بزن دستان مرا هم گرفت و چند چوب باد بزن به کف دست و سپس به باسنم زد من دردم گرفت گریه میکردم و فریاد میزدم ولی دلیل چوب خوردن و تنبیه خویش را نمیدانستم مادرم که صدای گریه مرا شنید چون مرغ سرکنده خود را به پشت در بسته رساند و در را بقصد باز شدنِ چفتش بشدت میجنباند و ناله و فریاد میکرد او دلسوزانه و از عمق جان پر پر میزد و پی در پی میگفت : غلط کرد اشتباه کرد ولش کن ولی من هنوز نمیدانستم چه غلطی و اشتباهی کردم از شدت تکان دادن در توسط مادرم ، خودبخود چفت در افتاد و در باز شد و مادر چون فرشته نجات مرا در آغوش کشید و خود را سپر بلای من کرد ، و مدام میگفت غلط کرد ، اشتباه کرد در این حال پدر با صدایی بلند تر از حد معمول گفت : پسرت صبح رفته تو اتاق عموئی سلام نکرده و بی اجازه قند برداشته این ادبی هست که به او یاد دادی ادامه 👇👇 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
مادر ناله کنان بافغان میگفت اَلان یاد گرفت دیگه فراموش نمیکند دیگر بَسِشه نزنش، پسرم از حالا به بعد همیشه سلام میکنه و بی اجازه چیزی بر نمیدارد من در زیر پرو بال خسته مادر چون جوجه ای از ترس میلرزیدم در این زمان بود که من دانستم چه اشتباه بزرگی کردم ! اول ادب و سلام نکردم دوم بی اجازه عموئی قند برداشته بودم *که نوش جانم نشد* ولی شیرینی دانستن این رمز تا آنسوی خط زندگی بامن است واین حکایت برای منِ کودکِ سه چهار ساله درس عبرتی شد تا به دیگران ، و بویژه بزرگترها ادب کنم و دیگر اینکه بی اجازت صاحب مال حق ندارم از امول دیگران استفاده کنم ،، حتی به اندازه کوچکی حب قندی ! و هر چند آن فردِ صاحبِ مال از نزدیکترین عزیزانم باشد البته آقام پس از صرف نهار و بعد از استراحت و چرت عصرانه چون هر روز ، لباس پوشید بقصد رفتن به قهوه خانه چمن بید ، مرا صدا کرد و به آغوش کشید و نوازشها کرد و با دو انگشت بلند دست راست مبارک خود در جیب جلیقه کرد و یک . یک سکه یک قرانی بیرون کشید و گفت : برو درِ دکون پسرعمه غُولمَلی نخودچی و کشمش بخر و رفت ، او رفت ومن از پله های بالا خونه پائین آمدم ، مقابل اتاق عموئی که شدم ، سلامی کردم متواضعانه و دانسته او مرا بداخل خواند و در بغل گرفت و بوسید و نصیحتها داد و سپس دوسه حب قند بمن داد و من یکجا در دهان گذاشتم و جویدم که هنوز که هنوز است بعداز شصت سال شیرینی آن قند و آن حکایت پند آموز در دهان جسمم و دهان ذهنم حس میکنم الگو سازی یک جامعه از بالا به پائین صورت میگردد ودیگر اشخاص طبقه پائین شخصیت خود را بر مبنای آنها فرهنگ سازی و در خود نهادینه میکنند برگی از دفتر خاطراتِ ذبیح الله متشرعی 🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینین چطوری یک کلاغ سعی میکنه یک جوجه تیغی رو به عبور سریعتر از جاده وادار کنه تا زیر چرخ ماشین ها تلف نشه! کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
📍دستور کار صریح رهبر انقلاب به همه‌ی فعالین فرهنگی و رسانه‌ای و سیاسی 📝 «همه‌ی کسانی که در زمینه‌های تبلیغاتی مخاطبی دارند، حرف میتوانند بزنند، زبان گویایی دارند، یکی از بزرگ‌ترین و اوّلی‌ترین اهدافشان بایستی این باشد که را در دلها زنده کنند. حرف ناامیدکننده بر زبان جاری نکنند... امروز کار اساسی، کار مهم برای دستگاه‌های تبلیغاتی ما،‌ برای دستگاه‌های فرهنگی ما، تبلیغات ما، وزارت ارشاد ما، صداوسیمای ما، فعّالان فضای مجازی ما، کار اساسی این است که پرده‌ی توهّم اقتدار دشمن را پاره کنند، بشکنند، نگذارند تبلیغات دشمن بر روی افکار عمومی اثر کند.» ۱۴۰۳/۱۰/۱۹
💠هشت نفرند که اگر مورد توهین قرار گرفتند، باید خود را سرزنش کنند💠 💠 امام صادق علیه السّلام از پدرش و او از حضرت علی بن ابی طالب علیه السّلام روایت کرد که پیامبر صلّی الله علیه و آله در توصیه ای به ایشان فرمود: 💠ای علی! هشت نفرند که اگر مورد توهین قرار گرفتند، باید خود را سرزنش کنند: 1⃣ کسی که ناخوانده به مهمانی رود🍃🌼 2⃣ و کسی که به صاحب خانه فرمان دهد🍃🌼 3⃣ و کسی که از دشمنانش خیر و خوبی بخواهد🍃🌼 4⃣ و کسی که از انسان های پست، بخشش بخواهد🍃🌼 5⃣ و کسی که در صحبت خصوصی دو نفر که او را راه نداده اند، داخل شود🍃🌼 6⃣ و کسی که سلطان [عادل] را تحقیر و خوار می کند🍃🌼 7⃣ و کسی که در جمعی که شایسته او نیست، می نشیند🍃🌼 8⃣ و کسی که به کسی سخن می گوید که از او نمی شنود🍃🌼 📚الخصال ج2 ص410 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
(ابوعلى بن سينا) هنوز به سن بيست سال نرسيده بو كه علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهى و طبيعى و رياضى و دينى زمان خود سرآمد عصر شد. روزى به مجلس درس (ابو على بن مسكويه )، دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد. با كمال غرور گردويى را به جلو ابن مسكويه افكند و گفت مساحت سطح اين را تعيين كن . ابن مسكويه جزوهايى از يك كتاب كه در علم اخلاق و تربيت نوشته بود (كتاب طهارة الاعراق )، به جلو ابن سينا گذاشت و گفت :(تو نخست اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت سطح گردو را تعيين كنم ، تو به اصلاح اخلاق خود محتاجترى از من به تعيين مساحت سطح اين گردو). بوعلى از اين گفتار شرمسار شد و اين جمله راهنماى اخلاقى او در همه عمر قرار گرفت (1). داستان راستان جلد 1 و 2 1- تاريخ علوم عقلى در اسلام ، ص 211. 🌺الَّلهُمَّ صلِّ عَلی مُحَمَّدٍ و آلِ مُحَمَّد و عجِّل فَرَجَهُم🌺 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam