eitaa logo
داستان بچه های مدرسه
1.2هزار دنبال‌کننده
869 عکس
513 ویدیو
6 فایل
آیدی مدیرکانال در پیام رسان ایتا @salamhamvatan
مشاهده در ایتا
دانلود
14.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی { زینب زینب } با صدای: مرحوم موذن زاده اردبیلی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 توئیت KHAMENEI.IR در پی اعلام آتش‌بس در غزه/ رهبر انقلاب: صبر و ایستادگی مردم و مقاومت فلسطین، رژیم صهیونیستی را وادار به عقب‌نشینی کرد/ در کتابها خواهند نوشت که این رژیم پس از کشتار زنان و کودکان، شکست خورد 👈 در پی اعلام آتش‌بس در غزه، حساب‌های رسانه KHAMENEI.IR در شبکه‌های اجتماعی، جمله‌ای از رهبر معظم انقلاب اسلامی را به زبان‌های مختلف منتشر کردند که متن آن به شرح زیر است. 📝 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: ✏️امروز دنیا فهمید که صبر مردم غزه و ایستادگی مقاومت فلسطینی، رژیم صهیونیستی را وادار به عقب‌نشینی کرده است. ✏️در کتابها خواهند نوشت که روزی، جماعتی صهیونیست، با فجیع‌ترین جنایات، هزاران زن و کودک را کشتند و در آخر شکست خوردند. 🖼 | 💻 Farsi.Khamenei.ir
حضرت علی بن موسی الرّضا علیه آلاف التّحیّة و الثّناء می‌فرمایند: حكايت استغفار [و ريختن گناهان به سبب آن ]حكايت برگ درخت است كه با تكان خوردن درخت مى‌ريزد. 📗الکافی، جلد ۲، صفحه‌ی ۵۰۴ کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
مردی ساده چوپان شخصی ثروتمند بود و هر روز در مقابل چوپانی اش پنج درهم از او دریافت میکرد. یک روز صاحب گوسفندان به چوپانش گفت: میخواهم گوسفندانم را بفروشم چون میخواهم به مسافرت بروم. و نیازی به نگهداری گوسفند و چوپان ندارم و میخواهم مزدت را نیز بپردازم. پول زیادی به چوپان داد اما چوپان آن را نپذیرفت و مزد اندک خویش را که هر روز در مقابل چوپانی اش دریافت میکرد و باور داشت که مزد واقعی کارش است، ترجیح داد. چوپان در مقابل حیرت زدگی صاحب گوسفندان، مزد اندک خویش را که پنج درهم بود دریافت کرد و به سوی خانه اش رفت. چوپان بعد از آن روز که بی کار شده بود، دنبال کار می گشت اما شغلی پیدا نکرد ولی پول اندک چوپانی اش را نگه داشت و خرج نکرد به امید اینکه روزی به کارش آید. در آن روستا که چوپان زندگی می کرد مرد تاجری بود که مردم پولشان را به او می دادند تا به همراه کاروان تجارتی خویش کالای مورد نیاز آنها را برایشان خریداری کند. هنگامی که وعده سفرش فرا رسید، مردم مثل همیشه پیش او رفتند و هر کس مقداری پول به او داد و کالای مورد نیاز خویش را از او طلب کرد. چوپان هم به این فکر افتاد که پنج درهمش را به او بدهد تا برایش چیز سودمندی خرید کند. لذا او نیز به همراه کسانی که نزد تاجر رفته بودند، رفت. هنگامیکه مردم از پیش تاجر رفتند ، چوپان پنج درهم خویش را به او داد. تاجر او را مسخره کرد و خنده کنان به او گفت: با پنج درهم چه چیزی می توان خرید؟ چوپان گفت: آن را با خودت ببر هر چیز پنج درهمی دیدی برایم خرید کن. تاجر از کار او تعجب کرد و گفت: من به نزد تاجران بزرگی میروم و آنان هیچ چیزی را به پنج درهم نمیفروشند، آنان چیزهای گرانقیمت میفروشند. اما چوپان بسیار اصرار کرد و در پی اصرار وی تاجر خواسته اش را پذیرفت. تاجر برای انجام تجارتش به مقصدی که داشت رسید و مطابق خواسته ی هر یک از کسانی که پولی به او داده بودند ما یحتاج آنان را خریداری کرد . هنگام برگشت که مشغول بررسی حساب و کتابش بود، بجز پنج درهم چوپان چیزی باقی نمانده بود و بجز یک گربه ی چاق چیز دیگری که پنج درهم ارزش داشته باشد نیافت که برای آن چوپان خریداری کند. صاحب آن گربه می خواست آن را بفروشد تا از شرش رها شود ، تاجر آن را بحساب چوپان خرید و به سوی شهرش بر می گشت. در مسیر بازگشت از میان روستایی گذشت، خواست مقداری در آن روستا استراحت کند ، هنگامی که داخل روستا شد ، مردم روستا گربه را دیدند و از تاجر خواستند که آن گربه را به آنان بفروشد . تاجر از اصرار مردم روستا برای خریدن گربه از وی حیرت زده شد. از آنان پرسید: دلیل اصرارتان برای خریدن این گربه چیست؟ مردم روستا گفتند: ما از دست موشهایی که همه زراعتهای ما را می خورند مورد فشار قرار گرفته ایم که چیزی برای ما باقی نمی گزارند. و مدتی طولانی است که به دنبال یک گربه هستیم تا برای از بین برن موشها ما را کمک کند. آنان برای خریدن آن گربه از تاجر به مقدار وزن آن طلا اعلام آمادگی کردند . هنگامی که تاجر از تصمیم آنان اطمینان حاصل کرد، با خواسته ی آنان موافقت کرد که گربه را به مقدار وزن آن طلا بفروشد. چنین شد و تاجر به شهر خویش برگشت ، مردم به استقبالش رفتند و تاجر امانت هر کسی را به صاحبش داد تا اینکه نوبت چوپان رسید ، تاجر با او تنها شد و او را به خداوند قسم داد تا راز آن پنج درهم را به او بگوید که آن را از کجا بدست آورده است؟ چوپان از پرسش های تاجر تعجب کرد اما داستان را بطور کامل برایش تعریف نمود. تاجر شروع به بوسیدن چوپان کرد در حالی که گریه می کرد و می گفت: خداوند در عوض بهتر از آن را به تو داد چرا که تو به روزی حلال راضی بودی و به بیشتر از آن رضایت ندادی. در اینجا بود که تاجر داستان را برایش تعریف کرد و آن طلاها را به او داد. این معنی روزی حلال است الهی ما را به آنچه به ما دادی قانع گردان و در آنچه به ما عطا فرموده ای برکت قرار ده دوستان این قصه ها برای آموختن ودرس گرفتن است ساده از کنار آن. عبور نکنیم🌸🍏🌸 @hamkalam
روزي (عقيل ) برادر (امام علي ) عليه السلام از حضرتش درخواست كمك مالي كرد و گفت : من تنگدستم مرا چيزي بده . حضرت فرمود : صبر داشته باش تا ميان مسلمين تقسيم كنم ، سهميه ترا خواهم داد . عقيل اصرار ورزيد ، امام به مردي گفت : دست عقيل را بگير و ببر در ميان بازار ، بگو قفل دكاني را بشكند و آنچه در ميان دكان است بردارد . عقيل در جواب گفت : مي خواهي مرا به عنوان دزدي بگيرند . امام فرمود : پس تو مي خواهي مرا سارق قرار دهي كه از بيت المال مسلمين بردارم و به تو بدهم ؟ عقيل گفت : پيش معاويه مي رويم ، فرمود : خود داني عقيل پيش معاويه رفت و از او تقاضاي كمك كرد . معاويه او را صد هزار درهم داد و گفت : بالاي منبر برو بگو علي عليه السلام با تو چگونه رفتار كرد و من چه كردم . عقيل بر منبر رفت و پس از سپاس و حمد خدا گفت : مردم من از علي عليه السلام دينش را طلب كردم مرا كه برادرش بود رها كرد و دينش را گرفت ، ولي از معاويه درخواست نمودم مرا بر دينش مقدم داشت . کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
محمد جواد عزیز آبادی فارغ التحصیل رشته مهندسی الکترونیک دانشگاه علوم دریایی امام خمینی(ره) نوشهر دانش آموخته مدرسه فرهنگیان دهگان کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 https://eitaa.com/hamkalam
19.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. شاد باشید و پر انرژی 🍃📹💫دوربین مخفی... 🍃🌷🕊 مثلا یه جوون جواب مثبتِ خواستگاری رو گرفته و شیرینی پخش میکنه که....👌😂 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
هدایت شده از خبرگزاری طنز تلنگر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تصویری از آسمان که رد دود ناشی از مازوت سوزی تا اراک را در یک کانال هوایی به وضوح نشان می‌دهد. /صدا و سیمای مرکزی 🟥 || @talangor_aums1
امام رضا علیه السلام هر گاه می خواهی دعایت به عرش برسد و مستجاب گردد ، اول در حق پدر و مادرت دعا کن . 📚بحار الانوار ج‌ ۶۱ ص‌ ۳۸۱
امام_صادق علیه السلام فرمودند: یعقوب با دیدن یوسف پیاده شد، یوسف خواست پیاده شود، اما مقام و ریاست نگذاشت تا در مقابل پدر پیاده شود، همینکه بر پدر سلام کرد، جبرئیل بر نزد یوسف آمد و گفت: ای یوسف خداوند متعال به تو می گوید: چه شد که در مقابل بنده شایسته من پیاده نشدی؟ این مقام و ریاست؟ باز کن کف دست خود را، یوسف دست خود را گشود، ناگاه نوری از میان انگشتانش خارج شد، پرسید: این چه بود؟ جبرئیل گفت: (نور پیامبری بود) هرگز از نسل تو پیامبری نخواهد آمد، این مجازات تو بود بخاطر برخورد تو با یعقوب که در مقابل او پیاده نشدی. 📕علل الشرایع باب 47 حدیث 2 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam
یک روز توی پیاده‌رو به طرف میدان تجریش می‌رفتم، از دور دیدم یک كارت‌پخش‌كن خیلی باكلاس، كاغذهای رنگی قشنگی دستشه ولی به هركسی نمیده! خانم‌ها رو که کلا تحویل نمی‌گرفت و در مورد آقایون هم خیلی گزینشی رفتار می‌كرد و معلوم بود فقط به كسانی كاغذ رو می‌داد كه مشخصات خاصی از نظر خودش داشته باشند، اهل حروم‌کردن تبلیغات نبود. احساس كردم فكر میكنه هركسی لیاقت داشتن این تبلیغات تمام‌رنگی گرون‌قیمت رو نداره، لابد فقط به آدم‌های باكلاس و شیک‌پوش و باشخصیت میده! حسابی کنجکاو شده بودم. خدایا، نظر این تبلیغاتچی خوش‌تیپ و باكلاس راجع به من چی خواهد بود؟! آیا منو تائید میكنه؟! كفشهامو با پشت شلوارم پاک كردم تا مختصر گردوخاكی كه روش نشسته بود پاك بشه و كفشم برق بزنه! شكم مبارک رو دادم تو و درعین‌حال سعی كردم خودم رو كاملا بی‌تفاوت نشون بدم! دل تو دلم نبود. یعنی منو می‌پسنده؟ یعنی به من هم از این كاغذهای خوشگل میده؟ همین‌طور كه سعی می‌كردم با بی‌تفاوتی از كنارش رد بشم با لبخند نگاهی بهم كرد و یک كاغذ رنگی به طرفم گرفت و گفت: "آقای محترم! بفرمایید" قند تو دلم آب شد! با لبخندی ظاهری و با حالتی که نشون بدم اصلا برام مهم نیست بهش گفتم: می‌گیرمش ولی الان وقت خوندنش رو ندارم! كاغذ رو گرفتم. چند قدم اون‌ورتر پیچیدم توی قنادی و اون‌قدر هول بودم كه داشتم با سر می‌رفتم توی كیک. ایستادم و با ولع تمام به كاغذ نگاه كردم، نوشته بود: 👈"دیگر نگران طاسی سر خود نباشید، پیوند مو با جدیدترین متد روز اروپا و امریكا" 😐 @dohhol