eitaa logo
داستان بچه های مدرسه
1.1هزار دنبال‌کننده
780 عکس
410 ویدیو
7 فایل
آیدی مدیرکانال در پیام رسان ایتا @salamhamvatan
مشاهده در ایتا
دانلود
دو پیرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسیار قدیمى همدیگر بودند. هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به دیدار او می رفت. یک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بودیم و سال‌هاى سال با هم فوتبال بازى می‌کردیم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، یک جورى به من خبر بده که آیا در آن جا هم می‌شود فوتبال بازى کرد یا نه؟ بهمن گفت: خسرو جان، تو بهترین دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم. چند روز بعد بهمن از دنیا رفت. یک شب، نیمه‌هاى شب، خسرو با صدایى از خواب پرید. یک شیئ نورانى چشمک‌زن را دید که نام او را صدا می‌زد: خسرو! خسرو! ... خسرو گفت: تو کی هستی؟ - منم، بهمن. - مگه میشه تو بهمن باشی، بهمن مُرده. - باور کن من خود بهمنم. - تو الان کجایی؟ بهمن گفت: در بهشت! و چند خبر و یک خبر برایت دارم. خسرو گفت: اول خبرهاى خوب را بگو! بهمن گفت: اول این که در بهشت هم فوتبال برقرار است و از آن بهتر این که تمام دوستان و هم تیمی‌هایمان که مرده‌اند نیز اینجا هستند. حتى مربى سابقمان هم اینجاست. و باز هم از آن بهتر این که همه‌ی ما دوباره جوان شدیم و هوا هم همیشه بهاری است و از برف و باران خبرى نیست. از همه بهتر این که می‌توانیم هر چقدر دلمان خواست فوتبال بازى کنیم به طوری که هرگز خسته نمی‌شویم. در حین بازى هم هیچکس آسیب نمی‌بیند! خسرو گفت: عالیه! حتى خوابش را هم نمی‌دیدم! 👈 راستى آن خبر بدى که گفتى چیه؟ بهمن گفت: خبر بد اینکه مربّی‌مون براى بازى جمعه اسم تو را هم توى لیست تیم گذاشته.😁 کانال داستان بچه‌های مدرسه 👇 @hamkalam