‼️راز آسون شدن ریاضی‼️
💢اینجوری که من یادت میدم
نمره ۲۰ ریاضیو بگیر 💢
‼️فقط ۵دقیقه وقت بذار پست های
سنجاق کانالو ببین اگه چیزی یاد نگرفتی
کانالو دنبال نکن😎✌️
👇👇👇
تازه پنجشنبه ها تو کانال رو تقویت پایه کار میکنیم☺️
با زبان ساده و روون😊
بزن رو این لینک👇
https://eitaa.com/joinchat/2713059643C85246130c1
👈ویژه چهارم ، پنجم و ششم ها👉
کلی داستان آموزنده و جذاب
کانال داستان بچههای مدرسه در پیام رسان ایتا 👇👇
با بیش از چند هزار داستان و حکایت و طنز
مدیر کانال : سید ابوتراب میرهاشمی
https://eitaa.com/hamkalam
@hamkalam
May 11
🌾كافرى، غلامى مسلمان داشت . غلام به دين و آيين خود سخت پايبند بود و كافر، او را منعى نمىكرد .
🌾 روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگير تا برويم . در راه به مسجدى رسيدند. غلام گفت:
🌾اى خواجه!اجازت مىفرمايى كه به اين مسجد داخل شوم و نماز بگزارم. خواجه گفت: برو؛ ولى چون نمازت را خواندى، به سرعت باز گرد. من همين جا مىايستم و تو را انتظار مىكشم .
🌾نماز در مسجد پايان يافت . امام جماعت و همه نمازگزاران يك يك بيرون آمدند .
🌾اما خواجه هر چه مىگشت، غلام خود را در ميان آنها نمىيافت . مدتى صبر كرد؛ پس بانگ زد كه اى غلام بيرون آى. گفت: نمىگذارند كه بيرون آيم . چون كار از حد گذشت .
🌾خواجه سر در مسجد كرد تا ببيند كه كيست كه غلامش را گرفته و نمىگذارد كه بيرون آيد . در مسجد، جز كفشى و سايه يك كس، چيزى نديد . از همان جا فرياد زد: آخر كيست كه نمىگذارد تو بيرون آيى . غلام گفت: همان كس كه تو را نمىگذارد كه به داخل آيى .
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
@hamkalam
🔸روزی ، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد ، گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد!
🔸روز بعد ، سگی که از آن جا می گذشت از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد ، گوساله راهنمای گله ، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند!
🔸مدتی بعد ، انسان ها هم از همین راه استفاده کردند : می آمدند و می رفتند ،به راست و چپ می پیچیدند ، بالا می رفتند و پایین می آمدند ، شکوه می کردند و آزار می دیدند و حق هم داشتند ، اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند!
🔸مدتی بعد آن کوره راه ، خیابانی شد!
حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین ، از پا می افتادند و مجبور بودند راهی که می توانستند در سی دقیقه طی کنند ، سه ساعته بروند ، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوساله ای گشوده بود ...
🔸سال ها گذشت و آن خیابان ، جاده ی اصلی یک روستا شد ، و بعد شد خیابان اصلی یک شهر همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند ، مسیر بسیار بدی بود!
🔸در همین حال ، جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران ، راهی را که قبلا باز شده ، طی کنند و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟
👤 پائولو کوئلیو
📙 قصه هایی برای پدران ، فرزندان ، نوه ها
@hamkalam
گنجشک از باران پرسيد:
کار تو چيست؟
باران با لطافت جواب داد:
تلنگر زدن به انسانهايي که آسمان خدا را از ياد برده اند.
گاهي بايد کرکرۀ زندگي را پايين بکشيم و با خود خلوت کنيم .
و به پيرامونمان با دقت بيشتري نگاه کنيم،
شايد چيزهايي را از ياد برده باشيم.
یه وقتهائی هست که جز خودمان چیزی را نمی بینیم حتی
#خدا را ....
🔆 #امام_حسین علیه السلام: القُنوعُ راحَةُ الأبدانِ؛
🔆 قناعت، مايه آسايش تن است.
📚 بحارالأنوار: ج۷۸، ص۱۲۸
#احادیث
روزی بود و روزگاری بود. در زمان های نه چندان دور هر روستایی صاحبی داشت.روستاها مانند کالاهای دیگر خرید و فروش می شدند. مردم روستا مجبور بودند هر ساله مقداری از دسترنج خود را به صاحب روستا که به اون خان می گفتند بدهند.
یکی از روستاها صاحبی داشت که به او قلی خان می گفتند.او نه زحمتی می کشید و نه کاری می کرد و همه ی مردم از زورگویی هایش ناراضی بودند.قلی خان آشپزی داشت که شب و روز برایش غذا می پخت.آشپز بدی نبود اما چون از کار های خان و ستم کاری های اون ناراحت بود توجهی به درست پختن نمی کرد.غذاهایی که آشپز می پخت بدبو ، بدطعم و بی ارزش بود اما خان هیچ اعتراضی نمی کرد و اطرافیانش هم گرچه می دانستند غذا ها بد هستند اما از ترس خان چیزی نمی گفتند.
یک روز که آشپز باشی مشغول غذا پختن بود ناگهان سنگ نمک از دستش در رفت و مستقیم افتاد توی دیگ غذا.آشپز باشی اول تصمیم گرفت که سنگ نمک را در بیاورد اما وقتی به این فکر افتاد که خان هیچ وقت توجهی نمی کند تصمیمی دیگر گرفت که خودش را به زحمت نیندازد.
وقتی غذا آماده شد و همه دور سفره بزرگی نشستند…هر کس با بی میلی غذای خودش را کشید.با خوردن اولین لقمه آه از نهاد همه برآمد.قلی خان دو سه لقمه خورد و حرفی نزد.اما انگار متوجه موضوعی شده باشد ، دست از غذا خوردن کشید و رو به آشپزش کرد و گفت:ـ« ببینم غذا کمی شور نشده است؟»
آشپز تکذیب کرد. اطرافیان که برای اولین بار اعتراض خان را دیده بودند از جواب آشپز عصبانی شدند و یکی از آنها فریاد کشید:«خجالت بکش! این غذا آنقدر شور شده که خان هم فهمید.»
قلی خان گفت:«یعنی غذا همیشه بد بوده و من نفهمیدم؟؟»
یکی دیگر گفت:«بله قربان!!»
قلی خان که اصلا تحمل حرف های توهین آمیز دیگران را نداشت چوبی برداشت و به جان اطرافیانش افتاد و آنهارا از خانه اش بیرون کرد و گفت :« به من می گویید نفهم؟»
بعد به آشپز گفت:«دیگر به این ها غذا نده.»
و نشست و بقیه غذا را تا ته خورد.
از آن به بعد هنگامی که کسی در انجام کار های نادرست و استفاده نابه جا از موقعیت ها زیاده روی کند ، تا جایی که ساکت ترین آدم ها را هم به اعتراض در آورد از این ضرب المثل استفاده میکنند.
غذا آن قدر شور بود که خان هم فهمید
@hamkalam
شخصی بر جمعی سخن می گفت.
او را گفتند یا شیخ، دل های ما خفته است و سخن تو در دل های ما اثر نمی کند.
گفت کاشکی خفته بودی که خفته را چون جنبانی بیدار شود، دل های شما مرده است، هر چند بجنبانی زنده نگردد!
📚 منبع: شرح التعرف لمذهب التصوف، ابو ابراهيم اسماعيل بن محمد مستملی بخاری
@hamkalam
پسری در زندگی به مشکلی خورده بود وبسیار ناامید شده بود.
روزی پدرش او را با خود به جنگل برد و شب در کنار رودی خوابیدند. صدای رود پسر را آرام کرد و پسر خواب رفت.
شب بعد، صدای آب زیبا نبود و پسر را خواب نمیبرد.
از پدرش علت را پرسید. پدر گفت: چند سنگ در مسیر رود بود، من آنها را برداشتم. صدای رود دیگر زیبا نشد. بدان مشکلات تو، سنگهای مسیر زندگی تو هستند که صدای زندگی را بهتر میکنند.
پس زیاد فکر برداشتن برخی سنگها نباش. که خالق تو برای زیباشدن زندگی و دوری از یکنواختی، آنها را در مسیر زندگی تو قرار داده است.
@hamkalam
#تلاش
#حکایت
کشاورزى ساعت گرانبهایش را در انبار علوفه گم کرد. هرچه جستجو کرد، آن را نيافت.
از چند کودک کمک خواست و گفت هرکس آنرا پيدا کند جايزه میگيرد. کودکان گشتند اما ساعت پيدا نشد. تا اینکه پسرکى به تنهايى درون انبار رفت و بعد از مدتى بهمراه ساعت از انبار خارج شد.
کشاورز متحير از او پرسيد چگونه موفق شدى؟ کودک گفت: من کار زيادى نکردم، فقط آرام روى زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صداى تيک تاک ساعت را شنيدم. به سمتش حرکت کردم و آنرا يافتم.
حل مشکلات، نیازمند یک ذهن آرام است...
@hamkalam
🔹بابام اومده تو اتاقم نشسته رو تختم ببینه چیکار میکنم ...
الان دو ساعته دارم زندگی نامه ی مهاتما گاندی رو میخونم : اگه بدونین چه انسان بزرگی بوده !!!
#طنز
@hal_khosh
بسمالله الرحمن الرحیم
إنَّ اللّه َ خَلَقَ الإِسلامَ فَجَعَلَ لَهُ عَرصَةً ، وجَعَلَ لَهُ نوراً ، وجَعَلَ لَهُ حِصناً ، وجَعَلَ لَهُ ناصِراً ، فَأَمّا عَرصَتُهُ فَالقُرآنُ ، وأمّا نورُهُ فَالحِكمَةُ ، وأمّا حِصنُهُ فَالمَعروفُ ، وأمّا أنصارُهُ فَأَنَا وأهلُ بَیتی وشیعَتُنا. / پیامبر اکرم (ص)
👈 خداوند، اسلام را آفرید. پس براى آن، قلمروى نهاد و نورى گذاشت و دژى و یاورى. قلمرو آن، قرآن است و نور آن، حكمت و دژ آن، نیكى و یاورانش من و خاندانم و پیروانمان هستیم.
📚 كافی ، ج ۲ ، ص ۴۶ ، ح ۳
--------------------------
@hamkalam
--------------------------
#حدیث
وقتی هدهد نزد حضرت سلیمان (علیه السلام) آمد، حضرت سلیمان گفت کجا بودی که تو را عذاب و شکنجه ای شدید می کنم؟
هدهد گفت ای پیامبر خدا، ایستادن خود را در پیشگاه خداوند در عرصه قیامت به یاد آور که از تو سؤال می کنند.
این سخن بر حضرت سلیمان تأثیر کرد و سخن به نرمی و لطف برگردانید و گفت چه می گویی که پر و بالت را بِکَنم و تو را در آفتاب گرم افکنم؟
هدهد گفت می دانم که چنین نمی کنی زیرا این کار قصابان است نه پیامبران.
حضرت سلیمان گفت تو را با ناجنس در قفس کنم.
هدهد گفت می دانم که این کار را هم نمی کنی، زیرا این کار ناجوانمردان است.
حضرت سلیمان گفت اکنون تو بگو با تو چه کنم؟
هدهد گفت عفو کن و از من در گذر که عفو، کار پیامبران و کریمان است.
منبع: داستان های کشف الاسرار، صفحه 410
@hamkalam
آورده اند که در ایام پیشین، عقاب و روباه با هم عهد دوستی بستند.
روزی روباه از بهرِ طلبِ روزیِ بچگانِ خود بیرون رفت.
عقاب، فرصت غنیمت شمرده و بچگان را تلف کرد.
چون روباه بازآمد و مکر و حیله دوست خود را دید، گفت ان شاء الله تعالی در عرصه قلیل از وی انتقام کشم.
چون مدتی برآمد، همان عقاب از قربانگاه، پاره ای گوشت گوسفند در ربود و به خورد بچگان خود داد.
قضا را، آتش پاره ای به گوشت چسبیده بود و در آشیان عقاب در گرفت.
بچگان عقاب که طاقت پرواز نداشتند، نیم بریان شده و بر زمین افتادند.
روباه ستم دیده که در انتظار این حالت زیر آن درخت نشسته بود، روبروی عقاب بچگانش را به شوخی تمام طعمه کرد.
(خلاصه): هر آنچه از بهر دیگران پیماییم، همان از بهر ما پیموده شود.
پس باید که با دیگران چنین معامله کنیم که تلافی آن از ایشان بر ما گران نباشد.
📚 منبع: حکایات دلپسند، محمدمهدی واصف
☘ @hamkalam
بسمالله الرحمن الرحیم
مَنْ اَتاهُ اَخُوهُ الْمُؤْمِنُ فِى حاجَةٍ فَاِنَّما هِىَ رَحْمَةٌ مِنَ اللّهِ ساقَهَا اللّهُ فَاِنْ فَعَلَ ذلِكَ فَقَدْ وَصَلَهُ بِوِلايَتِنا وَهِىَ مَوْصُولَةٌ بِوِلايَةِ اللّهِ عَزَّوَجَلِّ. / امام کاظم (ع)
👈 وقتى برادر مؤمنى نياز خود را به مؤمنى عرضه مىكند اين عرضه نعمتى است از خداوند كه بسوى او فرستاده شده است پس اگر مؤمن نياز او را بر طرف نمايد اين كار او را به ولايت ما مىرساند و او به ولايت خدا متّصل است.
📚 بحارالأنوار ، جلد ۷۴ ، ص ۳۱۳
-------------------------
@hamkalam
-------------------------
#حدیث
سالی كه نكوست از بهارش پیداست
سال اگر «ترسال» بود و برف و باران به موقع میآمد، نكویی آن هویدا بود و اگر سرمای بیموقع موجب از بین رفتن سردرختیها میشد، مردم آن را به بدیمنی تعبیر میكردند.
دنبالهی این ضربالمثل این است که: ماستی که ترش است از تغارش پیداست.
از آن جا كه ماست چرخ كرده «چربی گرفته تا انتها» فقط در تغار عرضه میشد و قیمت نازلی داشت و خریداران چندانی جز افراد فقیر و تهیدست نداشت، تاغاری بودن ماست، دلیل بدی آن بود، از این رو این ضربالمثل در میان مردم رایج شد.
سالی كه نكوست از بهارش پیداست
ماستی كه ترشه از تاغارش پیداست
@hamkalam
#ضرب_المثل