خانواده ای چادر نشین در بیابان زندگی میکردند. روزی روباهی، خروسشان را خورد و آنها محزون شدند. پس از چند روز، سگ آنها مُرد، باز آنها ناراحت شدند. طولی نکشید که گرگی الاغ آنها را هم درید.
روزی صبح از خواب بیدار شدند، دیدند همه چادر نشین های اطراف، اموالشان به غارت رفته و خودشان اسیر شده اند و در آن بیابان، تنها آنها سالم مانده اند. مرد دنیا دیده ای گفت: راز این اتفاق، این است که چادرنشینانِ دیگر، بخاطر سر و صدای سگ و خروس و الاغهایشان در سیاهیِ شب شناخته شده اند و به اسارت در آمده اند. پس خیر ما در هلاک شدن سگ و خروس و الاغ بود.
در تمام رویدادها و حوادث زندگی صبر پيشه كن و به خدا اعتماد کن
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
روزی ابن سینا از جلو دکان آهنگری می گذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش می خواست. آهنگر گفت: ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم. کودک که ظرف همراه نداشت، خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت. آن گاه به آهنگر گفت: آتش بر کف دستم بگذار.
ابن سینا، از تیزهوشی او به شگفت آمد و در دل بر استعداد کودک شادمان شد. پس جلو رفت و نامش پرسید. کودک پاسخ داد: نامم بهمن یار است و از خانواده ای زرتشتی هستم. ابن سینا او را به شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید تا اینکه او یکی از حاکمان و دانشمندان نام دار شد و آیین مقدس اسلام را نیز پذیرفت.
بهمنیار را مفسر فلسفه ابن سینا و مروّج فلسفه در قرن پنجم دانستهاند.
او کتاب التعلیقات ابن سینا را جمع آوری کرده و در" التحصیل" فلسفه او را شرح کرده است.
ابن سینا در نامهای به بهمنیار او را به دلیل اهتمام به تحصیل علم تحسین کرده است.
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی وقتی شروع میشه که ترس به پایان میرسه ...
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
امروز مفتخرم بعنوان نماینده دولت شهید جمهور امانتدار مردم گرانقدر در پای صندوق رای باشم
نتیجه هرچه باشد رای به نظام جمهوری اسلامی ایران است
مشارکت مردم لحظه به لحظه زیادتر می شود
خداوند نگهدارتان باد
#حدیث_روز
🔸️امام حسن علیه السلام:با مردم به گونهای رفتار کن که دوست داری با تو آنگونه رفتار کنند
مردی باقلای فراوان خرمن کرده بود
و در کنار آن خوابیده بود. فرد دیگری که کارش زورگویی و دزدی بود، آمد و بنا کرد به پر کردن ظرف خودش .
صاحب باقلا بلند شد که دزد را بگیرد.
با هم گلاویز شدند عاقبت دزد صاحب باقلا را بر زمین کوبید و روی سینه اش نشست و گفت: بی انصاف من می خواستم یک مقدار کمی از باقلاهای تو را ببرم حالا که این طور شد می کشمت و همه را می برم.
صاحب باقلا که دید زورش به او نمی رسد گفت:
حالا که پای جان در کار است برو خر بیار باقالی بار کن
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
👈 دو مرد در کنار دریاچه ای مشغول ماهیگیری بودند، یکی از آنها ماهیگیر ماهری بود اما دیگری اینگونه به نظر نمی رسید هر بار که مرد ماهر ماهی بزرگ می گرفت، آنرا در ظرف یخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند.
اما دیگری وقتی ماهی بزرگ می گرفت نگاهی به آن می کرد و آنرا به دریا می انداخت، ماهیگیر ماهر از اینکه می دید آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسیار متعجب بود.
تا اینکه طاقت نیاورد و از او پرسید: چرا ماهی های به این بزرگی را به دریا پرت می کنی؟
مرد جواب داد: ظرف ام کوچک است! ماهی های بزرگ جا نمی شوند، مجبورم آنها را در دریا رها کنم‼️
⭕️▪️نتیجه گیری راهبردی:
محدودیت هایی که آدم ها برای خود ایجاد می کنند از عوامل اصلی توفیق آنهاست، این محدودیت ها به صور مختلف ایجاد می شوند از جمله:
1️⃣ محدودیت های ذهنی که مربوط به نگرش ها و باورهای اشتباه و محدود کننده است
2️⃣ محدودیت های وضعی قوانین خود ساخته که افراد برای خود وضع می کنند مانند من با فلانی نمی تونم کار بکنم یا برای شروع کار باید سرمایه کافی داشته باشم و...
3️⃣ محدودیت ناشی از عدم کسب آمادگی
4️⃣ محدودیت ناشی از برنامه ریزی اشتباه
⚠️ این محدودیت ها و محدودیت های مشابه موجب می شود که:
1️⃣ نتوانیم فرصت هایی که در پیرامون زندگی ما یا محیط کسب و کار ما وجود دارند را ببینیم و تشخیص دهیم.
2️⃣ نتوانیم از آنها بهره برداری مناسب داشته باشیم.
3️⃣ توانمندی های خود را دست کم بگیریم و نتوانیم استفاده مناسبی از آنها داشته باشیم.
به طور مرتب باورها، اعتقادات، قوانین و استانداردهای خود را بازبینی کنید تا اطمینان حاصل کنید که زنجیرهای سنگین محدود کننده خودبافته به فکر و دست و پای خود نبسته باشید.
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
هدایت شده از داستان بچه های مدرسه
#کلام_نور
🍀 امیر المومنین علیه السلام:
💢 لا يَشغَلَنَّكَ عَنِ العَمَلِ لِلآخِرَةِ شُغلٌ؛ فَإِنَّ المُدَّةَ قَصيرَةٌ.
🔘مبادا هيچ كارى تو را از كار براى آخرت باز دارد؛ زيرا كه فرصت، كم است.
🖇غررالحکم، ح۱۰۲۸۶
🖇عیونالحکم و المواعظ، ص۵۲۲، ح۹۵۰۲
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستاییها اعلام کرد که برای خرید هر میمون 20 دلار به آنها پول خواهد داد. روستاییها هم که دیدند اطرافشان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتنشان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمونها روستاییها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد اینبار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستاییها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی ها دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهایشان رفتند.
این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و...
در نتیجه تعداد میمونها آنقدر کم شد که به سختی میشد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. اینبار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون60 دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر میرفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمونها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستاییها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به60 دلار به او بفروشید.» روستاییها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پولهایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمونها را خریدند... البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستاییها ماندند و یک دنیا میمون
https://eitaa.com/hamkalam
دانشمندي آزمایش جالبی انجام داد، او یک اکواریم شیشهای ساخت و آن را با یک دیوار شیشهای دو قسمت کرد.
در یک قسمت یک ماهی بزرگتر انداخت و در قسمت دیگر یک ماهی کوچکتر.
ماهی کوچک تنها غذای ماهی بزرگ بود و دانشمند به آن غذای دیگری نمیداد…
او برای خوردن ماهی کوچک بارها و بارها به طرفش حمله میکرد، اما هر بار به یک دیوار نامرئی میخورد. همان دیوار شیشهای که آن را از غذای مورد علاقش جدا میکرد .
بالا خره بعد از مدتی، ازحمله به ماهی کوچک منصرف شد.
او باور کرده بود که رفتن به آن طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچک کار غیر ممکن است.
دانشمند شیشهی وسط را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز کرد… اما ماهی بزرگ هرگز به سمت ماهی کوچک حمله نکرد.
می دانید چرا؟
آن دیوار شیشهای دیگر وجود نداشت، اما ماهی بزرگ تو ذهنش یک دیوار شیشهای ساخته بود.
یک دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سختتر بود آن دیوار باور خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی…
https://eitaa.com/hamkalam
#کلام_نور
💠 امیرالمومنین علیهالسلام:
🔸 عَجِبتُ لِمَن يَرجُو رَحمَةَ مَن فَوقَهُ كيفَ لا يَرحَمُ مَن دُونَهُ؟!
🔹 در شگفتم از كسى كه به رحم و شفقت فرا دست خود اميد دارد، چگونه به فرو دست خود رحم نمى كند.
📎 غررالحکم، ح۶۲۵۵
در سال 56 قبل از میلاد مسیح زمانی که "ارد اشک سیزدهم" پادشاه اشکانی بر تخت سلطنت رسید،اولین رویارویی ایران و امپراتوری روم شکل گرفت.
امپراتوری مقتدر روم در آن روزگار تقریبا تمام نواحی دنیای شناخته شده را فتح کرده بود، تا اینکه به پشت مرزهای ایران که در زمان اشکانی در سوریه فعلی قرار داشت رسید، در آن زمان فرمانده ی سپاه روم بر عهده ی" کراسوس "سردار بزرگ بود که تا قبل از این در جنگ های بسیاری پیروز شده بود، در نتیجه گمان می کرد که این همسایه ی شرقی چندان مهم و پر دردسر نخواهد بود.
پیش از حمله رومیان چند فرستاده از طرف ارد به نزد کراسوس می روند تا پیغام شاه را به خدمت کراسوس تسلیم کنند، که در حقیقت این پیغام امان نامه ای از جانب ارد بود که به رومیان اجازه می داد، بدون جنگ و خونریزی خاک سوریه را ترک کرده و به مرزهای خود باز گردند.
کراسوس پس از خواندن نامه با فرستادگان ایرانی با تحقیر برخورد کرد و گفت :"پاسخ پادشاه شما را شخصاً در سلوکیه خواهم داد"، که منظور کراسوس این بود که تا قلب امپراتوری شما خواهم تاخت. "
سرپرست فرستادگان از این حرف سخت آشفته می شود و کف دستش را به کراسوس نشان می دهد و با پوزخند می گوید :ای سردار هرگاه در کف دست من مویی بروید تو هم سلوکیه را خواهی دید. "
همانگونه که در تاریخ آمده است حق با فرستاده بود ، چون نه تنها سپاه روم در این جنگ شکست خورد، بلکه کراسوس و همینطور پسرش نیز در این جنگ کشته شدند.
اصطلاح "هرگز از کف دست مویی نمی روید" همانطور که در واقعه ی تاریخی آن آماده است، به عنوان یک جواب دندان شکن، در مقابل تهدید کسی به کار می رود.
البته در بعضی مواقع به عنوان کنایه از نداری و بی چیزی هم استفاده می شود
مثلا میگویند همانطور که کف دست مویی ندارد طرف هم چیزی در دست و بالش نیست و فقیر و مستمند
کانال داستان بچههای مدرسه
@hamkalam
#حلاج_گرگ_بودن
کنایه از انجام کار و عملی است که هیچ سود و مزدی برای طرف عاید نمیشود و وقت خود را بیهوده برای انجام کاری تلف میکند
حلاجی از شهر برای کار حلاجی به دهی می رفت. زمین از برف پوشیده و هوا بسیار سرد بود. از قضا در بین راه به گرگی گرسنه برخورد. گرگ از سرما و گرسنگی، حالت حمله به خود گرفت. حلاج درحالی که می ترسید، دست و پای خود را گم نکرد و درصدد چاره برآمد. خواست با کمان به او حمله کند. دید کمان، طاقت حملهٔ گرگ را ندارد و می شکند. به سرعت روی زمین نشست و با چک حلاجی بنای زدن بر زه کمان گذاشت! گرگ از صدای زه کمان ترسید و فرار کرد. حلاج هم به سرعت به راه افتاد. هنوز بیش از چند قدم نرفته بود که باز دید گرگ به سمت او می آید. حلاج مانند قبل، کوبیدن چک بر کمان را شروع کرد و گرگ را فراری داد و به راه خود ادامه داد. باز دید گرگ دست بردار نیست. حلاج دوباره صدای زه را درآورد تا سرانجام گرگ خسته شد و به سراغ شکار دیگری رفت. حلاج هم چون دید شب نزدیک است و هوا سرد و برفی است، به خانهٔ خود بازگشت. وقتی همسرش پرسید: «امروز چه کردی؟» گفت: «حلاج گرگ بودم!» .
حلاج یعنی پنبه زن،شغلی که در قدیم رواج داشته است.
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
🔹استادی روزی تعدادی بادکنک با سوزن سرکلاس آورد و به بچهها گفت هر کس
یک دقیقه وقت دارد بادکنکهای یکدیگر
را بترکانید و در آخر هرکس بادکنک سالم
داشت او برنده است.
مسابقه شروع شد و بعد از یک دقیقه من و چهار تا از دوستان دیگر با بادکنک سالم
برنده شدیم.
سپس استاد رو به دانشجویان کرد و
گفت : من همینمسابقه را سر کلاس
دیگر انجام دادم ولی آنها همه برنده
شدند زیرا هیچکس بادکنک دیگری
را نترکاند و همه بادکنکها سالم ماند.
ما انسانها در این جامعه رقیب یکدیگر
نیستیم و قرار نیست ما برنده باشیم
و دیگران بازنده؟؟؟
قرار نیست خوشبختی خود را
با تخریب دیگران تضمین کنیم.
میتوانیم باهم بخوریم،باهم رانندگی
کنیم و باهم شاد باشیم.
🤔 پس چرا بادکنک دیگری
را بترکانیم؟!
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد...
دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند، آنگاه در حالی که دو سوگلی اش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه، دستور حرکت داد، کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذله گویی به سرش زد و برای آنکه سوگلی هایش را بخنداند، با صدای بلند به پیرمرد درشکه چی که از شدت سرما می لرزید، گفت:
درشکه چی ! به سرما بگو ناصرالدین شاه "تره هم واست خرد نمی کنه!"
درشکه چی بیچاره سکوت کرد...
اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره سرخوشانه فریاد زد:
درشکه چی! به سرما گفتی؟؟؟
درشکه چی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت، پاسخ داد: بله قربان گفتم!!!
-خب چی گفت؟؟؟
گفت: با حضرت اجل همایونی کاری ندارم،
اما پدر تو یکی رو درمی یارم...
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
https://eitaa.com/hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن جوانی پیش مادر خود می رود و از مشکلات زندگی خود برای او می گوید و اینکه او از تلاش وجنگ مداوم برای حل کردن مشکلاتش خسته شده است.
مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد .سپس توی اولی هویچ ریخت در دومی تخم مرغ ودر سومی دانه های قهوه.
بعداز 20 دقیقه که اب کاملا جوشیده بود گاز هارا خاموش کرد!
اول هویچ هارا در ظرفی گذاشت ٬ سپس تخم مرغ هارا هم در ظرف گذاشت وقهوه راهم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت سپس از دخترش پرسید که چه می بینی؟
او پاسخ داد:هویچ٬تخم مرغ٬قهوه. مادر از او خواست که هویچ هارا لمس کند وبگوید که چگونه اند ؟! او اینکار را کردو گفت: نرم اند۰ بعد از او خواست تخم مرغ هارا بشکند ٬ بعداز اینکه پوسته آن را جدا کرد ٬ تخم مرغ سفت شده را دید و در آخر از او خواست که قهوه را بچشد .
دختر از مادرش پرسید که: مفهوم اینها چیست؟
مادر به او پاسخ داد: هرسه این مواد در شرایط سخت و یکسان بوده است ٬ آب جوشان٬ اما هرکدام عکس العمل متفاوتی نشان داده اند.هویچ در ابتدا بسیار سخت ومحکم به نظر میرسد اماوقتی در آب جوشان قرار گرفت به راحتی نرم و ضعیف شد.تخم مرغ که در ابتدا شکننده بود و پوسته بیرونی آن از مایع درونی آن محافظت میکرد٬وقتی در آب جوش قرار گرفت مایع درونی آن سفت و محکم شد.
دانه های قهوه که یکتا بودند٬بعد از قرار گرفتن در آب جوشان٬آب را تغییر دادند.
مادر از دخترش پرسید:تو کدام یک ازین مواد هستی؟وقتی شرایط بد وسختی پیش می آیدتو چگونه عمل میکنی؟تو هویچ٬تخم مرغ یا دانه های قهوه هستی؟به این فکر کن که من چه هستم؟آیا من هویچ هستم که به نظر محکم می آیم٬ اما در سختی ها خم میشوم و مقاومت خود را از دست می دهم ؟ آیا من تخم مرغ هستم که با یک قلب نرم شروع می کند اما با حرارت محکم می شود؟
یا من دانه قهوه هستم که آب داغ را تغییر داد؟ وقتی آب داغ شد آن دانه بوی خوش وطعم دلپذیری را آزاد کرد. اگر تو مانند دانه های قهوه باشی هرچه شرایط بدتر می شوند تو بهتر می شوی وشرایط را به نفع خودت تغییر می دهی
کانال داستان بچههای مدرسه 👇
@hamkalam
آورده اند که …
دیوانه ای همیشه با حرکات و رفتار خود باعث آزار و اذیت اطرافیانش می شد . مخصوصاً هر بار که حمام می رفت ، مردم از ترس او به حمام نمی رفتند و آنهایی که در حمام بودند ، فوری از حمام بیرون می آمدند .
یک روز که این دیوانه به حمام رفته بود و حمام را قرق کرده بود ، تازه واردی به حمام رفت . اوستای حمامی به او گفت : داخل حمام نشو ، دیوانه در حمام است ، ولی تازه وارد به حرف حمامی گوش نداد و لخت شد و لنگی به خود بست و لنگ دیگری را با آب حوض حمام خیس کرد و تابانید و شروع کرد به در و دیوار حمام کوبیدن ، تا آن که وارد گرمخانه شد و بدون این که توجهی به دیوانه بکند ، با لنگ تابانیده چند ضربه ای به پشت و شانه دیوانه نواخت و خلاصه آن چنان دیوانگی از خود نشان داد که دیوانهٔ اصلی از حرکات او حیرت کرده و از ترس به رختکن حمام رفت و فوراً لباس پوشید .
استاد حمامی از دیوانه سئوال کرد ، چطور شد که می خواهی از حمام بروی ؟ دیوانه گفت : هیچ نگو که دیوانه توی حمام است . وقتی از تازه وارد که این صحنه را ساخته بودند ، سؤال کردند ، جواب داد : او تا به حال دیوانه تر از خودش ندیده بود .
https://eitaa.com/hamkalam