eitaa logo
داستان بچه های مدرسه
1.1هزار دنبال‌کننده
787 عکس
419 ویدیو
7 فایل
آیدی مدیرکانال در پیام رسان ایتا @salamhamvatan
مشاهده در ایتا
دانلود
در روستایی کشاورزی زندگی می‌کرد که پول زیادی را از پیرمردی قرض گرفته بود و باید هرچه زودتر به او پس می‌داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی‌ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی‌تواند پول او را پس بدهد معامله‌ای پیشنهاد داد. او گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهیش را خواهد بخشد. دختر از شنیدن این حرف به وحشت افتاد! پیرمرد کلاه‌بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می‌کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه‌ای خالی می‌اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون آورد، اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می‌شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می‌شود. اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت‌وگو در جلوی خانه‌ی کشاورز انجام شد. زمین آنجا پر از سنگریزه بود. پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد که او دو سنگریزه‌ی سیاه از زمین برداشته است ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون آورد. تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می‌کردید؟ چه توصیه‌ای برای آن دختر داشتید؟ اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می‌بینید که سه امکان وجود دارد: ۱ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند. ۲ـ هر دو سنگریزه را در آورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است. ۳ـ یکی از آن سنگریزه‌های سیاه را بیرون آورده و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد. و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد: دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و بدون اینکه سنگریزه دیده شود وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه‌های دیگر غیرممکن بود. در همین لحظه دختر گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه‌ای را که داخل کیسه است درآوریم، معلوم می‌شود سنگریزه‌ای که از دست من افتاده چه رنگی بوده است! و چون سنگریزه‌ای که در کیسه بود سیاه بود پس باید طبق قرار، سنگریزه‌ی گم شده سفید باشد. پیرمرد هم نتوانست به حیله‌گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. ✅ همیشه یک «راه حل» برای مشکلات پیچیده وجود دارد. همه‌ی شما می‌توانید سرشار از «افکار و ایده‌های مثبت و تصمیم‌های عاقلانه» باشید. -------------------------- @hamkalam --------------------------
«سکوت» و «لبخند» دو ابزار قدرتمندند... « لبخند» راهی است، برای حل بسیاری از مشکلات... « سکوت» روشی است، برای اجتناب از مشکلات بسیار... " زندگی مملو از بالا و پایین است" رمزش آن است که در بالاها لذت ببریم و در پایین ها شجاع باشیم و استوار @hamkalam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"طوبىٰ لمن امتلأت قلوبهم بذکرِ المهدی" خوشا بہ حال کسانی کہ دلشان از یاد مهدی‹عج› آڪنده است ❲السلام‌علیڪ‌یا‌صاحب‌الزمان🌸❳ • السلام‌علیڪ‌یاخلیفة‌الله‌فےارضھ.. . 💛 ➜| @hamkalam
جمعه احوال عجيبی دارد هر كس از عشق نصيبی دارد در دلم حس غريبی جاری است و جهان منتظر بيداری است جمعه ، با نام تو آغاز شود يابن ياسين همه جا ساز شود جمعه يعنی غزل ناب حضور جمعه ميعاد گه سبز حضور جمعه هر ثانيه‌اش يكسال است جمعه از دلهره مالامال است ابر چشمان همه بارانی است عشق در مرحله پايانی است كاش اين مرحله هم سر می‌شد چشم ناقابل ما تر می‌شد -------------------------- @hamkalam -------------------------
حج واقعی ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ‌ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ : ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸ‌ﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ! ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ‌ﺩﻭﺯﯼ ‏(ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ‌ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‏) می‌کند. ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ؟ ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ‌ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ. عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ‌ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ. ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩ‌ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ. ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ. 📚 «ﺗﺬﮐﺮﻩ‌ﺍﻻﻭﻟﯿﺎ» «عطار نيشابوری» -------------------------- @hamkalam --------------------------
🖌 آیا می‌دانستید که: گنبد مسجد شیخ لطف‌الله اصفهان یکی از شگفت‌انگیزترین بناهای تاریخی جهان بشمار می‌رود. استفاده از نور در این بنا به طرز چشمگیری پر از حکایت و رمز و راز است! برای مثال طاووس میان خورشید ۸ پر (شمسه هشت) در مرکز گنبد در طول روز با کم و زیاد شدن نور، تصویری از پرهای باز طاووس ساخته شده با نور دیده می‌شود، که در هنگام اذان ظهر، پرهایش بسیار باز است! -------------------------- @hamkalam --------------------------
در قرن ١٨ زمانی که انگلیس، هند را به استعمار خود درآورده بود، تعداد مارهای کبری در سطح شهر دهلی زیاد بودند و دولت برای مدیریت بحران تصمیم گرفت برای هر مار مُرده‌ای که مردم تحویل دهند جایزۀ نقدی به آنها پرداخت کند. این تصمیم در ابتدا با تحویل مارهای مردۀ زیادی توسط مردم, موفق به نظر می‌رسید و همه منتظر بودند که در طول زمان کوتاهی تعداد مارهای کبری کمتر شود اما در نهایت تعجب، تعداد مارهای مرده‌ای که مردم تحویل می‌دادند هر روز بیشتر می‌شد. دولت از پیامد این کار غافل شده بود زیرا بسیاری از مردم فقیر دهلی با تصور اینکه این کار درآمد خوبی دارد به پرورش مار روی آورده بودند. البته این آخر ماجرا نبود و زمانی که دولت اعلام کرد که دیگر برای مارها جایزه نمی‌دهد، فقرا مارهایی که پرورش داده بودند را در هر طرف شهر رها کردند. بنابراین جمعیت مارهای کبری نه تنها کاهشی پیدا نکرد بلکه وضعیـت از روز اولش هم بحرانی‌تر شد، از این پدیده در علوم سیاسی به نام «اثر کبری» یاد می‌شود. 💥 اثر کبری یعنی نداشتن افق تصمیم‌گیری مناسب در حل مسائل که می‌تواند عواقب پیش‌بینی نشده و خطرناکی را به همراه داشته باشد. -------------------------- @hamkalam --------------------------
🟢 بیست ششم رجب سالروز وفات علیه السلام ☑️نه اینکه سوره ابوطالب است و آیه علی ست چنانکه قبل علی بوده مبتدای علی ست ☑️همین که لب به سخن باز می کند انگار هِجا هِجای نبی و صدا صدای علی ست ☑️به استناد حدیث،او‌ پدربزرگ همه است فقط به خاطر این که پدر برای علی ست ☑️به استناد به اصلاب شامخه،انگار دلیل پاکی او نیز در ازای علی ست ☑️پدر که جای خودش،جنتش شده تضمین به روز حشر هر آنکس که آشنای علی ست ☑️بریده باد زبانش کسی که مُشرک گفت؛ به آنکه حد پرستیدنش خدای علی ست ☑️رضایت پسرش در رضایت پدر است رضای حضرت حق هم که در رضای علی ست ☑️چنانکه بردن نامش گره گشای همه ست دعا به حق پدر هم گره گشای علی ست ☑️شب مَبیت به بستر،غدیر بر منبر علی به جای نبی و نبی به جای علی ست ☑️نگو بهشت که عرش است زیر نعلینش به روی دوش نبی چون که رد پای علی ست ✍️مهدی رحیمی
امین وحی می رسد به درگه حرای تو که منبعث کند تو را ز جانب خدای تو چو از حرا برون شدی و سوی مکه آمدی به «آمنوا» به «تتقوا» بلند شد ندای تو (عید مبعث خاتم رسولان مبارک)
بسم الله الرّحمن الرّحیم أرسَلَهُ عَلي حِينِ فَترَةٍ مِنَ الرُّسُلِ و طُولِ هَجعَةٍ مِنَ الاُمَمِ و اعتِزامٍ مِنَ الفِتَنِ وَانتِشارٍ مِنَ الاُمُورِ و تَلَظٍّ مِنَ الحُرُوبِ و الدُّنيا كاسِفَةُ النُّورِ ، ظاهِرَةُ الغُرورِ عَلي حِينِ اصفِرارٍ مِن وَرَقِها و إياسٍ مِن ثَمَرِها./ امام علی (ع) 👈 خداوند او را در زمانی فرستاد كه روزگاری بود پيامبری برانگيخته نشده بود، و مردم در خوابی طولانی به سر می‌بردند، و فتنه‌ها بالا گرفته و كارها پريشان شده بود، و آتش جنگ‌ها شعله می‌كشيد، و دنيا بی‌فروغ و پر از مكر و فريب گشته، برگ‌های درخت زندگی به زردی گراييده و از به بار نشستن آن قطع اميد شده بود. 📚 نهج البلاغه ، خطبه ۸۹ -------------------------- @hamkalam --------------------------
ای ثناگوی تو رب العالمین آفریدت بهر اهداف برین برد جسمت مسجد الاقصای دور جان پاکت تا به دریاهای نور سینه‌ات بشکافت و قلبت بشست از غم و از کینه‌ها وز رای سست گفت در غار حرا آن پیک وحی بهر خواندن با لبت بنما تو سعی یک به یک خواندی تو آن آیات نور حکمت حق در دلت کردی ظهور گفت اقرا ای رسول پاک ما ای تو زینت‌بخش این افلاک ما پس بخوان با نام رب العالمین آنکه انسان را بدادش علم و دین آن که انسان آفرید از خاک و گل سینه‌اش پر کرد از احساس و دل بعد از آن بگذاشت در دستش قلم سرنوشتت خود نگار بی‌بیش و کم هرچه بنویسی همان خوانش کنی بس بکوش تا جان خود پایش کنی گر نگاری با قلم افکار زشت می‌نشاید پا نهی اندر بهشت ای محمد ای رسول دین مهر گو به خلقم یک پیامی از سپهر کی همه ابناء آن اول بشر پی نگیرید حرف آن استاد شر تن کنید تقوای حق همچون لباس با زبان دل بگوییدم سپاس جان خود لبریز از ایمان کنید نفس خود قربانی جانان کنید .:حسین رهنمایی:. -------------------------- @hamkalam --------------------------
حکایت است که پادشاهی از وزیر خداپرستش پرسید: بگو خداوندی که تو می‌پرستی چه می‌خورد؟ چه می‌پوشد؟ و چه کار می‌کند؟ و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می‌گردی. وزیر سر در گریبان به خانه رفت. وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟ و او حکایت بازگو کرد. غلام خندید و گفت: ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد. وزیر با تعجب گفت: یعنی تو آن را می‌دانی؟ پس برایم بازگو. اول آنکه خدا چه می‌خورد؟ غم بندگانش را که می‌فرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را بر می‌گزینید؟ دوم خدا چه می پوشد؟ رازها و گناهان بندگانش را. وزیر که ذوق‌زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد. ولی باز در سوال سوم درماند. رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین سوال را پرسید. غلام گفت: برای سومین پاسخ باید کاری کنی. ردای وزارت را بر من بپوشانی و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم. وزیر که چاره‌ای دیگر ندید، قبول کرد و با آن حال به دربار حاضر شدند. پادشاه با تعجب از این حال پرسید: ای وزیر این چه حالیست تو را؟ و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید. پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد. -------------------------- @hamkalam --------------------------
شخصی می گفت محله ما یک رفتگر دارد، صبح که با ماشین از درب خانه خارج می‌شوم، سلامی گرم می‌کند و من هم از ماشین پیاده می‌شوم و دستی محترمانه به او می‌دهم، حال و احوال را می‌پرسد و مشغول کارش می‌شود ... همسایه طبقه زیرین ما نیز یک تحصیل کرده است، گاهی اوقات که درون آسانسور می‌بینمش سلامی می‌کنم و او فقط سرش را تکان می‌دهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می‌کند ...! تحصیلات اگر به ارتقاء شعور نینجامد فايده ای ندارد که امام خمینی رحمة الله علیه فرمود ملا شدن چه آسان آدم شدن محال است @hamkalam
34.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام یا مهدی (سلام فرمانده)🌺🌺🌺 نسخه لبنانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گرمای_محبت 💎روزی باد به آفتاب گفت: من از تو قوی ترم.. آفتاب گفت: چگونه؟ باد گفت آن پیرمرد را میبینی که کتی بر تن دارد؟ شرط میبندم من زودتر از تو کتش را از تنش در می آورم. آفتاب در پشت ابر پنهان شد و باد به صورت گردبادی هولناک شروع به وزیدن گرفت. هرچه باد شدید تر میشد پیرمرد کت را محکم تر به خود می پیچید... سرانجام باد تسلیم شد.! آفتاب از پس ابر بیرون آمد و با ملایمت بر پیرمرد تبسم کرد و طولی نکشید که پیرمرد از گرما عرق کرد و پیشانی اش را پاک کرد و کتش را از تن درآورد. در آن هنگام آفتاب به باد گفت: دوستی و محبت قوی تر از خشم و اجبار است. ✅در مسیر زندگی گرمای مهربانی و تبسم از طوفان خشم و جنگ راه گشا تر است. @hamkalam
بسم‌الله الرحمن الرحیم 🔶امیرالمؤمنین علی علیه السلام: أخرِجوا مِنَ الدُّنيا قُلوبَكُم مِن قَبلِ أن تَخرُجَ مِنها أبدانُكُم ، فَفيهَا اختُبِرتُم ولِغَيرِها خُلِقتُم . 🔹 پيش از آن‌كه بدن‌هايتان از دنيا بروند، دل‌هايتان را از آن بيرون ببريد؛ زيرا دنيا آزمايشگاه شماست و براى غير آن، آفريده شده‌ايد. 📚 نهج البلاغة: الخطبة ۲۰۳
در حیرتم از خلقت آب. اگر با درخت همنشین شود، آن‌را شکوفا می‌کند. اگر با آتش تماس بگیرد، آن‌را خاموش می‌کند. اگر با ناپاکی‌ها برخورد کند، آن‌را تمیز می‌کند. اگر با آرد هم آغوش شود، آن‌را آماده طبخ می‌کند. اگر با خورشید متفق شود، رنگین کمان ایجاد می‌شود. ولی اگر تنها بماند، رفته‌رفته گنداب می‌گردد. دل ما نیز بسان آب است. وقتی با دیگران است زنده و تأثیرپذیر است و در تنهایی مرده و گرفته است. "باهم" بودنهایمان را قدر بدانیم. -------------------------- @hamkalam --------------------------
بهرام چوبین و پیرزن آورده‌اند که بهرام چوبین در خوزستان در کنار روستایی اردو زده بود تا سپاهیانش استراحت کنند. در چنین مواردی که چنین گروه بزرگی در کنار شهر یا روستایی اردو می‌زنند فرصت کسب ثروت برای مردم آن شهر یا روستا بود. سپاهیان پول کافی در اختیار داشتند که پیش از حرکت به عنوان حقوق به آن‌ها داده بودند. بازار شهر یا روستا به محل اردوگاه منتقل می‌شد تا سپاهیان هر چه لازم دارند بخرند. مردم معمولی نیز هر چه برای فروش داشتند را به میان سپاه می‌بردند و به نرخ دلخواه می‌فروختند. آورده‌اند که یک سرباز ساسانی، یک جوال کاه از زنی خریده بود و بهایش را پرداخت نکرده بود. پیرزن به نزد بهرام چوبین رفته و شکایت برد. بهرام فرمود تا بانگ در دهند که چه کسی کاه از این زن خریده است. سرباز مذکور آمد، بهرام فرمود بهای کاه را به زن پرداختند و مرد را همانجا به فرمان بهرام اعدام کردند و بانگ زده شد که هر کسی چنین رفتاری با رعایا بکند کیفرش مرگ است! ------------------------- @hamkalam -------------------------
راز سنگ سرد چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگ‌ها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگ‌ها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست. چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگ‌ها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود. تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد. او گفت: «خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.» -------------------------- @hamkalam --------------------------
🟢 👈کاربرای خدا نقل شده است كه: اربابي غلام خود را به دنبال دزد فرستاد. غلام پس از مدتي دويدن به دنبال دزد، دست خالي برگشت. ارباب پرسيد: چرا دزد را نگرفتي؟ غلام گفت: آخر او براي خودش مي‌دويد، اما من براي شما مي‌دويدم! كاش ما از آنها نباشيم كه براي خودشان بهتر مي‌دوند، تا براي خدا و دين خدا. @hamkalam
💠 مردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. او روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد. 🔵 عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟ 🔴 مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی استفاده کنی. در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این گل! سنگ به چه دردی می خورد برای من گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است. 💠 عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود. 💠 عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکن، خود را معطل می کرد. 🔵 عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟ نه! این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی احمق و چه کسی عاقل است! 💎 این داستان یکی از حکایت های زیبای مولوی در مثنوی معنوی است. مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ی ترازوی خود می دزدند که در عوض از وزن آنچه در مقابل، دریافت می کنند، کاسته می شود. @hamkalam
طمع ‌کاری، روستایی را بر خری سوار دید. گفت مرا نیز بر خر خود بنشان. چون نشست، گفت خر تو، چه زرنگ و شاد است! چون اندکی برفتند، گفت خرمان چه زرنگ و شاد است! روستایی گفت فرود آی پیش از آنکه بگویی خَرم چه زرنگ و شاد است و من آزمندتر از تو ندیده‌ ام. 📚 منبع: کشکول شیخ بهایی ☘️ @hamkalam