❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 عشق اول پدر بزرگ.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞سال هاست که #پدربزرگ #سیگار را کنار گذاشته بود اما باز هم به سراغ بوی تند و تلخ آن رفته بود .
گوشه گیری می کرد و در یکسال گذشته حتی یک بار هم لبخند نزد.
مادرم اشک می ریخت و دل نگران پدرش بود .
پدرم معتقد بود بحران کهنسالی گریبان گیر پدر بزرگ شده و برای حرفش استدلال های منطقی میاورد.
راست هم می گفت . مگر می شود در سن ۷۸ سالگی دل نگران یا ناراحت مسائل روزمرگی بود؟
گذشت و من برای دیدن پدر بزرگ به روستا رفتم .
پدر بزرگ دمق زیر درخت بید مجنون نشسته بود و آرام بر ته سیگارش پک های تلخی میزد.
آهسته در کنارش نشستم ، بدون آن که مرا نگاه کند گفت :
تو هم مثل بقیه نگران منی که آخر عمری چه بر سر من آمده؟
نمیدانستم چه بگویم ، سرم را پایین آوردم و گفتم .
میدانی پدربزرگ ؟ همه میگویند دچار بحران کهنسالی شدی و این امر طبیعیست . اما من باور دارم حتما چیز دیگریست !
مرا نگاهی غم آلود کرد و بلند شد .
گفتم پدربزرگ اگه ناراحتت کردم مرا ببخش و بابت حرفم عذرخواهی می کنم !
پشتش را به من کرد و آرام گفت همراه من بیا !
در میان جنگل بودیم که پدر بزرگ شروع به خواندن آواز سوزناکی کرد و من در چند قدمی پشت او اشک می ریختم ؛ اما سریع خودم را جمع و جور کردم که مبادا اشک هایم را ببینید ؛ همانطور به مسیر ادامه دادیم که ناگهان در کنار درختی تنومند ایستاد .
شروع به لمس نوشته ای کرد که من نمی توانستم آن را ببینم.
پدر بزرگ با صدای لرزان گفت :
قرارمان این بود اگر نتوانستیم در این دنیا در کنار هم باشیم حداقل در دنیای دیگر از هم جدا نشویم . حال ۱ سال گذشت و آن رفت اما من نتوانستم به قول خود عمل کنم !
دنیا دور سرم می چرخید و نمیتوانستم باور کنم !
در کنار نام پدر بزرگ نام مادر بزرگ نبود ، بلکه نام دیگری حک شده بود !
پدر بزرگ در حالی که سیگار دیگری را روشن می کرد گفت :
حتی سن و سال هم نمی تواند احساس #عشق اول را برای آدم از بین ببرد ، حتی بعد از مرگ !
در کنار درخت نشست و شروع به آواز خواندن کرد و من در کنار پدر بزرگ #اشک می ریختم
🍃🍃🍃🍃🍂🍃
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli