فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امـیدوارم امـروز خوشبختی🕊🌸
همچون پرنده ای سبکبال
بـر باغ امید و آرزویتان 🕊🌸
به پرواز درآید و
نغمه های خوش سعادت
را بـرایتـان بسراید ...🕊🌸
الهی که دلتان از
شادی لبریز و وجودتان🕊🌸
غرق در سلامتی باشد
صبحتون زیـبـا و دل انگیز🕊🌸
امـروزتـان پــر از امـیـد و مـهـر 🕊🌸
من میگویم باید
دوست داشتن را کشید
باید آن را
در هوا نقاشی کرد
وقتی میگویی "دوستت دارم "
انگار پرندهای را
از دستهایت پر دادهای
بعد باید بنشینی و پروازش را
با حسرت نظاره کنی!
گاهی باید واژهها را
آنقدر حبس نکرد
حسرت پرواز دلتنگی میآورد
اما آدمیزاد همین است دیگر
گاهی دلش به هوایی خوش میشود...
#دوستت_دارم
🌸🍃
🍃🍃🍃💕🍃🍃🍃
مستقل باش...
ونوسی هایی که در نبود همسرشان حتی یک بستنی هم نمیتوانند برا خودشان بخرند کم کم از چشم همسر میفتند
یک ونوسی جذاب در عین طناز بودن و ونوسی بودن، مستقل بودن را فراموش نمیکند.
اگر برای کارهای خیلی کوچک هم به شوهرتان وابسته باشید ممکن است که فکر کند که خانمش بیعرضه است و هیچی بلد نیست.
البته حواستان باشد کارهای مردانه به خصوص در حضور همسر به هیچ وجه
بر عهده شما نیست
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت29 . حدود ده روز من خونه عنایت بودم و هرروز عصر با احمد تا آخر شب
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#زندگی
#پارت30
.
اما مادر تا نگاه خجول ما رو دید سریع رو به احمد گفت پسرم میدونم تو پسر خوبی هستی و بهت اعتماد دارم ولی سارا بچگی هاش شیطون بوده از دیوار زیاد میپریده میترسم مشکلی باشه بهتره همین الان مطمن بشیم...احمد نفسی عمیق کشید و با لبخند گفت خدا خیرتون بده مادر از اول همینو میگفتید ..سه تایی خندیدم و روز بعد همراه احمد رفتیم دکتر و نامه گرفتیم و اومدیم و طبق قرار اون شب عروسی باید سه هفته دیگه برگزار میشد و من دل تو دلم نبود تا اینکه یه شب علیرضا مغموم و ناراحت اومد خونه و کنار گوش بابا پچ پچی کرد و بابا هم رفت توی خودش و شور به دلم افتاد که دیدم مادر هم به جمعشون پیوست و یواش یواش صداشون بالاتر رفت و اعتراض های مادر آغاز شد و متوجه شدم برادر بزرگ احمد یواشکی به علیرضا گفته پول شیربها رو نداریم اگه بشه عروسی عقب تر بیافته و علیرضا هم خیلی دلخور شده بود چون اونها به من قول داده بودن و در ضمن اون اندازه ای که ما انتظار داشتیم خرجی نکرده بودن! تا اینو شنیدم هیچی نگفتم و اونها داشتن بحث میکردن و من میدونستم اگه کلامی حرف بزنم اشکم سرازیر میشه به همین خاطر سکوت کردم و چند دقیقه بعد به بهونه خستگی رفتم اتاق و بی قرار گوشی رو ورداشتم و زنگ زدم تهران به احمد که دیدم اونم با صدای بغض آلود جوابم رو داد و خلاصه دوتایی پشت گوشی حسابی اشک ریختیم که سرنوشت ما گره خورده به دست مردم! گوشی رو قطع کردم و به خواب پناه بردم و روز بعد در حالی بیدار شدم که مادرم داشت توی خونه شال گردنی برای سعادت می بافت تا منو دید اخماش کمی باز شد و گفت برم بشینم و دلداریم داد و گفت طوری نیست و درست میشه اما من شب قبل شنیدم که مدام به بابا و علیرضا خرده میگرفت و میگفت من گفتم دختر بهشون ندیم شما گوش ندادید و از این حرفا و اتفاقا سعادت و مصطفی برادرهای دیگه ام که تازه به دوره نوجوانی رسیده بودن و ادعای مردی شون میشد هم حرفش رو تایید میکردن در عوض باباو علیرضا مغموم و شرمنده سکوت کرده بودن و گهگاهی نامطمئن میگفتن نه اینطور نیست و ...مادر بهم گفت نگران نباش و من دلخور گفتم مادر پس اون حرف هایی دیشب میزدی چی بود؟! که با صراحت گفت میخواستم از کمال و علیرضا زهر چشم بگیرم چون من کلی مخالفت کردم و اونها قبول نکردند ولی الان میگم الان زن اون پسر هستی دیگه هر طور هم باشه باید زندگیت رو بچرخونی و این مشکلات اول زندگی طبیعی هست به خدا توکل کن! سعی کردم به خودم مسلط باشم و توکل بر خدا کنم به همین خاطر چند دقیقه بعد طبق قرار هرروزمون زنگ زدم به احمد و با دل خوش گفتم عزیزم اشکال نداره و خدا بزرگه
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
#رازهای_همسرداری
اگر احساس میکنید، کسی که با او هستید درکتان نمی کند یا احساساتتان را نمیفهمد و به نیازهایتان پاسخ نمیدهد، حرف هایتان را مخفی نکنید.
🔹 نیازها و هیجان های خود را با او در میان بگذارید، شاید باز هم پاسخ مناسبی ندهد و بی تفاوت باشد، اما حداقل شما اطمینان حاصل میکنید که پیش داوری نکرده اید و به طور واضح و روشن خواسته هایتان را با او درمیان گذاشته اید،
و اینگونه راحت تر می توانید در مورد رابطه تان تصمیم بگیرید...
👈🏻 این گونه رفتار کردن بهتر از انتظار برای فهمیده شدن و رنج کشیدن است.
یادتان باشد حتی صمیمی ترین دوست و یا همسرتان هم ممکن است از آنچه در ذهن شما می گذرد آگاه نباشد.
❤️
🍂❤
برخی از علتهای غلط پنهان در ایجاد روابط
🏷برخی اوقات ما آنقدر تنها هستیم که سراغ هر کسی میرویم.
🏷برخی اوقات ما سراغ کسی میرویم که بدونیم حتما از ما پایین تر است چون میخواهیم باهاش راحت باشیم بطور مثال آدمی که مشکلش در ارتباط زن و مرد مساله اعتماد و اطمینان است میگوید که سراغ کسی میروم که از خودم کمتر است که خاطرم آسوده باشه اولا احتمالا نمیره و دوما اگر هم رفت من چیزیو از دست ندادم.
🏷برخی اوقات ما میریم سراغ کسی که از اول میدونیم اونو نمیخواهیم برای اینکه میخواهیم رابطه را بعد از یک مدتی تمومش کنیم.
🏷برخی اوقات ما میریم سراغ کسی که با بودن با او احساس بد بکنیم و بتونیم خودمونو مجازات و تنبیه بکنیم.
🏷برخی اوقات ما میخواهیم با ایجاد یک رابطه از فرد دیگری مثلا پدر و مادر انتقام بگیریم.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🍃🌸🍃 #قشنگه_بخونید 🍃
🫸چند مثال ساده برای حدومرز گذاری:
- مخالفت محترمانه: متوجه منظورت هستم ولی نظر من متفاوته/ مخالفه
- اولویت: کاش میتونستم کمکت کنم ولی الان مشغول کاری هستم
- محدودیت: با کمال میل میتونم صحبت کنم ولی رأس ساعت .. باید برم
- مستقیم و مهربون: خیلی برات ارزش قائلم ولی اصلا نمیتونم این حرف/رفتار رو بپذیرم
- حفظ احترام: هروقت لحن و صداتون آروم شد، صحبت میکنیم
- حریم فیزیکی: نیاز دارم یکم تنها باشم
- مالی: من تا انقدر… میتونم هزینه کنم
- خانوادگی: نظرت برام مهمه اما اجازه بده خودم به نتیجه برسم
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #زندگی #پارت30 . اما مادر تا نگاه خجول ما رو دید سریع رو به احمد گفت پسرم میدون
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت31
.
اونم اول خیلی ناراحت بود اما تا حرف های دلگرم کننده منو شنید احساس کردم حالش بهتر شد. خلاصه از اون روز هم چند وقت دیگه گذشت تا اینکه یه شب دیر وقت گوشی خونه زنگ خورد و علیرضا دلخور احوالپرسی کرد و بعد با اخم رو به من گفت احمده! سریع پاشدم و رفتم اتاق خودم و گوشی رو جواب دادم که احمد ذوق زده بدون احوالپرسی گفت عشق قشنگم جور شد الحمدلله! به زودی میریم خونه خودمون فدات شم!با تعجب گفتم چطور اخه؟! آب دهنی قورت داد و هیجان زده گفت یه چنتا از دوستام جوانمردی کردن و تقبل کردن هزینه رو و قراره بعد از عروسی کم کم بهشون برگردونموای این حرف برام خوشحال کننده ترین حرف دنیا بود با ذوق گفتم خوب یعنی همه چی درسته دیگه؟! گفت اره به امید خدا و منی که دوباره امیدوار به زندگی شدم! چند روز بعد من و احمد و مامان و دارا برادرم به اتفاق کلثوم مادر احمد رفتیم خرید و من با تمام توان سعی میکردم به احمد فشار نیاد و وقتی چیزهای سبک انتخاب میکردم دارا با ناراحتی میگفت چرا گرون تر و با کیفیت تر نمیخری؟! اما من عاشق بودم؛ عاشق احمد و هیچگاه نمیخواستم اذیت بشه به همین خاطر میگفتم نه احمد دستش تنگه فعلا همینها خوبه و امیدوار بودم احمد لایق این گذشت ها باشه.خلاصه هرچی ما به روز عروسی نزدیک تر میشدیم آدم هایی بهمون قول همکاری داده بودن تو زرد از آب در میومدن و قولشون رو عمل نمیکردن! برادر اولش محمد قول فیلمبردار داده بود که دو روز مونده به عروسی با من من گفت راستش دوستم که قرار بود بیارمش برای فیلمبردار گفته دیگه کار نمیکنم بقیه ام گرون میگیرن! شاهین هم که قول داده بود برای شیرینی و شربت و میوه گفت راستش حقوقم رو این ماه ندادن و فعلا پول دستم نیست! سینا هم که برادر آخریش بود و قول گروه موسیقی داده بود هم گفت میگن آبادی کناری یه پیرمردی مرده و از فامیل های دور مادره و زشته صدا بلند کنیم و همون یه ضبط میزاریم! یعنی اینها رو که احمد یکی یکی برام میگفت دلم هربار میشکست اما باز به خاطر عشق احمد و معصومیت چشماش میگفتم طوری نیست عزیزم خودت مهمی ان شاءالله بعد عروسی زندگی ای درست کنیم که بقیه حسرت بخورن! میگفتم و قطعا از دل نمیگفتم چون واقعا مثل هر دختری دوست داشتم بهترین عروسی رو برام بگیرن! رسید روز عروسی و من رفتم آرایشگاه و به درخواست احمد یه آرایش ساده کردم چون احمد میگفت خودت اینقدر خوشگلی که نمیخوام با آرایش غلیظ قیافه ات عوض بشه!
.
🌹داستان آموزنده🌹
نقل است که روزی پیامبر اکرم یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد. سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید، ولی ابوذر با آن لوازمی خرید. روز بعد پیامبر دستور دادند آتشی آماده کردند و سنگی نیز روی آن گذاشتند. همین که حرارت و شعلههای آتش در سنگ اثر کرد و سنگ گرم شد، آنحضرت، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود: هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس دهید. سلمان سریع و بدون ترس، پای خود را بر روی سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد. وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت و از اینکه پای برهنه روی سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت. پیامبر(ص) فرمود: از تو گذشتم؛ زیرا حساب تو به طول میانجامد، ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغتر است.
(کتاب پندتاریخ،ج١ص١٩)
🌹
پ.ن: بزرگان دینی گفته اند: در قیامت
از حلال، حساب است،
در مکروه، عتاب است،
و در حرام ، عذاب است.
داستان بالا از این جهت پندآموز است که بیان میکند حضور در قیامت به خودیِ خود سخت است و حساب تمام امور را در آنجا بايد پس دهيم.
خوش به حال كسی که حساب سریع و آسانی دارد.