eitaa logo
❤️هم دلی❤️
10.3هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️هم دلی❤️
🌸🍃🌸🍃 قشنگه بخونید
متنی فوق العاده زیبا و خواندنی قدیما ﺣﺮﻳﻢ ﺧﺼﻮصی ﻧﺒﻮﺩ، حتی ﺣﻤﺎﻣﺶ ﻋﻤﻮمی ﺑﻮﺩ، ﻭلی ﭼﺸﻢ ﻫﻴﭽﻜﺲ ﻫﺮﺯﻩ ﻧﺒﻮﺩ. ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﺎی کسی ﺟﻠﻮی کسی ﺩﺭﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ، ﻭلی ﭘﺸﺖ ﭘﺎ ﺯﺩﻥ ﻫﻢ ﻧﺒﻮﺩ. ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺣﺮفی ﺗﻮی ﺩﻟﻬﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻴﭻ، حرفی ﻫﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ کسی ﻧﺒﻮﺩ. ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺑﺮﮔﺮ ﻭ ﭼﻨﺠﻪ ﻭ ﺑﺨﺘﻴﺎﺭی ﻧﺒﻮﺩ، ﮊﻟﻪ ﻭ ﭘﺎی ﺳﻴﺐ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻧﻮﻥ ﻭ ﭘﻨﻴﺮ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭﺝ ﻛﻼﺳﺶ ﺗﻮﻱ ﺳﺒﺰی ﻭ ﺍﻧﻮﺍﻉ ترشی ﻭ ﺁﺵ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﺭﻧﮓ ﺳﺎﻝ ﻧﺒﻮﺩ، ﻣﺎﻧﺘﻮﻫﺎی ﺭﻧﮕﺎﻧﮓ ﻧﺒﻮﺩ، ﭘﻴﺮﻫﻦ شیک ﻭ بی ﺧﻂ ﻭ ﻳﻘﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﻫﺮ چی ﺑﻮﺩ ﺗﻮی ﺑﻘﭽﻪ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻴﺮﻫﻦ ﻣﻦ ﻭ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﻫﺮچی ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍی ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﻭ ﺑﺮﺍی ﻫﻤﻪ ﺑﻮﺩ، ﺁﺭﺯﻭی ﻳﻪ ﺑﭽﻪ ﭘﻮﺷﻴﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻋﻴﺪ ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺑﻮﺩ. ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ ﭘﻮلی ﻧﺒﻮﺩ، ﻭلی ﺩﻟﻬﺎ ﺧﻮﺵ ﺑﻮﺩ. ﺧﻮﺵ ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﺍ... جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد .مریم زندگیمون به خوبی میگذشت حسین خیلی خوب بود تموم اخلاق
📜 🩷 .مریم بچه ها با دیدن شیرینی و فهمیدن اینکه بچه کوچیک قراره بیاد حسابی خوشحال وذوق زده شدن .فقط پدر حسین بود که هی تیکه مینداخت ومیگفت حالا  توله سگت به دنیا اومد صفا رو ول نکنی به امون خدا .و ازاینکه من باردار بودم ناراحت بود .هرروز یه چیز دلم میخواست و چیزای عجیبی که فراهم کردنشون سخت بود .یه پلاستیک زیر لباسم گچ خاک دیوار قائم کرده بودم ومیخوردم .حسین هم میخندید ومیگفت اینقدر خاک نخور اخرش بچمون خاکی به دنیا میاد ها .رفته بودم محله پایین از پای بساطی برای بچه پارچه بگیرم وبدم خیاط لباس بدوزه .موقع برگشتن به خونه یکی از اهالی نذری داشت وچنان بوی ابگوشت نذری میومد که داشتم از حال میرفتم  نمیتونستم قدم بردارم خیلی دلم میخواست .با هربدبختی بود خودمو رسوندم خونه وبه بی بی (مادرشوهرم(گفتم بی بی خونه بغلی مسجد اینقدر بو آبگوشت میاد دلم ضعف رفت .بی بی یه قابلمه کوچیک برداشت وبا اینکه صاحب نذری غریبه بود وتو ده رسم بود فقط کسایی که دعوت بودن برن نذری ولی رفت و گفت عروسم حامله است وبوی آبگوشت رو شنیده و گرفته بود .انگار پلو خورشت بود هیچوقت مزه شو یادم نمیره .فردا ناهار محبوب ابگوشت درست کرده بود وجاریم که خونه هامون بهم وصل بود اومده بود گفت ما عدسی داریم .اینقدر دلم خواست که سر ظهر کاسه آبگوشت خودمو بردم درخوشونو وگفتم تو آبگوشت منو بخور ومنم سهم عدسی تورو میخورم . کم کم به نه ماه نزدیک میشدم وچندتا لباس  وکهنه وشلوار دادم خیاط برای بچه دوخت .مثل جهازم از سیسمونی هم خبری نبود وآقام مدام مینالید که پول ندارم وتو خرج خونه هم موندم .بعد از ازدواج من سکینه آقامو راضی کرده بود وخونه که تو شهر اعظم بدبخت براش خریده بود رو فروخته بود وتو ملایر یه خونه خریده بود که سکینه به خواهر مادرش نزدیک بشه .حالا این بماند که بعدا فهمیدیم سکینه خونه شهر رو به نام خودش زده .دو روز قبل از زایمان رفتیم شهر خونه برادر حسین آخه حسین میگفت  اینجا ده هست وخبر نمیکنه شاید یه موقع ماشین گیر نیومد وتو دردت گرفت .یه روزی تو شهر بودیم که دل دردم شروع شد ومن خجالت میکشیدم بگم درد دارم هی بخودم میپیچیدم تا اینکه نصف شب دیگه نتونستم طاقت بیارم ورفتیم بیمارستان .و روز چهاردهم مهر ساعت چهار وبیست دقیقه خدا به من یه دختر سبزه وبانمک داد که نیومده همه رو عاشق خودش کرده بود .از بیمارستان مرخص شدم و رفتم خونه جاریم .با اسرار حسین قرار شد سه چهار روز اول اونجا بمونیم که به دکتر نزدیک باشیم وبعد بریم ده . من بچه رو گذاشتم پیش جاری ورفتم حموم .وقتی اومدم به دخترم شیر بدم دیدم تموم بدنش قرمز شده.l
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 آبرو 🍃🍃🍃🍂🍃
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 آبرو 🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 🔘 داستان کوتاه زماني‌ در بچگي باغ انار بزرگی داشتيم اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن .اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم! بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته هاي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه!  بعد از ناهار بود كه تصميم به بازي گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزدي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشونو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچه س اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافه ت! من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگه م بيرون نيومدم!كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی... علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انسانی جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد، سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه فداکاری.... 🍃🍃🍂🍃
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 داستان کوتاه فداکاری.... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 داستان کوتاه..فداکاری آنشب با حال پریشان از خواب پریدم بدنم خیس عرق شده بود ..هنوز تنم از خوابی که دیده بودم میلرزید واقعاً چه خواب زشتی بود.. وحشتزده از خواب پریدم بدنم هنوز میلرزید صلوات فرستادم وخدارا شکرکردم که فقط خواب بود..از توی اتاق رفتم بیرون سیگاری روشن کردم ودم درحیاط کنارباغچه روی سکو نشستم تا بلکه شاید اعصابم کمی آرام شود.. سگی که هر روز بهش غذا میدادم تاچشمش بمن افتاد شروع کرد به دم تکان دادن کمی نوازشش کردم وبرگشتم از توی آشپزخانه کمی غذا جلویش ریختم واون شروع به خوردن کرد..کمی بعد برگشتم توی خانه ولی احساس کردم هنوز حالم خوب نیست نزدیک صبح بود ومن دیگه خوابم نمیبردنمازم را خواندم وتصمیم گرفتم برای آرامش اعصابم برم ماهیگیری . شط بهمنشیر تامنزل من خیلی راه زیادی نبود تصمیم گرفتم پیاده تا ساحل این رودخانه برم وسایل ماهیگیری را برداشتم وحرکت کردم.. سگ همچنان مشغول خوردن غذا بود وقتی متوجه شد دارم پیاده میرم اونهم راه افتاد دنبالم و ووقتی به ساحل رودخانه رسیدیم او گوشه ای نشست وسرش را به علامت استراحت روی دستان جلویش نهاد ومنهم مشغول انداختن قلاب توی آب شدم. آسمان آرام آرام داشت روشن میشد دوسه ساعتی که گذشت احساس خستگی کردم وهواهم دیگه گرم شده بود قلاب را جمع کردم وتصمیم گرفتم وارد رودخانه شده وتنی به آب بزنم وبعد به طرف خانه برگردم وقتی لباسم را از تنم خارج کردم وآماده رفتن توی آب شدم با تعجب دیدم سگ بیتابی میکند ونمیگذارد وارد آب شوم شدیدا پارس میکرد وخودش را جلوی من قرار میداد که وارد آب نشوم..پیش خودم گفتم حتما اینجا مشکلی هست که او اینقدر بیتابی میکند خودم را کنار کشیدم واو آرام شد لباسهایم را بغل کردم وچند متری آنطرفتر  تصمیم گرفتم شناکرده وبه خانه برگردم باز سگ همان بیتابیها را شروع کرد ومیآمد جلو وبین دوپایم قرار میگرفت که من وارد آب نشوم فکرکردم دارد بازیگوشی میکند. اهمیتی ندادم لباسهارا گوشه ای گذاشتم ووقتی خواستم میان آب بروم با تعجب دیدم سگ باعجله و زودتر از من رودخانه پرید وشناکنان چند متری جلورفت با تعجب نگاهش میکردم که میخواهد چه چیزی را نشانم بدهد یه جورهایی میخواست نظرم را به خودش جلب کرده که واردآب نشوم  باخودم گفتم که دارد چکار میکند همینطور که نگاهش میکردم متوجه شدم چندکوسه به اوحمله کرده واو را به زیر کشیدند خون سطح آب را گرفته بود ودیگر اثری از سگ نبود همانجا خشکم زده بود وآرام آرام اشکم فرو میریخت به پهنای صورت گریه میکردم یعنی اومیدانست آنجا پراز کوسه است ومیخواست با مرگ خودش به من بگوید اینجا پراز کوسه است و من را متوجه این خطر کند؟ صیادی که از آنجا رد میشد وقتی داستان را شنید گفت عموجان الآن فصلی هست که کوسه ها برای جفتگیری به ساحل میآیند چطور متوجه نشدی؟ من بطرف خانه حرکت کرده وهنوز اشک میریختم وگاهی به عقب بازمیگشتم تا شاید آن دوست فداکار را پشت سرم ببینم ....اما نبود حمیدلرستانی بیست وپنجم مرداد چهارصدو یک جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 🌸🍃🍃🍃
❤️هم دلی❤️
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #قشنگه_بخونید 🌸🍃🍃🍃
💌در تمام «مدت زمانی» که شما به موسیقی‌های غم‌انگیز گوش می‌دهید یا فیلم‌ها و سریال‌های غم انگیز یا استرس زا تماشا می‌کنید یا درباره یک خاطره یا گذشته غم‌انگیز یا ماجراهای کلافه کننده روزانه بدرفتاری های دیگران اخبار رسانه‌های و بسیاری از موضوعات منفی صحبت می‌کنید شما روی فرکانس پایین هستید و سطح انرژی خود را کاهش می‌دهید چرا که بر خلاف جهت انرژی کائنات در حرکتید پس انرژی زیادی از دست می‌دهید. تحقیقات ثابت کرده‌اند در این حالت‌ها (استرس، اندوه، خشم، ترس، نفرت و...) تعداد گلبول‌های سفید خون کاهش پیدا کرده و سیستم ایمنی بدن ضعیف می‌شود و در نتیجه بدن انسان مستعد پذیرش انواع بیماری‌ها خواهد بود. نتیجه : مراقب چشم‌ها، گوش‌ها و زبان خود باشیم. جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد .مریم بچه ها با دیدن شیرینی و فهمیدن اینکه بچه کوچیک قرار
📜 🩷 .مریم بدنش قرمز شده بود ومثل جوش دون دون زده بود .سریع لباسهاشو درآوردم وتموم بدنش مثل سوختگی پوستش کنده شده بود ازترس جیغ زدم وگریه میکردم .حسین دستپاچه شده بود حتی یادش رفت کفش بپوشه با دمپایی پلاستیکی بچه رو رسوندیم بیمارستان .اونجا بود که فهمیدیم دخترمون حسابی نازداره وحساسه .من که حموم بودم لباسهاشو شستم وپهن کردم .جاریم وقتی میبینه لباسهاش خیسه ازلباسهای بچگی دخترش تنش میکنه ودختر منم پوستش اینقدر حساس ولطیف بوده که تموم بدنش مثل سوختگی میشه .برای همین فقط لباسهای نخی میتونه بپوشه .حسین اینقدر پاپیچ دکتر شد تا دکتر هزار جور پماد وکرم وپودر نوشت تا ده که رفتیم مشکلی پیش نیاد وحسابی مجهز رفتیم ده .با رسیدنمون به ده بچه ها اینقدر خوشحال بودن ودست میزدن ومیرقصیدن حتی یه دقیقه هم بچه رو زمین نمیزاشتن بمونه .سر بغل کردنش دعوا میشد .حسین بچه هارو جمع کرد وگفت براش اسم انتخاب کنیم بعد از کلی دعوا وسروصدا بچه ها .اسم دختر ریزه میزه وسبزه من شد ماهگل ومثل ماه به زندگی ما تابید وعشق بین منو حسین و عشق منو وبچه هارو چندین برابر کرد وحسین برای بدنیا اومدن وهفته ماهگل جشن گرفت .وتموم ده رو ناهار قیمه داد اینقدر غذا پخته بود که شب هم همه موندن .آقام وسکینه هم چهار روز موندن وهی به حسین میگفت خوبه دختر دار شدی دوقلو پسر که نبوده این همه بریز وبپاش میکنی .حسین با خنده مهربون همیشگیش میگفت حاجی دخترنعمت ورزق وروزی خونه است .دختر خونه پدر مهمونه ویه روزی میره باید بهش اینقدر عشق بدی ورسیدگی کنی که وقتی میره غصه نخوری که چرا براش کم گذاشتی. جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
🍃🍃🍃🍂🍃 اگر گاو بودیم 🍃🍃🍂🍃
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍂🍃 اگر گاو بودیم 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃 📚 مطلبی زیبا ارسالی از مخاطبین فهیم کانال👇👇👇 💞معلمی از دانش آموزانش خواست "فواید گاو بودن" را بنویسند و نوشته ای که در زیر می خوانید انشای آن دانش آموز است: واضح و مبرهن است که اگر به اطراف خود بنگریم در می یابیم که گاو بودن فواید زیادی دارد. من مقداری در این مورد فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که مهمترین فایده ی گاو بودن این است که آدم دیگر آدم نیست. بلکه گاو است. هرچند که نتیجه گیری باید در آخر انشاء باشد بیایید یک لحظه فکر کنیم که ما گاویم؛ ببینیم چقدر گاو بودن فایده دارد مثلا در مورد همین ازدواج وقتی گاوی که پدر خانواده است میخواهد دخترش را شوهر دهد، نگران جهیزیه اش نیست. نگران نیست که بین فامیل و همسایه آبرو دارند. مجبور نیست به خاطر این که پول جهاز دخترش را تهیه نماید، برای صاحبش زمین اضافه شخم بزند، یا بدتر از آن پاچه خواری کند. هیچ گاوی نگران کرایه خانه اش نیست. گاوها آنقدر عاقلند که میدانند بهترین سالهای عمرشان را نباید پشت کنکور بگذرانند گاوها حیوانات مفیدی هستند و انگل جامعه نیستند. گاوی دیده اید که سر کوچه بایستد و مزاحم ناموس مردم شود؟ آخر گاوها خودشان خواهر و مادر دارند تا حالا شما گاو بیکار دیده اید؟ آیا دیده اید گاوی زیرآب گاو دیگری را پیش صاحبش بزند؟ تا حالا دیده اید گاوی غیبت گاو دیگری را بکند؟ آیا تا بحال دیده اید گاوی زنش را کتک بزند ؟ یا گاو ماده ای شوهر خواهرش را به رخ شوهرش بکشد؟ و مثلا بگوید از آقای فلانی یاد بگیر. آخر توهم گاوی؟! هیچ گاوی غمباد نمی گیرد هیچ گاوی رشوه نمی گیرد. هیچ گاوی آبروی دیگری را نمی ریزد. هیچ گاوی خیانت نمی کند. هیچ گاوی دل گاو دیگر را نمی شکند. هیچ گاوی دروغ نمی گوید. هیچ گاوی آنقدر علف نمی خورد که از فرط پرخوری تا صبح خوابش نبرد در حالی که گاو طویله کناریشان از گرسنگی شیر نداشته باشد تا به گوساله اش شیر بدهد هیچ گاوی گاو دیگر را نمی کشد. هیچ گاوی ... گاو خیلی فایده ها دارد لباس ما از گاو است غذایمان از گاو، شیر و پنیر و کره و خامه ... اگر بخواهم هنوز هم در مورد فواید گاو بودن بگویم دیگر زنگ انشاء می خورد و نوبت بقیه نمی شود که انشایشان را بخوانند. پایان ‌‎  ‎‌‌‎‌‌‎‌‌✾࿐༅✧❤️✧ ༅࿐✾ جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و... با جون و دل میشنوم🥺👇 🧚‍♀🕊 ♥️ @Delviinam ·‌ ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·‌ ✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️🍃❤️ 🌸یکی از رفتارهایی که مردها خیلی دوست دارن، اینه که خانومشون تند و فرررز باشه 🍃سعی کنید یه کم تو کارها عملتون را بالا ببرید، این سرعت عمل به خرج دادن شما را به مردتون نزدیک میکنه... ⬅️مثلا وقتی قراره برید جایی، سریع آماده بشید... نذارید شوهرتون سه ساعت لباس پوشیده منتظرتون بمونه و کلافه بشه...😖 🍃این طبیعیه که خانوما مدت زمان آماده شدنشون خیلی بیشتر از آقایونه، ولی یه خانوم جوری وقت و میکنه که هم زمان با شوهرش آماده بشه... 🌸یا مثلا تو مراسم های عروسی که معمولا بعد از شام مردها همه بیرون تالار جمع میشن منتظر همسرانشون؛ شما سعی کنید جز اولین خانومایی باشید که آماده میشه و میاد پیش شوهرش؛ نه اینکه هی صد بار شوهرتون زنگ بزنه بگه چرا نمیای پس کجایی؟