❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت307 💜💜 واقعا احتیاج داشتم برم داخل اتاق تا یک کمی بتونم استراحت
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت308
💜💜
نمیدونم چرا تو دهنم نمیچرخید که به اسم مادربزرگ صداش کنم شاید هم طبیعی داشتم به خودم سخت میگرفتم به هر حال من مدت خیلی زیادی بود همچین چیزهایی را تجربه نکرده بودم و اصلا حسش رو نمیتونستم خیلی درک کنم مامان بزرگ از داخل کشوی پیراهن یاسی رنگی که بیشتر شبیه لباس خواب بود و گلهای ریز زرد رنگ داشت از اونجا بیرون آورد و گفت
_ ببخشید دیگه لباس نو ندارم اما اینو بپوش یکی دو بار دختر عمو تو تنش کرده تازه از مکه آوردمش
+ ممنونم واقعا خیلی لباس خوشگلیه چرا باید نو باشه من که همچین آدمی نیستم که بخوام به این چیزها فکر کنم.
_آفرین نوههای من همشون باید خاکی باشند
بعد از رفتن مامان بزرگ لباسمو عوض کردم و موهامو باز کردم و دورم ریختم و نشستم روی تخت نمیدونستم باید چیکار کنم واقعا تو شرایط بدی بودم حتی مامان یک بارم بهم زنگ نزد حتی ببینه کجام تو چه حالیم یعنی یک درصدم نگران من نشده بود تو همین فکرا بودم و داشتم خود خوری میکردم که چند ضربه به در اتاق زده شد از فکر اینکه مامان بزرگ باشه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم یه ذره حال خودم رو بهتر نشون بدم و گفتم بفرمایید داخل مامان بزرگ. در باز شد اما به جای مامان بزرگ نیما اومد داخل
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت308 💜💜 نمیدونم چرا تو دهنم نمیچرخید که به اسم مادربزرگ صداش کن
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت309
💜💜
با دیدنم لبخندی زد و گفت
_چقدر این لباس بهت میاد
نمیدونم چرا خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین نیما که متوجه این حس و حال من شد سعی کرد یه ذره عادی تر رفتار کنه و لیوان شیر داغی که دستش بود رو گذاشت کنارم و گفت.
_اینو مامان بزرگ گفته بدم بخوری و دستور داده که تا آخرش صبر کنم که تموم بشه چون احتمال داره بخوای از زیرش در بری
+نه بابا مگه بچهام چقدر بنده خداها نگران شدن نیما
_عیبی نداره بالاخره تو باید میومدی اینجا دیگه بهتر از این بود که بخوای بری هتل حالا من فردا یه جوری. ماجرا رو جمعش میکنم که الکی تو رو سوال جواب نکنن
+ چی میخوای بهشون بگی
_نمیدونم یه دروغی میگم دیگه
+ نه نمیخوام به خاطر من جلوشون دروغگو بشی
_ پس چیکار کنم میخوای واقعیت ماجرا رو بگم؟
از اینکه بابا بزرگ و بقیه بفهمن چه اتفاقی برای من افتاده حس خوبی بهم دست نمیداد برای همین سکوت کردم و شروع کردم بازی کردن با انگشتان دلم شکسته بود زخمم عمیقی روی. روح و روانم احساس میکردم حس میکردم دیگه قرار نیست حالم خوب بشه حس میکردم دیگه این ماجراها درست نمیشه واقعا خیلی به من بد کرده بودن خیلی بهم بد شده بود به خصوص اون لحظهای که فرزین دست نرگسو گرفت و گفت من میخوام با این ازدواج کنم
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت309 💜💜 با دیدنم لبخندی زد و گفت _چقدر این لباس بهت میاد نمیدو
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت310
💜💜
یعنی واقعا با دیدن اون چهار تا عکس فکر کرده بود من دارم بهش خیانت میکنم آخه چرا مگه من تو رابطه چیزی براش کم گذاشته بودم وقتی به خودم اومدم که چشمام پر از اشک بوده سرمو بالا گرفتم و دیدم نیما همینطوری بهم زل زده. نمیخواستم پلک بزنم که گریه کنم اما هر لحظه چشمام داشت بیشتر از اشک پر میشد و ناخودآگاه صورتم در عرض چند ثانیه خیس خالی شد ترحم و ناراحتی و تو چشمهای نیما دیدم دستشو به صورتم نزدیک کرد و آروم اشکمو پاک کرد و گفت
_ نبینم اینجوری گریه میکنی به خدا فردا میرم حالشو جا میارما اینطوری زانوی غم بغل نگیر
+. نه خواهش میکنم نیما هیچ کار اضافهای انجام نده اون به اندازه کافی نسبت به من شک داره حالا فکر کن تو بخوای کاریم بکنی
_غلط کرده که شک داره این دیگه مشکل خودشه روان خودشه که ایراد داره نه تو
+من و تو این حرفا رو میدونیم اما اون که این همچین آدمی نیست اون الان پر از کینه و خشمه حالا هرچقدرم من بگم بابا تو پسر عموی من بودی من بهش خیانت نکردم یا اینکه بگم من اصلاً از پس. از ماجرای پرداخت بیمارستان هیچ خبری ندارم این آدم قبول نمیکنه قبولم کنه دیگه من نمیخوامش من تنها چیزی که میخوام به حالت قبل برگرده رابطه ام با مامانمه اما نمیدونم چرا وقتی اسم شماها رو آوردم انقدر نسبت به من حسش بد شد باید باهاش حرف بزنم
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت310 💜💜 یعنی واقعا با دیدن اون چهار تا عکس فکر کرده بود من دارم به
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت311
💜💜
+ از یه طرفیم نمیتونم غرورمو خورد کنم تو جای من بودی چیکار میکردی نیما
_نمیدونم واقعاً چی باید بگم نیره من هیچ وقت نمیتونم خودمو بذارم جای تو اما اگه بخوام از لحاظ منطقش بگم تو باید با مامانت صحبت کنی تا متوجه خیلی چیزا بش. مامانت حق نداره که با تو اینجوری رفتار کنه و انقدر باعث ناراحتیت بشه شاید تو از این حرفای منم خوشت نیاد اما خب واقعیت همینه که من دارم میگم تو به قول خودت این همه برای مامانت سعی و تلاش کردی و سعی کردی خودت رو همه جوره براش خرج کنی حق تو نیست که بخواد اینجوری باهات رفتار بشه
زانوهامو بغل کردم و با بغض گفتم
+با خودم میگم نکنه من کار اشتباهی کردم نکنه اصلاً اومدن من سراغ شما از اولم اشتباه بود نکنه مامانم هیچ وقت منو نبخشه
نیما چند ثانیه سکوت کرد و بعدش با جدیت و. صدایی که سعی میکرد کنترل کنه اما کاملا مشخص بود عصبیه گفت این اخلاقات رو اصلاً دوست ندارم نیره چرا انقدر نسبت به همه چیز ضعف نشون میدی مگه کار اشتباهی کردی مگه به خودت اعتماد نداری تو خودت رو قبول نداری اون وقت میخوای بقیه تورو قبول داشته باشن یه ذره به خودت بیا نمیگم حق نداری ناراحت باشی خب طبیعیه تو شرایط بدی هستی اما یک درصد هم حق نداری به خودت و کارات شک کنی باشه!؟؟
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت311 💜💜 + از یه طرفیم نمیتونم غرورمو خورد کنم تو جای من بودی چیکار
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت312
💜💜
صبح که چشمامو باز کردم اولین چیزی که اومد تو ذهنم مامانم بود سریع رفتم گوشیمو برداشتم اما هرچی نگاه کردم حتی یه تماس از دست رفتم ازش نبود واقعاً دلم از دستش خیلی شکسته بود چه جوری میتونست انقدر نسبت به من بی تفاوت باشه تو همه این سالها سعی کردم کنارش باشم و سعی کنم براش بهترین دختر باشم اما مامان انگار هیچ کدوم از اینا رو ندیده بود
همون کله صبح چشمام پر از اشک شد دوباره از خودم بدم میومد چرا انقدر سریع ضعف نشون میدادم چرا اصلاً رو حال خودم تسلطی نداشتم نمیدونم شاید هم از خودم توقع بیجا داشتم شاید هر کس دیگهای جای من بودم همین احساسهای عجیب غریب داشت تجربه میکرد. شاید اشتباه همینه که از خودم توقع دارم من از همه طرف آسیب دیدم خواهرم بهم خیانت کرد از اون طرف کسی که فکر میکردم عاشقشم با خواهرم ریخته رو هم مامانمم حتی پشتم در نیومده
چرا فکر میکنم باید حالم خوب باشه چرا فکر میکنم همچنان باید قوی باشم این چه انتظارایی است که از خودم دارم شاید تقصیر خودمه که همه رو انقدر از خودم متوفی کردم شاید اگه یه ذره منم مثل بقیه خودخواه بودم و به فکر احساسات خودم بودم خودم به اینجا کشیده نمیشد اما حیف حیف که نتونستم اینجا خودم رو داغون کرده بودم.
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت312 💜💜 صبح که چشمامو باز کردم اولین چیزی که اومد تو ذهنم مامانم ب
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت313
💜💜
کش و قوسی به بدنم دادم دلم میخواست از اتاق برم بیرون دهنم خشک شده بود و دلم میخواست حداقل یه چیک آب بخورم اما حس خجالتی که داشتم اجازه این کارو بهم نمیداد معذب بودم بیشتر از اون چیزی که تصورشو میکردم اینجا احساس بدی داشتم نه اینکه بگم این آدمای بدی بودن نه اصلاً اما من راحت نبودم حس میکردم مثل یه آدم مزاحمم انگار هیچکس دیگه تو این دنیا منو نمیخواست پشیمون بودم از اینکه دیشب قبول کردم و اومدم اینجا اگه هتل بودم خیلی حالم بهتر بود
تو همه فکر و خیال بودم که چند ضربه به در اتاق زده شد و بعد از اینکه در باز شد. بابا بزرگ اومد داخل سریع از رو تخت بلند شدم و گفتم
+ سلام صبح بخیر
_سلام دخترم بشین میخوام یه کمی باهات حرف بزنم چرا بیدار شدی نیومدی پایین اول
بابا بزرگ کنارم نشست و بعد من کنارش نشستم سرمو پایین انداختم نمیدونستم چی باید بگم بابا بزرگ که دید حس راحتی ندارم گفت
+میخوای با من در مورد مشکلت حرف بزنی شاید بتونم کمکت کنم
همین حرفش باعث شد که چونم از بغض شروع کنه به لرزیدن بابابزرگ دستشو گذاشت سرمو آورد بالا گفت. کی نوه منو به این حال و روز انداخته بهم بگو ببینم اصلاً اسم اون آدم کیه که باعث شده تو این شکلی بشی تا تکلیفشو روشن کنم و حقشو بزارم کف دستش
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت313 💜💜 کش و قوسی به بدنم دادم دلم میخواست از اتاق برم بیرون دهنم خ
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت314
💜💜
لبخند کم رنگی زدم و گفتم
+ نمیدونم چی باید بگم واقعاً نمیتونم کسی رو مقصر کنم من تو زندگیم هر بلایی سرم بیاد تقصیر خودمه نباید بقیه رو قضاوت کنم و همه چیو بندازم گردن دیگران
من که اصلاً متوجه حرفای تو نمیشم نیر میخوای یه کمی واضحتر صحبت کنی بابا جان ؟
اولین بار بود تو زندگیم داشتم همچین کلمهای رو میشنیدم بابا جان یعنی یکی بود که داشت من رو دختر خودش خطاب میکرد. چه حس عجیبی بود یعنی پدر من اگه الان زنده بود قرار بود چه جوری باشه یعنی پشتم بود شاید بابا داشتم انقدر بلاهای عجیب غریب به سرم نمیاومد دوست نداشتم این مشکلو به بابا بزرگ بگم و اونم ناراحت کنم چون کاری از دستش بر نمیومد برای اینکه بحث را بپیچونم گفتم
+یکمی با مامانم بحثم شده بود حالم خوب نبود میخواستم برم هتل که نیما گفت بهتره بیام اینجا
_معلومه که بهتری بیای اینجا یعنی چی هتل این حرفا چیه دختر این خونه زندگی
+به نظرم بهتره دیگه من برم
_ بری کجا. میری خونتون یا میخوای بری هتل
+خونمون میرم
داشتم دروغ میگفتم اما ترجیح میدادم به جاش اینجا نمونم و فقط از اون خونه لعنتی برم بیرون اگه بزارم بری فقط به این دلیله که نمیخوام با مادرت قهر باشی به هر حال اون تمام این عمرشو زحمت کشید و شما رو بزرگ کرده آدم نباید با پدر مادرش قهر کنه ولی اینو بدون که در این خونه همیشه به روی تو بازه
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت314 💜💜 لبخند کم رنگی زدم و گفتم + نمیدونم چی باید بگم واقعاً نم
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت315
💜💜
+لطف شما به من ثابت شده من فهمیدم که هزینه بیمارستان مامانمو شما دادید قول میدم که خیلی زود بهتون برگردونم
_نیر من اصلاً خوشم نمیاد این حرفا رو تو داری میزنی. چرا باید به من پول برگردونی میدونی تو چقدر پیش من حق و حقوق داری فکر کردی من ارث پدرتون رو فراموش کردم
با چشمای گرد شده چند ثانیه به بابا بزرگ خیره شدم و گفتم من اصلاً به خاطر همچین موضوعی نیومدم سمت شما خواهش میکنم که شما هم دیگه در موردش هیچ صحبتی نکنید ارثی وجود نداره که بخواد به من یا حتی خواهرم برسه واقعاً در موردش حرف نزنید
بابا بزرگ وقتی دید من انقدر دارم نسبت به این موضوع گارد میگیرم حرفی نزد و سعی کرد که چیزی نگم و فهمیدم چقدر ذهنش در مورد این موضوع درگیره به گفته بابا بزرگ با هم از اتاق رفتیم بیرون تا من صبحونه بخورم. واقعا احتیاج داشتم یه چیزی بخورم چون حسابی دهنم خشک شده بود و احساس گشنگی شدیدی داشتم از اتاق که رفتم بیرون نیما نبود
نمیدونم چرا اما ازش ناراحت شدم انتظار نداشتم که منو تنها بزاره و بره اون خودش میدونست تنها کسی که من باهاش راحتم اونه اما الان واقعاً بین مامان بزرگ نشسته بودم و بابا بزرگم همینطوری بهم خیره مونده بود از این وضعیتم هم خندم گرفته بود هم عصبی شده بودم واقعا اصلا معلوم نبود تو چه وضعیتی گیر افتادم خودمم از دست این همه احساسهای مختلف خسته شده بودم
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت315 💜💜 +لطف شما به من ثابت شده من فهمیدم که هزینه بیمارستان ماما
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت316
💜💜
مامان بزرگم انقدر چیز میز ریخت تو حلقم که داشتم از. خوردن زیاد بالا میآوردم بعد از اینکه صبحونه رو خوردم به مامان بزرگ کمک کردم و ظرفا رو جمع کردم بعدش اومدم تو سالن و گفتم من بهتره برم دیگه اما مامان بزرگ اصرار پشت اصرار که من میخوام واسه ناهار همه رو دعوت کنم اینجا….
به هیچ عنوان نتونستم از پس مامان بزرگ بر بیام انقدر که اصرار کرد و پشت سر هم ازم خواهش کرد که روم نشد اصلاً بهش جواب منفی بدم واقعا تو شرایط سختی بودم از طرفی دلم میخواست که برم خونه خودمون از طرفی دلم نمیخواست با کسی روبرو بشم یه جوری انگار از اینور مونده شده بوده بودم و از اونور رونده همینطوری بغض کرده نشستم رو مبل و بابا بزرگ رفتش که بره شرکت و مامان بزرگم که تو آشپزخونه مشغول شده بود و هرچقدرم من خواستم کمکش کنم اجازه نداد. خیلی دلم گرفته بود و از دست خودم ناراحت بودم
تو همین فکرا بودم که گوشیم شروع کرد به زنگ خوردن با دیدن اسم فرزین چشمام چهار تا شد اصلاً انتظار نداشتم بهم زنگ بزنه همین طوری که ماتم برده بود دوباره تلفن قطع شد اما چند ثانیه بعد بهم زنگ زد نمیدونستم چیکارم داره نمیدونستم میخواد چی بگه یه لحظه دلهره بدی به جونم افتاد گفتم نکنه همچین کاریو که کردم برای مامان اتفاقی افتاده
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت316 💜💜 مامان بزرگم انقدر چیز میز ریخت تو حلقم که داشتم از. خوردن
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت317
💜💜
به اجبار جوابشو دادم و با لحن خیلی بدی گفتم
+بفرمایید.
_کجایی باید باهات حرف بزنم
+با من حرف بزنی !اصلا به تو چه ربطی داره که من کجام
_گوش کن باید یه سری چیزا بینمون مشخص بشه من نمیدونستم اون آدم پسر عموته نرگس اومد و گفت که ….
نذاشتم حرفشو کامل کنه و با صدای نسبتاً بلندی گفتم دهنتو ببند فرزین دهنتو ببند تو انقدر آدم آشغال عوضی هستی انقدر در سطحت پایینه انقدر نامردی. که باعث شدی من به این حال و روز بیفتم چرا سر چهار تا عکس چرا چون که یه نفر اومده هزینه بیمارستان مامان منو داده تو به من اعتماد نداشتی خیلی خوشحالم از اینکه این زندگی همین جا تموم شد شاید اگه این اتفاق نمیافتاد قرار بود من خیلی جاهای دیگه آسیبهای بیشتری رو ببینم اما الان از اینکه دیگه تورو ندارم خوشحالم تو هم برو با نرگس زندگیتو بساز ببینم آخر عاقبت چی میخواد بشه
تند تند این حرفا رو زدم و بعدش گوشیو قطع کردم روش یعنی واقعاً فکر کرده الان با پشیمونی میتونه چیزیو درست کنه رابطه ما خیلی وقته تموم شده فقط انگاری همین دیشب علنی شد. اصلا صداشو میشنیدم حالم بدتر از قبل میشد یه جوری روانم راه میرفت و اعصاب منو داغون میکرد که با خودم میگفتم چه جوری این همه مدت تحملش کرده بودم عاشق همچین آدمی بودم بعضی وقتا آدما یه کارایی میکنم با یه نفر با یه آدمایی رابطه دارند که بعدش خودشون باورشون نمیشه همچین کاری کردن
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت317 💜💜 به اجبار جوابشو دادم و با لحن خیلی بدی گفتم +بفرمایید.
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت318
💜💜
نیما:
بالاخره کارای شرکت تموم شد و وقت ناهار بود مامان بزرگ زنگ زد و گفت که همه بیایم اونجا البته من اول و آخر میخواستم برم به خونه اونا چون میدونستم نیره وقتی بیدار شو ببینه من نیستم قراره حسابی ناراحت بشه اما واقعا کار شرکت جوری نبود که بتونم پشت گوش بندازمش به محض اینکه خواستم از اتاق برم بیرون یهو سر و صدای دعوایی تو خود شرکت بلند شد
تعجب کرده بودم اصلاً از این اتفاقات تو شرکت ما نمیافتاد با عصبانیت از اتاق رفتم بیرون با صدای بلند گفتم اینجا چه خبره ؟
همون لحظه با دیدن مرد غریبهای که به چشمم آشنا بود. سکوت کردم و منتظر موندم تا توضیحی بهم بدن پسر اومد نزدیکم و گفت
_نیما تویی نه ؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم
+اولاً نیما نه آقا نیما دوماً بگو ببینم کارت چی اومده اینجا دیگه سر و صدا میکنی
_باید باهات حرف بزنم
+حرف !به نظر من شما اصلاً آدمی نیستی که بشه باهاتون حرف زد
_مطمئنی نمیخوای با من حرف بزنی فکر نکنم خیلی علاقه داشته باشی که جلوی مردم بگم که ناموس دزدی اومدی با زن من ریختی رو هم
تازه دوزاری افتاد که این هم همون نامزده نیرست. بدون اینکه بخوام خودمو ببازم پوزخندی زدم و گفتم
+ خیلی خوب الان گفتی که من ناموس تو دزدیدم از دستم براومده الانم برو از شرکت من بیرون تا زنگ نزدم حراست بیاد
اما انگار این پسر پروتر از این حرفا بود چون که پارشی که روی میز بود و برداشت و محکم کوبوند رو زمین
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت318 💜💜 نیما: بالاخره کارای شرکت تموم شد و وقت ناهار بود مامان بز
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت319
💜💜
_ نمیرم عوضی نمیرم تو حقتو ندارم کف دستت نمیرم فکر کردین شهر هرته تو میتونی هر غلطی بکنی ؟
این آدم حسابی داشت اعصاب منو خورد میکرد همین طوری بدون اینکه بخوام به چیزی فکر کنم رفتم سمتشو یقشو گرفتم هیکل من تقریبا یه چیزی دو برابر اون بود و به هیچ عنوان زورش بهم نمیرسید پسر یه ذره از این ریشن من دست و پاشو گم کرد. اما اصلاً نمیتونستم عصبانیتمو کنترل کنم چون دیده بودم چه جوری داره با نیره رفتار میکنه و چقدر اونو اذیت کرده همین طوری که یقشو گرفته بودم تو دستم تکون محکمی بهش دادم و گفتم
+ببین خوشگل پسر یه بار دیگه بخوای واسه نیره یا من مزاحمت ایجاد کنی یه جوری حالتو جا میارم که مثل مثلث برم اونجا تا یه ماه دور خودت بچرخی فهمیدی چی گفتم ؟
پسره کپ کرده بوده هیچ حرفی نمیزد بعد از چند ثانیه به خودش اومد و خواست منو هول بده اما نتونست و با کلافگی گفت
_ببین فکر نکن من از نیره میگذرم.
+تو از نیره بگذری! نیره خیلی وقت از تو گذشته یک درصد این فکرو نکن که بتونی اونو دوباره داشته باشی نیر اگرم میخواست که با تو باشه از روی خریتش بود که دیگه خدا را شکر به خودش اومده یه بار دیگه بخوای دور و برش بپلکی گفتم چه بلایی سرت میارم الانم گمشو برو بیرون تا زنگ نزدم پلیس بیاد
همین جمله رو گفتم با تمام قدرتی که داشتم پرتش کردم روی زمین