eitaa logo
❤️هم دلی❤️
9.5هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت21 💜💜 فرزین هم نشست پست فرمون و راه افتاد … از همون اول فضا خیلی
📜 🩷 💜💜 فرزین : خب پس تا کشته ندادیم بریم یه چیزی بخوریم فست فود یا ایرانی ؟؟ قبل اینکه من چیزی بگم نرگس سریعا بریم پیتزا بگیریم که تو ماشین بخوریم و زودتر راه بیفتیم … فرزین رو به من گفت نظر شما چیه نیره خانم ؟؟ لبخندی زدم و گفتم موافقم به شرط اینکه پیتزا ‌‌پپرونی باشه … فرزین : شما امر بفرماااااا توی مسیر جلوی یه فست فودی نگه داشت و فرزین رفت و من و نرگس نشستیم تو ماشین به محض اینکه فرزین رفت نرگس از پشت سرم گفت آی عوضی نگفته بودی دوست پسر به این مایه داری داریا برگشتم عقب و خندیدم و گفتم چرا گفته بودم یادت نیست . نرگس اومد وسط صندلی و از عقب خودش و هول داد جلو و دستش و برد سمت ضبط ماشین و گفت نگا عجب سیستمی داره دستش و کشید و رو فرمون و گفت جون میده واسه رانندگی خندیدم و گفتم درست بشین نرگس الان میاد آبرومون میره . نرگس که دست بردار نبود گفت خب بیاد ندیدیم دیگه مگه دروغ میگم ؟؟ ـنیره ؟ _بلهههه ـکاش رانندگی بلد بودم. _خب اگه بلد بودی چی میشد ماشین داری مگه ؟؟ نه ولی اگه رانندگی بلد بودم مینشستم پشت فرمون این ماشین وای چه کیفی میده . _همون بهتر که بلد نیستی . چپ چپ نگاهم کرد و گفت خاک تو سرت گدا . همون لحظه فرزین از فست فودی بیرون اومد و سریع گفت درست بشین اومد . نرگس هم سریع خودش و جمع و جور کرد و درست نشست سر جاش . ♡♡♡
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت22 💜💜 فرزین : خب پس تا کشته ندادیم بریم یه چیزی بخوریم فست فود یا
📜 🩷 💜💜 فرزین در ماشین و باز کرد و سه تا جعبه پیتزایی که دستش بود گرفت سمت من و گفت اولی پپرونیه بردار … لبخندی زدم و گفتم : +مرسی عزیز دلم بعد از اینکه پیتزا نرگس رو بهش داد اونم تشکر کرد و قرار شد همون جا بخوریم و بعد راه بیفتیم خیلی از رابطه نرگس و فرزین خوشحال بودم حسابی باهم دیگه مچ شده بودن و مشخص بود که چقدر قراره این سفر بهمون خوش بگذره جدا از این موضوع اینکه فرزین هم تونسته بود خودش رو تو دل خواهر من جا کنه برام خوشحال کننده بود. بعد از خوردن پیتزا نرگس با لحن بامزه ای گفت : -دست شما درد نکنه آقا فرزین ، خدا قسمت ماهم کنه فرزین لبخندی زدی و از تو آیینه جلو نگاهی به نرگس انداخت و با تعجب پرسید : چیو قسمتت کنه؟ نرگس: یه دوست پسر مثل شما برای من دیگه وای من آخر سر از دست این دختر سرم و میکوبم به دیوار ، حالا خوبه صد بار بهش گفتم ندید بدید بازی درنیاره و ابروی منو حفظ کنم اما خداروشکر فرزین با جنبه بود و با خنده موضوع خاتمه پیدا کرد . نیم ساعتی بود که راه افتاده بودیم و از هر دری باهم دیگه حرف میزدیم البته من بیشتر شنونده بودم و نرگسو فرزین با هم صحبت میکردن نرگس همه تلاشش رو میکرد که ثابت کنه خیلی ما باکلاسیم و پولداریم حالا خوبه من با فرزین راحت بودم و از همه چی زندگیمون خبر داشت ♡♡
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت23 💜💜 فرزین در ماشین و باز کرد و سه تا جعبه پیتزایی که دستش بود گرف
📜 🩷 💜💜 یادمه روزهای اولی که با فرزین آشنا شده بودم خیلی کنجکاو بود بدونه وقتی هیچکدوممون سرکار نمیریم چطوری اوقات زندگیمون رو سپری میکنیم ، اما وقتی بهش گفتم با حقوق بابا که برامون مونده میگذرونیم خیلی ناراحت شد و اون اوایل خیلی سعی داشت که بهم کمک کنه اما من قبول نکردم اما آخر سر به خاطر اینکه وام نگیرم مجبور شدم برای دوره ناخن ازش پول بگیرم البته به عنوان قرض. با بشکنی که فرزین کنار گوشم زد به خودم اومدم و با لبخند نگاهش کردم -حواست کجاست خانم خانما ؟ تحویل نمیگیری! +نه عزیزم حواسم هست نرگس طبق معمول مثل قاشق نشسته پرید وسط حرفمون و گفت: -اگه راست میگی داشتیم راجع به چی حرف میزدیم ؟ +راجع اینکه خواهر بزرگتر خودتو سوال جواب نکنی -ببخشید خااانم بزرگ خنده کوتاهی کردیم و به خواسته نیره خانم صدای موزیک رو زیاد کردیم و شروع کرد به رقصیدن و دیوونه بازی فرزین کاملا مشخص بود که انتظار نداشت خواهرم برعکس من انقدر شر و شیطون باشه اما به روی خودشون نمیاورد سعی میکرد خودشو با جمع وفق بده… تقریبا رسیده بودیم شمال که نرگس با دیدن لواشک و آلوچه های کنار جاده نیشش تا بناگوشش باز شد و با لحن بچگونه ای گفت : -وای فرزین ، تولوخدا یه لحظه اینجا وایسا آب دهنم راه افتاد -عع نرگس بشین بابا خسته ایم ، تو شمال کلی از این چیزا هست انقدر میخوری تا بترکی هرچی سعی کردم نرگس بیخیال بشه گوشش بدهکار نبود و آخر سر با اشاره فرزین که گفت اشکال نداره سکوت کردم و چیزی نگفتم … ♡♡♡
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت24 💜💜 یادمه روزهای اولی که با فرزین آشنا شده بودم خیلی کنجکاو بود ب
📜 🩷 💜💜 فرزین ماشین و یه کم جلوتر نگه داشت و گفت من الان میرم براتون میخرم میام . همینکه فرزین از ماشین پیاده شد پشت سرش نرگس هم پرید پایین و تا خواستم بگم کجا میری رسیده بود به فرزین . از تو آیینه بغلی داشتم نگاهشون میکردم کامل مشخص بود نرگس داره آبرومون و میبره با دستش عین بچه ها به لواشک ها و ترشک ها اشاره میکرد و فرزین هم از همش داشت میخرید . دیگه داشتم از کارای نرگس کفری میشدم هر چقدرم که من با فرزین راحت باشم بالاخره باید یه جو آبرو برام میزاشت بمونه یا نه ؟؟ چند دقیقه بعد نرگس در حالیکه نیشش تا بنا گوش باز بود با یه سینی که توش کلی ظرفهای کوچیک ترشک و آلو بود اومد سمت ماشین و فرزین هم پست سرش اومد . دعا میکردم نرگس زودتر از فرزین بشینه تو ماشین تا چهار تا بهش بگم دختره دیوونه آبرو برامون نزاشت … خوشبختانه نرگس زودتر سوار شد و به محض اینکه نشست گفتم نرگس چیکار میکنی لعنتی شرفمون و بردی چه خبره این همههههه ترشک و لواشک آخههههه … مثل بچه های تخس نگاهم کرد و گفت چیه خب دوست دارم تو نخور … از لحن حرف زدنش خنده ام گرفت و تا خواستم حرف بزنم در ماشین باز شد و فرزین نشست تو ماشین . فرزین برگشت عقب و به نرگس گفت بده بخوریم آب از لب و لوچه ام راه افتاد . نرگس با صدای بچه گونه گفت باشه بخول ولی فقط خودت بخولیا به نیره ندی اون دوشت نداله … فرزین که از صدایی که نرگس درآورده بود خنده اش گرفته بود با خنده گفت چرا دوست داره مگه نه نیره خانم ؟؟ دستش و دراز کرد و ظرف برگه زرد آلو که من عاشقش بودم و برداشت و گرفت سمتم . بیا نیره بخور که معلومه خیلی خوشمزه ست
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت25 💜💜 فرزین ماشین و یه کم جلوتر نگه داشت و گفت من الان میرم براتو
📜 🩷 یه دونه از برگه زرد آلوها رو برداشتم و گذاشتم دهنم … _اووووم چقد خوشمزه ست. صدای نرگس از پشت سرم اومد که گفت اوووم چقد خوشمزه ست اون وقت به من غر میزنی بیتربیت هی میگی آبروم و بردی آبروم و بردی . فرزین که از کارهای نرگس خنده اش بند نمیومد گفت نیره نگفته بودی یه خواهر به این بامزگی داری . نرگس : خاک تو سرت نیره نگفته بودی خواهر داری ؟؟ خندیدم و گفتم نگفته بودم یه خواهر خل و چل دارم … نرگس : عقل نداری دیگه اگه عرضه داشتی تا الان هم خودت زن فرزین شده بودی هم من و داده بودی به فامیل هاشون راستیییی فرزین داداش داری ببین میخوام مثل خودت باشه ها همینجوری خوشگل خوشتیپ اصلا برادر دو قلو نداری اگه داری من مشتریم . +وااااای این دختر دیگه داشت زیاده روی میکرد واقعا داشت از کنترل خارج میشد . نرگس همیشه همینطوری شر و شیطون بود ولی الان دیگه یه کم زیاد از حد شده بود و به نظرم داشت لوس میشد . سعی کردم با سوالهایی که از فرزین میپرسم فضا رو عوض کنم . _فرزین ؟ -جانم _کی میرسیم ویلا . -تا بیست دقیقه دیگه میرسیم عزیزم خسته شدی ؟؟ _دلم میخواد برسیم یه دوش بگیرم . -بزار زنگ بزنم مش قربان بگم وان حموم و پر کنه . موبایلش و برداشت و شماره مش قربان و گرفت . موبایلش رو اسپیکر بود و صداش تو ماشین پخش میشد … _الو مش قربان -سلام آقا فرزین خوب هستید رسیدید به سلامتی ؟؟ _نزدیکیم یه بیست دقیقه دیگه میرسیم مش قربان تا ما برسیم وان حموم و پر کن که میخوایم یه دوش بگیریم . -چشم آقا تا شما بیاید ردیفش کردم _دمت گرم میبینمت فعلا . گوشی و قطع کرد و رو به من گفت خب اینم از این دیگه چی میخوای ؟؟
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت26 یه دونه از برگه زرد آلوها رو برداشتم و گذاشتم دهنم … _اووووم چ
📜 🩷 💜💜 لبخندی زدم و تشکر کردم … باز نرگس شروع کرد اوووو وان هم دارید خدایااااا من که اصلا از ویلا بیرون نمیام والا ویلای شما برای ما حکم سفر و داره انگار که رفتیم آنتالیا. دیگه کم کم داشتم از حرفهای نرگس عصبی میشدم واقعا دیگه شورش و درآورده بود از اونجایی که وقتی از چیزی ناراحت بشم چهره ام سریع نشون میده فرزین خیلی زود متوجه شد و آهسته طوری که فقط خودم بشنوم گفت نیره چیزی شده ؟؟ _نه عزیزم _پس چرا ناراحتی ؟ _حالا بعدا حرف میزنیم فرزین هم دیگه ادامه نداد و صدای ضبط ماشین و زیاد کرد . به نظرم فرزین احساس کرده بود که از چی ناراحت شدم ‌به خاطر این صدای ضبط و‌زیاد کرد تا نرگس دست از مسخره بازی و چرت و پرت گوییش برداره . و من واقعا ازش ممنونم چون اگه یه کم دیگه نرگس ادامه میداد ممکن بود بهش یه حرفی بزنم . تا برسیم جلوی در ویلا دیگه هیچ کس حرفی نزد و به محض اینکه فرزین بوق زد در ویلا باز شد و یه پیرمرد که دستش جارو بود در و برامون باز کرد . فرزین با دیدن پیرمرد لبخند روی لبهاش نشست و دستش و برد بالا . _این مش قربون از بچگیم اینجا بوده مثل یه پدر بزرگ برام میمونه انقد بچگیام هوام و داشته که نگو هر وقت خراب کاری میکردم به خاطر اینکه مامان بابام دعوا نکنن گردن میگرفت البته اونا هم همیشه میفهمیدم کار منه و مش قربان به خاطر علاقه ای که به من داره گردن میگیره تا من و دعوام نکنن .
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت27 💜💜 لبخندی زدم و تشکر کردم … باز نرگس شروع کرد اوووو وان هم دا
📜 🩷 💜💜 فرزین : حالا مطمئنم عاشقش میشید از بس این پیر مرد ماهه . از ماشین پیاده شدیم و بعد از سلام علیک با مش قربون با راهنمایی فرزین وارد ویلا شدیم … ویلا که چه عرض کنم بهتره بگم قصر … درست وسط حیاط یه ساختمون سفید رنگ بود که نمای سنگ‌ مرمر داشت یه ساختمون بلند که از سمت چپ و راست از سطح حیاط پله خورده بود و تازه رسیده بود به در ورودیش یه در بزرگ چوبی کرم رنگ که بینهایت زیبا بود . میدونستم اگه جلوی نرگس و نگیرم میخواد شروع کنه به چرت و پرت گفتن به خاطر همین سریع خودم ‌رسوندم به نرگس و گفتم نرگس خواهش میکنم کم چرت و پرت بگو آبرومونو نبر ندید بدید بازی در نیار … نرگس که انگار اصلا صدای من و نمیشنید و مات و مبهوت ساختمونی که رو به رومون بود مونده بود گفت نیره چقد قشنگه اینجااااا … دستش و گرفتم و فشار دادم و گفتم شنیدی چی گفتم جلوی دهنت و بگیر بخوای باز شروع کنی چرت و پرت گفتن یه کاری میکنم همین امروز برگردیم . نگاهی بهم انداخت و گفت خیله خب بابا توام … صدای فرزین و از پشت سرم شنیدم که گفت بچه ها برید بالا … برگشتم سمتش و لبخندی زدم و دستش و گرفتم و همراه هم از پله ها بالا رفتیم . به در ورودی که رسیدیم از تو جیبش یه کارت درآورد و با کارت در و باز کرد . نرگس : چه باحال مگه عابر بانکه ؟؟ چپ چپ نگاهش کردم ولی خنده بامزه ای کرد و وارد خونه شدیم … ♡♡♡
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت28 💜💜 فرزین : حالا مطمئنم عاشقش میشید از بس این پیر مرد ماهه . از
📜 🩷 💜💜 باید اعتراف کنم خودم با دیدن فضای خونه خشکم زد … انقد همه چیز رویایی بود که دهنم باز مونده بود واقعا قصر بود تا ویلا … تمام فضای خونه سفید بود تمام دیوار ها کاغذ دیواری سفید بود که رگه های طلایی توش داشت کف ویلا سرامیک سفید بود با رگه های طلایی انگار با کاغذ دیواری ست شده بود یه سالن بزرگ چهارصد پونصد متری بود که پنج دست مبل چیده شده بود و دو دست میز ناهار خوری مبلها همه رنگ روشن بودن با میز ناهار خوری ست بودن فقط رو به روی تی وی یه کاناپه چرمی مشکی بود که فضاش از بقیه جدا بوده … تلویزیونی که داشت انقد بزرگ بود که یه طرف دیوار و گرفته بود درست مثل سینما … سمت راست در ورودی آشپزخونه بود یه آشپزخونه بزرگ با کابینت های چوبی که اونم سفید بود خونه از تمیزی برق میزد … گوشه گوشه پذیرایی درختچه ای بود ک واقعا خونه رو زیباتر میکرد سر تا سر پذیرایی پنجره های بزرگ بود که نور زیادی رو وارد خونه میکرد … سرم و بالا گرفتم و چشمم افتاد به لوسترها واقعا مجلل بود و با شکوه … از وسط سالن پله میخورد و تازه میرفت طبقه بالا … فرزین : خیلی خوش اومدید بچه ها راحت باشید اینجا رو مثل خونه خودتون بدونید … ♡♡♡
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت29 💜💜 باید اعتراف کنم خودم با دیدن فضای خونه خشکم زد … انقد همه چی
📜 🩷 💜💜 نرگس که تا اون لحظه کپ کرده بود تازه زبون باز کرد و با لحن بامزه ای گفت حیف که دست و پام بسته ست وگرنه الان یه چیزی میگفتم سه تاییمون کف زمین و از خنده گاز میگرفتیم … از حرفی که نرگس زد خنده ام گرفت منظورش از اینکه دست و پام بسته ست من بودم که بهش سفارش کرده بود کم چرت و پرت بگه . فرزین که متوجه منظور نرگس نشده بود گفت یعنی چی دست و پات بسته ست ؟؟ نرگس نگاهی بهم انداخت و با شیطنت گفت از دوست دخترت بپرس . با خنده گفتم یه دقیقه نمیتونی آروم بگیری نه ؟؟ نرگس که معلوم بود داره میمیره شروع کنه به چرت و پرت گفتن گفت نه والا نمیتونم تو میتونی آروم بگیری ؟؟ فرزین خندید و گفت نیره چیکارش داری ولش کن بابا بزار راحت باشه … نرگس با هیجان گفتم ببین راست میگه دیگه ولم کن چیکار داری بزار راحت باشم بزار رها باشم مگه اسیر آوردی ؟؟ از دست نرگس دیگه داشتم منفجر میشدم از خنده واقعا دیوونه بود و عاشق مسخره بازی … با خنده گفتم خیله خب آزاد باش ولی فرزین گفته باشم این آزاد باشه کار دستمون میده هااا … نرگس سریع گفت نه نترس خراب کاری نمیکنم همین که بزاری راحت حرف بزنم عالیه … _خیله خب حرف بزن … نرگس : آخیییییش راحت شدم داشتم خفه میشدم میشه بریم طبقه بالا هم ببینیم ؟؟ فرزین : آره بریم اصلا اتاق ها بالاست باید وسیله هامون و بزاریم بالا . سه تایی از پله ها بالا رفتیم هر پله ای که بالا میرفتیم نرگس یه چیزی میگفت … دیگه بیخیال شده بودم و گذاشته بودم هر چی میخواد بگه …
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت30 💜💜 نرگس که تا اون لحظه کپ کرده بود تازه زبون باز کرد و با لحن ب
📜 🩷 💜💜 آخرین پله رو که بالا رفتیم یه راهروی ده دوازده متری رو به رومون بود که انتهای راهرو یه سالن خیلی بزرگ بود که یه دست مبل چیده شده بود و سمت راست سالن یه تراس بزرگ بود و سمت چپ سه تا اتاق که درش بسته بود … فرزین : این سه تا اتاق همشون تکمیله یکیش برای من و تو یکیشم برای نرگس … نرگس با خنده گفت اونی که وان داره مال من . فرزین خندید و گفت هر سه تا اتاق مستره حموم دستشویی داره … بعد در اتاقها رو یکی یکی باز کرد و گفت اینم از اتاقها … هر سه تا اتاق واقعا بینظیر بودن تو هر اتاق یه سرویس خواب چوبی بود که هر سه تاییشون حالت سلطنتی داشت و دراور و یه مبل تکی با یه کتابخونه جمع و جور وسیله هایی بود که تو هر اتاق خواب چیده شده بود … فرزین رو به من گفت کدوم اتاق مال نا باشه ؟؟ _فرقی نمیکنه هر سه تاش خوبه . نرگس : ولی من اتاق اولی و برمیدارم . فرزین : باشه اتاق اولی برای تو من و نیره هم اتاق آخری و برمیداریم حالا بیاید بریم پایین تا بگم احمد چمدونهامون و بیاره بالا . ♡♡♡
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت31 💜💜 آخرین پله رو که بالا رفتیم یه راهروی ده دوازده متری رو به رو
📜 🩷 💜💜 سه تایی رفتیم پایین و بعد اینکه چمدونهامون و از تو ماشین آوردیم نرگس پرید تو حموم تا بره تو وان و واسه خودش ریلکس کنه … نرگس که رفت بعد اینکه وسایلها رو جا به جا کردیم موبایلم و برداشتم و زنگ زدم به مادرم . فرزین تو حیاط بود و با احمد مشغول حرف زدن بود و منم تو ویلا نشسته بودم روی مبل و شماره مادرم و گرفتم . بعد چند تا بوق صدای مادرم تو گوشی پیچید … -الو _سلام مامان خوبی ؟؟ -سلام قربونت برم تو خوبی نرگس خوبه ؟؟ _فدات شم ما هم خوبیم خوش میگذره ؟؟ -آره مادر دستتون درد نکنه اتفاقا تو کوچه ای که من هستم یه خانم هست هم سن و سال خودمه با هم دوست شدیم خیلی خانم خوبیه اونم مثل من تنها اومده … _عه چقد خوب پس خوبه دیگه تنها نیستی -نه مادر تنها نیستم شما کجایید ؟؟ مکثی کردم و گفتم ما خونه ایم -نرگس هم خونه ست ؟؟ _آره حمومه اومد میگم بهت زنگ بزنه -باشه قربونت برم مواظب خودتون باشید. _توام همینطور عزیزم فعلا خداحافظ . گوشی و قطع کردم و نفس راحتی کشیدم خیلی تو فکر مادرم بودم و به این فکر میکردم نکنه تنها باشه و بهش خوش نگذره الان که باهاش حرف زدم دیگه خیالم راحت که تنها نیست .
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت32 💜💜 سه تایی رفتیم پایین و بعد اینکه چمدونهامون و از تو ماشین آور
📜 🩷 💜💜 تکیه ام و دادم به مبل و لم دادم … خیلی خسته بودم و خوابم میومد چشمام و رو هم گذاشتم تا یه کم چشمام استراحت کنه که نفهمیدم چطوری خوابم برد … با صدای فرزین چشمهام و باز کردم … خواب آلو نگاهش کردم و گفتم کی خوابم برد ؟؟ -نمیدونم من تو حیاط بودم اومدم دیدم خوابت برده خسته ای ؟؟ کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم آره خیلی … خب پاشو برو تو اتاق راحت رو تخت بگیر بخواب … _نه بابا مگه اومدیم مسافرت که بخوابم الان میرم یه دوش میگیرم سرحال میشم میام . از روی مبل بلند شدم و داشتم میرفتم سمت پله ها که برم حموم که یه دفعه یادم افتاد نرگس رفته بود حموم . _راستی نرگس از حموم اومد ؟؟ -نمیدونم من که ندیدمش … _حتما هنوز حمومه . از پله ها داشتم میرفتم بالا که یه دفعه نرگس جلوم ظاهر شد با دیدنش خشکم زد … باورم نمیشد نیم تنه پوشیده بود با شلوارک … من خودم همچین لباس جلوی فرزین نمیپوشیدم . نگاه بدی بهش کردم و بدون اینکه حرفی بزنم با عصبانیت از کنارش رد شدم و رفتم سمت اتاق . از عصبانیت داشتم منفجر میشدم خون خودم و میخورد … دلم میخاست برم بهش بگم این لباسو پوشیدی که چی بشه هدفت چیه ولی جلوی خودم و نگه داشتم و چیزی نگفتم … لبه تخت نشسته بودم و داشتم حرص میخوردم که در اتاق باز شد و فرزین وارد اتاق شد … با لبخندی که روی لبهاش نشسته اومد سمتم و گفت اجازه هست بشینم ؟؟