eitaa logo
❤️هم دلی❤️
9.5هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #توحید #پارت23 خلاصه به حرفهای خانواده ی هما توجه نکردند و رفتند….هر چی دورتر م
🤝♥️ به مامان حق دادم که چیزی یادش نباشه چون ۲-۳سال از اون حرف گذشته بود و مامان بین این همه کار و مشغله باید هم فراموش میکرد…بدون مقدمه و حاشیه چینی گفتم:مامان !!من زن میخواهم.(با همین کلمات و همین جمله)…مامان که متعجب دهنش باز مونده بود روشو برگردوند و نونهارو از تنور در اورد و همزمان گفت:زن میخواهی؟؟؟چقدر بی حیا!!!زن بگیری که چی؟؟گفتم:میخواهم مستقل زندگی کنم….مامان گفت:که چی بشه؟؟بخدا توی زندگی متاهلی هم خبری نیست.فقط مسئولیته…مسئولیت و مسئولیت.والسلام…گفتم:باشه خب….منم میخواهم برم زیر بار مسئولیت…..چطور همه ازدواج میکنند خوبه اما نوبت من که میشه زندگی متاهلی هیچی نیست…؟؟مامان یه کم چهره ی مهربونی به خودش گرفت و‌گفت:باشه…..باور کن بیشتر عمرتو کنار زنت میگذرونی نگران نباش.اگه زن میخواهی عیبی نداره…من حرفی ندارم اما باید به بابات بگم چون خرج و مخارجش پای اونه…تا اینو شنیدم با ذوق دستمو انداختم دور گردنش و سرشو بوسیدم و گفتم:نوکرتم مامان…
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت23 . رضا تا شب پیداش نبود زهره هم از اشپزخونه بیرون نیومد مامان و
📜 🩷 . رضا ساکش رو برداشت و با عصبانیت رو به عمه و زهره گفت : باشه میرم ولی یکی طلبتون‌ ! انگشت اشاره اش رو بالا آورد و رو به زهره گفت : نمیرم تهران همینجاها حواسم بهت هست ببینم از ۱۰۰ کیلومتری اون پسر داییت رد شدی خونت حلاله عمه گفت : رضا بسه برگرد تهران ! _از اینجا میرم ولی هرجایی که بخوام نه جایی که بهم دستور بدید بعدم گذاشت و رفت عمه شمسی دوتا دستش رو بالا برد و روی زانوهاش زد و گفت : خدایا منو بکش راحتم کن این بچه شر به پا میکنه بعد دست زهره رو گرفت و کشید سمت اتاقی که بودن  دیگه نفهمیدم چی شد ولی عذاب وجدان سنگینی داشتم کاش دیروز حرفی نزده بودم، ولی بچه بودم چمیدونستم اوضاع بهم میریزه ...بعدها که بهش فکر میکردم حق رو به رضا میدادم زهره زنش بود چرا اونقدری نباید اجازه داشت به زنش نزدیک بشه که مجبور باشه یواشکی و قایمکی کاری انجام بده؟؟؟ هرچی بود اونروز رضا رفت تا چند روز اوضاع اروم بود و عمه هم به خیال خودش فکر میکرد رضا برگشته تهران به همه همین رو میگفت زن مصیب دختر ارومی بود که بیشتر از اینکه حواسش جمع زندگی نوپای خودش باشه حواسش به این بود که روسری و چادر روی سرش کمی عقب و جلو نشه... توی رفت و آمدهایی که مردها به تهران انجام میدادن اجازه نمیدادن مصیب گوشه ای از کار رو بگیره حرفشون این بود که : تو تازه دامادی بهتره پیش زنت بمونی! مصیب دائم توی اون خونه باغ بود گاهی میدیدم زیر چشمی زهره رو نگاه میکنه و متوجه نگاههای غم دار زهره به اون هم بودم با اینکه تازه عروس و داماد بودن ولی حتی توی جمع ها هم ندیده بودم کنار هم قرار بگیرن زن عمو میگفت : حجب و حیا دارن بچه هام !!! یکهفته ای از رفتن رضا گذشت زهره نه خوشحال بود نه ناراحت عادی بود !!!انگار بود و  نبود رضا براش فرقی نداشت دیگه ظهر ها که بقیه میخوابیدن منم یه گوشه می نشستم میترسیدم برم بیرون و باز دسته گلی آب بدم ....اونروز بارون می اومد جلو در اتاق که پنجره کوچیکی داشت ایستادم تا بارون رو ببینم... عاشق این بودم روی شیشه بخار گرفته شکل‌هایی بکشم داشتم برای خودم نقاشی میکردم که دیدم مصیب از ایوون پایین پرید و رفت سمت لونه مرغ ها، طولی نکشید که زهره هم رفت همون طرف ... اون سمت ساختمون جز لونه مرغ ها و باغ پشت خونه چیزی نبود با همه بچگیم میدونستم قضیه خوبی نیست این با هم رفتن اون دو تا ،ولی زدم توی سر خودم تا اروم بگیرم و سرجام بشینم هرچی منتظر شدم اونها برنگشتن اونروز گذشت چند روز بعد هر روز پشت پنجره بودم انگار میخواستم با ندیدن دوباره اون جریان به خودم بقبولونم که اتفاقی اونها رفتن اون سمت.
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت23 💜💜 فرزین در ماشین و باز کرد و سه تا جعبه پیتزایی که دستش بود گرف
📜 🩷 💜💜 یادمه روزهای اولی که با فرزین آشنا شده بودم خیلی کنجکاو بود بدونه وقتی هیچکدوممون سرکار نمیریم چطوری اوقات زندگیمون رو سپری میکنیم ، اما وقتی بهش گفتم با حقوق بابا که برامون مونده میگذرونیم خیلی ناراحت شد و اون اوایل خیلی سعی داشت که بهم کمک کنه اما من قبول نکردم اما آخر سر به خاطر اینکه وام نگیرم مجبور شدم برای دوره ناخن ازش پول بگیرم البته به عنوان قرض. با بشکنی که فرزین کنار گوشم زد به خودم اومدم و با لبخند نگاهش کردم -حواست کجاست خانم خانما ؟ تحویل نمیگیری! +نه عزیزم حواسم هست نرگس طبق معمول مثل قاشق نشسته پرید وسط حرفمون و گفت: -اگه راست میگی داشتیم راجع به چی حرف میزدیم ؟ +راجع اینکه خواهر بزرگتر خودتو سوال جواب نکنی -ببخشید خااانم بزرگ خنده کوتاهی کردیم و به خواسته نیره خانم صدای موزیک رو زیاد کردیم و شروع کرد به رقصیدن و دیوونه بازی فرزین کاملا مشخص بود که انتظار نداشت خواهرم برعکس من انقدر شر و شیطون باشه اما به روی خودشون نمیاورد سعی میکرد خودشو با جمع وفق بده… تقریبا رسیده بودیم شمال که نرگس با دیدن لواشک و آلوچه های کنار جاده نیشش تا بناگوشش باز شد و با لحن بچگونه ای گفت : -وای فرزین ، تولوخدا یه لحظه اینجا وایسا آب دهنم راه افتاد -عع نرگس بشین بابا خسته ایم ، تو شمال کلی از این چیزا هست انقدر میخوری تا بترکی هرچی سعی کردم نرگس بیخیال بشه گوشش بدهکار نبود و آخر سر با اشاره فرزین که گفت اشکال نداره سکوت کردم و چیزی نگفتم … ♡♡♡