❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت32 . خوب یادمه وقتی از آرایشگاه بیرون اومدم و احمد رو دیدم اشک شو
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت33
.
حدود یکماهی از ازدواج ما گذشت و احمد واقعا اونطور که توی عقد نشون میداد صاف و پاک بود و حتی شاید بهتر هم.بعد از عروسی احمد دیگه تهران نرفت برای کار چون هم دوریش برای من سخت بود هم درامد زیادی نداشت که بخواد اونجا خونه اجاره کنه و طوری بود که ما شرایط ماه عسل هم نداشتیم و به همین خاطر برادر دوم احمد یعنی شاهین که خرم آباد زندگی و کار میکرد بهش زنگ زد و گفت پاشو بیا اینجا سر کار و احمد هم رفت که شرایط رو بررسی کنه و بعد در صورت مساعد بودن اوضاع بیاد و منو ببره. بعد از چند روز احمد اومد و گفت بیا بریم خرم آباد هم به خونه شاهین سر بزنیم هم ماه عسلمون بشه و هم دقیق بررسی کنم ببینم کاری میگه خوبه یا نه. همینطورم شد و من و احمد به قصد ماه عسل رفتیم خونه شاهین که ای کاش نمیرفتم! توران زن شاهین فوق العاده اب زیر کاه و موذی بود و پشت پرده کارهایی میکرد که به عقل کسی نمیرسید ولی من ساده بودم و فکر میکردم خوبه بنابراین بهش اعتماد داشتم. روز اولی حسابی مثل مهمون ازمون پذیرایی کرد ولی روزای بعد دیگه کنایه وار میگفت که باید کمکش کنم و منم زن تنبلی نبودم به همین خاطر حسابی کمک میکردم و احمد هم صبح ها با شاهین می رفتن و برای پیدا کردن کار و عصرها هم میرفتیم بیرون و میگشتیم و بالاخره روز سوم احمد با خوشحالی اومد و گفت شغل مناسبی پیدا کرده و انگار شاهین سفارشش رو کرده بود! خلاصه چند روزی موندیم و برگشتیم روستا که احمد گفت تصمیمش برای رفتن به خرم آباد جدی هست و گفت اول من میرم مدتی می مونم بعد میام و تو رو میبرم! وای این حرفش برام سخت بود چون من تو اون خونه غریب بودم و اونطوری اون یکماهه برام مشخص شده بود فقط کلثوم خانم هوای منو داشت و محمود آقا که کلا کاری به کسی نداشت و ماندانا و مینا هم که از همین اول کار مشخص بود میخوان باهام نسازند ولی من ذاتا صبور بودم و سعی میکردم در برابر نیش و کنایه هاشون سکوت کنم و کار خودمو بکنم هرچند چند باری کلثوم خانم بهشون تشر زد که زبون درازی نکنید اما خوب من میدونستم اونها بچه هاش هستن و قطعا اتفاقی بیافته توی تیم اونهاست به همین خاطر سعی میکردم صبوری کنم و امیدوار باشم کار احمد به سامان میرسه تا خونه ام جدا بشه و راحت بشم. چند بار به احمد گفتم عزیزم بزار منم باهات بیام و بعد با هم برمیگردیم و وسایل رو میبریم که احمد گفت دورت بگردم میخوام برم خونه مردم یعنی اونجا من یکماهی مهمون هستم دیگه زشته دوتایی بریم!
.
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #توحید #پارت32 همیشه غروب با دست و پای گلی و لباسهای عرق کرده از زمینهای کشاو
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#توحید
#پارت33
به هما گفتم زود حاضرشو ،دکترای اینجا نمیفهمن که درد این بچه چیه…سریع حاضرشو تا بچه تلف نشده…درسته که بابای سه تا بچه بودم اما تجربه ایی نداشتم چون خودم هم یه جوون ۲۶-۲۷ ساله بودم و نمیدونستم چیکار کنم؟؟هما در حالیکه بخاطر لعیا گریه میکرد زود حاضر شد….من هم بچه ها رو بردم اتاق مامان و بابا و سپردم به اونا و لعیا رو بغل کردم و شبونه حرکت کردیم بسمت تهران..تمام مسیر رو بچه یا خواب بود یا گریه میکرد و صدای مسافرای اتوبوس رو در اورده بود…به هر سختی بود صبح رسیدیم تهران…از همون ترمینال شروع کردم به پرس و جو بابت دکتر اطفال..در نهایت رسیدیم به بیمارستان اطفال دکتر قریب…وقتی داخل درمانگاه شدیم ،،،دکتر لعیا رو معاینه کرد و گفت:ظاهرا مشکلی نداره…چرا اوردید بیمارستان؟؟همون لحظه لعیا از خواب بیدار شد و دوباره شروع به گریه کرد…من برای اقای دکتر توضیح دادم و گفتم: یک هفته بعداز تولد همین بوده و مدام گریه میکرد…..رفته رفته گریه هاش شدیدتر شد جوری که حتی دیشب صورتش کبود شد………..
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت32 .🧃🧃🧃 آقا بزرگ سرش رو روی عصاش گذاشته بود و نشسته بود همه چی رو
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#شهین
#پارت33
.
عمه خواست بره ولی خانم بزرگ جلوش رو گرفت و گفت :
نرو بذار داداش هات آرومش کنن
آقا بزرگ از جا بلند شد و با وجود مخالفت مامان و خانم بزرگ و زن عمو رفت بیرون آقا غلام هوار میزد و بد و بیراه میگفت آقا بزرگ هر جوری بود آقا غلام رو نشوند لب باغچه و شروع کرد باهاش حرف زدن صداشون نمی اومد ولی همین که آقا غلام دیگه داد نمیزد خودش خوب بود.... زری رو بردم توی اتاق اونم گریه میکرد تنها که شدیم گفت :
بابام ما رو دیگه راه نمیده توی خونه
_میده مگه میشه راه نده ؟
_من میدونم زهره رو پیدا کنن میکشنش
_حالا که پیدا نکردن
توی عالم بچگی خودم دعا میکردم پیداشون نکنن چون میترسیدم همون چیزی بشه که زری میگفت. زری که اروم گرفت گفتم:
واقعا زهره اینقدر مصیب رو دوست داشته ؟!
_اره رضا رو بدبخت کرد حالا هم مارو
_ولی خدایی رضا خیلی بهتر از مصیب بود
_خره دیگه خر
ککی که گذشت باز صدای داد آقا غلام بلند شد زری از جا پرید و گفت :
وای
_نترس بیا بریم بیرون
باهم رفتیم بیرون پسرهای عمو کمال وپسرهای عمه شمسی هم اومده بودن و از طرف دیگه خانواده زن مصیب هم اومده بودن اوضاع قمر در عقربی بود خانواده زن مصیب چند تایی داد و بیداد کردن و بعد هم رو به عمو کمال گفتن:
دخترمون رو همه حق و حقوقش رو میدید و بعدم طلاق بی هیچ حرف و حدیثی
جای هیچ حرفی نبود عمو فقط سرافکنده ایستاده بود مامان گفت:
آخه فرار دیگه کدوم صیغه ای بود دختره که طلاق گرفت پسره هم زنش رو طلاق میداد و مینشستن باهم زندگی میکردن
زن عمو گفت :
من عروس اینجوری میخواستم چیکار ؟
عمه هم از اونطرف گفت :
منم دختر به پسری مثل پسر تو نمیدادم که !
خانم جون داد زد :
شما ها دیگه به جون هم نیفتید به اندازه کافی بدبختی داریم
فامیلهای زن مصیب که رفتن هر کسی توی حیاط یه گوشه برای خودش ایستاده بود آقا غلام مدام حیاط رو بالا و پایین میرفت و هربار به یه دیواری، دری چیزی لگد میزد.... اونروز تا عصر وضعیت همونطور بود حال و روز آقا بزرگ خوش نبود و این رو میشد از رنگ و روش فهمید چند باری خانم بزرگ ازش خواست بیاد داخل و استراحت کنه ولی حرف گوش نداد.
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت32 💜💜 سه تایی رفتیم پایین و بعد اینکه چمدونهامون و از تو ماشین آور
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت33
💜💜
تکیه ام و دادم به مبل و لم دادم …
خیلی خسته بودم و خوابم میومد چشمام و رو هم گذاشتم تا یه کم چشمام استراحت کنه که نفهمیدم چطوری خوابم برد …
با صدای فرزین چشمهام و باز کردم …
خواب آلو نگاهش کردم و گفتم کی خوابم برد ؟؟
-نمیدونم من تو حیاط بودم اومدم دیدم خوابت برده خسته ای ؟؟
کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم آره خیلی …
خب پاشو برو تو اتاق راحت رو تخت بگیر بخواب …
_نه بابا مگه اومدیم مسافرت که بخوابم الان میرم یه دوش میگیرم سرحال میشم میام .
از روی مبل بلند شدم و داشتم میرفتم سمت پله ها که برم حموم که یه دفعه یادم افتاد نرگس رفته بود حموم .
_راستی نرگس از حموم اومد ؟؟
-نمیدونم من که ندیدمش …
_حتما هنوز حمومه .
از پله ها داشتم میرفتم بالا که یه دفعه نرگس جلوم ظاهر شد با دیدنش خشکم زد …
باورم نمیشد نیم تنه پوشیده بود با شلوارک …
من خودم همچین لباس جلوی فرزین نمیپوشیدم .
نگاه بدی بهش کردم و بدون اینکه حرفی بزنم با عصبانیت از کنارش رد شدم و رفتم سمت اتاق .
از عصبانیت داشتم منفجر میشدم خون خودم و میخورد …
دلم میخاست برم بهش بگم این لباسو پوشیدی که چی بشه هدفت چیه ولی جلوی خودم و نگه داشتم و چیزی نگفتم …
لبه تخت نشسته بودم و داشتم حرص میخوردم که در اتاق باز شد و فرزین وارد اتاق شد …
با لبخندی که روی لبهاش نشسته اومد سمتم و گفت اجازه هست بشینم ؟؟