eitaa logo
❤️هم دلی❤️
9.5هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت26 . توران هم کم و بیش چند بار اومد پیشم و معلوم بود دستپاچه است ا
🤝♥️ . چایی به دست وارد سالن شدم که همون دختر جوون نگاه مهربون همراه لبخندی کرد و گفت چرا شما زحمت کشیدی سارا جون؟! وظیفه من بود و پاشد اومد از دستم بگیره که اجازه ندادم و کلی تشکر کردم و بعد از چایی چرخوندن رفتم سمت همون دختر و نشستم! تمام این مدت احمد سرش به صحبت با بابای دختره گرم بود که معلوم بود اسمش آقا فرامرزه.همین حین مادر دختره گفت مادر سارا چطوری؟! خوبی؟! با لبخند تشکری کردم که پشت بندش سریع دختره با لبخندی مهربون گفت فکر کنم ما رو نمیشناسی درسته؟! گفتم نه خدمت نرسیدم که دختره گفت من پروانه هستم و این مادر و اونم بابامه! دختر گرمی به نظر می‌رسید و برای منی که توی اون خونه غریب بودم شد هم صحبت و کلی با هم حرف زدیم و شوخی کردیم و درد و دل کردیم و احمد هم گهگاه برمی‌گشت و نگاهی متعجب به ما میکرد که منم از تعجبش تعجب میکردم اما خوب همصحبتی با پروانه واقعا جذاب بود! خانواده پروانه منتظر موندن تا بابای احمد از سر کار برگرده و بعد بابای پروانه رو به بابای احمد گفت والا ما با هم فامیلیم و باید اسرار همو بدونیم؛ راستش دختر دوم من پروین خانم خواستگار پر و ما قرصی داره که قراره یک هفته دیگه عقد و عروسی رو با هم بگیرن اومدم حضورا دعوتتون کنم که هم حق قوم و خویشی رو ادا کنم و هم کدورت های گذشته رفع بشه! محمود آقا هم گفت خداروشکر دخترم پروین هم داره میره سر زندگیش و اون شب من و پروانه خیلی با هم دوست شدیم. آخر شب که احمد داشت همراهیم میکرد بریم خونه ما، گفتم احمد جان؟ گفت جونم! گفتم تو چرا از این پروانه و خانواده اش بدت میاد؟ عاقل اندر سفیه نگام کرد و گفت کی گفته ازشون بدم میاد؟ گفتم آخه رفتارت ضایع بود! نیشخندی زد و گفت نوچ یه اختلاف قدیمی خانوادگی هست! گفتم پس چطور مامان کلثوم و بابا محمود خوب تحویلشون گرفتن؟! نگاهی سرد بهم کرد و گفت سارا ولشون کن دوست ندارم درباره شون حرف بزنیم! یه آن ته دلم خالی شد گفتم شاید قبلا سر و سری بینشون بوده با صدایی لرزون گفتم احمد به نظرم پروانه دختر مهربونی هست اجازه دارم باهاش دوست باشم و اینو از قصد گفتم که واکنشش رو تشخیص بدم که بدون تعلل گفت اره اگه دوست داری مانعی نداره! نفس راحتی کشیدم و دیگه چیزی نگفتم و سعی کردم بازم به زیبایی های زندگی فکر کنم! خواهر پروانه عروسی کرد و من و احمد نرفتیم یعنی اصلا یادم رفت پروانه ای هم بود و من دیگه توی عقد ندیدمش.دیگه چند وقت از عقدمون گذشته بود و کم کم باید خانواده احمد برای عروسی ما برنامه میچیدن ولی خوب مشکل باز هم همون مشکل همیشگی پول بود که فراهم نمیشد..
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #توحید #پارت26 خلاصه همه اماده شدیم برای آخر هفته.دل توی دلم نبود،یه لباس خوشگل
🤝♥️ با خودم گفتم:اینا از من بیشتر عجله دارند.حتما به خاطر اتفاقی که سر خواستگار قبلی پیش اورده بودم میترسند دوباره اون اتاق بیفته و جن سر برسه…البته شنیده بودم که یه عده بعداز اون اتفاق به هما دختر جنی میگفتند.من از این حرف و‌حدیث خوشحال بودم چون کسی جرأت نمیکرد برای خواستگاری پا پیش بزاره و این به نفع من بود،داخل خونه شدیم و خدارو شکر خواستگاری به خوبی برگزار شد…..هما خواستگار زیاد داشت چون خانواده ی خیلی خوبی بودند و مش قدرت رو همه میشناختند و حتی توی خیلی از مسائل باهاش مشورت میکردند اما کار اون شب من باعث شده بود مردم فکر کنند بیچاره هما جنی هست ……مادرش نگران بود که دخترش روی دستشون بمونه برای همین وقتی بابا راجع خواستگاری با مش قدرت حرف زده بود خیلی زود و خوشحال استقبال کرده بود…خلاصه خواستگاری ما بخوبی انجام شد و من از خوشحالی پدر و مادر هما مطمئن بودم که جوابشون مثبته مخصوصا که بابا رو خوب میشناختند و احترام خاصی بهش قائل بودند…. ‌
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت26 . خانم بزرگ زد توی صورت خودش و گفت : چی میگه این ؟! عموکمال عص
📜 🩷 . عمو کمال از ایوون پرید و رفت سمتش یقه اش رو از پشت گردن گرفت و گفت : تهمت زدی یادت باشه تلافی میکنم رضا یقه اش رو از دست عمو کشید بیرون و گفت : هرکاری از دستت برمیاد بکن کوتاهی نکن حرفام اگه دروغ بود لااقل دختر و پسر از خودشون دفاعی میکردن دیدی که صداشون هم در نیومد شاهد هم حی و حاضره ازش بپرسید، خودم پشت پنجره دیدمش بعد هم گذاشت و رفت چقدر گذشت نمیدونم ولی مامان من رو اروم برد توی اتاق و نشوند و گفت : نترس مامان جان کسی با تو کاری نداره ! نحوه حرف زدن مامان نشون میداد حالم بده که مامان هم ترسیده.... سکوت بود... انگار همه آدمهایی که بیرون بودن مرده بودن یه دفعه صدای داد خانم بزرگ بلند شد که داد زد : ای واییییییییییی مامان دوید بیرون و‌منهم پشت سرش همه دور کسی جمع شده بودن جلو رفتم آقا بزرگ بود...  روی زمین افتاده بود و همه دورش جمع بودن خانم بزرگ توی سر خودش میزد و عمو کمال داد میزد : زودبرید بهداری دکتر بیارید زود دکتر از بهداری اومد و آقا بزرگ رو بعد از معاینه منتقل کرد بهداری به عمو گفته بود : سکته کرده فشار زیادی رو از سر  گذرونده گفته بودم نباید تحت فشار عصبی قرار بگیره انگار اون جریان براش خیلی سنگین اومده بود آقا بزرگ رو برگردوندن خونه و عمو کمال قدغن کرد که کسی در مورد جریان صبح حرفی نزنه ...زن مصیب ساکش رو پیچیده بود و توی اتاقی که ما بچه ها بودیم بست نشسته بود ‌ مدام میگفت : میخوام برم خونه بابام !!! زن عمو التماسش میکرد و میگفت : تو رو خدا اوضاع اینجا رو بیین بذار ببینیم چی شده؟ اصلا از کجا معلوم پسره راست بگه ؟من اخه بچه خودم رو نمیشناسم ؟ _من هیچی نمیدونم میخوام برگردم تهران مصیب نمی اومد برای دلداری دادن زنش و اینکه خودش رو بی گناه نشون بده پیشش و همین شک همه رو قوی میکرد که حتما چیزی بوده حال اقا بزرگ که کمی بهتر شده بود فرستاده بود دنبال من مامان اومد پیشم و گفت : شهین آقا بزرگ کارت داره رفتم پیشش حالش خوش نبود با اینحال گفت: بابا اینایی که رضا گفت راست بود ؟ جوابی ندادم آقا بزرگ گفت : نترس بگو چی دیدی ؟ _من چیزی ندیدم _یعنی تو به خانم بزرگ چیزی نگفتی ؟ _گفتم ولی فقط صداشون رو شنیدم.
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت26 یه دونه از برگه زرد آلوها رو برداشتم و گذاشتم دهنم … _اووووم چ
📜 🩷 💜💜 لبخندی زدم و تشکر کردم … باز نرگس شروع کرد اوووو وان هم دارید خدایااااا من که اصلا از ویلا بیرون نمیام والا ویلای شما برای ما حکم سفر و داره انگار که رفتیم آنتالیا. دیگه کم کم داشتم از حرفهای نرگس عصبی میشدم واقعا دیگه شورش و درآورده بود از اونجایی که وقتی از چیزی ناراحت بشم چهره ام سریع نشون میده فرزین خیلی زود متوجه شد و آهسته طوری که فقط خودم بشنوم گفت نیره چیزی شده ؟؟ _نه عزیزم _پس چرا ناراحتی ؟ _حالا بعدا حرف میزنیم فرزین هم دیگه ادامه نداد و صدای ضبط ماشین و زیاد کرد . به نظرم فرزین احساس کرده بود که از چی ناراحت شدم ‌به خاطر این صدای ضبط و‌زیاد کرد تا نرگس دست از مسخره بازی و چرت و پرت گوییش برداره . و من واقعا ازش ممنونم چون اگه یه کم دیگه نرگس ادامه میداد ممکن بود بهش یه حرفی بزنم . تا برسیم جلوی در ویلا دیگه هیچ کس حرفی نزد و به محض اینکه فرزین بوق زد در ویلا باز شد و یه پیرمرد که دستش جارو بود در و برامون باز کرد . فرزین با دیدن پیرمرد لبخند روی لبهاش نشست و دستش و برد بالا . _این مش قربون از بچگیم اینجا بوده مثل یه پدر بزرگ برام میمونه انقد بچگیام هوام و داشته که نگو هر وقت خراب کاری میکردم به خاطر اینکه مامان بابام دعوا نکنن گردن میگرفت البته اونا هم همیشه میفهمیدم کار منه و مش قربان به خاطر علاقه ای که به من داره گردن میگیره تا من و دعوام نکنن .