❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #بیراهه #پارت25 . زیاد روی صورتم نموند ولی نابود شدم! احساس کردم آتیش گرفتم و ه
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#بیراهه
#پارت26
.
توران هم کم و بیش چند بار اومد پیشم و معلوم بود دستپاچه است اینکه صورتم اینطوری شده اما همش میگفت نگران نباش خیلی از مشتری هام اینطوری هستن دارو های دکتر رو بخور خوب میشی.
دیگه در شرف ازدواج علیرضا برادرم هم بودیم که بابام اومد خرم آباد دنبالم که بریم شهر خودمون اما تا صورتم رو دید جا خورد و گفت بابا چی شده؟! چشمام نمناک شد و گفتم دکتر میگه آکنه است! بابا هم گفت زود بریم شهر خودمون و اونجا میبرمت دکتر پوست خوب اما احمد مخالف بود با بابا برم و هرچند جلوش میگفت برو اما تو خلوت خودمون میگفت نرو تا با هم بریم و از طرفی مادرم وقتی ما میخواستیم بیاییم خرم آباد با احمد شرط کرده بود که سارا رو پونزده روز قبل از عروسی بفرست بیاد کمکم و احمد هم قبول کرده بود!
بالاخره صبح که احمد رفت سر کار شاهین و توران دوتاشون اومدن پیشم و گفتن با پدرت برو ما احمد رو راضی میکنیم و من دلم آشوب بود و دوست نداشتم احمد رو دلگیر کنم اما خوب از طرف دیگه ای دلمم برای مادرم میسوخت که دست تنهاست و روی کمک من حسابی فکر کرده بود به همین خاطر با دو دلی با بابا همراه شدم و سمت شهر خودمون رفتیم و همش نگران واکنش احمد بودم که وقتی رسیدم خونه بابا، مامان تا صورتم رو دید خودش هم جا خورد و زد به صورتش و گفت خدا مرگم بده دختر چرا اینطوری شدی؟! داغ دل خودم کم نبود سخنان مادر بدترش کرد و هق هقم بلند شد که بعد از چند دقیقه انگار متوجه شده باید بهم روحیه بده دستی به سرم کشید و گفت نگران نباش مادر خوب میشی!
شب اون روز زنگ زدم به خونه مون توی خرم آباد اما احمد جواب نداد و دل نگران شدم به خونه توران زنگ زدم که گفت احمد اینجاست و گفتم گوشی رو بهش بده که شنیدم از اون ور گفت بگو میرم خونه بهت زنگ میزنم! انگار برای شام رفته بود خونه شاهین. تقریبا تا اخر شب منتظر بودم احمد زنگ بزنه که نزد و با اشک خوابم برد. مطمن بودم از دستم ناراحت شده و منم طاقت دلخوری احمد رو نداشتم.
از اون روز دو روز دیگه ام گذشت و نه من زنگ زدم بهش نه اون زنگ زد من دلشکسته بودم و اونم همینطور تا شب سوم دیگه طاقت نیاوردم و زنگ زدم که احمد با دلخوری جواب داد و گفتم چرا سراغم رو نگرفتی؟ که گفت دلخورم! تو زن منی چرا به حرف توران و شاهین و بابات پاشدی رفتی؟ مگه من نگفتم بمون با هم بریم و خلاصه کلی بحث کردیم و با قهر دوتایی قطع کردیم. من واقعا احمد رو عاشقانه دوست داشتم و این طرز برخورد ناراحتم کرد ولی هنوز منتظر بودم بیاد و روی ماهش رو ببینم.
.
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #توحید #پارت25 اون روزها که تهمینه عروس کدخدا بود و زن داداشها هر سه باردار بود
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#توحید
#پارت26
خلاصه همه اماده شدیم برای آخر هفته.دل توی دلم نبود،یه لباس خوشگل و تمیز اماده کردم برای روز خواستگاری…خیلی زود اخر هفته رسید و لباسهامو پوشیدم…همگی آماده شدیم.لحظه ی آخر مامان از صندوق یه چادر نو و سبز رنگی رو در اورد و به کمرش بست…یه روسری تبرک شده ی کربلا که همسایه براش سوغات اورده بود رو هم سر کرد…یه بقچه هم از نون محلیها که خودش میپخت بست و زیر بغلش زد…همگی آماده شدیم و بسمت خونه ی هما راه افتادیم…خانمها چون بار شیشه داشتند اروم ازوم میومدند و بقیه هم دور اونا حلقه مانند حرکت میکردند چون معتقد بودند خانم باردار نباید شب بیرون بره…بقدری خوشحال بودم که اصلا نفهمیدم کی رسیدیم،.یه چشم بهم زدن دیدم توی کوچه ی مش قدرت اینا هستیم.من زودتر رسیدم…کنار دیوار ایستادم تا بقیه هم برسند…وقتی همگی جمع شدیم با کوبه ی در به در کوبیدم…مش قدرت با صدای بلند از داخل حیاط گفت:بفرمایید.بفرمایید..خوش اومدید…..خوب حس کردم که مش قدرت توی حیاط منتظر ما بود چون هنوز کوبه به در نخورده بود گفت بفرمایید…..
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت25 . چند روز بعد هم گذشت و چون خبری ازشون نشد من خیالم راحت شد که
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#شهین
#پارت26
.
خانم بزرگ زد توی صورت خودش و گفت :
چی میگه این ؟!
عموکمال عصبانی رفت سمت رضا و گفت :
ایروی کی رو میبری تو هان ؟!
_ابروی پسرت رو ابروی دختر خواهرت رو ابروی همه اتون رو
برگشت سمت خانم بزرگ و گفت :
یادته اونروز من رو از دیدن زنم منع میکردی که آی و وای زشته و عیبه زن و شوهر عقد کرده یواشکی همدیگه رو ببینن یادته یا نه؟! من رو فرستادی به خیال خودت تهران یادته ؟
خانم بزرگ زیر نگاه اطرافی ها معذب بود با اینحال گفت:
من کار درست رو کردم
_خب پس حالا هم کار درست رو بکن نوه ات با زن من یواشکی همدیگه رو می بینن اونم پشت ساختمون لابلای درختها !!!
عمه و زن عمو هین بلندی کشیدن و زن عمو گفت :
خفه شو هر چی به دهنت اومد که نباید بگی زنت رو جمع کن تهمت به بقیه نزن
_تهمت؟؟؟ آهان ایناها این دختر هم شاهده !
با انگشت به من اشاره کرد مامان اومد طرفم و رو به رضا گفت :
بچه رو چرا وارد ماجرا میکنی؟!
_من وارد ماجرا میکنم خودش وسط ماجراست خودش چغولی من رو به مادربزرگش کرد که زنم رو دیدم بعدم زمانی که این دو تا رفتن پشت ساختمون این بچه پشت پنجره بود !
من رو دیده بود ولی از کجا؟ مامان من رو کشید سمت خودش و گفت :
حرف بیخود نزن میتونی دست زنت رو بگیر ببر ...دیواری کوتاهتر از بچه من پیدا نکردی ؟
رضا رو به خانم بزرگ گفت :
شما بگو مگه همین بچه به شما نگفت ما رو دیده ؟!
ناخودآگاه گفتم :
من ندیدم صدا تون رو شنیدم !
رضا زد زیر خنده وگفت :
تخم کفتر دادم بهت نه!!! همون دیگه... چطوری کارا رو خراب کردی البته ازت ممنونم چشمم رو باز کردی که این دختر برا من زن زندگی بشو نیست،،، ولی روی حرفم با شما بزرگترای این خونه اس به جای اینکه من رو از دیدن زنم منع کنید که وای ابرو نره... بهتره پسر و دخترتون رو روشن کنید که باید چیکار کنن و نکنن
مصیب خیز برداشت طرفش ولی عمو کمال جلوش رو گرفت و انداختش گوشه ای، زن مصیب یه گوشه گریه میکرد و زهره رنگ پریده تکیه داده بود به دیوار، زن عمو گوشه ای افتاده بود و عمه هم گوشه ای دیگه نشسته بود و سرش رو بین دستهاش گرفته بود رضا نگاهی به همه انداخت و رو به آقا بزرگ گفت :
دستخوش آقا بزرگ دستخوش برسم تهران دخترتون رو طلاق میدم دختری که دست خورده آدم دیگه ای هست به درد همون آدم میخوره عزت زیاد !!!.
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت25 💜💜 فرزین ماشین و یه کم جلوتر نگه داشت و گفت من الان میرم براتو
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت26
یه دونه از برگه زرد آلوها رو برداشتم و گذاشتم دهنم …
_اووووم چقد خوشمزه ست.
صدای نرگس از پشت سرم اومد که گفت اوووم چقد خوشمزه ست اون وقت به من غر میزنی بیتربیت هی میگی آبروم و بردی آبروم و بردی .
فرزین که از کارهای نرگس خنده اش بند نمیومد گفت نیره نگفته بودی یه خواهر به این بامزگی داری .
نرگس : خاک تو سرت نیره نگفته بودی خواهر داری ؟؟
خندیدم و گفتم نگفته بودم یه خواهر خل و چل دارم …
نرگس : عقل نداری دیگه اگه عرضه داشتی تا الان هم خودت زن فرزین شده بودی هم من و داده بودی به فامیل هاشون راستیییی فرزین داداش داری ببین میخوام مثل خودت باشه ها همینجوری خوشگل خوشتیپ اصلا برادر دو قلو نداری اگه داری من مشتریم .
+وااااای این دختر دیگه داشت زیاده روی میکرد واقعا داشت از کنترل خارج میشد .
نرگس همیشه همینطوری شر و شیطون بود ولی الان دیگه یه کم زیاد از حد شده بود و به نظرم داشت لوس میشد .
سعی کردم با سوالهایی که از فرزین میپرسم فضا رو عوض کنم .
_فرزین ؟
-جانم
_کی میرسیم ویلا .
-تا بیست دقیقه دیگه میرسیم عزیزم خسته شدی ؟؟
_دلم میخواد برسیم یه دوش بگیرم .
-بزار زنگ بزنم مش قربان بگم وان حموم و پر کنه .
موبایلش و برداشت و شماره مش قربان و گرفت .
موبایلش رو اسپیکر بود و صداش تو ماشین پخش میشد …
_الو مش قربان
-سلام آقا فرزین خوب هستید رسیدید به سلامتی ؟؟
_نزدیکیم یه بیست دقیقه دیگه میرسیم مش قربان تا ما برسیم وان حموم و پر کن که میخوایم یه دوش بگیریم .
-چشم آقا تا شما بیاید ردیفش کردم
_دمت گرم میبینمت فعلا .
گوشی و قطع کرد و رو به من گفت خب اینم از این دیگه چی میخوای ؟؟