eitaa logo
❤️هم دلی❤️
9.5هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
26 فایل
💫﷽💫 منتظر دریافت پیامای زیباتون هستم😍😍😍 @Delviinam . . . . تبلیغات پربازده https://eitaa.com/joinchat/624099682C3e1a6dd3b9
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت۱۰ .💜💜 از ماشین که پیاده شد اومد این سمت خیابون و از دور براش دس
📜 🩷 .💜💜 نگاهی بهش انداختم و گفتم واقعا قرضه ؟؟ –بله قرضه ازت پس میگیرم بعدا … _باشه پس قبول… –شماره کارتتو بده … _الان ؟؟ –آره دیگه مگه نمیگی دوست داری بری یاد بگیری خب باید بری آموزش ببینی وسیله بخری نیاز به پول داری دیگه … با تردید گفتم فرزین تو مطمئنی ؟؟ بلهههه مطمئنم شماره کارت بده … از تو کیفم کارتم و بیرون آوردم و گفتم بهت پس میدم … فرزین لبخندی زد و چیزی نگفت … چند لحظه بعد صدای پیامک واریزی برام اومد … _ممنونم واقعا … –خواهش میکنم عزیزم قابل شما رو نداشت … فرزین تک پسر بود و خیلی وضع مالی خوبی داشت و با پدر مادرش زندگی میکرد پدرش تاجر فرش بود و مادرش خونه دار بود و از اینا که همش این مهمونی اون مهمونی بود … فرزین پیش پدرش کار میکرد و یه جورایی همه کاره باباش بود … فرزین : نیره ؟؟ _جانم فرزین : میگم به نظرت ازدواج کردیم ماه عسل کجا بریم ؟؟ خندیدم و گفتم اووووو تا ماه عسل حالا بزار بیاید خواستگاری بعد … میام دیگه به زودی میام بزار یه کم کارام و راه بندازم شش ماهی طول میکشه بعد میام خواستگاری عشقم … تا ساعت هفت با فرزین بیرون بودیم و بعد سوار ماشینش شدیم و چرخ زدیم و رفتیم بستنی خوردیم و بعد از اینکه مامانم شروع کرده بود به زنگ زدن که کی میای از فرزین خواستم من و بزاره خونمون … .
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت۱۱ .💜💜 نگاهی بهش انداختم و گفتم واقعا قرضه ؟؟ –بله قرضه ازت پس
📜 🩷 .وقتی رسیدم خونه دیدم نرگس حاضر و آماده نشسته و تا من و دید سریع از جاش بلند شد و گفت اومدی من برم دیرم شد خداحافظ مامان من شب میرم خونه دوستَما شب نمیام خداحافظ. نرگس که رفت مادرم گفت یک ساعته حاضر شده هی میگه چرا نمیاد پس کی میاد میخواست بره بیرون … لبخندی زدم و به خاطر اینکه عکس العمل مادرم و ببینم گفتم خب بهش میگفتی بره بیرون من بعدش میومدم دیگه … مادرم با تعجب گفت خب من تنها میموندم … _خب چیزی نیست که مگه چی میشه مامان اگه تنها بمونی چند ساعتی ؟؟ مادرم ابروهاش و تو هم کرد و گفت نه مادر من دوست ندارم از تنهایی بدم میاد … با خنده گفتم دو روز دیگه اگه ما شوهر کردیم چی ؟؟ با شنیدن این حرف چشماش گشاد شد و گفت مگه میخواید شوهر کنید ؟؟ _نه بابا همینطوری گفتم … نفس راحتی کشید و گفت خب حالا که شوهر نکردید که … گونه اش و بوسیدم و رفتم تو اتاق و لباسام و عوض کردم … نرگس درست میگفت میدونستم وقتی مادرم بفهمه کسی و دوست دارم و قراره برام خواستگار بیاد اصلا خوشحال نمیشه و تازه کلی چالش داریم … از اتاق که بیرون رفتم دیدم مادرم داره حاضر میشه … با تعجب گفتم کجا ؟؟ میخوام برم یه سر خونه پروانه خانم اینا نیم ساعتی بشینم و بیام … _باشه برو منم یه کم میخوابم تا تو بیای … باشه مادر بخواب شامم داریم غذا رو گرم میکنیم میخوریم … لبخندی زدم و گفتم باشه عزیزم … خیلی واسم جالب بود مادرم دوست نداشت منی یک ساعت تنها بمونه ولی خودش هر جا میخواست میرفت و اینکه ما تنها بمونیم ایرادی نداشت … البته واقعا ایرادی هم نداشت تنها بمونیم ولی ای کاش خودشم انقد سر این موضوع حساس نبود ….
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت۱۲ .وقتی رسیدم خونه دیدم نرگس حاضر و آماده نشسته و تا من و دید سر
📜 🩷 .💜💜 خیلی ذهنم به هم ریخته شده بود … نمیدونستم چطوری باید بگم قراره خواستگار بیاد برام و چطوری بگم میخوام ازدواج کنم ؟؟ باید از نرگس کمک بگیرم و فکرامونو بزاریم رو هم … دراز کشیدم روی مبل و رفتم تو گوشیم که موبایلم زنگ خورد … با دیدن اسم فرزین لبخند روی لبهام نشست … _جونم –سلام بر خانم زیبای من _سلام عزیزم خوبی ؟؟ –قربونت برم تو خوبی ؟؟ _منم خوبم کجایی ؟؟ تازه رسیدم خونه کشتی من و از بس گفتی من و ببر خونه مامانم تنهاست مامانم تنهاست تازه میخواستم شام بریم بیرون … _باور کن منم دوست داشتم ولی مامانم تنها میموند چون نرگسم میخواست بره مهمونی خونه دوستش … –الان نرگس رفته ؟؟ _آره عزیزم … –مامانت خونه ست ؟؟ خندیدم و گفتم نه مامانمم رفته خونه همسایمون … عهههه پس شماها تنها بمونید عیب نداره ولی مامانت تنها بمونه عیب داره ؟؟ _خب ما که نمیترسیم مامانم میترسه … فرزین با تعجب گفت از چی میترسه ؟؟ _از تنهایی … واقعا مامانت از تنهایی میترسه ؟؟ _اوهوم –به خاطر همینه که تنها نمیمونه ؟؟ _بله –خب اینجوری که نمیشه بالاخره شما میخواید ازدواج کنید … _فرزین خودمم خیلی به این موضوع فکر میکنم واقعا نمیدونم باید چیکار کنم … –باید باهاش صحبت کنید قانعش کنید که این موضوع بعدا براتون مشکل ساز میشه … _آره باید با نرگس یه فکری کنیم … یه کم با فرزین حرف زدیم و خداحافظی کردیم … .
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت13 .💜💜 خیلی ذهنم به هم ریخته شده بود … نمیدونستم چطوری باید بگم
📜 🩷 .💜💜 نگاه عقربه های ساعت کردم یک ساعت از رفتن مامانم گذشته بود و من هنوز خوابم نبرده بود … گرسنه ام شده بود و دلم ضعف میرفت رفتم تو آشپزخونه و برنج و مرغی که مال دیروز بود و بیرون آوردم تا گرم کنم… میدونستم مامان دیگه کم کم میاد و غذا رو گذاشتم گرم بشه و میز و چیدم … هنوز غذا گرم نشده بود که در خونه باز شد و مامانم وارد خونه شد … –نیره کجایی مادر ؟؟ _تو آشپزخونه ام مامان … چند لحظه بعد وارد آشپزخونه شد و گفت ببخشید دخترم طول کشید نشستیم درد و دل کردن زمان از دستم در رفت … _عیبی نداره من دیگه گشنه ام شد گفتم غذا رو گرم کنم تا تو بیای … –کار خوبی کردی مادر … صندلی میز ناهارخوری و کشید عقب و نشست روش و گفت چقد ناراحت شدم برای پروانه خانم … _چرا چی شده ؟؟ –دختر بزرگش تازه شوهر کرده دیگه یک ماهه … _المیرا رو میگی ؟؟ –آره المیرا … _خب –هیچی دختره رو برداشتن شوهر دادن صداش درومده شوهره زن و بچه داره … با شنیدن این حرف چشمام گرد شد و گفتم یعنی چی ؟؟ –منم وقتی شنیدم مثل تو تعجب کردم ولی زن و بچه داره دیگه یه دختر چهار پنج ساله … _خب مگه نرفته بودن تحقیق ؟؟ چرا رفته بودن ولی ظاهرا هیچ کی نمیدونسته این پسره زن و بچه داره حتی خانواده اش هم نمیدونستن … _واااا مگه میشه ؟؟ شده دیگه صیغه اش بوده زنه ازش بچه دار میشه و دیگه صیغه نود و نه ساله میکنن … .
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت14 .💜💜 نگاه عقربه های ساعت کردم یک ساعت از رفتن مامانم گذشته بود
📜 🩷 .💜💜 _حالا میخواد طلاق بگیره ؟؟ میگفت شوهره به غلط کردن افتاده که ببخش منو طلاقش میدم و این حرفها ولی المیرا میگه چون اون زن بچه داره نمیخوام اونو طلاق بده و من طلاق میگیرم … _به نظرم کار درستی میکنه منم اگه جای المیرا بودم همینکار و میکردم … –چی بگم مادر خلاصه که خیلی ناراحت شدم … اون شب نرگس نیومد خونه و من و مامان تنها موندیم … صبح که بیدار شدم انقد بدنم کوفته بود که سریع پریدم تو حموم … دوش آب سرد حسابی حالم و جا آورد و خواب از سرم کلا پرید … از حموم اومدم بیرون و حوله تن پوشم پوشیدم و رفتم جلو آیینه و موهام و خشک کردم و لباسهام و پوشیدم و نشستم لبه تخت … موبایلم و برداشتم و شماره فرزین و گرفتم … صدای سرحالش تو گوشم پیچید … –سلام چطورییییی ؟؟ _سلام عزیزم خوبم تو خوبی ؟؟ –منم خوبم چه خبر ؟؟ _سلامتی خبری نیست خونه ام … –نیره میگم بیا یه کاری کنیم … _چیکار کنیم ؟؟ –بیا برنامه بزار هفته دیگه بریم شمال … با تعجب گفتم بریم شمال ؟؟ –آره سه چهار روزه بریم بیایم … _فرزین تو میبینی من یک ساعت نمیتونم باهات بیام بیرون حالا میگی مامانمو بزارم چند روز بریم شمال ؟؟ _خب مامانت و تنها نزار … _چیکار کنم با خودم بیارمش ؟؟ خندید و گفت نه بفرستش مشهدی جایی خوشحالم میشه … .
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت۱۵ .💜💜 _حالا میخواد طلاق بگیره ؟؟ میگفت شوهره به غلط کردن افتاده
📜 🩷 .💜💜 _شوخی میکنی ؟؟ –نه چرا شوخی کنم بفرستش با تور یه جایی بره یه چند روزی هم اون خوش میگذرونه هم ما خوش میگذرونیم … _نمیدونم بشه یا نه فرزین … –امروز برو بهش بگو میخوام سورپرایزت کنم بعد من میرم بلیط میگیرم با قطار رفت و برگشت با تور بره بیاد بعد تو بلیط و بهش بده کلی هم خوشحال میشه … با تردید گفتم اگه گفت نه چی اگه نرفت چی ؟؟ –اگه هم نرفت فدای سرت نرفته دیگه … _خیله خب باشه … –پس من تا عصری بلیط و اوکی میکنم … خداحافظی کردیم و گوشی و قطع کردم … فکر اینکه با فرزین برم مسافرت هم برام محال بود چه برسه به اینکه واقعا باهاش برم … ولی اگه میرفتیم خیلی خوش میگذشت مشکل جا هم نداشتیم و میرفتیم ویلای فرزین اینا … سر ظهر بود که نرگس اومد خونه و وقتی بهش گفتم فرزین یه همچین برنامه ای داره خوشحال شد و گفت ایول منم باهاتون میام … _آره بیا خیلی خوش میگذره … –اول به دوست پسرت بگو ببین قبول میکنه منم بیام … ابروهام و تو هم کشیدم و گفتم واااا این چه حرفیه فرزین اصلا اینجور آدمی نیست خیلی خودمونیه توام که خواهر منی بحثت جداست … نرگس با خوشحالی گفت واقعا میگی یعنی میتونم بیام باهاتون ؟؟ _اگه اوکی بشه آره چرا نشه … ایوووووول من مامان و اوکی میکنم برنامه رو بچین تو … .
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت۱۶ .💜💜 _شوخی میکنی ؟؟ –نه چرا شوخی کنم بفرستش با تور یه جایی بره
📜 🩷 💜💜 _من میترسم مامان تنها نره بگه یکیتون با من بیاد … چی میگی نیره مگه مامان و نمیشناسی بهش بگیم میخوایم بفرستیمت مشهد بگه نه شوخی میکنی ؟؟ _چه میدونم والا میگم نکنه بگه نمیرم … نه نمیگه خیالت راحت تو فقط به فرزین بگو خواهرم میخواد بیاد ببین چی میگه … _بابا چیزی نمیگه خوشحالم میشه … –باشه تو باز بگو … _چشم میگم … اون روز تا عصر انقد هی با نرگس پچ پچ میکردیم که مامانم گفت شما دو تا چی میگید از صبح با هم هی پچ پچ میکنید … نرگس با شیطنت گفت قراره سورپرایزت کنیم … مادرم با تردید گفت راست میگی مادر چه سورپرایزی ؟؟ همون لحظه موبایلم زنگ خورد فرزین بود سریع جواب دادم … _الو –سلام خوبی من سر کوچه ام بیا بلیط و بگیر … _باشه الان میام … گوشی و که قطع کردم بلند شدم برم حاضر شم تا بلیط و از فرزین بگیرم … مادرم با تعجب گفت کجا داری میری ؟؟ _هیچ جا الان میام بدون اینکه صبر کنم تا سوال دیگه ای بپرسه سریع از خونه رفتم بیرون … وقتی رسیدم سر کوچه فرزین با لبخند از ماشینش پیاده شد و اومد سمتم … _سلام عزیزم –سلام به روی ماهت خوبی ؟؟ _خوبم ببخشید زحمت افتادی … –چه زحمتی عزیزم … پاکتی که دستش بود و سمتم گرفت و گفت ببر بده به مامانت بگو برو مشهد واسه خودت کیف کن … پاکت و ازش گرفتم و گفتم برای کِیه ؟؟ –برای پس فردا .. _چند روزه ست ؟؟ –پنج روزه … _مرسی عزیزم هزینه اش و بگو برات واریز کنم … این حرفها چیه میزنی دختر زشته …
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت۱۷ 💜💜 _من میترسم مامان تنها نره بگه یکیتون با من بیاد … چی میگی نی
📜 🩷 .💜💜 _وا چه زشتی عزیزم تو که نباید هزینه سفر مامانم و بدی … –اولا که من و تو نداریم دوما من پیشنهاد دادم پس هزینه اشم من میدم‌… _نه فرزین اصلا شماره کارت بده بهم … –برووووو دختر اصلا دلم خواسته مادر زن آینده ام و بفرستم مشهد تو چی میگی ؟؟ لبخندی زدم و گفتم مرسی عزیزم ولی کاش … –دیگه ولی و کاش و اینا نداره الانم بدو برو بلیط و بده مامانت خوشحالش کن بعدم برنامه سفرمونو بچینیم یه سفر دو تایی … مکثی کردم و گفتم فرزین یه چیزی بگم ؟؟ –بگو عزیزم _میگم اگه نرگسم باهامون بیاد عیب داره ؟؟ نگاهی بهم انداخت و گفت خواهرت ؟؟ _اوهوم –نه عزیزم اگه تو دوست داری بگو اونم بیاد … _راستش دوست داشتم با هم باشیم ولی شب وقتی فهمید میخوایم بریم شمال گفت به فرزین بگو ببین میشه منم باهاتون بیام منم دلم نیومد بگم نه گفتم بیا … –کار خوبی کردی عزیزم بگو نرگسم بیاد … با خوشحالی خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه … وارد خونه که شدم مادرم نگاهی بهم انداخت و گفت کجا رفتی تو ؟؟ جلو اومدم و گفتم رفتم تا بلیطی گه پیک آورده رو بگیرم … بلیط و سمتش گرفتم و گفتم بفرمایید اینم بلیط مشهد خدمت مادر عزیزم … مادرم چشمهاش گرد شد و با ناباوری گفت بلیط مشهد ؟؟ ♡♡♡
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت۱۷ .💜💜 _وا چه زشتی عزیزم تو که نباید هزینه سفر مامانم و بدی … –او
📜 🩷 💜💜 لبخندی زدم و گفتم بلههههه برای پس فردا راهی مشهد میشی ایشالا … مادرم با دستهای لرزون پاکت و باز کرد و بلیط و بیرون آورد و نگاهی به بلیط انداخت و گفت برای پس فردا ؟؟ _بله پس فردا با تور میفرستیمت بری واسه خودت مشهد کیف کنی … مادرم نگاهش و از رو بلیط برداشت و نگاهی به من و نرگس انداخت و گفت برم ؟؟ نرگس : آره دیگه میخوای نری ؟؟ - نه منظورم اینه مگه شماها نمیاید ؟؟ با نگرانی نگاه نرگس کردم که نرگس سریع گفت نه بابا برای تو گرفتیم توره میری اونجا دوست پیدا میکنی برو بیا واسه خودت کیف کن … –پس شماها چی ؟؟ _ما چی مامان جان ؟؟ –شما رو تنها بزارم برم ؟؟ _آره مگه بچه ایم … -نه مادر من دلم نمیاد برم چند روز شماها تنها بمونید … نرگس : وا مامان دل اومدن نداره ما خودمون برات بلیط گرفتیم که بری … - خب برای خودتونم میگرفتید … نرگس : ما دوست نداریم بیایم کلی کار داریم اینجا تو برو واسه خودت چند روز بعدش هم بیا … مادرم نگاهی بهم انداخت و گفت آخه نیره جان نمیشه که من … نزاشتم حرفش تموم بشه و سریع گفتم مامان یه باره دیگه با کلی ذوق با نرگس برات برنامه چیدیم برات بلیط گرفتیم که خوشحالت کنیم … –الهی قربونتون برم من خوشحال که شدم مگه میشه خوشحال نشم دستتون درد نکنه فقط ناراحت اینکه تنها میمونید …
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت۱8 💜💜 لبخندی زدم و گفتم بلههههه برای پس فردا راهی مشهد میشی ایشالا
📜 🩷 نرگس : نه مادر من ناراحت نباش برو واسه خودت خوش بگذرون … –پس بیاید یکی یه بوستون کنم ببینم دخترای گلم … نرگس سریع خودش و انداخت تو بغل مامانم و خودش و کلی براش لوس کرد و بعد هم مادرم من و بوسید و کلی تشکر کرد … نگاه نرگس کردم و چشمکی بهش زدم که یعنی موفق شدیم … مادرم با ذوق گفت بزار زنگ بزنم به خالتون بگم بچه هام سورپرایزم کردن … نرگس با شیطنت گفت آره آره بگو تا بچه های اونم یاد بگیرن … مادرم خندید و رفت سمت تلفن … منم سریع رفتم تو اتاق تا به فرزین زنگ بزنم و بگم همه چی اوکیه … هنوز در و نبسته بودم که نرگس پرید تو اتاق و با هیجان گفت وااااای باورم نمیشه اوکی شد نیره داشتم سکته میکردم گفتم الان مامان میگه یا همه با هم میریم یا منم نمیرم … خندیدم و گفتم آره منم واقعا ترسیده بودم … بزار یه زنگ بزنم به فرزین بگم اوکیه … بزن بزن راستی بهش گفتی منم باهاتون بیام ؟؟ _آره بابا گفتم … –چی گفت ؟؟ _هیچی گفت بیاد عزیزم خوش میگذرونیم …. آخ جووووون واااای چقد خوشحالم نیره کاش برای فردا بود بلیط … ♡♡♡
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت۱9 نرگس : نه مادر من ناراحت نباش برو واسه خودت خوش بگذرون … –پس بی
📜 🩷 💜💜 _حالا پس فرداعه دیگه خوبه مامان اوکی شد … نیره : خیلی خوشحال بودم از اینکه قرار بود چند روز با فرزین برم سفر … تو این مدت که با هم دوست بودیم اصلا پیش نیومده بود با هم حتی یک روز تنها باشیم چه برسه به چند روز مسافرت … راستش خیلی دوست داشتم دو تایی با هم این سفر و بریم ولی انقد که نرگس ذوق داشت دلم نیومد و ترجیح دادم نرگس هم با خودمون ببریم … میدونستم اگه میموند تهران دلم میموند پیشش و اونجوری که باید بهم خوش نمیگذشت … مادرم از همون روز ساکش و بست و همه کاراشو کرد و فقط منتظر بود تا روزی که بلیط داره برسه … من و نرگس هم که لحظه شماری میکردیم برای رفتن به شمال … بالاخره روز رفتن مادرم رسید … تا راه آهن با مادرم رفتیم و بعد کلی بوس و بغل و سفارش راهیش کردیم … به محض اینکه قطارشون حرکت کرد زنگ زدم به فرزین و قرار شد تا شب کارامون و بکنیم و راه بیفتیم … تا ساعت هشت شب همه کارها رو کردیم و برای ساعت هشت و نیم بود که فرزین جلوی در خونه منتظرمون بود … چمدونامونو برداشتیم و برای آخرین بار گاز و برق و همه چی و چک کردم و از خونه اومدیم بیرون … فرزین با دیدنمون از ماشین پیاده شد و جلو اومد … _سلام عزیزم -سلام خوبی عزیزم _خوبم نرگس که یه کم فاصله داشت جلو اومد … -سلام خوب هستید ببخشید من مزاحتون شدم … فرزین لبخندی زد و خیلی با احترام گفت سلام خواهش میکنم این چه حرفیه بفرمایید سوار ماشین بشید … نرگس در عقب و باز کرد و نشست و فرزین در جلو رو برام باز کرد و نشستم جلو …
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت20 💜💜 _حالا پس فرداعه دیگه خوبه مامان اوکی شد … نیره : خیلی خوش
📜 🩷 💜💜 فرزین هم نشست پست فرمون و راه افتاد … از همون اول فضا خیلی گرم و صمیمی بود و از این بابت خیلی خوشحال بودم … نگران بودم فرزین دیر با نرگس اوکی بشه چون فرزین آدمی بود که خیلی دیر با کسی میجوشید … ولی خوشبختانه با نرگس خیلی زود اوکی شده بود … نرگس دختر خوش صحبت و سر و زبون داری بود و هر کسی که میدیدش خیلی زود باهاش اوکی میشد … نرگس از صندلی عقب دستش و انداخت دور گردنم و گفت نیره گفتی میریم رامسر ؟؟ _آره علی اینا اونجا ویلا دارن … نرگس : ایوووول پس امنه جامون … فرزین با خنده گفت از اون وقت تا حالا فکر میکردی قراره ببرمتون یه جای نا امن … نرگس : نا امن که نه ولی خب فکر میکردم جایی رو کرایه کنیم … فرزین خندید و گفت نه بابا ویلا داریم خودمون … نرگس : فکرشم نمیکردم دوست پسر نیره انقد خفن باشه … واقعا هیچی کم نداشت نه از قیافه نه از پول … پوست گندمی داشت با چشم و ابروی مشکی و بینی قلمی که انگار عمل شده بود در حالیکه بدون عمل بود لبهاش قلوه ای بود و ته ریشی که داشت جذابیتش و بیشتر میکرد … پسری بود که دست رو هر دختری میزاشت جواب رد نمیشنید … با صدای نیره به خودم اومدم … -نرگس گشنه ات نیست ؟؟ _چرا یه کم گشنمه شما چی ؟؟ -ما هم گشنمونه فرزین میگه یه چیزی بخوریم و بعد بیفتیم تو جاده … _موافقم چون تا برسیم من یکی میمیرم از گشنگی …