❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #شهین #پارت12 . قضیه اون روز صبح رو تعریف کردم برای مامان و مامان هم که انگا
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#شهین
#پارت13
.🦄🦄🦄
مامان گفت:
_آقا کمال چی میگه ؟
_چی داره بگه؟ اونم میگه باید زودتر میگفتی الان وقتش نیست البته ناگفته نمونه همون بهتر که زودتر نگفت وگرنه آقا بزرگ سریع کار رو جوش میداد
_حالا کوتاه اومده یا نه ؟
_نه والا انگار از جانب دختره خیلی مطمینه که اینجوری سفت ایستاده موندم به خدا
_حالا ایشالله زود عقد میکنه از سر مصیب هم می افته بگردید براش دختر بهتر پیدا کنید یادش میره
_هر کی رو میگم یه عیب روش میذاره
اونشب زن عمو هرچی اصرا کرد مامان نموند و گفت :
باید بریم خونه !
انگار اون حس کنجکاوی تموم شده بود و میخواست برگرده نقطه امن خودش تا همه چی رو برای خودش تجزیه و تحلیل کنه من هم همراه مامان برگشتم ولی مریم موند خونشون اونشب مامان سر شام قضیه مصیب رو تعریف کرد و بابا گفت :
مقصر مصیبه باید زودتر میگفت حالا دیگه دختره نشون کرده اس نمیشه کاری کرد
مامان همونطور که ظرفها رو توی سفره میچید گفت:
به قول اعظم خانم همون بهتر که زودتر نگفته حیف مصیب بیفته زیر دست غلام ،دختر خوب برا مصیب فراوونه ایناعقد کنن از سرش بیافته دختر آبجیم رو پیشنهاد میدم
بابا لیوان آبش رو سر کشید و گفت:
بهتره ما دخالت نکنیم خودش مادر داره بهتر میدونه چیکار کنه
_وا بدشون رو که نمیخوام مرجان هم مثل دسته گل میمونه مطمئنم مصیب ازش خوشش میاد
مرجان دختر خاله من بود خدایی نسبت به زهره اصلا قشنگ نبود و اخلاقای بچه گانه ای هم داشت و حالا مامان داشت خواهر زاده اش رو لقمه میگرفت برای مصیب پیش خودم گفتم:
همون بهتر که مصیب بیفته زیر دست آقا غلام تا بشه داماد خاله
نزدیک عید بود و خبرها میرسید که قراره عید نوروز زهره رو عقد کنن برای پسر عموش دیگه خیلی کم میرفتم خونه عمو جو خونشون سنگین بود و نشون میداد که مدام دعوا و مرافعه دارن ..نه عمو زورش به مصیب میرسید نه مصیب زورش به عمو اینها ...هرچی که بود یا جریان خواستگاری رو نگفتن به عمه یا اگه هم گفته بودن جواب رد شنیده بودن بالاخره دخترشون نشون شده پسر عموش بود
روز هفتم فروردین سال ۵۷ زهره رو عقد کردن برای پسر عموش ..عقد کنون رو توی خونه باغ گرفتن ،چیزی که توی اون مراسم زیاد به چشم می اومد نبودن مصیب بود زهره با اینکه به عقد پسر عموش در اومده بود ولی هنوز هم ناراحتی رو میشد از چشمهاش فهمید.
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #منیر #پارت۱۲ .وقتی رسیدم خونه دیدم نرگس حاضر و آماده نشسته و تا من و دید سر
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#منیر
#پارت13
.💜💜
خیلی ذهنم به هم ریخته شده بود …
نمیدونستم چطوری باید بگم قراره خواستگار بیاد برام و چطوری بگم میخوام ازدواج کنم ؟؟
باید از نرگس کمک بگیرم و فکرامونو بزاریم رو هم …
دراز کشیدم روی مبل و رفتم تو گوشیم که موبایلم زنگ خورد …
با دیدن اسم فرزین لبخند روی لبهام نشست …
_جونم
–سلام بر خانم زیبای من
_سلام عزیزم خوبی ؟؟
–قربونت برم تو خوبی ؟؟
_منم خوبم کجایی ؟؟
تازه رسیدم خونه کشتی من و از بس گفتی من و ببر خونه مامانم تنهاست مامانم تنهاست تازه میخواستم شام بریم بیرون …
_باور کن منم دوست داشتم ولی مامانم تنها میموند چون نرگسم میخواست بره مهمونی خونه دوستش …
–الان نرگس رفته ؟؟
_آره عزیزم …
–مامانت خونه ست ؟؟
خندیدم و گفتم نه مامانمم رفته خونه همسایمون …
عهههه پس شماها تنها بمونید عیب نداره ولی مامانت تنها بمونه عیب داره ؟؟
_خب ما که نمیترسیم مامانم میترسه …
فرزین با تعجب گفت از چی میترسه ؟؟
_از تنهایی …
واقعا مامانت از تنهایی میترسه ؟؟
_اوهوم
–به خاطر همینه که تنها نمیمونه ؟؟
_بله
–خب اینجوری که نمیشه بالاخره شما میخواید ازدواج کنید …
_فرزین خودمم خیلی به این موضوع فکر میکنم واقعا نمیدونم باید چیکار کنم …
–باید باهاش صحبت کنید قانعش کنید که این موضوع بعدا براتون مشکل ساز میشه …
_آره باید با نرگس یه فکری کنیم …
یه کم با فرزین حرف زدیم و خداحافظی کردیم …
.