❤️هم دلی❤️
🍃🌸 ارسالی قشنگ شما... ناتاشا 🍃
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
🔴من و ناتاشا
سه هفته پیش از دفتر مرکزی زنگ زدند و گفتند یک کارمند جدید برایمان میفرستند تا بار کار کمتر شود. اسمش ناتاشا است.
ناتاشا از آن اسم هایی است که آدم دلش میخواهد خودش را در عسل گناه غرق کند. مثل اسم شیدا و شهلا و کامبیز. همه همکارهایم مثل گرگ دندان تیز کرده بودند تا ناتاشا بیاید و دو هفته پیش، آمد.
آمد توی اتاقم تا خودش را معرفی کند. درست حس کسی را داشتم که وسط یک رویای شیرین، ساعت چهار صبح بیدارش کنند برای خوردن سحری.
یک زن قوی و عضلانی توی چهارچوب در ایستاده بود که قطر بازویش یک شماره از دور کمر من بزرگتر بود. موقع دست دادن انگار میخواست انگشتهای آدم را ادغام کند توی هم. پشت موهایش را دم اردکی گذاشته بود و آدم را یاد امین حیایی میانداخت. جلوی آدم که میایستد، دستهایش را گره میزد توی هم و تا جایی که تاندونهایش کشش داشت، پاها را از هم فاصله میداد. درست انگار که میدان آزادی جلوی آدم بیاستد.
همان روز اول رفتم کنار میزش ایستادم تا یادش بدهم چطور فلکه طراحی کند. یک پیراهن مردانه چهارخانه گشاد پوشیده بود. بعد تازه فهمیدم که یک خالکوبی بزرگ دارد. یک داس و چکش قرمز و آبی .... همانجا فهمیدم که یک پهلوانِ کمونیست همکارم شده که موقع احوالپرسی با لهجه جنوبی میگوید what’s up dude و خندهاش را با یوهاها شروع میکند. خیلی قوی و رسا.
حالا دو هفته است که با ما کار میکند.
تازه فهمیدم که بزرگترین نقصان رفتاری من، پیش داروی است. ترجیحم بر اینست که همه چیز را در همان ده دقیقه اول حلاجی کنم، قضاوت کنم، حکم صادر کنم و پرونده را مختومه کنم و بروم سراغ مورد بعدی.
اما توی این دو هفته متنبه شدم. ناتاشا یکشنبه آخر هر ماه میرود اطعام ایتام. با یک گروه آدم شبیه به خودش. بعد از زلزله هائیتی، یک ماه تمام آنجا رفته بابت کمک. زلزله بم که آمده بود، ویزا گرفته بود برای ایران. که البته دولت فخیمه سه روز بعد ارجاعش دادند. آفریقا را مثل کف دستش میشناسد و عضو یکی دو موسسه مبارزه با گرسنگی در آنجاست.
یک دختر پنج ساله هم به فرزندی قبول کرده که یک پا ندارد. در ضمن هر روز درِ کنسرو لوبیای شارلوت (آن یکی همکارمان) را باز میکند. چون زور شارلوت نمیرسد. نسبت قواره شارلوت به ناتاشا، مثل قوارهی باطری نیمقلمی است به باطری ماشین. نهایتا اینکه از بودن ناتاشا اینجا خیلی خرسندیم. دنیا پر است از آدمهای قلمی و قشنگ که در همان ثانیه اول آدم عاشقشان میشود. البته فقط به درد همان ثانیه اول میخوردند و مثل آپاندیس هیچ کاربرد حیاتی در دنیا ندارند. اینجا بیشتر ناتاشا لازم داریم. #فهیم_عطار
🔴پی نوشت:
اینستاگرام را که باز می کنی، پر است از آدم های خوشحال و خوشگل، تصاویر حسرت انگیز و تجربیاتی که آدمی دلش برای شان قنج می رود.
اصولا بعد از اینستاگرام آدم ها به دو دسته تقسیم شدند: دسته اول: آدم هایی مانند عروس آن آقازاده که در اینستاگرام با کیف گوچی و لباس های گران قیمت عکس می گذارند و یا فلان خانم وابسته به یک خاندان معروف که از تجربه هلیکوپترسواری خود در کالیفرنیا فیلم به اشتراک میگذارند. و دسته دوم هم آدم هایی که میروند و عکس و فیلم دسته دوم را با ذوق و یا حسرت نگاه میکنند.
راستش را بخواهید دسته اولی ها قبل از اینستاگرام هم بوده اند. به عنوان مثال استاد دانشگاهی که 300 مقاله تولید کرده است اما یک مورد آن به منجر به گره گشایی از کار مردم نشده است همان کارکردی را در جامعه دارد که یک سلبریتی با عکس های اینستاگرامی اش!
اما من میخواهم از دسته سوم صحبت کنم: که آن ها را ناتاشا مینامم. اینها همان کسانی هستند که دنیا را جای بهتری میکنند. آنها مبارزه میکنند. فریاد میزنند. چارچوب های تنگ و تلخ قدیمی را میشکنند. آن ها کارشان نیست که در اینستاگرام تصاویر گورخوابی و کارتن خوابی را ببینند و سری از تاسف تکان بدهند و سپس بروند به پیج یک سلبریتی برای فراموش کردن تلخی کارتن خوابی.
ناتاشاها، کمپین راه می اندازند، خیریه تاسیس میکنند. کسب وکار جدید راه اندازی میکنند. مسوولیت اجتماعی سرشان میشود. شکست می خورند. رانده میشوند. تهدید و تحقیر می شوند اما خسته نمیشوند. دوباره و دوباره برمیخیزند. دوران سختی را در پیش خواهیم داشت.
اینجا و اکنون بیشتر ناتاشا لازم داریم. ناتاشاها از آسمان نازل نمیشوند. خلق هم نمیشوند. آدم های معمولی یک روز تصمیم میگیرند که ناتاشا باشند و به عنوان جانشین خداوند در این جهان، جهان بهتری از آنچه تحویل گرفته اند تحویل دهند ولو در حد کاشت یک درخت یا فراهم کردن یک کانکس برای یک زلزله زده.
#مجتبی_لشکربلوکی
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #قشنگه_بخونید 🌸🍃🍃🍃
هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، میگفت
چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ 🤔
آب چکه میکرد، میگفت: اسراف حرامه!😔
اتاقم که بهم ریخته بود میگفت: تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه..🙄
حتی درزمان بیماریش نیز تذکر میداد
مدام حرفهای تکراری وعذابآور،😤
تا اینکه روز خوشی فرا رسید؛ چون میبایست در شرکت بزرگی برای کار، مصاحبه بدم.
با خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو، ترک میکنم.😅
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بِهم پول داد و با لبخند گفت: فرزندم!😍
۱-مُرَتب و منظم باش؛
۲-همیشه خیرخواه دیگران باش
۳-مثبت اندیش باش؛
۴-خودت رو باور داشته باش؛
تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم میکنه!😔
با سرعت به شرکت رویاییام رفتم، به در شرکت رسیدم، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود!
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله..
اومدم تو راهرو، دیدم دستگیره در کمی از جاش دراُومده، یاد پند پدرم افتادم
که میگفت: خیرخواه باش؛ دستگیره رو سر جاش محکم کردم تا نیوفته!
از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو،
یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم..
پلهها را بالا میرفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد، لذا اونا رو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند نوبتشون برسه
چهره و لباسشون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن!
عجیب بود؛ هر کسی که میرفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه میامد بیرون
با خودم گفتم: اینا با این دَک و پوزشون رد شدن، مگر ممکنه من قبول بشم؟ عُمراً!
بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم🍃🌺
*اونروز حرفای بابام بهم انرژی میداد*
توی این فکرا بودم که اسممو صدا زدن.
وارد اتاق مصاحبه شدم، دیدم۳نفر نشستن و به من نگاه میکنند😳
یکیشون گفت: کِی میخواهی کارتو شروع کنی؟
لحظهای فکر کردم، داره مسخرهم میکنه
یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم:
ِان شاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
باتعجب گفتم: هنوزکه سوالی نپرسیدید؟!
گفت: چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود.
با دوربین مداربسته دیدیم، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا، نقصها رو اصلاح کنی..
در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و..
هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم، کسی که ظاهرش سختگیر، اما درونش پر از محبت بود و آینده نگری..
عزیزانم!
در ماوراء نصایح و توبیخهای مادرها و پدرها، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهید فهمید...
اما شاید دیگر آنها در کنار ما نباشند: میگن قدیما حیاطها درب نداشت
اگر درب داشت هیچوقت قفل نبود...
میدونید چرا قدیمیا اینقدر مخلص بودند؟
چرا اينقدر شاد بودن؟
چرا اينقدر احساس تنهايی نمیكردند؟
چرا زندگیها بركت داشت؟
چرا عمرشون طولانی بود؟...
چون تو کتابها دنبال ثواب نمیگشتند
که چی بخونند ثواب داره،
دنبال عملکردن بودند. فقط یک کلام میگفتند:
خدایا به دادههایت شکر.
نمیگفتند تشنه رو آب بدید ثواب داره
میگفتند آب بدید به بچه که طاقت نداره
موقعی که غذا میپختند، نمیگفتند بدیم به همسایه ثواب داره، میگفتند بو بلند شده، همسایه میلش میکشه
ببریم اونا هم بخورن.
موقعی که یکی مریض میشد نمیگفتن
این دعا رو بخونی خوب میشی، میرفتن
خونه طرف ظرفاشو میشستن جارو میزدن، غذاشو میپختن که بچههایشغصه نخورن
اول و آخر کلامشون رحم و مهربانی بود.
به بچه عیدی میدادند، میگفتن دلشون شاد میشه
به همسایه میرسیدن میگفتن همسایه
از خواهر و برادر به آدم نزدیکتره...
خدایا قلب ما را جلا بده که تو کتابها
دنبال ثواب نگردیم خودمان را اصلاحکنیم و با عمل کردن به ثواب برسیم
نه فقط با خواندن دعا...
مهربان باشیم
محبت کنیم بیمنت...
*پیشنهاد میکنم این متن تاثیر گذار رو برای دوستان ، عزیزان و بچه هاتون بفرستید.*
نیکوکاری همیشه پول دادن نیست.
همین هم میتونه نیکوکاری باشه.
شاد باشید.
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍃🍂🍃 خلقت... 🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
يك گلدان سنبل در دستم بود وپشت لبم از بند ارايشگر ميسوخت وتصوير كامل ِزن در حال عجله ايراني در شب عيد بودم.داخل مغازه شدم وناگهان كشف كردم كه خوشحال هستم وتنم از مهابت اين كشف يخ زد.مثل ادم نجات يافته از سرطاني كه زير گردنش دست ميكشد و دوباره غده اي پيدا ميكند، تنم درست ان طوري يخ زد. عكس جوان فروشنده روي اگهي فوت را نگاه كردم وبا خودم فكر كردم كه درست يكسال گذشت از ان روزي كه امده بودم براي سال نو دمي ودستگيره بخرم وفروشنده خودش حساب مرا اشتباه جمع زده بود .به همين بركت خودش اشتباه جمع زده بود ولي مرا صدا كرد كه خانم نصف پولت را نداده اي !كجا سرت را انداخته اي وميروي!!!ويادم امد كه چقدر بدم امده بود كه مراجلوي مردم دزد كرده و چطور به هم پريده بوديم.حالا ان دمي ودستگيره عمرشان را كرده بودند ومن زنده بودم ودوباره امده بودم كه براي سال نو ،تازه شان كنم ولي جوان فروشنده خيلي وقت پيش , يك هفته بعد از دعوايمان، عمرش تمام شده بود و ديگر هيچ چيزي نميتوانست تازه اش كند.ومن فهميده بودم خوشحال هستم واز خودم ترسيده بودم.ان ته هاي غريزه ما ادمها يك چيزي هست كه از مرگ دشمن ما را شاد ميكند واينجور موقعها هزار شعر و پند كه "در مرگ دشمنان جاي شادمانه نيست و...."هم نميتواند چاره اين شاد شدن ترسناك را بكند.همين خوشحالي از اينكه "ببين!من برده ام وزنده ام و راه ميروم وتو باخته اي ومرده اي وزير خاك ميروي "....همين شاد شدن خارج از كنترل ،نقص خلقت ما ادمهاست و ما را به جان هم مياندازد تا همديگر را تكه پاره كنيم وبراي منقرض شدن به نقصهاي ديگرمان نياز نداشته باشيم.نقص خلقت ما فقط غده هايمان نیستند
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🍃🍃🍃🍃🍃🍂🍃 زن... 🍃🍃🍃🍂🍃
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
💞بیخودی نیست که اسم گلها را از اسم زنها انتخاب کردهاند ، مثلا آقا هوشنگ جز یک سبیل پر پشت چه دارد که بتواند اسم یک گل باشد ، گل ظرافت دارد ، ظرافت در رنگ ، نقش و دیگری در بو .
زنها هم همینند .
همهی گلها آنقدرها هم که باید زیبا نیستند ، و بعضی خیلی زیبا هستند و آنقدر که باید عطر خوشی از خودشان متساعد نمیکنند ، یکی هم که زیباست و خوشبو شاید آنقدر ها عمر نکند ، زنها همهشان گُلِ گلند .
یکی زیباست که چشمهای همه را خیره میکند ، یکی مهربانیاش جلوه میکند ، یکی دست پخت دارد بیا و ببین ، یا مثلا یکی آنقدر خوش ذوق است ، سبزی پلو را میریزد توی سینی قلم کاری شدهی اصفهان ، ماهی شکم پر را طوری میآراید که ماهی بیچاره اگر جان داشت حتما یک سلفی میگرفت ، یکی هم فقط بلد است حرف بزند ، همین خوب حرف زدن ، کم چیزی نیست ، اینکه خستگی یک شب کشیک را با دو کلمه از تن آقا در کند آخرِ همهی ظرافت هاست ، بعضی خانمها هم هستند اهل ساز و آواز و دهل ، یک چنگی به تار بزنند ، قند توی دل مَردشان آب میکنند ، یک زنهایی هستند چشمهایشان حکم سلاح دارد ، با همان ریملی که از دوشنبه بازار خریدهاند تو را به رگبار میبندند ، دیدهاید بعضی گلها هستند برگهایشان بهتر از خودشان ، بعضی زنها هستند موهایشان بهتر از صورت سادهشان ، همین موهای مشکی رنگنخورده را بلند میکنند ، میگذارند میان یک گلِ سر توپ توپی و تو هلاک میشوی .
زنها همه از دم گل تشریف دارند ، شما ببین کدام بیشتر به گلدان دلت میآید ، آب و نان از تو ، ریشه از او ، و به همین سادگی عشق گل میکند.
#مسعود_ممیزالاشجار
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃 #قشنگه_ بخونید 🌸🍃🍃🍃
💚وقتی کسی می گوید: مردم فقط وقتی به دیدن من می آیند که وضعیت خانه به هم ریخته است، مسلم بدانید که این وضع مرتبا برایش تکرار خواهد شد.
اگر کسی بگوید که : من سالی یک مرتبه سرما می خورم، می توانید با اطمینان شرط ببندید که همین طور خواهد شد.
و اگر بگوید: هر وقت پولی کنار می گذارم، بلافاصله یک خرج غیر منتظره پیش می آید که جیبم را خالی می کند، مطمئن باشید که این رویه همچنان ادامه خواهد یافت.
آنکه می گوید: مردم همیشه نسبت به من بی اعتنا هستند، با من بدرفتاری می کنند
و مرا در جمع خود نمی پذیرند، خیلی زود متوجه این مساله می شود که زندگی واقعا با او اینگونه تا خواهد کرد. و آنکه می گوید:
مردم با من همیشه به خوبی رفتار می کنند، بعد از این هم شاهد همین رفتارها خواهد بود...
📚 راز شاد زیستن
👤اندرو متیوس
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #عبرت #ادامه_دارد .مریم فردا صبح حسین ورضا وعمو نصرت راهی خونه آقام شدن .وق
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#عبرت
#ادامه_دارد
.مریم
بهش گفتم تو اصلا نترس فقط حرف دلتو بگو راضی هستی یانه اگه یه درصد هم شک داری بگو نه .!ولی عشرت گفت نه خوبه میخوام .پاشم عیبی نداره .مریم:ولی حسین اون از ترس اینکه آقام نزنتش قبول کرده کاش خودمم باهاتون اومده بودم خدایا چرا اینکارو کردم .حسین:نترس مریم رضا پسر خیلی خوبیه مطمئن باش عشرت خوشبخت میشه اگه برای پاش نگرانی که عمو نصرت اینقدر براش گذاشته که تا هفت پشت بعدش هم احتیاح به کارکردن نداشته باشن .مریم:آخه عشرت خیلی ساده است دیدی که همیشه خدا ساکته نمیتونه از خودش مراقبت کنه نمیتونه حق خودشو بگیره عشرت یه شوهر دست وپا دار باعرضه وزبر وزرنگ میخواد تا ازش محافظت کنه رضا هم همینطور یه زن تیز وچابک که جمع وجورش کنه .آقام اینقدر از بچگی روی ماها اسم وعیب گذاشت که اعتماد به نفس نداریم .عشرت عادت داره وقتی میشینه با دست با نوک رماغش بازی میکنه آقام اینقدر اینو تو سرش کوبید وهی گفت که بخاطر این اخلاقت هیچ کی نمیگیرتت وانگار وبا زده نوک دماغت واین حرفا اون حتما ترسیده کسی سراغش نیاد که قبول کرده .اینقدر غر زدم به جون حسین که حسین گفت فردا باهم میریم خونه آقات من آقاتو سکینه رو سرگرم میکنم تو با عشرت حرف بزن ببینم چی میگه اگه فهمیدی که راضی نیست وحرفهای آقات روش تاثیر گذاشته میایم وبه عمو نصرت میگیم قسمت نبوده برید جای دیگه .هنوزم چیزی نشده که اینقدر ناراحتی .!فردا صبح با حسین رفتیم خونه آقام .سکینه بو برده بود که چرا اومدیم برای همین تا مارو دید شروع کرد سوال وجواب کردن از حسین ومیگفت شما دیروز ازاینجا رفتی خیر باشه چرا دوباره برگشتید خدایی نکرده اتفاقی افتاده ؟حسین هم هی حرف رو عوض میکرد تا آخرش طاقت نیورد وگفت حاجی راستش شب تا صبح فکر کردم میترسم عشرت راضی نباشه وتا آخر عمر منو مقصر بدونه .ولی آقام هزارتا راه اورد وگفت که راضیه .منم رفتم تو اتاق و با عشرت تنهایی حرف زدم گفتم اگه بخاطر حرفهای آقامه یا فکر میکنی تو خونه میمونی اینکارو نکن تو که سنی نداری .ولی گفت نه خودم میخوام وآقام حرفی نزده .وقتی دیدم خوشحاله منم راضی شدم .بعد از خونه دیدن وتحقیق .عشرت رو عقد کردیم برای رضا .رضا شش تا برادر داشت وسه تا خواهر .شام بعد از عقد حسین همه رو دعوت کرد خونه ما سکینه حسابی خوشحال بود خونه برای خودش مونده بود .منم خوشحال بودم خواهروبرادرهام همه سرزندگی خودشون بودن ومن بعد ازسالها میتونستم راحت بخوابم .تو گیرودار عروسی عشرت بودیم که آقام شروع کرد به نالیدن که پول ندارم وما رسم نداریم جهیزیه بدیم واین حرفا ولی تو روستا حسین برای جهیزیه دختر سنگ تموم.