کار خوبه خدا درست کنه ❤️
خدا همیشه چیزهایی که میخواستم را وقتی که از او میخواستهام، به من نداده؛ آنها را دقیقا زمانی داده که ناامید بودم از خواستنشان، زمانی که دیگر فکرشان را هم نمیکردم.
به عقیدهی من، خداوند، سورپرایز کنندهترین است، باحالترین و بامرامترین... دقیقا وقتی که هیچکس به یادت نیست و حتی خودت هم به یاد خودت نیستی، همان وقتهای ناجوری که ناامیدی از بهبود؛ جوری یادت میکند که کیف کنی و از شدت ناباوری و خوشحالی، اشک شوق بریزی.
تو فکر کن وقتهایی که بینیاز و خوشحالی، پیش خودش میگوید؛ الان ولش کن، دور و برش شلوغ است و حالش خوب، بگذار به حال خودش خوش باشد، سورپرایزهایش را توی جیبش میریزد برای روزهای مبادا، همان وقتهای لعنتی که دلت از عالم و آدم گرفته و هیچ دلخوشی و رفیقی نداری، همان زمان است که لبخندزنان از راه میرسد، انگار وقتش رسیده اشکهایت را لبخند کند، انگار تمام خدا بودنش را برای همان زمانها دوست دارد. میآید آرام کنار دلواپسیات مینشیند، نوازشت میکند و قربانصدقهی اشکها و بیپناهیات میرود و در گوشت نجوا میکند که«من کنار توام، نگران هیچ چیز نباش» هرچند تو نمیفهمی. بعد بسته به میزان حال بدی که داری دست میکند توی جیبش و سورپرایزهای درست و حسابی روی سر و کولت میریزد تا غافلگیر شوی، بخندی و حالت خوب شود، بعد هم لبخندزنان از تو دور میشود چون تو را قوی میبیند و این برای او دلپذیرترین تصویر آفرینش است.
این معجزههای خداست که درست مثل نوری در نهایت تاریکیِ زندگی میتابد و آدم را به ادامهی زندگی، امیدوار میکند. درست است که خدا همیشه هست، ولی گاهی "بیشتر" هست، صمیمیتر، پناه دهندهتر، نزدیکتر...
*جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❣درس بندگی❣
🌱توکل بر خدايت کن؛
کفایت میکند حتما؛
🌱اگرخالص شوی با او؛
صدایت میکندحتما؛
🌱اگربیهوده رنجیدی؛
ازاین دنیای بی رحمی؛
🌱به درگاهش قناعت کن؛
عنایت میکندحتما؛
🌱دلت درمانده میمیرد؛
اگرغافل شوی ازاو؛
🌱به هروقتی صدایش کن؛
حمایت میکند حتما؛
🌱خطا گر ميروي گاهی؛
به خلوت توبه کن با او؛
🌱گناهت ساده میبخشد؛
رهایت میکند حتما؛
🌱 به لطفش شک نکن هرگز
اگر دنيا حقيرت کرد؛
🌱تو رسم بندگی آموز؛
حمایت میکند حتما؛
🌱اگرغمگین اگرشادی؛
خدایی راپرستش کن؛
🌱که هردم بهترینها را؛
عطایت میکندحتما
شاه باشی یا گدا ؛ از دست ساقی فلک
باید این ته جُرعۂ جام اجل نوشید و رفت
گر کنیز پادشاهی یا زن بقال کوی
در تغار صبر باید کشک خود سابید و رفت
سنگ باشی یا گهر ؛ از تختۂ تابوتها
در سیه چال لَحِد خواهی بِسَر غلتید و رفت
حلقۂ طاعت بگوش آویز و در آتش نرو!
اهرمن بود آنکه فرمان خدا نشنید و رفت
زین جهان تا آن جهان ظلمات پُر پیچ و خمیست
باید از اختر شناسان راه خود پرسید و رفت
شهریار از ذوق رفتن در وداع آخری
دوستان با وعده گاه بوستان بوسید و رفت
#شهریار
✨✨✨
🍀🌺🍀🌺🍀🌺🍀🌺
✅ 16 راز موفقیت زوجها
1. دعوا دلیل جدایی نیست.
2. به تعهدات رابطه پایبند باشید.
3. چیزهای مورد علاقه او را بخرید.
4. هنگام ورود و خروج از خانه، همسرتان را ببوسید.
5. گاهی کنسل کردن یک قرار، به بودن در کنار همسرتان می ارزد.
6. با خانواده او مانند خانواده خود رفتار کنید.
7. گفتن «دوستت دارم» هر چه بیشتر، بهتر
8. هنگام بیماری با او مهربان باشید.
دانستی زناشویی
9. در نبود یکدیگر، کارهای خانه را انجام دهید
10. از گفتن جوک های توهین آمیز خودداری کنید
11. وقت شناس باشید.
12. با افرادی که پشت همسر شما بد می گویند، به تندی رفتار کنید.
13. او را از کوچیک ترین تصمیمات خود آگاه کنید .
14. به تماس و پیام ها او پاسخ دهید.
15. از همسرتان بپرسید روز خود را چگونه گذرانده است.
16. در مسافرت دعوا نکنید،مشکلات را بگذارید.برای بعد از بازگشت ،مسافرت و تفریحتان را به هیچ عنوان خراب نکنید..
❤️هم دلی❤️
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️ #توحید #پارت8 بی تفاوت دوباره برگشتم سمت خودم ،،….یهو انگار صحنه ایی توی ذهنم ن
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#توحید
#پارت9
خواهرحسین گفت:کدوم؟نکنه هما دختر مش قدرت رو میگی؟اره هماست.تا آبجی حسین اینو گفت،با خوشحالی دستامو بهم مالیدم و رو به آسمون به خدا گفتم:خدا جوون !!نوکرتم!!!برات نذر کردم وحاجت خواستم اما فکرشو هم نمیکردم به این سرعت حاجت روا بشم…..خدایا شکرت که صدامو شنیدی…..خوشحال و خیال راحت که خواهر حسین میشناستش دنبال دسته ی عزاداری راه افتادم..با خودم تصمیم گرفتم ایام محرم که تموم شد با مامان در موردش حرف بزنم…اما طاقت نیاوردم و همون شب که رفتیم خونه،،،قضیه رو با تهمینه در میون گذاشتم آخه اختلاف سنی منو تهمینه فقط یک سال بود و حرفهای همدیگر رو خوب درک میکردیم و متوجه میشدیم…وقتی تهمینه فهمید من عاشق هما شدم خیلی ذوق کردو گفت:وای خدای من!!!داداش توحید عاشق شده….کی این دختر خوشبخت رو بهم نشون میدی؟؟؟؟دل تو دلم نیست تا ببینمش…..داداش!!!هر مشکلی بود به خودم بگو تا حلش کنم…..خب!!؟با ذوق وخوشحالی گفتم:باشه …باشه آبجی !!!…
⭕️۱۰ مورد برای مقابله با افسردگی:
۱- هرگز بیش از چند ساعت در خانه نمانید
۲- هنگام گرفتن تصمیماتِ مهم حداقل با دو نفر مشورت کنید.
۳- به صبح هایتان ساختار بدهید مثلا از تخت خواب بیرون بیایید و دوش بگیرید حتی اگر حوصله ندارید.
۴- از مصرف مواد، دخانیات و الکل خودداری کنید.
۵- اگر اشتهایتان را از دست داده اید خودتان را مجبور به خوردن یک وعده کامل غذا نکنید، به جای آن از لقمه های کوچک استفاده کنید مانند نان، پنیر، گردو
۶- از موضوعات و کارهای کوچک و بزرگ، مهم، غیر مهم یادداشت برداری کنید.
۷- اگر نیمه های شب از خواب بیدار می شوید بلافاصله از تخت خواب بیرون بیایید و کاری انجام دهید.(مثلا کتاب های الهام بخش بخوانید. از تماشای تلویزیون، اینترنت گردی و تلگرام خودداری نمایید).
۸- هر روز ۲۰ دقیقه پیاده روی کنید.
۹- به خودتان فرصت استراحت بدهید.
۱۰- هر روز با افرادی صحبت کنید.
🔴 #داستان_واقعی: ازدواج جوان دانشجو با مادر همکلاسیش!!
🎈روزی كه دانشگاه قبول شدم فكر می كردم تمام مشكلات زندگی ا م حل شده است و خیلی خوشحال از شهرستان راهی مشهد شدم تا در دانشگاه درس بخوانم. من كه با ورود به شهری بزرگ احساس غربت می كردم در همان روز های اول ترم، با یكی از هم كلاسیهایم صمیمی شدم وكم كم دوستی ما باعث شد تا پا به خانه آنها بگذارم كه ای كاش پاهایم قلم می شدند و هیچ وقت به آن جا نمی رفتم!
🎈پسر جوان در حالی كه اشك می ریخت گفت: « پیام» چهار خواهر و برادر دارد و چند سال قبل پدرش را از دست داده بود .من از همان لحظه اول كه وارد منزل آنها شدم متوجه رفتار عجیب و غریب و محبت بی حدو اندازه مادر وی شدم اما فكر نمی كردم در چه تله ای افتاده باشم! چون مادر دوستم از نظر سنی جای مادر خودم بود. مدتی گذشت و وابستگی خانواده پیام به من خیلی زیاد شد تا جایی كه اگر یك روز به خانه شان نمی رفتم مادرش تماس می گرفت و حالم را می پرسید.
🎈او بالاخره یك روز با مكر و حیله مرا كه پسری 22 ساله هستم را در حلقه هوس های شیطانی گرفتار كرد و گفت : می توانیم با هم از دواج موقت كنیم !با شنیدن این حرف از زنی كه مادر دوستم بود ناراحت شدم می خواستم گوشی را قطع كنم كه او مرا خام كرد و با وعده و وعید سرم را كلاه گذاشت.
🎈چند ماه از این ازدواج موقت گذشت و او كه با محبت های خودش مرا گول زده بود گفت باید با هم ازدواج دائم كنیم . دیگر نمی فهمیدم چكار می كنم و چه بلایی قرار است به سرم بیاید لذا دست زنی كه 21 سال از من بزرگتر است را گرفتم و با هم به محضر رفتیم و او را با مهریه 1000 سكه طلا به عقددائم خودم درآوردم.اما چشمتان روز بد نبیند چون از فردای آن روز مشكلات من شروع شد و همسرم سر ناسازگاری گذاشت.
🎈 از طرفی مادر و پدرم از شهرستان مدام تماس می گرفتند و می گفتند دختر یكی از اقوام را می خواهیم به عقد تو در بیاوریم زودتر بیا و شناسنامه ات را هم بیاور.الان من و همسرم با هم درگیر هستیم و جالب این جاست كه دوستم پیام نیز كه حالا پسر خوانده ام شده است نسبت به این ماجرا و اختلافات ما هیچ گونه حساسیت و عكس العملی نشان نمی دهد . شاید باور نكنید من دو سه بار از دست این زن كتك مفصلی خورده ام . او شناسنامه ام را گرفته است و می گوید با پدر و مادرت تماس بگیر تا بیایند و عروس شان را ببینند و مهریه ام را نیز با خود بیاورند چون باید مرا طلاق بدهی!تازه می فهمم این حیله برای نقد كردن مهریه ای سنگینی است كه طوق آن را بگردن نهاده ام.
✅نکته عبرت آموز:
افراد و به ویژه جوانان بایستی مولفه های مهارت ابراز وجود كه برخی از آنها عبارتست از جلوگیری از پایمال شدن حقوق خود و رد تقاضا های نامعقول دیگران، برخورد درست و موثر با واقعیت ها، حفظ اعتماد به نفس و انتخاب آزادانه، مواضع خود را بیاموزند وآنها را در زندگی به كار بندند تا شاهد این گونه موارد نباشیم!
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
*🍃🍃🍃🍃🍃🍃🌼🍃
📖داستان کوتاه
شاگرد اول بودم، پدرم یادم داده بود که من همیشه درس بخوانم، وقتی مهمان می آید زود بیایم سلام کنم و بروم! آرام آرام مهمانهای ما خیلی کم شدند چون مادرم غیر مستقیم گفته بود حواس مرا پرت می کنند! عیدها همه اش خانه بودیم و من نمی دانستم سیزده بدر یعنی چه؟
وقتی مدرسه می رفتم، پدرم خودش مرا می رساند آخه مادرم گفت بود نکنه توی سرویس مدرسه حرف بد یاد بگیرم. پدرم مرا خیلی دوست داشت! وحتی می گفت زنگ تفریح به حیاط نروم! چون ممکن است بچه ها دعوایم کنند!
و من نه تنها زنگ تفریح مدرسه که تمام زنگهای تفریح عمرم را در اتاقی درس خواندم! مایه افتخار پدر بودم! شاگرد اول!
وقتی پدر مرا به مدرسه می رساند شیشه ی اتومبیل را بالا می زد که مبادا حرفی بشنوم ومن تا مسیر مدرسه ریاضی کار می کردم!
وقتی سر سفره می آمدم باید به فیزیک فکر می کردم چون پدرم می گفت نباید لحظه ها را از دست بدهم!
چقدر دلم می خواست یکبار برف بازی کنم ، اما مادر پنجره را بسته بود ومی گفت پنجره باز شود من مریض می شوم! من حتی باریدن برف را هم ندیده ام!
من همیشه کفشهایم نو بود چون باآنها فقط از درب مدرسه تا کلاس می رفتم!!من حتی یک جفت کفش در زندگی ام پاره نکردم و مایه افتخار پدرم بودم!
من شاگرد اول تیزهوشان بودم! تمام فرمول های ریاضی و فیزیک را بلد بودم ولی نمی توانستم یک لطیفه تعریف کنم!
و حالا یک پزشکم! چه فرقی دارد تو بگو یک مهندس! پزشکی که تا الان نخندیده است، مهندسی که شوخی بلد نیست! من نمی دانم چطور باید نان بخرم !من نمی دانم چطور باید کوهنوردی بروم!
با اینکه بزرگ شده ام اما می ترسم باکسی حرف بزنم! چون ممکن است حرف بد یاد بگیرم!
من شاگرد اول کلاس بودم! اما الان نمیدانم اگر مثلا مراسم عروسی دعوت شوم چگونه بنشینم، اگر مراسم عزاداری بروم چه بگویم!
همسایه مان برای ما آش نذری آورده بود نمی دانستم چه اصطلاحی بکار ببرم.
یک روز باید بنشینم برای خودم جوک تعریف کنم ! یک روز باید یک پفک نمکی را تا آخر بخورم! یکروز می خواهم زیر برف بروم! یک روز می خواهم داد بکشم، جیغ بزنم! من شاگرد اول کلاسم اما از قورباغه می ترسم، از گوسفند می ترسم، مایه افتخار پدر حتی از خودش هم می ترسد!
راستی پدرها ومادرهای خوب و مهربان به فکر شاگرد اول های کلاس باشید و اگر مادرم را دیدید بگویید پسرش شاگرد اول کلاس درس و شاگرد آخر کلاس زندگی است
🍃🍃🍃🌼🍃
*