فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
꧁༼﷽༽꧂
🎥 تفاوت زن و مرد
🔰 سرعت، برای زن سمّ است!
🔴 #دکتر_حبشی
❤️
آهای خانم آهای آقا
🔹🔸 اگر همسرتان بعد از دعوا می گوید: «منظورم این نبود»،
جواب بدهید: «درست است که چنین منظوری نداشتی، اما طوری رفتار کردی که من این طور احساس کنم.
پس، از این به بعد این کار را انجام نده.»
بازگشت به گذشته و تاکید بر گفته های خود و طرف مقابلتان باعث می شود به جای راه حل، بر آنچه گذشته است تمرکز کنید.
✅شوهرانه
وقتی خانم ها تغییری در خونه یا ظاهر خودشون ایجاد میکنند
انتظار دارند دیده بشن
انتظار دارن عکس العمل شما رو ببینن. تحسین و توجه شما احساس زنده بودن و مورد اهمیت بودن به خانم ها میده
درسته که خانم ها میدونند که شما دوستشون دارید ولی این کافی نیست
باید در موقعیت های مختلف به زبون بیارید
خانم ها عدم عکس العمل رو بی توجهی به حساب میارن...
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد شبیر خان مرد پنجاه ساله و ثروتمندی بود که این قضیه حتی از
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#ادامه_دارد
علاوه براون، موضوعی که سیفی ازم پنهان میکرد برام شده بود یه دغدغه که حتما بفهمم چه اتفاقایی افتاده برای همین صبح روز بعدش بعد صرف صبحانه وقتی سیفی از خونه بیرون رفت رفتم پیش اقدس تا سر صحبتو باهاش باز کنم و ببینم چیزی بهم میگه یا نه.
رفتم در اتاقشو زدم و گفتم اقدس خانم اجازه هست بیام تو؟ دخترش مریم که پنج شش ساله بود صدا زد بیا تو خاله.
رفتم داخل و دیدم اقدس نشسته و داره موهای مریم رو میبافه. از دیدن این صحنه لبخندی رو لبام نشست. بچه که بودم همیشه آرزو داشتم موهام بلند باشه و ننم برام ببافه ولی ننه همیشه موهای ما رو کوتاه میکرد و میگفت تعدادتون زیاده وقت و حوصله ی مو شستن ندارم از کت و کول میوفتم.
اقدس که دید سر پا ایستادم گفت بشین چرا وایسادی؟
_ مزاحم نیستم؟
+ نه بشین برات چای بریزم.
_ دستت درد نکنه.
+ حالا چطور شده اومدی اتاق من؟ کاری داری؟
_ نه اومدم یکم صحبت کنیم. حوصلم سر رفته بود.
اقدس خندید و گفت ببین ما چقدر بدبختیم که باید وقتمونو با حرف زدن با هوو پرکنیم.
_ اگه دوس ندارید من مزاحم نمیشم.
اقدس نفسشو با صدا بیرون داد و گفت نه دختر بشین شوخی میکنم.
اقدس دو تا چایی ریخت و با هم خوردیم و یکم درمورد مهمونی شب گذشته و خانواده ی شبیر خان حرف زدیم تا کم کم بحث کشیده شد سمت شهربانو و گفتم راستی اقدس اشکال نداره یه سوال بپرسم؟
+ تا چی باشه!
_ این شهربانو چجوری وارد این خونه شد؟
اقدس خندید و گفت با جفت پاهاش.
_ جدی میگم اقدس. یعنی چی شد که سیفی خان گرفتش؟ البته اگه ناراحت نمیشی بگو.
اقدس یکم به فرش خیره شد و گفت والا چه عرض کنم. از
همون روز اول…
با کنجکاوی به کلماتی که از دهنش خارج میشد زل زده بودم تا ببینم چی دورم داره میگذره ولی اقدس انگار یه چیزی جلوشو گرفت و حتی جملش رو کامل نکرد و گفت اصلا ول کن این حرفارو. من و شهربانو هم مثل تو یه روزی بی چون و چرا زن سیفی شدیم.
_ پس چرا یه جوری همتون درمورد شهربانو حرف میزنید؟
+ شهربانو هوومه میخوای چجوری درموردش حرف بزنم؟
قبل اینکه دوباره حرفی بزنم و سوالی بپرسم اقدس از سر جاش بلند شد و گفت ببخشید باید برم محمد(پسرش) رو حموم کنم.
داستان کوتاه✍
همیشه دلم کفش قرمز پاپیونی میخواست
یه روز برا خرید عید با مادرم به بازار رفتم
مادرم هی گشت منم باهاش بودم مردم همه خرید میکردن ..
مادرم میگشت تاشاید ارزون ترین چیزارو بخره
منمبهش میگفتم برامنم کفش بگیر اونم میگفت باشه مادرمیگریم
منم هی گیرداده بودم کفش بگیر ماهی قرمز بگیر..
مادرم هی میگشت اخرشم یه خورده برنج گوشت مرغ خرید بامیوه سبزی
یه لباس برا داداشم
یه شلوار برا پدرم
یه دامن برامن
هیچی برا خودش نخرید..
منم عصبی بودم میگفتم چرا کفش نمیگیری
چرا ماهی قرمز نمیگیری ..
اونم هی میگفت مامان جان بعدا میگیریم
هنوز که عید نشده ..
منم هی گریه میکردم
اومدیم خونه بدون ماهی قرمز کفش قرمز.
اون روز ازمادرم بدم میومد
تا مدتها باهاش حرف نمیزدم.
عید شد بابام یه دونه ماهی قرمز اوردکه زود مرد به سفره هفت سسین نکشید منم کفش قرمز پاپیونی نگرفتم ..
سال ها گذشت ..
من بزرگ شدم مادرم به شدت بیمار شد ..
قبل مرگش بهم گفت توصندوقچه یه دفتر هست دوتا النگو که ازمادرش بهش ارث رسیده.
گفت دنیا دخترم اونا رو برات گذاشتم ..
مادرم مارو تنها گذاشت رفت پیش خدا
وقتی اومدم خونه بدمراسم رفتم سراغ صندوق چه دیدم مادرم یه جفت کفش قرمز پاپیونی خرید
یه دفتر که توش نوشته دنیا دخترم میدونم که عاشق کفش هستی شرمندتم که پول نداشتم
اون روز توخیلی ناراحت بودی من درکت میکردم ولی تونمیدونستی که اون پول رو دایی منصور بهمون داده بود که برامادر بزرگ خرید کنیم ..
منفقط توان اون لباس اون شلوار اون دامن داشتیم
توبزرگ شدی ولی نفهمیدی که ارزوی من این بود برات کفش بگیرم
با صدای گریه هام کل خانواده جمع شده بودن
که چرا هیچ وقت نفهمیدم مادرم چقد باسختی زندگی کرده ..
واون کفشارو گرفته که یادم بمونه مادرم همیشه به یادمن هست مثل اون کفشا نبود ولی فقط مادرم برا دل خودش گرفته بود.چونمن بزرگ بودم دیگه اون کفش اندازه نبود..):😔😔😢
سلامتی همه مادرا❣😢
روح مادران آسمانی شاد❤️
دردوران آشنایی دختران و پسران برای ازدواج، طرفین ممکن است ناآگاهانه دچار اشتباهاتی شوند که آگاه شدن از آنها کمک شایانی به تصمیم گیری آنها خواهد نمود.
🚫 به دلایلی چون خجالت، نشنیدن جواب منفی ویا بااین فکر که این کاردرست نیست، سوالات کافی و لازم رااز طرف مقابلمان نمیپرسیم.
🚫 به علائم هشداردهنده که نشانه ی مشکلات بالقوه همچون اعتیاد، وابستگی به فرددیگر، افراطی بودن، تفاوت فرهنگی جدی، پرخاشگری و.. توجه نمی کنیم.
🚫 عجولانه و زودهنگام سازش می کنیم.
🚫 تسلیم زرق و برق های مادی وظاهری میشویم.
🚫 تعهد را مقدم بر تفاهم می دانیم.
🚫 تردیدهای خود رانادیده می گیریم.
🚫 تفاهم را به علاقه مقدم می شماریم.
🚫 براین باوریم که طرف مقابلم راتغییرخواهم داد.
🚫 براین باوریم که بعداز ازدواج، مشکلات کم خواهدشد.
به امید تصمیمگیری های درست و آگاهانه...
❤️
گفتم :
« شما برید ؛ منم میام الان ! »
سرِ حوصله یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و گوشیمم برداشتم و سلانه سلانه از پله ها رفتم پائین . توی پاگرد طبقه ی اول دیدمش، از همراهای بیمارا بود لابد . . .
نشسته بود روی پله ها . سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه . از چشمای قرمز و پف کرده ش معلوم بود گریه کرده . صورتش هنوز خیس بود .
سرشو هر از گاهی محکم می کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خش دارش بی رمق زیر لب چیزی میگفت .
باید بی تفاوت از کنارش رد میشدم و به راهم ادامه میدادم اما نتونستم ؛ هنوز عادت نکرده بودم به درد مردم . . .
نزدیک تر رفتم و با احتیاط گفتم :
« حالتون خوبه ؟! »
سرشو بلند کرد و نگاه بی تفاوتی انداخت بهم ؛
یخ بندون بود توی چشماش . . .
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش ؛
« میخورین ؟! نسکافه ست ! »
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید ؛
« نسکافه دوست داره ؛ ولی این اواخر نمیخورد ؛ میترسید بچه مون رنگ پوستش قهوه ای بشه ! »
بلند زد زیر خنده . سعی کردم بخندم . . .
دوباره به حرف اومد ؛
« همه چی خوب بودا ؛ خوشبخت بودیم ! زن داشتم ؛ یه خونه ی نقلی داشتم ؛ بچه مونم داشت به دنیا می اومد ؛ همه چی داشتم . . .
ولی امروز صبح که بلند شدم دیگه هیچی نداشتم !
بهش گفتم پسر میخواما من ؛ رفتیم سونوگرافی ؛ دختر بود . . .
به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود . دیشب قبل خواب پرسید : حالا که پسر نیست دوستش نداری بچه مونو ؟!
در دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم ؛ بعد زایمانت خودت و دخترتو جامیذارم توی بیمارستان و فرار میکنم خودم !
چیزی نگفت . به خدا جدی نبود حرفام ؛ فکر کردم میفهمه از سر شوخیه همه ش ؛ ولی نفهمیده بود . . .
ناشکری که نکردم من آخه خدا . از سر خریت بود فقط !
صبح که بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب . درد داشته ولی صداش در نیومده . جفت از رحم جدا شده بود ؛ تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود ؛ هم بچه م . »
بی اختیار داشتم همراهش گریه میکردم ؛
« یه حرفایی رو نباید زد ؛ نه به شوخی ؛ نه جدی . . .
منِ خر آخه از کجا میدونستم دلش اونقدری از یه حرفم میشکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی صدام نکنه ! »
سرشو دوباره کوبید به دیوار و من بیشتر لیوان توی دستمو چنگ زدم . به هق هق افتاده بود ؛
« آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم ؛ هم خودشو ؛ هم دخترمونو . . .
فکر میکردم حالا حالاها فرصت هست ؛
ولی یهویی خیلی دیر شد ؛ خیلی ! »
اونقدری زار زد که بی حال شد دوباره . کاری از دست من و اشکام برنمیومد . نسکافه ی توی دستمم سرد شده بود دیگه .
بی سر و صدا عقب گرد کردم و از پله ها بالارفتم و برگشتم توی اتاق عمل و توی صفحه ی اول دفترچه ی یادداشت های روزانه م نوشتم :
برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده ؛
خیلی زود . . .
برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره ؛
خیلی دیر . . .
حواست به دیر و زودای زندگیت باشه همیشه . . .
عقربه های ساعت با اراده ی تو به عقب برنمیگردن !(((:🖤'⌛️'🔓
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
✦𝐉𝐨𝐢𝐧⇝︎ 𐏓@HammDeli
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #ادامه_دارد علاوه براون، موضوعی که سیفی ازم پنهان میکرد برام شده بود یه
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#ادامه_دارد
اینو گفت و منم به ناچار مجبور شدم بلند شم و برم بیرون. دیگه برام ثابت شده بود که یه خبرایی هست که من ازش بی اطلاعم. اقدسم از ترسش حرفشو خورد. ولی هرجور بود باید سر در میاوردم. بعد این قضایا حتی چندین بار با سکینه و هرکس به ذهنم میرسید حرف زدم ولی هیچکس نم پس نمیداد. مشخص بود همشون خبر دارن ولی میترسن چیزی بگن.
روزها میگذشت و اکثر مواقع منم مثل بقیه اهالی خونه مشغول کارای خونه بودم. البته شهربانو همیشه خودش رو جدا از بقیه میگرفت و چون خانزاده بود و پدر پولداری داشت الان هم خودش رو بالاتر از بقیه میدید و حاضر نبود دست به سیاه و سفید بزنه و حسابی برای خودش خانمی میکرد. فقط هر از گاهی میدیدم از اتاقش درمیاد و از خونه بیرون میره که میگفت میره خونه پدر یا خواهر و برادراش و جالب اینجا بود که حتی ننه سیفی هم کاری به کارش نداشت و سین جیمش نمیکرد.
هرچی زمان بیشتری از اومدن من به اون خونه میگذشت رابطه ی منم با اهل خونه بهتر میشد و تقریبا دیگه با همه آشنا شده بودم.
یه روز که تو حیاط با دختر سکینه داشتیم آلوها رو از زیر درختا جمع میکردیم تا لواشک درست کنیم دیدم شهربانو سراسیمه داره به سمت در میره و دور و اطرافش رو هم میپاد ولی چون ما لابه لای درختا بودیم بهمون دید نداشت و متوجه حضورمون نشد.
سمیه (دختر سکینه) گفت به نظرت شهربانو خانم یکم عجیب نشده رفتاراش؟
_ چی بگم والا!
میخواستم بیخیالش بشم ولی خیلی کنجکاو شده بودم.
ظرف آلوها رو دادم دست سمیه و گفتم الان میام. اطرافمو نگاه کردم و وقتی مطمئن شدم کسی اونجا نیست از در رفتم بیرون تا ببینم کجا میره، با فاصله ازش راه میرفتم، سر کوچه که رسیدم دیدم شهربانو نیستش. چون اون زودتر از من پیچیده بود و متوجه نشدم کجا رفته. اومدم بیخیال بشم و برگردم که صدای پچ پچی به گوشم خورد. یکم رفتم جلوتر و از چیزی که دیدم حسابی جا خوردم.
شهربانو تو یکی از باغا که پر ازدرخت بود داشت با یه مرد صحبت میکرد. مرده پشتش به من بود و نفهمیدم کیه. چون فاصلشونم باهام زیاد بود صداها رو مبهم میشنیدم و متوجه نشدم چی میگن. دیگه بیشتر از این ترسیدم وایسم و با دو برگشتم سمت خونه.
#داستان چوپان خیلی زیباست حتما بخوانید
مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. از چوپانی در آن حوالی پرسید:
«چه کسی بر مرده های شما نماز می خواند؟»
چوپان گفت: «ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آنها را می خوانم».
مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان مقابل جنازه ایستاد و چند جمله ای زمزمه کرد و گفت : «نمازش تمام شد!»
مرد که تعجب کرده بود گفت: این چه نمازی بود؟
چوپان گفت: بهترازاین بلد نبودم
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت.
شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد.
از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟»
پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست
تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده؟
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد،
با خدا گفتم : « خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش
زمین می زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی ؟ »
به نام خدای آن چوپان ...
گاهی دعای یک دل صاف،از صد عبادا یک دل پرآشوب بهتراست...):؛