❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت88 آقا اسماعیل سری تکون داد و گفت متاسفانه سرطان داره. اون زمان شن
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#پارت89
نارین بغلم کرد و گفت نترس اتفاق بدی نمیوفته. من دیشب با مراد حرف زدم. براش همه چیز رو توضیح دادم. الانم شوهرتو دید، خودش منتظرته.
میخواستم سهیلو بدم به باباش ولی گریه کرد و نارین گفت اشکال نداره با هم برید تو بذار نوه هاشو ببینه.
با بچه ها وارد اتاق شدم. از چیزی که جلوم میدیدم ماتم برده بود. انگار به جز چشماش دیگه این آدم بابای من نبود. اینقدر لاغر و تکیده شده بود که قابل شناسایی نبود. تو جوونی پیر شده بود. وقتی دیدمش بغضم ترکید.
آقام گفت بیا جلو.
رفتم جلو و دستشو بوسیدم و بغلش کردم.
آقام گفت حلالم کن سوری. خیلی بهت ظلم کردم. من نباید حرفای مزخرف بقیه رو درمورد دختر خودم باور میکردم.
همیشه تو ذهنم خیال پردازی میکردم که وقتی آقامو دیدم ازش گله و شکایت کنم. بگم چرا با دخترت این کارو کردی!؟ ولی دیگه حالش یه جوری بود که دل سنگو هم آب میکرد و هرچی کینه و ناراحتی داشتم فراموشم شد.
اشکامو پاک کردم و گفتم اشکال نداره شاید هرکس دیگه هم جای شما بود باورش میشد.
آقام با صدای خش داری گفت خدا شاهده شبی نیست که بهت فکر نکنم. خداروشکر که تونستی گلیمتو از آب بیرون بکشی. خدا خیر بده به همه کسایی که کمکت کردن. منِ پدر که عرضشو نداشتم.
_ این حرفا رو نزنید دیگه. هرچی بوده تموم شده رفته.
آقام لبخند تلخی زد و گفت چه بچه های قشنگی داری. اسمشون چیه؟
_ سرور و سهیل.
آقام دستی روی سر سرور کشید و گفت نارین راست میگفت. شبیهشه.
پس نارین موضوع رو به آقام گفته بود.
گفتم آقا دلم نمیخواد هیچکس باخبر بشه ها.
+ خیالت راحت. رازت با من میره تو گور. نارینم به کسی نمیگه. ولی خودت بشین فکراتو بکن. شاید بهتر باشه که پدر و دختر همو بشناسن.
_ نه آقا اصلا نمیتونم همچین ریسکی کنم و زندگیمو به هم بریزم. شاید بزرگتر که شد بگم ولی الان نه.
آقام به تایید سری تکون داد و گفت حلالم میکنی؟
_ معلومه که حلال میکنم. شما هم منو حلال کنید که باعث عذاب و آوارگیتون شدم.
+ خداروشکر که شوهرت آدم خوبیه. باهاش حرف زدم. معلومه شیر پاک خورده اس. حالا دیگه با خیال راحت میتونم سرمو زمین بذارم. هرچند که چند تا بچه ی صغیر پشت سرم میمونن.
_ این حرفا چیه آقاجون؟ هنوز که چیزی معلوم نیست. ایشالا شفا میگیرید.
همسرداری
🔹🔸زنها وقتی احساسی درونشان فوران کند باید حرف بزنند
حالا فرقی ندارد فوران غم باشد یا شادی؛ خوشی یا ناخوشی...
آنها باید آنقدر از تمام جزییات ریز تا کلیات را بگویند تا حس کنند آرام گرفته اند!
🔹🔸مردها اما...
چه در اوج شادی باشند چه اوج غم ترجیحشان این است که در گوشهای خلوت به اتفاقاتی که افتاد فکر کنند و نهایتا لبخندی بزنند
لبخندی گاه تلخ و گاه شیرین...
تفاوتهای همدیگر را بفهمیم تا رنجش و تنش بیجا پیش نیاید.
❤️
💠🔸️🔹️♥️🔸️🔹️💠
#موضوع
#محبت_به_مرد
⛔️پیامدهای احساس بیمحبتی در شوهر
#بخش_سوم
💥حرفی برای گفتن با هم ندارید!
یکی از عوارض محبت نکردن به یکدیگر، این است که #زوجین دیگر حرفی برای گفتن با یکدیگر ندارند، از زندگی هم خبر ندارند و اگر هم اتفاقی در طول روز بیفتد، شاید اصلا برای هم تعریف نکنند و یا خودشان آخرین نفر باشند که از این اتفاقات مطلع میشود.
💥رابطه زناشویی ندارید!
#افرادی که ارتباط صمیمی و خوبی با هم ندارند، رابطه جنسی کمی دارند یا دیگر رابطه جنسی ندارند. همین موضوع باعث می شود بیشتر و بیشتر از هم فاصله بگیرند و دیگر میلی به سمت یکدیگر نداشته باشند.
💥طلاق عاطفی رخ میدهد!
#وقتی زوجین به هم محبت نکنند و دچار بیمحبتی شوند، کم کم طلاق عاطفی رخ میدهد یعنی دیگر هیچ حسی به هم ندارند اما در کنار هم مثل دو هم اتاقی زندگی میکنند بدون عشق و علاقه و رابطه زن و شوهری.
💥زندگی بدون همسرتان را تصور میکنید!
#وقتی دچار بیمحبتی شوید، زندگی بدون همسرتان را تصور میکنید و کم کم احساس میکنید برای یکدیگر اضافی هستید یا بدون هم، آراماش بیشتری خواهید داشت.
این مبحث ادامه دارد
🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃🍃🍃
📚داستان کوتاه آموزنده
بچه که بودم خیلی لواشک آلو دوست داشتم، برای همین تابستون که می شد مادرم لواشک آلو واسم درست میکرد, منم همیشه یه گوشه وایمیستادم و نگاه می کردم... سخت ترین مرحله ، مرحله ی خشک شدن لواشک بود...
لواشک رو می ریختیم تو سینی و می ذاشتیم رو بالکن، زیر آفتاب تا خشک بشه ... خیلی انتظار سختی بود، همش وسوسه می شدم ناخنک بزنم ولی چاره ای نبود بعضی وقتا برای خواسته ی دلت باید صبر کنیصبر کردم تا اینکه بالاخره لواشک آماده شد و یه تیکه کوچیکش رو گذاشتم گوشه ی لپم تا آب بشه لواشک اون سال بی نهایت خوشمزه شده بود نمیدونم برای آلو قرمز های گوشتی و خوشطعمش بود یا نمک و گلپرش اندازه بود، هرچیبود انقدر فوق العاده بود که دلم نمی خواست تموم بشه...برای همین برعکس همیشه حیفم میومد لواشک بخورم ، می ترسیدم زود تموم بشه ...
تا اینکه یه روز واسمون مهمون اومد، تو اون شلوغی تا به خودم اومدم دیدم بچه های مهمونمون رفتن سراغ لواشکای من...لواشکی که خودم حیفم میومد بخورم حالا گوشه ی لپ اونا بود و صدای ملچ ملوچشون تو گوشم می پیچید... هیچی از اون لواشکا باقی نموند ، دیگه فصل آلو قرمز هم گذشته بود و آلویی نبود که بشه باهاش لواشک درست کرد...من لواشک خیلی دوست داشتم ولی سهمم از این دوست داشتن دیدنش گوشه ی لپ یکی دیگه بود
تو زندگی وقتی دلت چیزی رو می خواد نباید دست دست کنی باید از دوست داشتنت لذت ببری چون درست وقتی که حواست نیست کسی میره سراغش و همه ی سهم تو میشه تماشا کردن و حسرت خوردن
┅┄┅┄┅┄◜🔥🍷◞┄┅┄┅┄┅
💠🔸️🔹️♥️🔸️🔹️💠
#موضوع
#محبت_به_مرد
✅چرا احساس بیمحبتی میکنم؟
#بخش_چهارم
📚تلههای ذهنی و تربیت خانوادگی
#اگر در خانوادهتان کمبود محبت را تجربه کرده باشید و یا پدر یا مادرتان فوت کرده باشند یا طلاق گرفته باشند، همه این موارد و مشکلات خانوادگی باعث میشود شما در دوران کودکی آن صمیمیت و توجه و محبت لازم را دریافت نکنید و در کودکی و بزرگسالی، دچار بیمحبتی و محرومیت هیجانی شوید. این احساس تا بزرگسالی ادامه مییابد و باعث میشود حتی اگر همسرتان شما را غرق در محبت و توجه کند، همچنان این حد برایتان کافی نباشد و تشنه و خواهان محبت بیش از حد باشید. تلههای ذهنی که به دلیل کمبود مهر و محبت و محرومیت در دوران کودکی در فرد ایجاد میشوند، تلههای ذهنی رهاشدگی و محرومیت هیجانی هستند. اگر احساس میکنید ممکن است این تلههای ذهنی را داشته باشید، میتوانید برای انجام بررسیهای لازم و درمان این تلهها، از طرحواره درمانگران همیار عشق کمک بگیرید.
📚بی محبتی در زندگی مشترک!
یکی از دلایل دیگر احساس بیمحبتی، محبت و توجه ندیدن از سوی همسر است.
📚انتظارات زیاد!
#برخی از افراد از همسرشان انتظار توجه و محبت 24 ساعته دارند. این انتظارات و توقعات اشتباه و زیاد، باعث میشود فرد مدام احساس کمبود توجه و محبت داشته باشد چون همسرش یا هیچ کس دیگری نمیتواند توقعات غیرواقعبینانهاش را برآورده کند.
این مبحث ادامه دارد
💠🔸️🔹️♥️🔸️🔹️💠
#موضوع
#محبت_به_مرد
✅چگونه شوهرم را دوست داشته باشم تا احساس کمبود محبت نکند❓
#بخش_پنجم
🖇اعتماد به نفس و عزت نفس داشته باشید!
داشتن #اعتماد به نفس و عزت نفس بسیار مهم است. فردی که اعتماد به نفس ندارد و خودش را برای همسرش کافی نمیداند، مدام به خودش و میزان شایستگیاش شک دارد، نمیتواند عشق و علاقه کافی را به همسرش بدهد چون خودش را لایق آن نمیداند. #برخی از افراد هم چون از خودشان مطمئن نیستند، مدام میترسند همسرشان با فرد دیگری در ارتباط باشد و یا خیانت کند، به همین دلیل نمیتوانند به او عشق بورزند. طرز تفکر این افراد این است که هرچقدر هم که به او محبت کنی، باز هم به فرد دیگری پناه میبرد.
📚با هم وقت با کیفیت بگذرانید!
با #همسرتان وقت خوبی بگذرانید. با هم بیرون بروید، در خانه به هم عشق بورزید. به خاطر داشته باشید هرچقدر شما با همسرتان خوش رفتار باشید و رفتار خوبی داشته باشید، این احساس خوب به شما نیز برمیگردد. یک سری فعالیتهای دو نفره لذتبخش را با هم انجام دهید تا رابطهتان بهبود پیدا کند. #اگر همیشه با کارهای خانه یا کارهای بیرون از منزل مشغول هستید و نمیتوانید برای یکدیگر وقت بگذرانید، این روال را تغییر دهید و بین کار و عشقتان تعادل ایجاد کنید.
این مبحث ادامه دارد
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری #پارت89 نارین بغلم کرد و گفت نترس اتفاق بدی نمیوفته. من دیشب با مراد حر
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
هرکس از حال خودش بهتر خبر داره. دیگه کار من تو این دنیا تموم شده. دوا و دکترم بی فایدس. باید منتظر بمونم ببینم کی خدا ازم راضی میشه و تمام.
حال آقام اصلا خوب نبود و متاسفانه حرفاش حقیقت داشت و به نظر نمیومد موندنی باشه.
دو سه روزی اونجا موندیم ولی مرتضی به خاطر کارش نمیتونست بیشتر بمونه. بهم گفت تو و بچه ها بمونید ولی من نمیتونستم آب شدن آقامو تماشا کنم. علاوه بر این اونجا بودن حالمو بدتر میکرد چون یاد گذشته میوفتادم.
بعد از سه روز ازشون خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه. جسمم برگشته بود ولی همه ی فکر و ذکرم اونجا بود.
دو ماهی گذشت و تو این مدت دو بار دیگه هم رفتیم بهشون سر زدیم ولی آخرین باری که اونجا بودیم دقیقا شبی که رسیدیم اونجا آقام حالش بد شد و با خودمون آوردیمش شهر و بردیمش بیمارستان ولی دیگه عمرش به دنیا نبود و به رحمت خدا رفت.
تواین دو ماه چند بار دیده بودمش و مدام این صحنه تو ذهنم تکرار شده بود ولی بازم آسون نبود. برام خیلی ضربه ی سنگینی بود و خیلی گوشه گیر شده بودم. همش خودمو سرزنش میکردم و میگفتم آقام از غصه ی زندگی من به این روز افتاد. تو اون مدت اینقدر مرتضی دور و ورمو گرفت که بالاخره یکم تونستم خودمو جمع و جور کنم.
تقریبا یک سالی از مرگ آقام میگذشت و دیگه از موقعی که رفته بود مرتب به ننه اینا سر میزدیم و در حد توانم کمکشون میکردم. هرچند که آقام تو زمان حیاتش وضع مالی بدی نداشت ولی خب دیگه بعد مرگش زیاد پولی نداشتن و با اجاره ی زمینای آقام گاهی یه پولی گیرشون میومد. تو همین رفت وآمدا به ده یک بار فائزه گفت دلم میخواد ما هم یه بار باهاتون بیایم روستا و خانوادت و اونجا رو ببینیم.
منم که خیلی دوسشون داشتم از پیشنهادش استقبال کردم و قرار شد با هم بریم روستا.
همگی سوار ماشین ما شدیم و راه افتادیم سمت روستا. به اصرار من علی رفت جلو و منو فائزه و بچه ها عقب نشسته بودیم ولی مهگل بهانه ی باباشو گرفت و رفت جلو تو بغل علی نشست. تو مسیرمون یه گردنه ی خیلی تند و تیز بود که اون زمان حفاظ درست و حسابی هم نداشت و گذشتن از اونجا خیلی احتیاط میخواست.
دقیقا همون جا بودیم که همونطور که غرق صحبت بودیم صدای بوق های ممتد از پشت سرمون بلند شد.
💠🔸️🔹️♥️🔸️🔹️💠
#موضوع
#محبت_به_مرد
✅چگونه شوهرم را دوست داشته باشم تا احساس کمبود محبت نکند❓
#بخش_ششم
⚠️زبان عشق همسرتان را کشف کنید!
#انواع زبان عشق را بشناسید و زبان عشق همسرتان را کشف کنید. اگر طبق راه ارتباطی و زبان عشق او با شوهرتان ارتباط برقرار کنید، احساس خوب بیشتری به او خواهید داد و او بیشتر عشقتان را درک خواهد کرد.
⚠️نشان دهید که او برایتان مهم است!
با رفتار و حرفهایتان نشان دهید که او برایتان مهم است و دوستش دارید. #وقتی در شرایط سختی است یا حالش خوب نیست، او را درک کنید و نشان دهید که برایتان مهم است که حالش خوب باشد. سعی کنید فضای امنی را ایجاد کنید تا بیشتر با شما صحبت کند. وقتی به صحبتهایش گوش میدهید، با حرکات سر یا جملات تاییدی نشان دهید که به حرفهایش توجه میکنید. بدون اینکه قضاوتش کنید و یا سرزنشش کنید، به حرفهایش گوش دهید. اجازه بدهید پیش شما راحت باشد.
این مبحث ادامه دارد
♥️🍀
#خوبه_بدونیم
آیا وقتی شوهرتان میخواهد بیرون برود،به او میگویید: من منتظرت هستم, انشا الله موفق باشی ؛ به سلامت، مواظب خودت باش ؟
#وسایلی که شوهرتان برای بیرون از خانه نیاز دارد مثل کلاه ،شال گردن ، و.. صبحانه را برای او آماده کنید. ☺️
صحیح نیست مردانتان صبحانه را تنهایی بخورند و شما خواب باشید.
می دانید وقتی مرد می بیند زنش با یک لیوان شربت به استقبال او می آید ؛ چقدر آرام میشود ؟
خانه ی دل پذیری برای حضور شوهر آماده کنید.
🌱چند دقیقه قبل از ورود همسرتان کارهای خانه را کنار بگذارید و لباس هایتان را مرتب کنید.
اگر #شوهرتان ظهر کمی دیر تر می آید ، بهتر است منتظر بمانید و نهارتان را با او بخورید.
متوجه باشید همسرتان که از سر کار می آید ؛ نیاز به محیطی آرام دارد.
هنگام ورود به خانه اجناسی که خریده ؛ به دقت نگاه کنید و از او تشکر کنید.
#گاهی مردان اجناسی غیر مترقبه ای خریداری می کنند و انتظار ابراز احساسات همسرشان را دارند.
وقتی شوهرتان وارد خانه میشود ، لحظاتی او را در آغوش بگیرید. ❤️
اگر اهل قناعت نباشید و شوهرتان مجبور به اضافه کاری باشد ، تاوان سنگینی مثل به هم خوردن آرامش زندگی خواهید پرداخت.
رابطه زناشویی👩❤️👨
جهت ارسال حرفای دلتون وپاسخ و...
با جون و دل میشنوم🥺👇
🧚♀🕊 ♥️ @Delviinam
· ・ ┉┅━━━⋅.♥️.⋅━━━━┅┉ ・ ·
❤️هم دلی❤️
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷 #سوری هرکس از حال خودش بهتر خبر داره. دیگه کار من تو این دنیا تموم شده. دوا و
📜 #برشی_از_یک_زندگی🩷
#سوری
#پارت90
🌸🍃
همین که سرمو برگردوندم که ببینم چه خبره یه نیسان با سرعت از کنارمون رد شد طوری که مرتضی مجبور شد دستشو بده سمت پرتگاه و دیگه تنها چیزی که یادمه اینه که خیمه زدم رو سهیل و سرور که بلایی سرشون نیاد.
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای همهمه ی مردم چشمامو به سختی باز کردم.
چند تا مرد بالای سرمون بودن و سعی میکردن ما رو از ماشین در بیارن. چشمام تار میدید. گرمای خونو روی پیشونیم حس میکردم. نای تکون خوردن نداشتم. آروم نالیدم بچه هام! بچه هام کجان؟
یه آقایی گفت نگران نباش خواهر بچه هات همین جا هستن.
سعی کردم خودمو تکون بدم ولی به قدری همه ی تنم درد میکرد که جیغم بلند شد. خیلی گیج و منگ بودم.
آقاهه یه مقدار آب به صورتم زد و گفت خوبی خواهر؟ دستو پاتو میتونی تکون بدی؟
آروم سرمو تکون دادم و اطرافمو نگاه کردم. چشمم خورد به مرتضی که بیرون ماشین دراز کشیده بود و چشماش بسته بود. علی و فائزه هنوز تو ماشین بودن. صدای گریه و ناله های فائزه گوشم رو آزار میداد. چشمم دنبال این بود که ببینم بچه ها کجا هستن ولی نمیدیدمشون و نمیتونستم تکون بخورم. کم کم دوباره چشمام گرم شد و دیگه نفهمیدم چی شد.
چشمامو که باز کردم تو بیمارستان بودم. اومدم از سر جام بلند شم ولی درد شدید بدنم مانع شد.
پرستاری که بالای سرم بود گفت تکون نخور عزیزم. خیلی آسیب دیدی ولی جای نگرانی نیست خداروشکر جدی نیستن باید استراحت کنی.
نالیدم خانم بچه هام کجان؟ شوهرم؟ بقیه کجا هستن؟
+ حال شوهرت خوبه. خداروشکر سالمه فقط یکم کوفتگی داره. بچه هاتم خوب میشن مشکل جدی ای ندارن ولی باید تحت مراقبت باشن. من میرم به شوهرت خبر میدم به هوش اومدی.
تا اومدم در مورد فائزه و علی و بچشون بپرسم پرستار از اتاق بیرون رفت. حالم خیلی بد بود. اشکام پایین میومدن و خدا خدا میکردم سالم باشن. چند دقیقه بعد مرتضی اومد داخل. سر و وضعش به هم ریخته بود و صورتش حسابی کبود شده بود.
مرتضی اومد جلو س و گفت نمیدونی چه حالی داشتم. خدا رو شکر که خوبی!
_ مرتضی بچه ها کجان؟ خوبن؟
+ خیالت راحت. خداروشکر خطر خاصی تهدیدشون نمیکنه خوب میشن.
_ فائزه اینا کجان؟
اینو که پرسیدم مرتضی سرشو پایین انداخت و با انگشتاش گوشه ی چشمشو فشار داد تا مانع پایین اومدن اشکاش بشه.
آروم گفت مهگل…
_ مهگل چی؟