eitaa logo
هم نویسان
272 دنبال‌کننده
172 عکس
30 ویدیو
95 فایل
💠‌ با هم بنویسیم تا به، ادبیات، فرهنگ و تمدن برسیم https://eitaa.com/joinchat/2477260908C5a78446aac سردبیر: @Jahaderevayat 🔻ارسال یادداشت و کوتاه‌نوشت #هم_نویسان
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت چهاردهم ترقه‌های تفنگ‌بازی بچه‌ها ✍️سلمان ایرانمنش ▪️صدای شلیک آمد. ▫️همه جا را سکوت گرفت و شخصی همراه یک اسلحه وارد در حرم شد، تا نهایتا یک خادم اورا خلع سلاح کرد. ▪️تمام داستان همین بود، در حد چند جمله و شاید یک نقطه از تاریخ چند میلیون صفحه‌ای انقلاب ▫️آنقدر حادثه در مقابل عظمت ایران اسلامی کوچک است که حتی نمیدانم چه باید بنویسم. ▪️درست است که داغ هر کدام از آن شهیدان بر دل یک ملت سوز عجیبی دارد که انگار عزیزترینمان را کشته‌اند اما فراموش نکنیم که این تفنگ‌بازی ها در حد همان بازی کودکان بیشتر نیست که در موردش گفته شد «ترقه بازی» ▫️این کودکان در خیال خامشان گمان کرده‌اند که ستون‌های این مملکت برگ بیدیست که با دو گلوله بتوان آنرا به لرزه در‌آورد و زهی خیال باطل… پایان
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
روایت پانزدهم 🏴معراج درحرم 🖌سید نورالدین هاشمی هنگامه نماز است. نغمه «حی علی خیر العمل» از گلدسته‌های شاهچراغ فضا را عطراگین کرده است. پیر غلامان حرم به جای جوانان، زائرین را بازرسی می‌کنند. آن‌ها درب های اصلی را قرق کرده‌اند تا خادمین جوان در خطر نباشند. انگار سودای شهادت مست شان کرده است. در سیمای هر کدام‌شان شوق حبیب ابن مظاهر در شب عاشورا نمایان است. یکی‌شان بازرسی‌ام می‌کند. من ایستاده‌ام. هنگامه بازرسی طوری تفتیشم می‌کند، طوری دست دور کمرم انداخته که انگار پدری مهربان مرا در آغوش گرفته است. همین‌قدر مهربان و محترم. همان‌طوری بغلش می‌کنم و شانه‌اش را می‌بوسم. شاید اگر ازدحام جمعیت برای ورود به حرم در هنگامه نماز نبود، سر به شانه هم می‌گذاشتیم و گریه‌کنان عقده دل خالی می‌کردیم. مردم فهمیده‌اند که بابی از شهادت در شاهچراغ باز شده و هر که عاشق شهادت است سعی می‌کند که خود را به نماز جماعت شاهچراغ برساند. می‌گویند حمله‌شان معمولا به وقت نماز جماعت حرم است! پس از ادای نماز سری به باب المهدی(عج) می‌زنم. همان‌جا که دیشب مورد حمله قرار گرفته است. رد خون هنوز بر روی زمین مشخص است. رد خون را که دنبال کنید به سمت حرم سید میر محمد(ع) راهی می‌شوید. حرم رفته‌ها می‌دانند که مسیر باب المهدی(عج) به سمت حرم سید میرمحمد از خیمه الشهدای حادثه تروریستی قبلی می‌گذرد. چه تعبیر زیبایی! رد خون از باب المهدی به سمت حرم از خیمه الشهدا می گذرد. اینجا حرم امن الهی است. جایگاه ملائک، همان‌جا که برای اذن دخولش می‌بایست از چهارده معصوم اجازه گرفت. "ءادخل یا الله، ء ادخل یا رسول الله" اینجا حرمی است که به گاه نماز، خون کودک و پیر، زن و مردش را به ناحق بر روی زمین می‌ریزند. این‌جا قرارگاه حسین بن علی، ایران است. این‌جا حرم است و جمهوری اسلامی هم حرم است . این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند. اگر دشمن، این حرم را از بین برد، حرمی باقی نمی‌ماند... نه حرم ابراهیمی و نه حرم محمّدی (ص)! به یاد سردار دلها، به یاد شهدای حادثه تروریستی شاهچراغ، با یاد همه دلهای شکسته، نائب الزیاره‌تان از حرم هستم. پایان
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
روایت شانزدهم 🏴شاهچراغ نماد چیست؟ ✍️ علی کردانی شاهچراغ، نماد مظلومیت و تنهایی یک کشور، در جهان ظالمان است. نماد بی‌هویتی و رذالت بیگانگان است. نماد به اسارت گرفتن مذهب است. نماد خشونت علیه و است. نماد تروریست‌های فرودگاه بغداد است. نماد به تنگ آمدن قافیه‌ دشمنان است. خلاصه این‌که؛ شاهچراغ نماد یک جمله است: خون، بهای بقاست. پایان
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
روایت هفدهم 🏴به وقت شاه چراغم 🖌معصومه اسماعیلی کودکی نکرده ای در کنار شیشه های رنگ رنگی و پنجره های فیروزه ای که حالا رنگ خون بر کاشی های سفید حرم، قلبت را دگرگون کند. باید نماز بخوانی در گوشه دنجی از شاه چراغم در کنار کودکی که آزادانه بازی می کند و چادر سفید مادرش را در رکوع و سجود می کشد. باید دل به دل تنگ آرتین بدهی که تا چند ماه پیش، در حیاط حرم، کنار حوض کاشی بازی می کرد و مادرش به دعا مشغول و پدرش کنار ضریح نماز می خواند. از آرتین کوچکم که پدر و مادرش را از دست داد خبر دارید؟ هیاهوهای عده ای برای هیچ، راه قاتلش را به حرم باز کرد و امروز دوباره خونی بر زمین ریخت و حریم حرم شیراز شکسته شد... چه کسی مقصر است؟ اصلا باید به دنبال مقصر بگردیم؟ وقتی پدرها و پسرها یکی یکی روی خاک حرم می افتند حتما باید به دنبال مقصر بود. باید ریشه را گرفت و خشکاند. اما شاخ و برگهای هرز را هم هرس کرد. چه کسی راه قاتلها را به حریم حرم باز کرد؟ آنها که زن، زندگی، آزادی را فریاد زدند اما نه زن را شناختند و نه برای زندگیش کاری کردند و نه دنبال آزادی آرمانی یک زن بودند. زن را کالایی دیدند که در خیابان، میان چشمهای هرز این و آن، دست به دست شود. آزادی را در برداشتن حجاب عفیفانه و رقصیدن در انحنای کوچه همسایه شناختند و آزادانه، طعم دلخوشی را در آتش زدن اموال مردمی که ذره ذره آب شدند تا سنگ روی سنگ بگذارند جستجو کردند. و این شد که قاتل خانواده آرتین و خادم مهربان حرم را به حریم امنش راه دادند و شاه چراغم را خونین کردند. حالا باید راهشان را جدا کنند والا دیگر در این حریم، حرمتی ندارند. پایان
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
روایت هجدهم 🏴نامرئی 🖌س.غلامرضاپور از ترس چشمهایش را محکم بسته بود. دستهایش را روی سرش گرفته بود و سرش را محکم تر به دیوار چسبانده بود. شاید با خودش فکر میکرد لباس قرمزم را که ببیند فکر میکند تیر خورده ام و خونی شده ام و دیگر مرا نمیکشد. اما قاتل هنوز فرصت نکرده بود او را ببیند که از پشت با لگدی محکم زمین گیر شد. مرد جوان جوری دویده بود که قاتل حتی نتوانست رویش را کامل برگرداند شاید با خودش فکر نمیکرد که کسی به سمتش بدود اسلحه را جوری گرفته بود که انگار همه باید ازو بترسند و فرار کنند . کار به لگد دوم نرسید که به زمینش انداخت و نشست روی گرده اش. مردم هم برای کمک آمدند . قاتل فکرش را هم نمیکرد یک خشاب را هم نتواند خالی کند. پسرک گوشه دیوار کی سرش را بلند کرد نمیدانم ولی حتما بعدا فیلم جوانی با سلاح نامرئی ایمان را خواهد دید و دلش آرام خواهد شد. پایان
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
روایت نوزدهم 🖌مرتضی قربانی 🏴این سکانس خود حاج قاسم بود خود ایران تعارف چرا؟ ما فکر کردیم نسلی که پای گوشی تلفن همراه و اینترنت و یوتیوب و تیک تاک است دیگر کارش تمام است. فکر می‌کردیم که قهرمان‌های بازی‌های رایانه‌ای، تک‌تیراندازهای کال آف دیوتی، بی رقیبان نبردهای کلش آف کلنز اگر یک بار در واقعیت اسلحه ببینند قالب تهی می کنند. فکر می‌کردیم نسلی که هنوز ریش و سبیلش درنیامده بود و قاچاقی خودش را به خط مقدم جنگ می‌رساند تمام‌شده است. فکر می‌کردیم نسلی که روی میدان مین رقص مردانگی می‌کرد تا خط سقوط نکند تمام‌شده. دروغ چرا؟با خودمان می‌گفتیم ما که سروته‌مان را از پایگاه‌های بسیج جمع می‌کردند این شدیم وای به حال این‌ها... همه این تصورات را یک شات دوربین مداربسته ماجرای حمله تروریستی به شاه‌چراغ شست و برد. مردم در حال فرار از شلیک گلوله یک داعشی هستند، مردی در قاب دوربین‌های مداربسته زمین می‌خورد، سرش به دیوار برخورد می‌کند و ناگهان نوجوانی بی‌مهابا وارد قاب می‌شود و بی‌توجه به شلیک‌ها به مرد افتاده از نسل ما کمک می‌کند. این سناریوی فیلم‌های هالیوودی نبود که با افکت‌های مختلف، بهترین سکانس فیلم تلخی را بسازد...نه، نه این خود حقیقت بود که جلوی دوربین بی‌کیفیت مداربسته آمد و جایزه اسکار مردانگی را در جشنواره قلب‌های ما تصاحب کرد. این خود شهید حججی بود، خود آرمان علی وردی بود، خود حاج قاسم بود، اصلاً خود ایران بود. من سر تعظیم فرود آوردم در مقابل این سکانس، من دست‌هایم بالاست، مبالغه نیست، خون حاج قاسم در حال جوانه زدن است من دیروز اولین شکوفه‌اش را دیدم. من تسلیمم در مقابل این بزرگ‌مرد کوچک شاه‌چراغ... پایان
۲۴ مرداد ۱۴۰۲
سلام دوستان دو هم‌نویسی را در روزهای اخیر شاهد بودیم 1️⃣هم‌نویسی در دوره روایت نویسی که با موضوع آزاد بود 2️⃣ هم‌نویسی با موضوع که برخی از عزیزان نوشته اند و تا پایان ماه صفر ادامه دارد 🔅ابتدا هم‌نویسی شماره یک را برای بهره‌مندی همه نویسندگان و اعضای فرهیخته این کانال منتشر می کنیم. از هم نویسان شاهچراغ هم بسیار سپاسگزاریم که با کلمه کلمه‌ی شان حق شهید شاهچراغ و شهامت بی مثل آن مدافع حرم را به خوبی ادا کردند. ؛ اجرتان با سیدالشهداء علیه السلام @hamnevisan
۴ شهریور ۱۴۰۲
1️⃣ 📌 ایستگاه آزادی ✍️ علی اسفندیار برای سومین بار خودم را نزدیکش رساندم، دوباره برگشتم، پابه‌پا کردم. با فاصله‌ای، زل زدم به چروک زیر چشم و پیشانی‌اش. عابرهای عجول بین من و او راه می‌روند؛ هر کدام لباسی، هر کدام ویترین متحرکی از بوهای متفاوت؛ عطر و ادکلن و عرق و سیگار. او روی نیمکت انتظار نشسته بود، کنارش هم سه دختر جوان با آرایش‌ غلیظ، لباس پسرانه و لب‌هایی که از ورمِ تزریق، بیرون ریخته بود. پیرمرد، پسِ گردن چروکیده‌اش را خاراند، هنگام برگشتِ دست‌، نخ عینک را روی گردنش انداخت؛ شاید می‌خواست مطمئن شود، شلخته نیست. اگر برای بار چهارم بروم سراغش، چه بگویم؟ از چه بگویم؟ کلمات در ذهنم رژه می‌روند، دهخدا هم نمی‌تواند بهترینش را انتخاب کند. چقدر جمله‌سازیِ سختی پیش رویم قرار دارد؛ پیش روی کسی که پر از رازهای نوشتن است، پر از دستورِ املا و انشا. کیفش از روی زانوی قلمی‌اش سُر خورد و افتاد. همهمه مسافران صدای کیف را در خود بلعید. عابر میانسالی خم شد، کیف را برگرداند بین دست‌هایش. دخترها به چُرت زدن پیرمرد خندیدند. یکی گفت چقدر شبیه بابای مدرسه‌ی ماست، باز خندیدند، شبیه قاه قاه پسرها. یکی دیگر پشت‌بندِ خنده‌اش، کِش جوراب صورتی‌اش را تا جا داشت، بالا آورد و رها کرد، شاید می‌خواست مطمئن شود روحیه‌ی پسرانه دارد یا نه؟ حال چه کنم از این تراژدیِ تمسخر؟! چرا معلم‌های شاگردپرور... ببخشد معلم‌های نخبه‌پرور را نمی‌شناسیم؟ چرا کسی نمی‌داند این آدمِ خسته‌‌ی میدان درس و مدرسه از چه مسیری به اینجا رسیده است؟ از پای تخته‌ی سیاه... از لای خاکِ گچ‌های رنگی و دانش آموزان قد و نیم‌قدِ رنگی‌تر؛ زرنگ و تنبل، خوش‌خط و بدخط، آرام و ناآرام، دارا و ندار! و هزار راز ناگفته‌ای که در سینه‌اش موج می‌زند. نمی‌دانم امروز کدام سیاستی، او را "بازیچه کودکان کوی" کرده است. این بار کسی را روی نیمکت می‌بینم که مرا ادبیات آموخت و زبان فارسی یاد داد. کسی که با انشاهایم، سر ذوق می‌آمد و از طنزهایی که می‌نوشتم قاه قاه می‌خندید، مردانه! من غرق جمعیت ایستگاه مترو هستم و هم غرق رؤیای مدرسه. با تنه‌ی تند پسرک آدامس‌فروش از خیال پرت می‌شوم روی یکی از موزائیک‌های مترو. پاهایم دیگر سست شد. صدای ضعیف واگن‌ها نشان داد باید بروم. ولی خجالتم چرا نرفت و چرا صدایم را به گوشش نرساندم. همه با هول و ولا خط قرمز را عبور می‌کنند و تقلای‌شان جا نماندن است از قطار... دخترها خودشان را به دستگیره واگن آویزان کردند، یک صندلی خالی شد و من چه بی اختیار گفتم: "آقاااا... آقا معلم‌ بفرمایید اینجا... اینجا بشینید"، دخترها سرخ شدند و کمی مرتب. خانمی دیگر از بلندگوی واگن، "ایستگاه آزادی" را اعلام کرد و ما همه، با همه‌ی شلوغی‌ها، در ایستگاه "آزادی" توقف کردیم، بی آنکه به ایستگاه "استاد معین" برسیم. @pooyanevisi @hamnevisan
۴ شهریور ۱۴۰۲
2️⃣ 📝مربی آموزشگاه ✍️ علی عسگری نفسم تنگ شده بود و سرفه امانم را بریده! با اینکه پنجره های ماشین باز بود ولی به سبب سرماخوردگی که داشتم، دود سیگار مربی بیش از حالت معمول، اذیتم می‌کرد. روز اول تمرین شهر و آشنایی من با مربی بود. کاربرد چراغ های ماشین را یکی یکی توضیح می‌داد تا رسید به چراغ چک یا انژکتور؛ می‌گفت این چراغ هر وقت روشن شود، یعنی یکی از سنسور های ماشین دچار اشکال شده است. مثلا سنسور اکسیژن ماشین یا سنسور باتری. سپس کمی مکث کرد و در حالیکه به آینه ی سمت راستش نگاهی می‌انداخت تا سبیل استالینی اش را مرتب کند، به کنایه گفت: در کشور شما ماشین ها سنسور منسور حالیشون نمیشه؛ فقط خارجیا...! اینبار عرق و سرفه هر دو باهم کلافه ام کرده بودند. مضاعف بر اینها غیرت ملی من در نقطه ی جوش بود. جنس صحبت های آقای مربی، از جنس سخنان وطن فروشانی بود که دَم به دقیقه تا حرف کم می آورند، وطنشان را به ناکجا آباد نسیه می‌دهند. یک ساعت از آموزش کاربرد قطعات گذشت. برگه ی آیین نامه را برایم باز کرد تا چند تبصره بخواند. رسید به این بند از آیین نامه که مربی و هنرجو حق ندارند تا با یکدیگر بحث سیاسی و اعتقادی کنند! عجیب بود. تا همین چند لحظه ی قبل، سیاسی ترین جمله اش را از اول ملاقاتمان تا همان لحظه نثارم کرده بود و اکنون صحبت از اجرای قانون آیین نامه می‌کرد! سکوت کردم تا آموزش رانندگی به حاشیه نرود. باخودم گفتم بالاخره مشکل وجود دارد هم اقتصادی و هم جَوّی. هم تورم است و هم توهم! از روی صندلی راننده بلند شد و گفت نوبت تو است. بیا بشین اینجا. نشستم و فنون روشن کردن ماشین را یکی یکی گفت. دو روزی آهسته آهسته تمرین می‌کردیم تا اینکه روز چهارم فرارسید. در میانه ی گاز و ترمز گرفتن هایم، به ابروهای درهمش و سبیل های استالینی اش که چهره اش را خشن تر کرده بود نگاهی انداختم. همینکه آخرین پُک از سیگارش را کشید، سرم داد زد: چرا شما آخوندا می‌خواید با حقیقت مقابله کنید؟ چرا نمی‌خواید بفهمید که حجاب اجباری نیست؟ هزاران چرای دیگر را ردیف کرد درحالیکه دو دستی فرمان را چسبیده بودم و دائما به آینه ی چپ و راست نگاه میکردم تا زیرگذر پیامبر اعظم را با سلامتی عبور کنم! بوی تند سیگار و صدای خراشیده ی مربی، کمی سرم را به درد آورده بود. صبوری کردم تا حداقل جوابی به او بدهم. یکی یکی می‌گفتم ولی او زیر بار نمی‌رفت! از الزام میگفتم نه اجبار و او به قول خودش از خمینی و وعده های عملی نشده اش میگفت! وارد بازی کثیفی شده بودم که هم بی قانونی بود و هم بی نتیجه! بی قانونی بود چون آیین نامه را زیر پا گذاشته بودیم و بی نتیجه بود چون مربی اهل گفت و گو نبود! اجازه نمی‌داد تا سخنم تمام بشود. مثل پرنده ای شاخه به شاخه میپرید تا بحث را عوض کند. خداحافظی کردم. از درون و بیرون خسته شدم. نه از اینکه جواب هایش را کامل ندادم. نه! خسته شدم از ادعای مدعیان دلسوز کشور که به وقتش از بی قانونی هایشان رونمایی می‌شود. فرقی نمی‌کرد که مدیر فلان کارخانه ماشین سازی باشد یا یک مربی رانندگی! هر دو بی قانونی می‌کردند و نتیجه ی کارشان تلخ شدن واقعیات شیرینی بود که تنها مشکل‌شان روایت نشدن شان بود. واقعیت هایی که اگر روایت نشوند، سر درد می آفرینند. @hamnevisan
۴ شهریور ۱۴۰۲
3⃣ 📜دو هفته 🖌زینب تختی برای بار هزارم دست میکشم رو خون مردگی های پوست شکمم و چشمم ناخودآگاه برای خود میشمارد؛ یک، دو، سه. سه جای دیگر برای تزریقهای روز بعد پیدا میکند و وقتی خیالش راحت شد هنوز جایی باقی مانده به خودش اجازه میدهد کمی بسته بماند. روی تشک که کمر صاف میکنم تا لختی استراحت کنم؛ درد سوزنهای مکرر فرو رفته در بدنم، در جانم میپیچد و یک آخ کوتاه از گلویم میپرد کنار بالشت مینشیند. من اما بی محلی اش میکنم... بار چندم است که دو هفته باید به سقف زل بزنم؟ حواست هست؟ کم کم داری سابقه دار میشوی ها. حتی یادت نمی آید این چندمین دو هفته است؛ خودم به خودم میگوید و من فقط میشنوم... باز با لحن پیرزن بی حوصله ای که از دار دنیا فقط غر زدن برایش مانده چشم نازک میکند که اصلا امروز روز چندمه؟ جوابش را نمیدهم اما خوب میدانم چند روز و چند ساعت گذاشته. حتی میدانم چند قرص خوردم و چند روز باید این امپولهای بدقلقل سوزن کوچک را بزنم. زیر لب میگویم الحمدلله... صحبتهای استاد توی سرم میچرخد: « از دهه های اولیه قرن بیستم شاهد حق تسلط بر بدن هستیم که آمار سق....» از تکرار دوباره اش دهانم تلخ میشود، گلویم دو چوب خشک شده که حتی هوا را هم انگار عبور نمیدهد، زیر لب میگویم به خاطر استرادیول است... جمله ی استاد تصویر صورت مهین را میاورد جلوی چشمم وقتی میگفت: « وسط پروسه تعیین جنسیت بودم که فهمیدم حامله م. آزمایش خون تعیین جنسیت دادم و گفتند باز هم دختره، انداختمش چون پسر میخواستم...» سرم داغ شده، یک جوری از جنسیت حرف میزند که انگار دارد از ظرف بلوری پایه دار فرانسوی داخل بوفه خانه شان صحبت میکند، یا از النگوهای تک پوش توی دستش... استغفاری میکنم و دست میکشم روی شکمم که خیلی درد میکند، زیر لب حرف میزنم باهاشان، از همان لحظه ی اتاق عمل که جنین شناس از چندتا اتاق آنورتر فریاد کشید منتقل شد تا الان هر روز بهشان گفته ام که همه ی این ساعتها و دردها و سوزنها فدای سر بی مویتان، از اول هم برای خودم نخواسته بودمتان که اگر برای من بودید تا به الان جا زده بودم. راضی ام که قدر دو هفته رویای مادر شدنتان را داشته باشم. اگر صلاح میداند بمانید خوشا به سعادت من. اگر صلاح به ماندنتان نیست، باب الجنه، منتظرم میمانید؟؟!! @hamnevisan
۴ شهریور ۱۴۰۲
4️⃣ 📜 داستان 🖌مصطفی گودرزی هادی: چند ساعته معطلتیم!!! تو که اینجوری نبودی، علافمون کردی؟ هادی راست می‌گوید ساعاتیست اورا به دنبال خودم راه انداخته ام اما چه باید کنم؟ فکر نمیکردم انقدر انتخابش سخت باشد. دوباره در خیابان صفائیه به راه افتادیم، در پناه سایه ساختمان ها می‌رفتیم اما صورتمان با هرم گرمای مرداد ماه قم بر خورد می‌کرد؛ تا چشم هادی به رنگ نارنجی آب هویج ها افتاد سیستم عصبی مغزش از مدار خارج شد و بی اختیار به سمت آب میوه فروشی رفت گفتم: هادی وقت نداریم ها ! هادی: وقت نداریم !؟ لامصب چند ساعته داری می‌چرخونیمون، حالا برا یه آب هویج وقت نداریم؟ دهانم بسته شد، طفلکی راست می‌گفت ساعت سه بعد از ظهر آمده بودیم و الان بعد از سه ساعت همچنان سرگردان بودیم بجای یکی، دو تا آب هویج خورد و دوباره راه افتادیم؛ این بار به سمت بوستان کتاب، آنجا هم تمام کرده بود با خودم گفتم: خدایا این چه تراژدی‌ست که داستان مرا فرا گرفته، آنجا که داشت گران بود و اینجا که ارزان بود تمام کرده؛ بعد از یک سال تصمیم گرفته بودم که حتما آن را بخرم هادی گفت: حالا پقدر پول داری؟ گفتم : 300 تومن _ : قبلی که میگفت 330 بعد زد زیر خنده و ادامه داد: تو کرایه برگشتنت به پردیسان رو هم نداری بعد می‌خوای کتاب بخری؟؟؟ لبخندی کنج لبانم نقش بست و چشمانم را در چشمانش دوختم و گفتم: نمیره داش هادی_ دوباره هردو خندیدم رو به روی بوستان کتاب یک کتاب فروشی دیگر بود به سمت آن رفتیم دستم را به سمت در بردم و هلش دادم، بهشت را در خنکای نسیم کولر درک کردیم، مردی با احترام پرسید: میتونم کمکتون کنم؟ گفتم: کتاب «داستان رابت مکی» رو دارید؟ -: بله داریم _ و رفت بین کتاب ها و کتابی با رنگ مشکی مات که روی آن با فونتی درشت به رنگ آبی نوشته بود «داستان» برایمان آورد بی اختیار دستم را به سمت کتاب دراز کردم و صافی سطح کتاب را با انگشتانم چند باری مرور کردم،کتاب را گرفتم و بدون معطلی باز کردم، چند صفحه ورق زدم و چند سطر را خواندم، دوست داشتم همان وسط بنشینم و تا انتهای کتاب را بخوانم. کتاب فروش فهمیده بود که این کتاب چقدر برایم عزیز است. هادی پرسید: حاجی این کتابا چندن؟ _: 330 تومن، چاپ قدیمش 150 بود، حالا سفارش جدیدمون حدود 400 می‌شه _ : وضع کتاب خیلی خرابه، باید یک ماه پولامون رو جمع کنیم و هیچی نخوریم تا یه کتاب بخریم _: آره بابا، واقعا بعضی وقتا روم نمیشه قیمت کتاب رو بگم، الان کتاب داریم که یک میلیون و پونصد قیمتشه _: حالا آخرش چقدر این کتاب رو به ما می‌دید؟ _ باور کن، کتاب اصلا سودی نداره، منم عشقم کتاب بازیه که اینجا وایسادم، وگر نه میکردم سوپری درامدم ده برابر الان بود کلامشان را پاره کردم و گفتم: من همینو میخوام فروشنده گفت: تا حالا اینجا ندیدمت، اولین باره میای؟ هادی گفت: بهتره بگی اولین باره کتاب میخری؟ هر سه قاه قاه خندیدیم و بعد گفتم: آره، بار اوله از اینجا کتاب می‌خرم فروشنده چشمی بین من و هادی رد و بدل کرد و گفت :چون مشتریامون کمه، تقریبا همه رو میشناسم، برای شما _ مقداری مکث کرد سینه‌ام پر از ضربان بود، میدانستم که اگر پولم کم باشد می‌توانم روی هادی حساب کنم اما دلم می‌خواست کل پول کتاب را خودم بدهم هادی پرید وسط صحبت فروشنده و گفت: این کارت خدمتتون رمزشم 1357 فروشنده نگاهش به کارت افتاد و بعد به جلد سیاه کتاب و گفت: 290 خیرش رو ببینید و کارت را کشید، کتاب را در پاکتی گذاشت و به دست ما داد از کتاب فروشی که بیرون آمدیم هادی گفت: میدونم چقدر دوستش داری و یک ساله میخوای بخریش اما جور نمیشه برات، فکر پولش رو نکن این هدیه من به تو، کتاب بخر و کتاب بخون حتی اگه پولشو نداری. @toolid_mohtava @hamnevisan
۴ شهریور ۱۴۰۲
5️⃣ 📜قابِ پنجره 🖌چمن خواه هر وقت به داخل کوچه می‌پیچیدم و چشمم به درِ سبزِ رنگ و رو رفته‌ای که سال ها، رنگ نخورده بود، می‌افتاد . با خودم می‌گفتم توی یک فرصتِ مناسب با یک جعبه شیرینی به دیدن خانم همسایه بیایم و درباره خاطرات فرزندش با هم صحبت کنیم. یک‌روز که از جلوی خانه‌شان رد می‌شدم با خودم گفتم بهتره اول وقت بگیرم ببینم چه زمانی خانه تشریف دارند، بعد بیام. برگشتم و دستم را روی زنگ گذاشتم، زنگ خراب بود. چند بار به در کوبیدم. یکبار دوبار. کسی جواب نداد. با نوکِ انگشتان خیلی آرام به پنجره‌ی مشرف به کوچه زدم. صدایی نشنیدم. با ناامیدی چند قدمی دور شدم. با صدای باز شدن پنجره برگشتم. جلو رفته با خوشرویی سلام و علیک کردم. پیرزن با مهربانی توأم با تردید نگاهم کرد. گفتم: همسایه‌ی انتهای کوچه هستم. مرا شناخت. آخه چندین بار به مناسبت‌های مختلف به دیدنش رفته بودم. از دیدنم خوشحال شد. نسبت به چند وقت پیش، چهره‌اش خیلی شکسته شده بود. توانایی ایستادن نداشت. دستش را به پنجره تکیه داد تا نیفتد. گفتم: مادرجان! اجازه می‌دهید یک روز بیام خونه‌تون تا در مورد شهیدتون با هم صحبت کنیم؟ گفت: بله بیایید. قدمتون سر چشم. حتما از خاطراتش برایتان می‌گویم. ولی....پرسیدم: ولی چی؟ با خودم گفتم ولی چی؟ اتفاقی افتاده؟ در افکار خودم غوطه ور بودم که گفت: دخترم! بعد از اینکه پسرم در اوایل جنگ با صدام، شهید شد. پسر دومم به بیماری سرطان مبتلا گشت و بعد از طی یک دوره بیماری سخت، تسلیم امر خداوند شد. در حالیکه چشمانش پر از اشک شد، با صدای لرزانی ادامه داد. بعد خدا، همه امیدم به همسرم بود که از من نگهداری و پرستاری می‌کرد و نمی‌گذاشت آب توی دلم تکان بخورد. خرید خانه، پخت و پز، جارو و... همه چیز به عهده خودش بود. ولی او هم مرا تنها گذاشت. من مانده‌ام با این پسرم. حرفش را قطع کردم و گفتم: خدا رحمت کند عزیزانت را. انشاءالله تنِ پسرت سالم باشد، سایه تون بالای سرش باشه. در حالیکه اشکهایش را با دستمال پاک می‌کرد، گفت: این پسرم بعد از مرگ پدر و برادرانش، ناراحتی اعصاب گرفته. خیلی منزوی شده. دوست نداره کسی خونه‌مون بیاد. ناچارم به حرفش گوش کنم و باب دلش باشم. خیلی دوست دارم دعوتتان کنم، به منزلمون بیایید و با هم صحبت کنیم؛ ولی می‌ترسم پسرم ناراحت شود. در همین حال خداحافظی کرد و به آرامی پنجره را بست. همین‌طور که به سمت خانه می‌رفتم. با خودم گفتم چقدر از خانواده‌ی شهدا غافلیم. غفلت از پدر و مادرهایی که ثمره‌ی عمرشان را برای دفاع از کشور و اسلام فرستادند؛ تا ما در امنیت و آرامش زندگی کنیم. خدایا ما را شرمنده‌ی شهدا و خانواده‌ی شهدا نکن. @hamnevisan
۴ شهریور ۱۴۰۲