eitaa logo
هم نویسان
278 دنبال‌کننده
152 عکس
29 ویدیو
95 فایل
💠‌ با هم بنویسیم تا به، ادبیات، فرهنگ و تمدن برسیم https://eitaa.com/joinchat/2477260908C5a78446aac سردبیر: @Jahaderevayat 🔻ارسال یادداشت و کوتاه‌نوشت #هم_نویسان
مشاهده در ایتا
دانلود
روایت هفدهم 🏴به وقت شاه چراغم 🖌معصومه اسماعیلی کودکی نکرده ای در کنار شیشه های رنگ رنگی و پنجره های فیروزه ای که حالا رنگ خون بر کاشی های سفید حرم، قلبت را دگرگون کند. باید نماز بخوانی در گوشه دنجی از شاه چراغم در کنار کودکی که آزادانه بازی می کند و چادر سفید مادرش را در رکوع و سجود می کشد. باید دل به دل تنگ آرتین بدهی که تا چند ماه پیش، در حیاط حرم، کنار حوض کاشی بازی می کرد و مادرش به دعا مشغول و پدرش کنار ضریح نماز می خواند. از آرتین کوچکم که پدر و مادرش را از دست داد خبر دارید؟ هیاهوهای عده ای برای هیچ، راه قاتلش را به حرم باز کرد و امروز دوباره خونی بر زمین ریخت و حریم حرم شیراز شکسته شد... چه کسی مقصر است؟ اصلا باید به دنبال مقصر بگردیم؟ وقتی پدرها و پسرها یکی یکی روی خاک حرم می افتند حتما باید به دنبال مقصر بود. باید ریشه را گرفت و خشکاند. اما شاخ و برگهای هرز را هم هرس کرد. چه کسی راه قاتلها را به حریم حرم باز کرد؟ آنها که زن، زندگی، آزادی را فریاد زدند اما نه زن را شناختند و نه برای زندگیش کاری کردند و نه دنبال آزادی آرمانی یک زن بودند. زن را کالایی دیدند که در خیابان، میان چشمهای هرز این و آن، دست به دست شود. آزادی را در برداشتن حجاب عفیفانه و رقصیدن در انحنای کوچه همسایه شناختند و آزادانه، طعم دلخوشی را در آتش زدن اموال مردمی که ذره ذره آب شدند تا سنگ روی سنگ بگذارند جستجو کردند. و این شد که قاتل خانواده آرتین و خادم مهربان حرم را به حریم امنش راه دادند و شاه چراغم را خونین کردند. حالا باید راهشان را جدا کنند والا دیگر در این حریم، حرمتی ندارند. پایان
روایت هجدهم 🏴نامرئی 🖌س.غلامرضاپور از ترس چشمهایش را محکم بسته بود. دستهایش را روی سرش گرفته بود و سرش را محکم تر به دیوار چسبانده بود. شاید با خودش فکر میکرد لباس قرمزم را که ببیند فکر میکند تیر خورده ام و خونی شده ام و دیگر مرا نمیکشد. اما قاتل هنوز فرصت نکرده بود او را ببیند که از پشت با لگدی محکم زمین گیر شد. مرد جوان جوری دویده بود که قاتل حتی نتوانست رویش را کامل برگرداند شاید با خودش فکر نمیکرد که کسی به سمتش بدود اسلحه را جوری گرفته بود که انگار همه باید ازو بترسند و فرار کنند . کار به لگد دوم نرسید که به زمینش انداخت و نشست روی گرده اش. مردم هم برای کمک آمدند . قاتل فکرش را هم نمیکرد یک خشاب را هم نتواند خالی کند. پسرک گوشه دیوار کی سرش را بلند کرد نمیدانم ولی حتما بعدا فیلم جوانی با سلاح نامرئی ایمان را خواهد دید و دلش آرام خواهد شد. پایان
روایت نوزدهم 🖌مرتضی قربانی 🏴این سکانس خود حاج قاسم بود خود ایران تعارف چرا؟ ما فکر کردیم نسلی که پای گوشی تلفن همراه و اینترنت و یوتیوب و تیک تاک است دیگر کارش تمام است. فکر می‌کردیم که قهرمان‌های بازی‌های رایانه‌ای، تک‌تیراندازهای کال آف دیوتی، بی رقیبان نبردهای کلش آف کلنز اگر یک بار در واقعیت اسلحه ببینند قالب تهی می کنند. فکر می‌کردیم نسلی که هنوز ریش و سبیلش درنیامده بود و قاچاقی خودش را به خط مقدم جنگ می‌رساند تمام‌شده است. فکر می‌کردیم نسلی که روی میدان مین رقص مردانگی می‌کرد تا خط سقوط نکند تمام‌شده. دروغ چرا؟با خودمان می‌گفتیم ما که سروته‌مان را از پایگاه‌های بسیج جمع می‌کردند این شدیم وای به حال این‌ها... همه این تصورات را یک شات دوربین مداربسته ماجرای حمله تروریستی به شاه‌چراغ شست و برد. مردم در حال فرار از شلیک گلوله یک داعشی هستند، مردی در قاب دوربین‌های مداربسته زمین می‌خورد، سرش به دیوار برخورد می‌کند و ناگهان نوجوانی بی‌مهابا وارد قاب می‌شود و بی‌توجه به شلیک‌ها به مرد افتاده از نسل ما کمک می‌کند. این سناریوی فیلم‌های هالیوودی نبود که با افکت‌های مختلف، بهترین سکانس فیلم تلخی را بسازد...نه، نه این خود حقیقت بود که جلوی دوربین بی‌کیفیت مداربسته آمد و جایزه اسکار مردانگی را در جشنواره قلب‌های ما تصاحب کرد. این خود شهید حججی بود، خود آرمان علی وردی بود، خود حاج قاسم بود، اصلاً خود ایران بود. من سر تعظیم فرود آوردم در مقابل این سکانس، من دست‌هایم بالاست، مبالغه نیست، خون حاج قاسم در حال جوانه زدن است من دیروز اولین شکوفه‌اش را دیدم. من تسلیمم در مقابل این بزرگ‌مرد کوچک شاه‌چراغ... پایان
سلام دوستان دو هم‌نویسی را در روزهای اخیر شاهد بودیم 1️⃣هم‌نویسی در دوره روایت نویسی که با موضوع آزاد بود 2️⃣ هم‌نویسی با موضوع که برخی از عزیزان نوشته اند و تا پایان ماه صفر ادامه دارد 🔅ابتدا هم‌نویسی شماره یک را برای بهره‌مندی همه نویسندگان و اعضای فرهیخته این کانال منتشر می کنیم. از هم نویسان شاهچراغ هم بسیار سپاسگزاریم که با کلمه کلمه‌ی شان حق شهید شاهچراغ و شهامت بی مثل آن مدافع حرم را به خوبی ادا کردند. ؛ اجرتان با سیدالشهداء علیه السلام @hamnevisan
1️⃣ 📌 ایستگاه آزادی ✍️ علی اسفندیار برای سومین بار خودم را نزدیکش رساندم، دوباره برگشتم، پابه‌پا کردم. با فاصله‌ای، زل زدم به چروک زیر چشم و پیشانی‌اش. عابرهای عجول بین من و او راه می‌روند؛ هر کدام لباسی، هر کدام ویترین متحرکی از بوهای متفاوت؛ عطر و ادکلن و عرق و سیگار. او روی نیمکت انتظار نشسته بود، کنارش هم سه دختر جوان با آرایش‌ غلیظ، لباس پسرانه و لب‌هایی که از ورمِ تزریق، بیرون ریخته بود. پیرمرد، پسِ گردن چروکیده‌اش را خاراند، هنگام برگشتِ دست‌، نخ عینک را روی گردنش انداخت؛ شاید می‌خواست مطمئن شود، شلخته نیست. اگر برای بار چهارم بروم سراغش، چه بگویم؟ از چه بگویم؟ کلمات در ذهنم رژه می‌روند، دهخدا هم نمی‌تواند بهترینش را انتخاب کند. چقدر جمله‌سازیِ سختی پیش رویم قرار دارد؛ پیش روی کسی که پر از رازهای نوشتن است، پر از دستورِ املا و انشا. کیفش از روی زانوی قلمی‌اش سُر خورد و افتاد. همهمه مسافران صدای کیف را در خود بلعید. عابر میانسالی خم شد، کیف را برگرداند بین دست‌هایش. دخترها به چُرت زدن پیرمرد خندیدند. یکی گفت چقدر شبیه بابای مدرسه‌ی ماست، باز خندیدند، شبیه قاه قاه پسرها. یکی دیگر پشت‌بندِ خنده‌اش، کِش جوراب صورتی‌اش را تا جا داشت، بالا آورد و رها کرد، شاید می‌خواست مطمئن شود روحیه‌ی پسرانه دارد یا نه؟ حال چه کنم از این تراژدیِ تمسخر؟! چرا معلم‌های شاگردپرور... ببخشد معلم‌های نخبه‌پرور را نمی‌شناسیم؟ چرا کسی نمی‌داند این آدمِ خسته‌‌ی میدان درس و مدرسه از چه مسیری به اینجا رسیده است؟ از پای تخته‌ی سیاه... از لای خاکِ گچ‌های رنگی و دانش آموزان قد و نیم‌قدِ رنگی‌تر؛ زرنگ و تنبل، خوش‌خط و بدخط، آرام و ناآرام، دارا و ندار! و هزار راز ناگفته‌ای که در سینه‌اش موج می‌زند. نمی‌دانم امروز کدام سیاستی، او را "بازیچه کودکان کوی" کرده است. این بار کسی را روی نیمکت می‌بینم که مرا ادبیات آموخت و زبان فارسی یاد داد. کسی که با انشاهایم، سر ذوق می‌آمد و از طنزهایی که می‌نوشتم قاه قاه می‌خندید، مردانه! من غرق جمعیت ایستگاه مترو هستم و هم غرق رؤیای مدرسه. با تنه‌ی تند پسرک آدامس‌فروش از خیال پرت می‌شوم روی یکی از موزائیک‌های مترو. پاهایم دیگر سست شد. صدای ضعیف واگن‌ها نشان داد باید بروم. ولی خجالتم چرا نرفت و چرا صدایم را به گوشش نرساندم. همه با هول و ولا خط قرمز را عبور می‌کنند و تقلای‌شان جا نماندن است از قطار... دخترها خودشان را به دستگیره واگن آویزان کردند، یک صندلی خالی شد و من چه بی اختیار گفتم: "آقاااا... آقا معلم‌ بفرمایید اینجا... اینجا بشینید"، دخترها سرخ شدند و کمی مرتب. خانمی دیگر از بلندگوی واگن، "ایستگاه آزادی" را اعلام کرد و ما همه، با همه‌ی شلوغی‌ها، در ایستگاه "آزادی" توقف کردیم، بی آنکه به ایستگاه "استاد معین" برسیم. @pooyanevisi @hamnevisan
2️⃣ 📝مربی آموزشگاه ✍️ علی عسگری نفسم تنگ شده بود و سرفه امانم را بریده! با اینکه پنجره های ماشین باز بود ولی به سبب سرماخوردگی که داشتم، دود سیگار مربی بیش از حالت معمول، اذیتم می‌کرد. روز اول تمرین شهر و آشنایی من با مربی بود. کاربرد چراغ های ماشین را یکی یکی توضیح می‌داد تا رسید به چراغ چک یا انژکتور؛ می‌گفت این چراغ هر وقت روشن شود، یعنی یکی از سنسور های ماشین دچار اشکال شده است. مثلا سنسور اکسیژن ماشین یا سنسور باتری. سپس کمی مکث کرد و در حالیکه به آینه ی سمت راستش نگاهی می‌انداخت تا سبیل استالینی اش را مرتب کند، به کنایه گفت: در کشور شما ماشین ها سنسور منسور حالیشون نمیشه؛ فقط خارجیا...! اینبار عرق و سرفه هر دو باهم کلافه ام کرده بودند. مضاعف بر اینها غیرت ملی من در نقطه ی جوش بود. جنس صحبت های آقای مربی، از جنس سخنان وطن فروشانی بود که دَم به دقیقه تا حرف کم می آورند، وطنشان را به ناکجا آباد نسیه می‌دهند. یک ساعت از آموزش کاربرد قطعات گذشت. برگه ی آیین نامه را برایم باز کرد تا چند تبصره بخواند. رسید به این بند از آیین نامه که مربی و هنرجو حق ندارند تا با یکدیگر بحث سیاسی و اعتقادی کنند! عجیب بود. تا همین چند لحظه ی قبل، سیاسی ترین جمله اش را از اول ملاقاتمان تا همان لحظه نثارم کرده بود و اکنون صحبت از اجرای قانون آیین نامه می‌کرد! سکوت کردم تا آموزش رانندگی به حاشیه نرود. باخودم گفتم بالاخره مشکل وجود دارد هم اقتصادی و هم جَوّی. هم تورم است و هم توهم! از روی صندلی راننده بلند شد و گفت نوبت تو است. بیا بشین اینجا. نشستم و فنون روشن کردن ماشین را یکی یکی گفت. دو روزی آهسته آهسته تمرین می‌کردیم تا اینکه روز چهارم فرارسید. در میانه ی گاز و ترمز گرفتن هایم، به ابروهای درهمش و سبیل های استالینی اش که چهره اش را خشن تر کرده بود نگاهی انداختم. همینکه آخرین پُک از سیگارش را کشید، سرم داد زد: چرا شما آخوندا می‌خواید با حقیقت مقابله کنید؟ چرا نمی‌خواید بفهمید که حجاب اجباری نیست؟ هزاران چرای دیگر را ردیف کرد درحالیکه دو دستی فرمان را چسبیده بودم و دائما به آینه ی چپ و راست نگاه میکردم تا زیرگذر پیامبر اعظم را با سلامتی عبور کنم! بوی تند سیگار و صدای خراشیده ی مربی، کمی سرم را به درد آورده بود. صبوری کردم تا حداقل جوابی به او بدهم. یکی یکی می‌گفتم ولی او زیر بار نمی‌رفت! از الزام میگفتم نه اجبار و او به قول خودش از خمینی و وعده های عملی نشده اش میگفت! وارد بازی کثیفی شده بودم که هم بی قانونی بود و هم بی نتیجه! بی قانونی بود چون آیین نامه را زیر پا گذاشته بودیم و بی نتیجه بود چون مربی اهل گفت و گو نبود! اجازه نمی‌داد تا سخنم تمام بشود. مثل پرنده ای شاخه به شاخه میپرید تا بحث را عوض کند. خداحافظی کردم. از درون و بیرون خسته شدم. نه از اینکه جواب هایش را کامل ندادم. نه! خسته شدم از ادعای مدعیان دلسوز کشور که به وقتش از بی قانونی هایشان رونمایی می‌شود. فرقی نمی‌کرد که مدیر فلان کارخانه ماشین سازی باشد یا یک مربی رانندگی! هر دو بی قانونی می‌کردند و نتیجه ی کارشان تلخ شدن واقعیات شیرینی بود که تنها مشکل‌شان روایت نشدن شان بود. واقعیت هایی که اگر روایت نشوند، سر درد می آفرینند. @hamnevisan
3⃣ 📜دو هفته 🖌زینب تختی برای بار هزارم دست میکشم رو خون مردگی های پوست شکمم و چشمم ناخودآگاه برای خود میشمارد؛ یک، دو، سه. سه جای دیگر برای تزریقهای روز بعد پیدا میکند و وقتی خیالش راحت شد هنوز جایی باقی مانده به خودش اجازه میدهد کمی بسته بماند. روی تشک که کمر صاف میکنم تا لختی استراحت کنم؛ درد سوزنهای مکرر فرو رفته در بدنم، در جانم میپیچد و یک آخ کوتاه از گلویم میپرد کنار بالشت مینشیند. من اما بی محلی اش میکنم... بار چندم است که دو هفته باید به سقف زل بزنم؟ حواست هست؟ کم کم داری سابقه دار میشوی ها. حتی یادت نمی آید این چندمین دو هفته است؛ خودم به خودم میگوید و من فقط میشنوم... باز با لحن پیرزن بی حوصله ای که از دار دنیا فقط غر زدن برایش مانده چشم نازک میکند که اصلا امروز روز چندمه؟ جوابش را نمیدهم اما خوب میدانم چند روز و چند ساعت گذاشته. حتی میدانم چند قرص خوردم و چند روز باید این امپولهای بدقلقل سوزن کوچک را بزنم. زیر لب میگویم الحمدلله... صحبتهای استاد توی سرم میچرخد: « از دهه های اولیه قرن بیستم شاهد حق تسلط بر بدن هستیم که آمار سق....» از تکرار دوباره اش دهانم تلخ میشود، گلویم دو چوب خشک شده که حتی هوا را هم انگار عبور نمیدهد، زیر لب میگویم به خاطر استرادیول است... جمله ی استاد تصویر صورت مهین را میاورد جلوی چشمم وقتی میگفت: « وسط پروسه تعیین جنسیت بودم که فهمیدم حامله م. آزمایش خون تعیین جنسیت دادم و گفتند باز هم دختره، انداختمش چون پسر میخواستم...» سرم داغ شده، یک جوری از جنسیت حرف میزند که انگار دارد از ظرف بلوری پایه دار فرانسوی داخل بوفه خانه شان صحبت میکند، یا از النگوهای تک پوش توی دستش... استغفاری میکنم و دست میکشم روی شکمم که خیلی درد میکند، زیر لب حرف میزنم باهاشان، از همان لحظه ی اتاق عمل که جنین شناس از چندتا اتاق آنورتر فریاد کشید منتقل شد تا الان هر روز بهشان گفته ام که همه ی این ساعتها و دردها و سوزنها فدای سر بی مویتان، از اول هم برای خودم نخواسته بودمتان که اگر برای من بودید تا به الان جا زده بودم. راضی ام که قدر دو هفته رویای مادر شدنتان را داشته باشم. اگر صلاح میداند بمانید خوشا به سعادت من. اگر صلاح به ماندنتان نیست، باب الجنه، منتظرم میمانید؟؟!! @hamnevisan
4️⃣ 📜 داستان 🖌مصطفی گودرزی هادی: چند ساعته معطلتیم!!! تو که اینجوری نبودی، علافمون کردی؟ هادی راست می‌گوید ساعاتیست اورا به دنبال خودم راه انداخته ام اما چه باید کنم؟ فکر نمیکردم انقدر انتخابش سخت باشد. دوباره در خیابان صفائیه به راه افتادیم، در پناه سایه ساختمان ها می‌رفتیم اما صورتمان با هرم گرمای مرداد ماه قم بر خورد می‌کرد؛ تا چشم هادی به رنگ نارنجی آب هویج ها افتاد سیستم عصبی مغزش از مدار خارج شد و بی اختیار به سمت آب میوه فروشی رفت گفتم: هادی وقت نداریم ها ! هادی: وقت نداریم !؟ لامصب چند ساعته داری می‌چرخونیمون، حالا برا یه آب هویج وقت نداریم؟ دهانم بسته شد، طفلکی راست می‌گفت ساعت سه بعد از ظهر آمده بودیم و الان بعد از سه ساعت همچنان سرگردان بودیم بجای یکی، دو تا آب هویج خورد و دوباره راه افتادیم؛ این بار به سمت بوستان کتاب، آنجا هم تمام کرده بود با خودم گفتم: خدایا این چه تراژدی‌ست که داستان مرا فرا گرفته، آنجا که داشت گران بود و اینجا که ارزان بود تمام کرده؛ بعد از یک سال تصمیم گرفته بودم که حتما آن را بخرم هادی گفت: حالا پقدر پول داری؟ گفتم : 300 تومن _ : قبلی که میگفت 330 بعد زد زیر خنده و ادامه داد: تو کرایه برگشتنت به پردیسان رو هم نداری بعد می‌خوای کتاب بخری؟؟؟ لبخندی کنج لبانم نقش بست و چشمانم را در چشمانش دوختم و گفتم: نمیره داش هادی_ دوباره هردو خندیدم رو به روی بوستان کتاب یک کتاب فروشی دیگر بود به سمت آن رفتیم دستم را به سمت در بردم و هلش دادم، بهشت را در خنکای نسیم کولر درک کردیم، مردی با احترام پرسید: میتونم کمکتون کنم؟ گفتم: کتاب «داستان رابت مکی» رو دارید؟ -: بله داریم _ و رفت بین کتاب ها و کتابی با رنگ مشکی مات که روی آن با فونتی درشت به رنگ آبی نوشته بود «داستان» برایمان آورد بی اختیار دستم را به سمت کتاب دراز کردم و صافی سطح کتاب را با انگشتانم چند باری مرور کردم،کتاب را گرفتم و بدون معطلی باز کردم، چند صفحه ورق زدم و چند سطر را خواندم، دوست داشتم همان وسط بنشینم و تا انتهای کتاب را بخوانم. کتاب فروش فهمیده بود که این کتاب چقدر برایم عزیز است. هادی پرسید: حاجی این کتابا چندن؟ _: 330 تومن، چاپ قدیمش 150 بود، حالا سفارش جدیدمون حدود 400 می‌شه _ : وضع کتاب خیلی خرابه، باید یک ماه پولامون رو جمع کنیم و هیچی نخوریم تا یه کتاب بخریم _: آره بابا، واقعا بعضی وقتا روم نمیشه قیمت کتاب رو بگم، الان کتاب داریم که یک میلیون و پونصد قیمتشه _: حالا آخرش چقدر این کتاب رو به ما می‌دید؟ _ باور کن، کتاب اصلا سودی نداره، منم عشقم کتاب بازیه که اینجا وایسادم، وگر نه میکردم سوپری درامدم ده برابر الان بود کلامشان را پاره کردم و گفتم: من همینو میخوام فروشنده گفت: تا حالا اینجا ندیدمت، اولین باره میای؟ هادی گفت: بهتره بگی اولین باره کتاب میخری؟ هر سه قاه قاه خندیدیم و بعد گفتم: آره، بار اوله از اینجا کتاب می‌خرم فروشنده چشمی بین من و هادی رد و بدل کرد و گفت :چون مشتریامون کمه، تقریبا همه رو میشناسم، برای شما _ مقداری مکث کرد سینه‌ام پر از ضربان بود، میدانستم که اگر پولم کم باشد می‌توانم روی هادی حساب کنم اما دلم می‌خواست کل پول کتاب را خودم بدهم هادی پرید وسط صحبت فروشنده و گفت: این کارت خدمتتون رمزشم 1357 فروشنده نگاهش به کارت افتاد و بعد به جلد سیاه کتاب و گفت: 290 خیرش رو ببینید و کارت را کشید، کتاب را در پاکتی گذاشت و به دست ما داد از کتاب فروشی که بیرون آمدیم هادی گفت: میدونم چقدر دوستش داری و یک ساله میخوای بخریش اما جور نمیشه برات، فکر پولش رو نکن این هدیه من به تو، کتاب بخر و کتاب بخون حتی اگه پولشو نداری. @toolid_mohtava @hamnevisan
5️⃣ 📜قابِ پنجره 🖌چمن خواه هر وقت به داخل کوچه می‌پیچیدم و چشمم به درِ سبزِ رنگ و رو رفته‌ای که سال ها، رنگ نخورده بود، می‌افتاد . با خودم می‌گفتم توی یک فرصتِ مناسب با یک جعبه شیرینی به دیدن خانم همسایه بیایم و درباره خاطرات فرزندش با هم صحبت کنیم. یک‌روز که از جلوی خانه‌شان رد می‌شدم با خودم گفتم بهتره اول وقت بگیرم ببینم چه زمانی خانه تشریف دارند، بعد بیام. برگشتم و دستم را روی زنگ گذاشتم، زنگ خراب بود. چند بار به در کوبیدم. یکبار دوبار. کسی جواب نداد. با نوکِ انگشتان خیلی آرام به پنجره‌ی مشرف به کوچه زدم. صدایی نشنیدم. با ناامیدی چند قدمی دور شدم. با صدای باز شدن پنجره برگشتم. جلو رفته با خوشرویی سلام و علیک کردم. پیرزن با مهربانی توأم با تردید نگاهم کرد. گفتم: همسایه‌ی انتهای کوچه هستم. مرا شناخت. آخه چندین بار به مناسبت‌های مختلف به دیدنش رفته بودم. از دیدنم خوشحال شد. نسبت به چند وقت پیش، چهره‌اش خیلی شکسته شده بود. توانایی ایستادن نداشت. دستش را به پنجره تکیه داد تا نیفتد. گفتم: مادرجان! اجازه می‌دهید یک روز بیام خونه‌تون تا در مورد شهیدتون با هم صحبت کنیم؟ گفت: بله بیایید. قدمتون سر چشم. حتما از خاطراتش برایتان می‌گویم. ولی....پرسیدم: ولی چی؟ با خودم گفتم ولی چی؟ اتفاقی افتاده؟ در افکار خودم غوطه ور بودم که گفت: دخترم! بعد از اینکه پسرم در اوایل جنگ با صدام، شهید شد. پسر دومم به بیماری سرطان مبتلا گشت و بعد از طی یک دوره بیماری سخت، تسلیم امر خداوند شد. در حالیکه چشمانش پر از اشک شد، با صدای لرزانی ادامه داد. بعد خدا، همه امیدم به همسرم بود که از من نگهداری و پرستاری می‌کرد و نمی‌گذاشت آب توی دلم تکان بخورد. خرید خانه، پخت و پز، جارو و... همه چیز به عهده خودش بود. ولی او هم مرا تنها گذاشت. من مانده‌ام با این پسرم. حرفش را قطع کردم و گفتم: خدا رحمت کند عزیزانت را. انشاءالله تنِ پسرت سالم باشد، سایه تون بالای سرش باشه. در حالیکه اشکهایش را با دستمال پاک می‌کرد، گفت: این پسرم بعد از مرگ پدر و برادرانش، ناراحتی اعصاب گرفته. خیلی منزوی شده. دوست نداره کسی خونه‌مون بیاد. ناچارم به حرفش گوش کنم و باب دلش باشم. خیلی دوست دارم دعوتتان کنم، به منزلمون بیایید و با هم صحبت کنیم؛ ولی می‌ترسم پسرم ناراحت شود. در همین حال خداحافظی کرد و به آرامی پنجره را بست. همین‌طور که به سمت خانه می‌رفتم. با خودم گفتم چقدر از خانواده‌ی شهدا غافلیم. غفلت از پدر و مادرهایی که ثمره‌ی عمرشان را برای دفاع از کشور و اسلام فرستادند؛ تا ما در امنیت و آرامش زندگی کنیم. خدایا ما را شرمنده‌ی شهدا و خانواده‌ی شهدا نکن. @hamnevisan
📜جامانده 6️⃣ 🖊علی‌رضا مکتب‌دار تا روز آخری که حکم تبلیغی ماه محرم را به اصطلاح می زدند، دودل بودم که به تبلیغ بروم یا نه. همیشه کار را به دست تقدیر میسپردم و خودم در گوشه ای، دستهای انتظار را زیر چانه صبر میگذاشتم تا چه پیش آید. اما ظاهرا تقدیر این بار تدبیر را به خود من واگذار کرده بود. چون روز آخر بود، با عجله به مقصد بخش اعزام مبلغ به راه افتادم. برعکس روزهای اولِ زدنِ حکمها که جای سوزن انداختن هم نبود، راهرو اداره خلوت بود و به هر اتاقی که سرک میکشیدم کارمندی را میدیدم که روی میز خودش را از پرونده های تبلیغی پاکسازی کرده و به پشتی صندلی خودش تکیه زده و یک دستش به استکان چایی است که کج شده داخل نعلبکی گل قرمز و حبه قند هم در گوشه لپش جا خوش کرده است. رسیدم دم در اتاقی که مسؤول اعزام مبلغ به شهری بود که من دوست داشتم به آنجا بروم. در زدم و سلام کردم، اما چون انتظار مراجعه ارباب رجوع در روز آخر نمیرفت، اصلا متوجه حضور من نشد و در حالیکه، مثل آفتابگردان به قاعده ۴۵ درجه به سمت نور پنجره چرخیده بود و حبه قند را بین دو لپش جابجا میکرد و ملچ و ملوچی راه انداخته بود، پای راستش را روی پای چپش انداخت و بدون اینکه به سمت میز برگردد تا شاید مرا ببیند، دستهایش را روی صفحه سینه اش قفل کرد و پرده پلکها را کشید روی پنجره چشمها و الباقی ماجرا. پیرمردی بود به سن پدرم که دلم نمی آمد آن خلسه شیرین را از او بگیرم، اما چاره ای نداشتم، روز آخر بود و باید کاری میکردم. سرفه ظریفی کردم تا شاید پیرمرد را متوجه حضور خودم کنم اما گویا ثقل سامعه هم به کمک آن خلسه شیرین آمده بود و باعث شد صدای مرا نشنود. نزدیکتر رفتم و با کمال احتیاط دست روی شانه های لاغرش گذاشتم و گفتم: حاج آقای حسینی، سلام علیکم! اجازه هست؟ پرده پلک راست را کمی بالا زد و گردنش را به سمت شانه راستش چرخاند و به آرامی به سمت بالا نگاه کرد. حدس میزنم که آن یکی پلکش را اصلا تکان نداده بود، برای همین بود که پلک گشوده اش هم دوباره میرفت که بسته شود. نفس عمیقی کشیدم و این بار ارتعاش صدای سرفه ام را کمی بالا بردم و بلافاصله گفتم: جناب آقای حسینی، اجازه هست؟ و بعد یکی دو قدم عقب نشستم که اگر چشم باز کرد، تصویر کلوزآپ من در قاب چشمهای بی رمقش، او را نترساند. سراسیمه پاهایش را روی کف موزاییک شده اتاق انداخت و با عجله خودش را روی صندلی اش جابجا کرد و دستی به محاسن بلندش کشید و آنها را مرتب کرد و با اضطراب گفت: بببله، بفرمایید! من از خجالت اینکه پیرمرد را از آن حالت خلسه به عالم حضور کشانده ام، شرمگینانه گفتم: ببخشید، میخواهم حکم تبلیغی برایم بزنید. پیرمرد با شنیدن این حرف، دستش را جوری به سمت من پاشاند که گندم را جلوی کبوتر میپاشند و با حالتی خاص گفت: آقا رو! صبح بخیر! حالا دیگه؟! خسته نباشی پهلوان! و این یعنی اینکه دیر آمدی. من که سرگشته بودم، در آن لحظه، حس و حال آن سه تنی را داشتم که از رفتن به جنگ همراه پیامبر (ص) شانه خالی کرده بودند و حالا باید خودش را برای تیرهای سرزنش کسانی همچون آقای حسینی آماده میکرد و البته من نمیخواستم مثل آنها باشم. برای همین از او پرسیدم: یعنی کوره دهاتی، پشت کوهی، خرابه ای، جایی نیست که من بروم و از این حس تلخ عقب ماندن از قافله مبلغان رها بشوم؟ اصرار مرا که دید، حاضر شد در لیست اعزام نگاهی بیندازد و اگر جایی باقیمانده بود، قباله تبلیغش را به نام من جامانده بزند. در حالیکه سرش روی دفتر اندیکاتورش خم شده بود، چند درجه ای سرش را به سمت بالا آورد تا حدی که بتواند پاسخ مرا از چهره ام بخواند و یا از زبانم بشنود، پرسید: بین عشایر میروی؟ عشایر؟! اصلا به عشایر کوچ‌نشین فکر نکرده بودم. اما به نظرم رسید میتواند تجربه خوب و شیرینی باشد برای من که از ازدحام شهر خسته شده ام و به دنبال یک تجربه تازه هستم. طوری با هیجان گفتم بله حاج آقا، که گل از گل آقای حسینی شکفت و تا حکم من را برای رفتن بین عشایر بزند، به یک استکان چایی هم مهمانم کرد. @hamnevisan
7⃣ 📜خاکستری نزدیک به سیاه 🖌فاطمه کدخدایی خسته ام . مثل هرشب در ساعت های پایانی . اتفاق امروز هول یک محور مدور در مغزم چرخ می خورد . دستکش های خیس را کنار ظرف های تازه شسته شده میگذارم . یک لیوان چای با هل و گل محمدی برایم بهترین حسن ختام است . دسته لیوان را میگیرم و آن را تا جلوی بینی ام بالا می آورم تا عطر چای را بیشتر حس کنم . اما بوی گند پلاستیک فاسد شده حالم را خراب میکند . فردا دستکش میخرم . در تاریکی خانه آرام قدم بر میدارم و خود را به کاناپه ته سالن می رسانم . هنوز صدای خنده ها نچسب آن زن در گوشم است . صبح وقتی به در مغازه لباس کودک رسیدم صدایش تا بیرون مغازه شنیده میشد . همان مغازه ایی که من یکی از مشتری های دائمش بودم . زنی میانسال با صورتی که داد میزد به شصت رسیده است . موهایی پرکلاغی و شلال که دم اسبی میبستش و ناخن های همیشه فرنچ کوتاه که با پوست دست بسیار چروکیده اش همخوانی نداشت . اما همیشه احترام و دوستی متقابل بین ما جریان داشت . وارد شدم و بلند سلام کردم . بین رگال های لباس روی سکو ی چوبی نشسته بود . گوشی همراهش را پایین گرفت : سلام عزیزم . دوباره گوشی را کنار صورتش گرفت و پشت پیشخوان روی صندلی چرمی اش لم داد : بخدا خودم دیدمش ، کنار جاده صدرا ... آره .... داشت با لنگ شیشه ماشینش رو تمیز میکرد ..... نه تنها بود . آرام بین لباس ها و مدل ها می‌گشتم تا تیشرت و شلوارک جینی که در کانال فروش مغازه دیده بودم پیدا کنم و خداخدا میکردم که سایز پسرم تمام نشده باشد. زن فروشنده جیغ تیزی کشید و گفت : خاک برسرت . اون رفته و تو هنوز تو باغی ؟ اگر زنش بیاد چی؟ ... وقتی شاگرد .... نداشته باشه منظورمه!!!!! خانوم معلم میاد ادیت می‌کنه .....میخوای چه غلطی کنی؟.... دخترت میدونه؟ ....... تو روحت پاشو جمع کن برو خونت. دلم آشوب شد . من ناخواسته داشتم به صحبت های دیگران گوش میدادم . آن هم صحبت ها آنچنانی! بیچاره خانم معلم ! زن صدایش را آرام کرد : نه من رو ندید . من سرعتم رو کم کردم اما نذاشتم ببینتم . یه قرار بذار سه تایی بریم شام بیرون . لباس رو پیدا کردم . اما دوست نداشتم بخرمش . از رگال گذشتم و تصمیم گرفتم پاورچین پاورچین برم بیرون . خانوم! پیدا کردی ؟ .هول شدم : دارم میگردم . دوباره سرگرم تلفنش شد : حالا شوهرت نمیگه چرا نیومدی؟.... بخدا خیلی خری! سری قبل بد آبروت رفت . ....والا من جرات نمیکنم . ....من که گفتم شک می‌کنه. دیگه موندن جایز نبود . دستی تکان دادم و رفتم بیرون . دیتا گوشی رو روشن کردم . همون جا از گروه خارج شدم . شماره خانم هم وارد لیست سیاه کردم . دستانم می‌لرزید . حالم خراب بود . از پاساژ که زدم بیرون داغی آفتاب مردادماه به صورتم سیلی زد . حس بی خاصیت ترین و ذلیل ترین انسان دنیا را داشتم . زیر لب گفتم : به چه قیمتی؟ ته چای را هم سرکشیدم . تلخ و دوست داشتنی . مهم نبود که فروشنده می‌دانست چرا بلاکش کرده ام !شاید هم از سر غیض زنانه بود . هرچه بود قلبم را آرام کرد . @hamnevisan
️⃣ 📜آتشی که خاموش نشد... 🖌بهروز دلاور همه چیز از یک خمپاره شروع شد. بدون اطلاع قبلی بر سر یک نفربر فرود آمد. چشمان حاج حسین به سوی رزمنده ای خیره شد که تقلا می کرد از نفربر خارج شود. حاجی مات و مبهوت بغض را در گلویش خورد. نفسش بند آمد. یکهو دوان دوان به سمت نفربر حرکت کرد و به دوستانش گفت بچه ها آتش را خاموش کنید. آتش نفربر از یک سو، آتش دل ما از سوی دیگر گلویم را خفه می کرد. گویا خاک های عجین شده با خون شهداء و اشک های سرازیر شده از چشمانم، رسالتی شهادت گونه را بر دوش دارند. هر چه خاک بر روی نفربر ریختیم اثری نداشت که نداشت. گوني هاي سنگر را برمی داشتیم و به سوی آتش روانه می کردیم؛ اما آتش خاموش نشد که نشد. گوش هایم را تیز کردم. نجوایی دلنشین گوش هایم را نوازش می داد. غصه تمام وجودم را فرا گرفت. تمام فکرم درگیر حال و هوای رزمنده داخل نفربر بود. منتظر بودم که گلایه ای از او بشنوم؛ اما هر عضوی از رزمنده با صفا که در حال سوختن بود، بلند بلند اینگونه مناجات می کرد: خدایا! الان پاهایم می سوزد. می‌خواهم مرا در مسیر خود ثابت قدم برداری. خدایا! الان سینه‌ام در حال سوختن است. این سوزش به سوزش سینه‌ی حضرت زهرا (س) نمی‌رسد. خدایا! الان دست‌هایم می سوزد. می‌خواهم در آن دنیا دست هایم را به سوی تو دراز کنم. نمی خواهم دست هایم در مسیر تو گناهی را مرتکب شده باشد. خدایا! آتش به صورتم رسیده است! این سوختن برای ولایت و امام زمان است. اولین بار حضرت زهرا (س) اینگونه برای ولایت سوخت! ای کاش هیچ وقت شاهد این صحنه نبودم. رزمنده عارفی که در جلوی چشمانم آتش گرفت و نتوانستم هیچ کاری برایش انجام دهم. ای کاش کسی حاضر می شد همه گونی های خاک را بر سر من بریزد. آتش به جمجمه اش رسید. صدای خورد شدن جمجمه اش را شنیدم. در همین حال گفت: خدایا! دیگر طاقت ندارم. دارم تمام می شوم. خودت شاهد باش که آخ نگفتم. راضی به رضای تو هستم. اشک تمام وجودم را فراگرفت. دیگر طاقت حرف زدن نداشتم. سرم را برگرداندم. چشم هایم به فرمانده عزیزم، حاج حسین خرازی افتاد. او هم در گوشه ای زانو بغل گرفته بود و های های گریه می کرد. مدام با خودش تکرار می کرد خدایا من فرمانده این رزمنده ام!!! خدایا این کجا و من کجا!!! حاج حسین اصلا حالش خوب نبود. زیر بغلش را گرفتم و هر طوری بود او را سوار موتور کردم و از صحنه دور شدیم. @hamnevisan
9️⃣ 📜بمب 🖌زهرا ملکوتی آفتاب درآمده است. سماور قل قل می‌کند. پسرم نان تازه خریده. دخترم با موهای خرگوشی مربای هویج را در سفره می گذارد. به ناهار فکر میکنم. چه بپزم؟ گوشت نداریم. یادم باشد بخرم. امروز سبزی بخرم و پاک کنم تا با ناهار بخوریم. یادم باشد لباسها را هم بشورم. اشکنه بخوریم؟ یادم باشد پسر را دکتر ببرم. دو روزه پا درد دارد. با صدای دعوای بچه ها از فکر بیرون می آیم. تا میخواهم قاعله را تمام کنم صدای آژیر بلند می شود. سریع بلند شده و بچه ها را بلند می کنم. با این شکم آبستن سخت است اما سعی میکنم تا سریع باشم. باید به پناهگاه برویم. صدای هواپیما را می شنوم. در چارچوب در بودم که جهان سیاه شد. یک صدای زنگ ممتد در گوشم زنگ میزند. چه شده؟ چرا این همه دود در هواست؟ بچه ها؟ دخترم؟ پسرم؟ تمام بدنم در میکند. چرا پاهایم را حس نمیکنم؟ بچه ام سالم است؟ چرا انقدر همهمه است؟ چشم هایم را که باز کردم در بیمارستان بودم. پاهایم حس نداشت. خوب نمی دیدم. فرزندم را در بطن حس نمیکردم. چه اتفاقی افتاده بود؟ تا صدای پرستار را شنیدم صدایش کردم. -پرستار؟ بچه های من کجان؟ یه دختر 3 ساله و یه پسر 6 ساله. دخترم لباس گلدار آبی پوشیده و پسرم پیراهن سبز به تن داشت. سکوت پرستار آزارم می دهد. دوباره میپرسم اما بلند تر. شاید نشنیده باشد. اما به جای جواب صدای گریه اش می آید. کلمه تسلیت میگویم را زمزمه می کند و می رود. ویرانه دیده ای؟ اگر ندیده ای به من نگاه کن. تمام زندگی ام در لحظه ای نابود شد. بمب همه من را گرفت. @hamnevisan
🔟 📜بیداری قبل از خواب ابدی 🖌آمنه عسکری منفرد پرونده‌ام باز شد... فهرست کارهای خوب و بد خودم را می‌دیدم؛ خرید نان تازه برای خانم پیر همسایه، درست کردن یک لیوان شربت خانگیِ خنک برای همسر، هدیه‌ی چند شاخه گل نرگس به یک دوست قدیمی، پخت کیکی که بچه‌ها دوست دارند. چقدر لذت‌بخش بود وقتی با لذت، تمامِ کیک شکلاتی خامه‌ای را که برای عصرانه برایشان پخته بودم، می‌خوردند... خدای من! همه‌ی کارهای ریز و درشت که حتی انجام بعضی از آنها را فراموش کرده‌بودم اینجا لیست شده بود. اما ناگهان ... ▪️سیلی به صورت دختر ۱۳ساله و کشاندن او روی زمین درحالی‌که نفس کودک از ترس در سینه حبس شده بود، هنوز صدای فریادهای او در گوشم است، ▪️سکته کردن پدر جوانی که نوجوان ۱۵ساله‌اش، از شدت ضربه‌ی باتوم به کما رفته، ▪️قتل یک زن باردار و جنین هشت ماهه، ناگهان با گوش دل شنیدم نوایی را که در گوشم فریاد کرد: «خانوم! شما به جُرم چندین مورد قتل و ضرب و جَرح چندین کودک، زن و مرد، محکوم به حبس در آتش دوزخید. تا ۱۵۰ سال برزخی...» و ناگهان از شدت وحشت، سردیِ وصف‌ناشدنی تمام وجودم را پر کرده بود، که ناگهان با صدای اذان صبح از خواب پریدم. چه بیداری شعف انگیزی! خدایا شکر، چه نوری! اما این فهرست سیاه که در خواب از قتل و جنایت دیدم چه بود!؟ من!؟ با هر سختی بود بلندشدم، وضو گرفتم و نماز صبحم را خواندم اما...هنوز قلبم در تپش بود. با نیت تفأل، قرآن را باز کردم...از دیدن آیه‌ی قرآن نفسم به شماره افتاد. «و لا تعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوَانِ». سریع سراغ تفسیر رفتم. امام صادق(علیه‌السلام) فرمودند:«بَقاء ظالم موجب ظلم است و آنکه بقاء آنان را دوست داشته باشد، ظلم را دوست دارد و هر که از آنها باشد داخل آتش می شود.» و لحظه‌ای سکوت و قدری تأمل. انگار آب سردی بر تنم ریختند. تمامِ روز ذهنم مشغول بود و به ‌دنبال خلوت می‌گشتم. در اولین فرصت که امورات خانه سر و سامان گرفت، خودم را با سرعت کنار مزار شهدای نزدیک خانه رساندم. محل قرارِ همیشگی با دوستان آسمانی... متوسل شدم و کم کم آرام شدم و به یاد آوردم. چند روز پیش به پیشنهاد خواهرم برای خرید به حراجیِ فروشگاه سر زدیم و یک سری از اجناس آمریکایی و آلمانی را ارزانتر از کالاهای ایرانی و حتی ارزانتر از قیمت اصلی خریدیم و از این کار خوشحال بودیم. به طور اتفاقی یکی از دوستان قدیمی هم در همان فروشگاه درحال خرید مواد غذایی بود، وقتی شعف ما را دید، به آرامی گفت: «می‌دونید آمریکا، آلمان و چند کشور غربی برای تجهیز کردن وسائل نظامی و جنگی اسرائیل، کمکهای مالی به آنجا ارسال می‌کنن و هر ریال خرید ما سود رساندن به اونهاست؟ شاید هم هزینه‌ی خرید یک گلوله به قلب کودک فلسطینی» و... خرید تمام شد. ▪️در حالی که از او خداحافظی می‌کردیم با خود فکر می‌کردم، هر از چند گاهی که ایراد ندارد، مواد خوراکی مثل شکلات نوتلا، نوشابه کوکا که دیگر خوراکی هستند. مگر بابت طعم دهنده هر نوشابه چقدر به اسرائیل کمک مالی می‌شود... عطرها که دیگر مستثنا هستند و... یادم آمد ماه گذشته در مسجد محله، امام جماعت حدیثی از پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه) خواند که فرمودند:«مَن أعانَ ظالِما علی ظُلمِهِ جاءَ یَومَ القِیامَةِ و علی جَبهَتِهِ مَکتوبٌ: آیِسٌ مِن رَحمَةِ اللّهِ. «هر که ستمگری را در ستمش یاری رساند، روز قیامت در حالی آید که بر پیشانیش نوشته شده: نومید از رحمت خدا.» سپس امام محله، فضای مجازی بیگانه را زمین دشمن خطاب کرده، ادامه داد:«حضور ما در آن فضا، کمک مالی زیادی به سرمایه‌دارانِ مستکبر آن می‌کنه و بخش زیادی از سود حاصل از آن برای قتل‌عام مسلمونای فلسطینی، یمنی و مردم مظلوم هزینه می‌شود.» پس نمازگزاران را به خروج از اینستا و واتساپ دعوت کرد. اما آنجا هم باخودم فکر کردم: «این کارها تندرویه ، حساب فضای مجازی که جداست، امروز همه از اینستاگرام و واتساپ استفاده می‌کنند، خارج شدن از این فضاها به صله‌ی رحم که دستور خداست ضربه می‌زنه، اصلا با نیت جهاد و آشنا کردن جوانان با چهره‌ی اسرائیل وارد می‌شم..» و دوباره سکوتی ممتد و... اکنون من در کنار مزار شهدا برای لحظه‌ای به خود آمدم و دنیا برایم تیره و تار شد. علت حال خراب خودم را در خواب فهمیدم. حبس در آتش برای ۱۵۰ سال برزخی ...به خاطر قتل، ضرب و جرح... آری! درحقیقت من با «اعمالی آگاهانه اما غافلانه»، آب در آسیاب دشمن ریخته‌ بودم و اینچنین در قتل زنان و کودکان فلسطینی شریک شده بودم و در عالم رؤیا به تلنگری ... و اینک من بودم و سجاده و استغفار، من بودم و اشک‌های بی‌امان، من بودم و برزخی از آتش که خودم ساخته بودم و باید خودم آن را گلستان می‌کردم. خدایا! شکرت که هنوز فرصت جبران دارم ، فرصت بیداری قبل از خواب ابدی... @hamnevisan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب؛ با در خدمت شما دوستانِ همراه هستیم. دعاگوی ما هم باشید در این مسیرِ بهشتی... در مشّایه‌ی حسین علیه‌السلام🌹
🏴«مارثون جهانی اربعین» 🖌سیده ناهید موسوی 🏴 با پاهای پیاده از مدینه به سمت سرزمین کربلا حرکت کرد و در مسیر کوفه شاگردش عطیه عوفی همراه او شد. روز بیستم ماه صفر به کربلا رسیدند. و شدند نخستین زائر حرم امام حسین علیه السلام. کسی که زیارت اربعین سید الشهداء، یادگار اوست، ایشان شخصی جز جابر بن عبدالله انصاری نیست. یکی از اصحاب پیامبر (ص) که در جنگ های زیادی در رکاب رسول خدا (ص) و امیرالمومنین (ع) شرکت کردند. و همواره مدافع پیامبر (ص) و اهل بیت علیهم السلام بودند. این حرکت از جابر بن عبدالله انصاری سرآغاز حرکت و پیاده روی بزرگ دلدادگان و عاشقان امام حسین (ع) در اربعین حسینی شد. 🏴هزار و چهارصد سال و اندی می‌گذرد. از هر نقطه دنیا که باشند، هوایی یا زمینی، از هر نوع نژاد و تبار با هر ملیتی، پیر یا جوان، زن یا مرد، کوچک یا بزرگ، همگی یک مقصد دارند.و مسیری که همیشه تکرار می‌شود اما تکراری نه. همان شاه راهی که به بهشت کربلا و حرم امام سوم شیعیان است منتهی می‌شود.امام حسین (ع)،تنها امامی که اربعین و زیارت اربعین دارند. تنهاامامی که قبر مطهرشان بیش از ده بار توسط ظالمان خراب شد تا اثری از آن باقی نماند!! اما همچنان پابرجاست.تنها امامی که بدون غسل و کفن دفن شدند. تنها امامی که سر مبارکش ازبدن جدا شد. تنها امامی که بعد از شهادتش‌خانواده‌اش اسیر شدند. و...این‌ها تنهامواردی از خصوصیات و ویژگی های امامی‌ ست که دعا تحت قبه‌ی ایشان به اجابت می‌رسد. 🏴 مسیری که یک روز تنها با قدم های جابر، و بعد از آن با قدم‌های شیعیان از هر نقطه جهان به روی همه گشوده شد. کربلایی که روزی بی وفایی خود را به سبط پیامبر (ص) ثابت کرد. اما اکنون، سیل جمعیت و زائران است که سرزمین کربلا را به عالم می شناساند. و دیگر فرقی نمی‌کند شیعه باشید یا از اهل سنت، تنها حُب الحسین است که همگی را سوار بر کشتی نجات می‌کند. اتفاقی بزرگ از نوع خود در جهان که برای بیان اتحاد و وحدت مسلمین کافی است. 🏴 و این شوق و حرارتِ عشق‌ به‌ اباعبدالله است. که در دل‌های‌مومنین خاموش‌نمی‌گردد. و بیش ازبیش‌ روشن‌تر وافروخته‌تر می‌شود. برکت وجود مبارک اباعبدالله وخون‌های‌ شهداست که سختی ها را هموار کرده است. درحالی‌که‌ اکثر مراسمات و موکب‌ها باهزینه‌های مردمی بصورت‌ خودجوش برپاست،و هر کس به اندازه اراده و عشقی که به ارباب دارد از جان و مال خود مایه می‌گذارد. در پایان سخن حقی از امام خمینی ره که فرمودند: «...محرم و صفر است که اسلام را نگه داشته است. فداکاری سید الشهداء (ع) است که اسلام را برای ما زنده نگه داشته است.»* *صحیفه امام، ج۱۵،ص۳۳۰ پایان
🏴کوله پشتی حسینی 🖌محبوبه حقیقت 🔹 کوله‌ پشتی‌ام را از کمد دیواری در می‌آورم. هر سال بعد از اتمام سفر آن را کنار می‌گذارم تا سال بعد باز هم با همین کوله راهی شوم. ▫️دو سه روزی است آن را آماده کرده‌ام. امشب با شوق عجیبی نگاهش می‌کردم. انگار لذتی از جنس ماوراء تمام وجودم را در برگرفت. از آن لحظه به بعد است که مرتب دلم نجوای با حسین را با خود زمزمه می‌کند. 🔶 دیگر تنها قرار و آرام دل بیقرارم حرکت به سوی اوست و قرار گرفتن در مسیر او....کاش می‌شد الی‌الابد. ▫️کاش می‌شد وقتی تمام وجودت با عطر حسین آغشته می‌شد و با دلت به او وصل می‌شدی دیگر بازگشتی به این عالم نداشتی. 🔹کاش عالم روزمرگی‌ها پیش چشمانت رنگ می‌باخت و تمام طول سالت با این سفر حسینی‌ می‌‌ماند. کاش عالم دانی تو را درگیر نمی‌کرد و با او همان عالی عالی می‌ماندی. ▫️کوله پشتی‌ام را خیلی دوست دارم. این کوله‌پشتی همراه و همقدم من بوده در سفر الی‌الحسین. و تنها مخصوص اوست. 💢 کوله من سهم سالیانه مرا از گناه بر دوش خود بار می‌کند و در طول مسیر فریاد برمی‌آورد این منم بنده عاصی پرودگار تو که جز تو برای بخشش گناهانش کسی را سراغ ندارد... پایان
🏴اربعین پدر دختری 🖌س.غلامرضاپور دوباره دارد دلم شور میزند. شور کارهای عقب مانده . چیزی به اربعین نمانده ولی من هنوز کار دارم تا برای پیاده روی آماده باشم. مانده ام کار این دنیا چرا تمامی ندارد. خیلی وقتها بی خیال انبوه کارهای ریز و درشتی که دارم ، می گیرم می خوابم . فقط برای اینکه از دست این دلشوره ها فرار کنم. اما خواب می بینم که همه دارند میروند ولی من هنوز دنبال کارهای نیمه تمامم ، می دوم. باید مثل پارسال بی خیال حضورشان شوم . اما امسال به این نیمه تمام ها ، درد های تازه جسمی هم اضافه شده. بچه ها مشتاق رفتن‌اند و من زمینگیر این درد تازه وارد. باید تصمیم بگیریم ... خانوادگی. * "مواظب خودتون باشیدا احترام بابارو حفظ کنیدا هوای همدیگه رو داشته باشیدا نمیگم اصلا دعوا نکنید یه خورده کمتر با هم دعوا کنید،کمتر کشش بدین دعواتون رو" چهارتایی می‌خندند. "هوای حجابتونم داشته باشید چند قدم بجای ما هم بردارید سلام ماروهم برسونید" اینها را می‌گویم و به نوبت از زیر قران ردشان می‌کنم. دستشان را به دست پدرشان و پدرشان را به امام حسین علیه السلام می‌سپارم. کوچه را که طی می‌کنند با زبانم چهار قل و ایه الکرسی و اللهم اجعلهم فی درعک الحصینه ،برایشان می خوانم و با چشمهایم قربان قد و بالایشان می‌روم. بوس های ارسالی آنها هم از وسط کوچه دانه دانه می‌آمد و روی گونه‌هایم می‌نشست. ایستادم تا ماشین از سر کوچه گذشت و اولین سفر اربعین پدر و دختری دخترهای من و پدرشان شروع شد. اصلا اربعین یعنی محکم تر شدن عاطفه پدرها و دخترها . ادامه دارد...1️⃣
🏴اربعین پدر دختری 🖌س.غلامرضاپور در حیاط را آرام بستم که از صدایش زینب بیدار نشود. بیدار می‌شد و می‌دید خواهرهایش نیستند حتما خیلی گریه میکرد. با اینکه دوسال و هفت ماه بیشتر ندارد اما به مدد عکسها و فیلمها انگار پیاده روی پارسال را بخاطر دارد. دو روز پیش که تلویزیون داشت تصاویر پیاده روی را نشان می داد، با همان زبان شیرینش به پدرش میگفت: "بابا منو کربلا می بری؟" خانه بدون بچه ها در سکوت خاصی فرو رفته. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. آرام کنار زینب دراز کشیدم اما انگار دست و دل چشمهایم هم به خواب نمی‌رود. یاد پارسال اولین سفر اربعینمان افتادم . "بچه ها از صبح مشغول بستن کوله هایشان بودند کمی سخت بود تقریبا نمیدانستیم چه چیزاهایی باید برداریم چه چیزهایی نباید... مثل شمال خانه مادر بزرگ رفتن نبود که کلی لباس رنگارنگ مناسب مهمانی و احیانا دورهمی های فامیلی و لوازمی که حالا شاااااید نیازمان شد، هم برداریم . قرار بود همراه کاروان اسرا به کربلا برویم پس باید این همراهی در ظاهرمان هم پیدا می بود.. طبق معمول ساک بچه ها را دوباره کنترل کردم تا بار اضافی برنداشته باشند. اینبار ۴تا کوله مدرسه و یک ساک زنانه دم دستی با یک کیف کمری برای پول و مدارک و یک ساک کوچک برای داروی های گیاهی ... برای حداقل یک هفته برای هفت نفر .... هنوز کربلا نرفته داشتیم تغییر می‌کردیم حداقل در سبک ساک بستنمان" و این تغییر امسال ملموس تر از پارسال بود. نفری سه دست لباس یک دست را که پوشیده اند یک دست در ساک و یک دست هم درماشین که وقتی برگشتند مهران ؛ تازه اگر نیاز شد... باقدری خورده ریزهای خوردنی و بهداشتی. حتی بستن کوله برای اربعین هم ادم ساز است. در همین فکرها بودم که تلفنم زنگ خورد. محمد بود که داشت دلبری می‌کرد. با ناله ی خنده داری گفت "خانم کجایی که دخترات به داد من نمیرسن؟ ساندویچ درست کردن برام ؛ فقط یه ذره مخلفات داره توش، نون خالیه ازگلوم پایین نمیره..." و بعد صدای خنده بچه ها آمد. صدای زهرا را هم شنیدم که انگار داشت غر می زد : چقدر کار مامان سخت بوده تومسافرتا .. ادامه دارد..2️⃣
🏴اینجا زمان می‌ایستد! 🖌مریم فلاح در این دنیای پر هیاهو، که هر چه تلاش می‌کنی از زمان و مکان عقب میفتی، هر چه می‌دَوی زمان زودتر از تو می‌رسد، اوقاتت آنقدر بی‌برکت است که گاهی از تلاش خسته می‌شوی و می‌خواهی به همه چیز پشتِ پا بزنی و قید همه چیز را بزنی... آن وقت سالی یکبار، اتفاقی در این میان میفتد، که با تمام وجود، توقف زمان را در یک مکان پر از انرژیِ مثبت، درک می کنی... این مکان سرزمین کربلا و این زمان فقط ایام اربعین است... حتی اگر بین تمام کارهای ریز و درشت زندگیِ پرتلاطمت توفیق حضور در این زمان و مکان را یافته باشی، درست از وقتی که عازم می‌شوی، دیگر حس گذرِ زمان را نداری، دیگر دغدغه‌ای جز رسیدن و درک مکان عاشقانه‌ی بین‌الحرمین در دل و ذهنت نیست... بی‌وقت‌ترین قسمت این عشق‌بازی، زمانی است که پا در میانه‌ی بین‌الحرمین گذاشته‌ای و گوشه‌ای دنج یافته‌ای، طوری‌که از سمتی چشم به گنبد ارباب و از سمتی دیگر چشم به گنبد علمدار وفادار داشته باشی، مدام چشم می‌گردانی و روح و جانت را صفا می‌بخشی... عاشقِ این اوقات بی‌وقتم. کاش هر انسانی که روی این کره‌ی خاکی نفس می‌کشد، چنین لحظاتی را تجربه کند... انتهای این آرزو، رسیدن به ظهور موعود است... زمانی که همه‌ی عالَم عاشق شوند، صاحبِ زمان خواهد آمد... به امید این روز به زودیِ زود. پایان
🏴بیابان جای بچه‌ها نیست 🖌ریحانه ابوترابی صبح تا عصر نمی‌شود خیلی راه رفت. باید سایه به سایه و کولر به کولر بچه ها را روی دست برد. آفتاب که کوچک و بزرگ سرش نمیشود. می‌تابد و می‌سوزاند. کاش سرش می‌شد...! ولی خودمانیم بیابان جای زن و بچه نیست. انگار اصلا آدم باید اربعین را خانوادگی بیاید تا مردش بعدا در جمع های خصوصی تر با رفیق و رفقایش بگوید : سخت است. بیابان جای زن و بچه نیست! همینطوری روضه هامصور می‌شود دیگر. تازه ما اینجا مهمانیم. مارا چون گریه کن حسینیم نمی‌زنند. حلوا حلوا می‌کنند. آخ اگر اشکی از چشم طفلی بیاید. سیل نوازش و عروسک و خوراکی و توجه و محبت است که سرازیر می‌شود.... ای حسین... ای حسین... کی می‌آید منتقم؟ ما بیشتر دوست داریم در راه تو به خاک و خون کشیده شویم حسین... پایان
🏴جامانده 🖌زهرا کبیری پور ‌می‌گویند، نگویید جامانده‌ایم ولی ما جامانده‌ایم دیگر.. جسم‌مان جامانده است در لابه‌لای روزمرگی‌هامان اگرچه روح‌مان پرواز کرده باشد. پایان
اربعین پدر دختری 🖌س.غلامرضاپور باید خودم رابرای نق زدن‌های زینب آماده می‌کردم. خوراکی های جورواجوری که برایش خریده بودیم تنها لحظات کوتاهی می‌توانست مشغولش کند. اسباب بازی و تلویزیون هم خیلی سرگرمی‌های جالبی برایش نبودند. او بیشتر ساعات روز را با خواهرهایش به بازی و نقاشی و ...می‌گذراند. و حالا جای خالی آنها را باید یک جوری پر می‌کردم. برنامه یک دورهمی را برای شب با خاله ها و دختر خاله هایش چیدم و مشغول مرتب کردن خانه شدم. از خواب که بیدار شد فکر‌‌ کرد خواهرهایش رفته‌اند کلاس و بابا رفته تا آن‌ها را بیاورد. بعدازظهر کم‌کم داشت از نبودنشان کلافه میشد که ریحانه پیغام صوتی فرستاد. من‌که گوش به‌ زنگ بودم سریع پیغامش را باز کردم . اصلا فکرش را هم نمی‌کردم با شنیدن صدای ریحانه، بهم بریزد. بغض کرد و روی زمین دراز کشید . گفت "آجیا نرفتن کلاس؟ رفتن کربلا؟" مانده بودم چه بگویم:" زود میان مامان جون. الان خاله ها میان بچه ها میان یک عالمه بازی می‌کنیم." خداروشکر مهمان‌ها زود رسیدند . تا شب مشغول بازی شد. قرار شد خاله ها خوابیدن هم پیش ما بمانند . رختخوابهارا در هال پهن کردیم . قبل از خواب خاله وحیده پرسید: "ظاهرا مرز مهران شلوغ بوده. تا مرز هم پیاده روی داشتن؟" داشتم برایش توضیح می‌دادم که :" نه منکه با بچه ها و پدرشون صحبت کردم گفتن با ماشین تا مرز اومدن و خیلی راحت...." که یکهو زینب شروع کرد به گریه کردن ... پرسیدم:" چی شده مامان؟" با صدای نق دار و درحالیکه همزمان داشت محتوای شیشه پستانکش را می‌خورد گفت : "نگو دلم تنگ میسه." تابخوابد دیگر حرفی نزدم. اما در دلم قربان صدقه‌ی آن سه ساله ای رفتم که یک روز از صبح تا غروب پدر و برادرهایش را .... ادامه دارد...3️⃣
🏴وقتی که ماه کامل بود... 🖌نجمه صالحی برای اولین بار بود که پیاده‌روی را از طریق حله آغاز می‌کردیم، این طریق از جمله مسیرهایی است که موکب کم است و مشایه کمتر اما برای تندروها بسیار مناسب است! اغلب افرادی‌که در مسیر مشایه، حضور داشتند عراقی‌ و عرب زبان بودند و تعداد کمی از ایرانیان این راه را انتخاب کرده بودند شاید هم به دلیل عدم آشنایی! البته اگر همسفر، دوست و همکار عراقی‌ام نبود شاید ما هم همان مسیر هر ساله را انتخاب می‌کردیم! اما قطعا از زیبایی‌هایی این مسیر محروم می‌ماندیم! جاده در شب خیلی زیباتر شده بود، نور کامل ماه در جاده زائرین را از نور چراغ بی‌نیاز می‌کرد! در حال پیاده‌روی برای تعدادی از دوستان و اساتیدم چند فایل صوتی ارسال کردم تا در حال و هوای دقایقی از مسیر شریک شوند، دوست عزیزی بعد از شنیدن صدایم، پرسید: شب تاریک است نمی‌ترسید! خیالش را راحت کردم که به لطف سلطان عشق ازلی خیالمان جمع است! تصویر ماه کامل در میان درختان نخل یکی از زیباترین تصاویری بود که در قاب دوربین ثبت کردیم! پایان