eitaa logo
هم نویسان
271 دنبال‌کننده
172 عکس
30 ویدیو
95 فایل
💠‌ با هم بنویسیم تا به، ادبیات، فرهنگ و تمدن برسیم https://eitaa.com/joinchat/2477260908C5a78446aac سردبیر: @Jahaderevayat 🔻ارسال یادداشت و کوتاه‌نوشت #هم_نویسان
مشاهده در ایتا
دانلود
9️⃣ 📜بمب 🖌زهرا ملکوتی آفتاب درآمده است. سماور قل قل می‌کند. پسرم نان تازه خریده. دخترم با موهای خرگوشی مربای هویج را در سفره می گذارد. به ناهار فکر میکنم. چه بپزم؟ گوشت نداریم. یادم باشد بخرم. امروز سبزی بخرم و پاک کنم تا با ناهار بخوریم. یادم باشد لباسها را هم بشورم. اشکنه بخوریم؟ یادم باشد پسر را دکتر ببرم. دو روزه پا درد دارد. با صدای دعوای بچه ها از فکر بیرون می آیم. تا میخواهم قاعله را تمام کنم صدای آژیر بلند می شود. سریع بلند شده و بچه ها را بلند می کنم. با این شکم آبستن سخت است اما سعی میکنم تا سریع باشم. باید به پناهگاه برویم. صدای هواپیما را می شنوم. در چارچوب در بودم که جهان سیاه شد. یک صدای زنگ ممتد در گوشم زنگ میزند. چه شده؟ چرا این همه دود در هواست؟ بچه ها؟ دخترم؟ پسرم؟ تمام بدنم در میکند. چرا پاهایم را حس نمیکنم؟ بچه ام سالم است؟ چرا انقدر همهمه است؟ چشم هایم را که باز کردم در بیمارستان بودم. پاهایم حس نداشت. خوب نمی دیدم. فرزندم را در بطن حس نمیکردم. چه اتفاقی افتاده بود؟ تا صدای پرستار را شنیدم صدایش کردم. -پرستار؟ بچه های من کجان؟ یه دختر 3 ساله و یه پسر 6 ساله. دخترم لباس گلدار آبی پوشیده و پسرم پیراهن سبز به تن داشت. سکوت پرستار آزارم می دهد. دوباره میپرسم اما بلند تر. شاید نشنیده باشد. اما به جای جواب صدای گریه اش می آید. کلمه تسلیت میگویم را زمزمه می کند و می رود. ویرانه دیده ای؟ اگر ندیده ای به من نگاه کن. تمام زندگی ام در لحظه ای نابود شد. بمب همه من را گرفت. @hamnevisan
🔟 📜بیداری قبل از خواب ابدی 🖌آمنه عسکری منفرد پرونده‌ام باز شد... فهرست کارهای خوب و بد خودم را می‌دیدم؛ خرید نان تازه برای خانم پیر همسایه، درست کردن یک لیوان شربت خانگیِ خنک برای همسر، هدیه‌ی چند شاخه گل نرگس به یک دوست قدیمی، پخت کیکی که بچه‌ها دوست دارند. چقدر لذت‌بخش بود وقتی با لذت، تمامِ کیک شکلاتی خامه‌ای را که برای عصرانه برایشان پخته بودم، می‌خوردند... خدای من! همه‌ی کارهای ریز و درشت که حتی انجام بعضی از آنها را فراموش کرده‌بودم اینجا لیست شده بود. اما ناگهان ... ▪️سیلی به صورت دختر ۱۳ساله و کشاندن او روی زمین درحالی‌که نفس کودک از ترس در سینه حبس شده بود، هنوز صدای فریادهای او در گوشم است، ▪️سکته کردن پدر جوانی که نوجوان ۱۵ساله‌اش، از شدت ضربه‌ی باتوم به کما رفته، ▪️قتل یک زن باردار و جنین هشت ماهه، ناگهان با گوش دل شنیدم نوایی را که در گوشم فریاد کرد: «خانوم! شما به جُرم چندین مورد قتل و ضرب و جَرح چندین کودک، زن و مرد، محکوم به حبس در آتش دوزخید. تا ۱۵۰ سال برزخی...» و ناگهان از شدت وحشت، سردیِ وصف‌ناشدنی تمام وجودم را پر کرده بود، که ناگهان با صدای اذان صبح از خواب پریدم. چه بیداری شعف انگیزی! خدایا شکر، چه نوری! اما این فهرست سیاه که در خواب از قتل و جنایت دیدم چه بود!؟ من!؟ با هر سختی بود بلندشدم، وضو گرفتم و نماز صبحم را خواندم اما...هنوز قلبم در تپش بود. با نیت تفأل، قرآن را باز کردم...از دیدن آیه‌ی قرآن نفسم به شماره افتاد. «و لا تعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوَانِ». سریع سراغ تفسیر رفتم. امام صادق(علیه‌السلام) فرمودند:«بَقاء ظالم موجب ظلم است و آنکه بقاء آنان را دوست داشته باشد، ظلم را دوست دارد و هر که از آنها باشد داخل آتش می شود.» و لحظه‌ای سکوت و قدری تأمل. انگار آب سردی بر تنم ریختند. تمامِ روز ذهنم مشغول بود و به ‌دنبال خلوت می‌گشتم. در اولین فرصت که امورات خانه سر و سامان گرفت، خودم را با سرعت کنار مزار شهدای نزدیک خانه رساندم. محل قرارِ همیشگی با دوستان آسمانی... متوسل شدم و کم کم آرام شدم و به یاد آوردم. چند روز پیش به پیشنهاد خواهرم برای خرید به حراجیِ فروشگاه سر زدیم و یک سری از اجناس آمریکایی و آلمانی را ارزانتر از کالاهای ایرانی و حتی ارزانتر از قیمت اصلی خریدیم و از این کار خوشحال بودیم. به طور اتفاقی یکی از دوستان قدیمی هم در همان فروشگاه درحال خرید مواد غذایی بود، وقتی شعف ما را دید، به آرامی گفت: «می‌دونید آمریکا، آلمان و چند کشور غربی برای تجهیز کردن وسائل نظامی و جنگی اسرائیل، کمکهای مالی به آنجا ارسال می‌کنن و هر ریال خرید ما سود رساندن به اونهاست؟ شاید هم هزینه‌ی خرید یک گلوله به قلب کودک فلسطینی» و... خرید تمام شد. ▪️در حالی که از او خداحافظی می‌کردیم با خود فکر می‌کردم، هر از چند گاهی که ایراد ندارد، مواد خوراکی مثل شکلات نوتلا، نوشابه کوکا که دیگر خوراکی هستند. مگر بابت طعم دهنده هر نوشابه چقدر به اسرائیل کمک مالی می‌شود... عطرها که دیگر مستثنا هستند و... یادم آمد ماه گذشته در مسجد محله، امام جماعت حدیثی از پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه) خواند که فرمودند:«مَن أعانَ ظالِما علی ظُلمِهِ جاءَ یَومَ القِیامَةِ و علی جَبهَتِهِ مَکتوبٌ: آیِسٌ مِن رَحمَةِ اللّهِ. «هر که ستمگری را در ستمش یاری رساند، روز قیامت در حالی آید که بر پیشانیش نوشته شده: نومید از رحمت خدا.» سپس امام محله، فضای مجازی بیگانه را زمین دشمن خطاب کرده، ادامه داد:«حضور ما در آن فضا، کمک مالی زیادی به سرمایه‌دارانِ مستکبر آن می‌کنه و بخش زیادی از سود حاصل از آن برای قتل‌عام مسلمونای فلسطینی، یمنی و مردم مظلوم هزینه می‌شود.» پس نمازگزاران را به خروج از اینستا و واتساپ دعوت کرد. اما آنجا هم باخودم فکر کردم: «این کارها تندرویه ، حساب فضای مجازی که جداست، امروز همه از اینستاگرام و واتساپ استفاده می‌کنند، خارج شدن از این فضاها به صله‌ی رحم که دستور خداست ضربه می‌زنه، اصلا با نیت جهاد و آشنا کردن جوانان با چهره‌ی اسرائیل وارد می‌شم..» و دوباره سکوتی ممتد و... اکنون من در کنار مزار شهدا برای لحظه‌ای به خود آمدم و دنیا برایم تیره و تار شد. علت حال خراب خودم را در خواب فهمیدم. حبس در آتش برای ۱۵۰ سال برزخی ...به خاطر قتل، ضرب و جرح... آری! درحقیقت من با «اعمالی آگاهانه اما غافلانه»، آب در آسیاب دشمن ریخته‌ بودم و اینچنین در قتل زنان و کودکان فلسطینی شریک شده بودم و در عالم رؤیا به تلنگری ... و اینک من بودم و سجاده و استغفار، من بودم و اشک‌های بی‌امان، من بودم و برزخی از آتش که خودم ساخته بودم و باید خودم آن را گلستان می‌کردم. خدایا! شکرت که هنوز فرصت جبران دارم ، فرصت بیداری قبل از خواب ابدی... @hamnevisan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب؛ با در خدمت شما دوستانِ همراه هستیم. دعاگوی ما هم باشید در این مسیرِ بهشتی... در مشّایه‌ی حسین علیه‌السلام🌹
🏴«مارثون جهانی اربعین» 🖌سیده ناهید موسوی 🏴 با پاهای پیاده از مدینه به سمت سرزمین کربلا حرکت کرد و در مسیر کوفه شاگردش عطیه عوفی همراه او شد. روز بیستم ماه صفر به کربلا رسیدند. و شدند نخستین زائر حرم امام حسین علیه السلام. کسی که زیارت اربعین سید الشهداء، یادگار اوست، ایشان شخصی جز جابر بن عبدالله انصاری نیست. یکی از اصحاب پیامبر (ص) که در جنگ های زیادی در رکاب رسول خدا (ص) و امیرالمومنین (ع) شرکت کردند. و همواره مدافع پیامبر (ص) و اهل بیت علیهم السلام بودند. این حرکت از جابر بن عبدالله انصاری سرآغاز حرکت و پیاده روی بزرگ دلدادگان و عاشقان امام حسین (ع) در اربعین حسینی شد. 🏴هزار و چهارصد سال و اندی می‌گذرد. از هر نقطه دنیا که باشند، هوایی یا زمینی، از هر نوع نژاد و تبار با هر ملیتی، پیر یا جوان، زن یا مرد، کوچک یا بزرگ، همگی یک مقصد دارند.و مسیری که همیشه تکرار می‌شود اما تکراری نه. همان شاه راهی که به بهشت کربلا و حرم امام سوم شیعیان است منتهی می‌شود.امام حسین (ع)،تنها امامی که اربعین و زیارت اربعین دارند. تنهاامامی که قبر مطهرشان بیش از ده بار توسط ظالمان خراب شد تا اثری از آن باقی نماند!! اما همچنان پابرجاست.تنها امامی که بدون غسل و کفن دفن شدند. تنها امامی که سر مبارکش ازبدن جدا شد. تنها امامی که بعد از شهادتش‌خانواده‌اش اسیر شدند. و...این‌ها تنهامواردی از خصوصیات و ویژگی های امامی‌ ست که دعا تحت قبه‌ی ایشان به اجابت می‌رسد. 🏴 مسیری که یک روز تنها با قدم های جابر، و بعد از آن با قدم‌های شیعیان از هر نقطه جهان به روی همه گشوده شد. کربلایی که روزی بی وفایی خود را به سبط پیامبر (ص) ثابت کرد. اما اکنون، سیل جمعیت و زائران است که سرزمین کربلا را به عالم می شناساند. و دیگر فرقی نمی‌کند شیعه باشید یا از اهل سنت، تنها حُب الحسین است که همگی را سوار بر کشتی نجات می‌کند. اتفاقی بزرگ از نوع خود در جهان که برای بیان اتحاد و وحدت مسلمین کافی است. 🏴 و این شوق و حرارتِ عشق‌ به‌ اباعبدالله است. که در دل‌های‌مومنین خاموش‌نمی‌گردد. و بیش ازبیش‌ روشن‌تر وافروخته‌تر می‌شود. برکت وجود مبارک اباعبدالله وخون‌های‌ شهداست که سختی ها را هموار کرده است. درحالی‌که‌ اکثر مراسمات و موکب‌ها باهزینه‌های مردمی بصورت‌ خودجوش برپاست،و هر کس به اندازه اراده و عشقی که به ارباب دارد از جان و مال خود مایه می‌گذارد. در پایان سخن حقی از امام خمینی ره که فرمودند: «...محرم و صفر است که اسلام را نگه داشته است. فداکاری سید الشهداء (ع) است که اسلام را برای ما زنده نگه داشته است.»* *صحیفه امام، ج۱۵،ص۳۳۰ پایان
🏴کوله پشتی حسینی 🖌محبوبه حقیقت 🔹 کوله‌ پشتی‌ام را از کمد دیواری در می‌آورم. هر سال بعد از اتمام سفر آن را کنار می‌گذارم تا سال بعد باز هم با همین کوله راهی شوم. ▫️دو سه روزی است آن را آماده کرده‌ام. امشب با شوق عجیبی نگاهش می‌کردم. انگار لذتی از جنس ماوراء تمام وجودم را در برگرفت. از آن لحظه به بعد است که مرتب دلم نجوای با حسین را با خود زمزمه می‌کند. 🔶 دیگر تنها قرار و آرام دل بیقرارم حرکت به سوی اوست و قرار گرفتن در مسیر او....کاش می‌شد الی‌الابد. ▫️کاش می‌شد وقتی تمام وجودت با عطر حسین آغشته می‌شد و با دلت به او وصل می‌شدی دیگر بازگشتی به این عالم نداشتی. 🔹کاش عالم روزمرگی‌ها پیش چشمانت رنگ می‌باخت و تمام طول سالت با این سفر حسینی‌ می‌‌ماند. کاش عالم دانی تو را درگیر نمی‌کرد و با او همان عالی عالی می‌ماندی. ▫️کوله پشتی‌ام را خیلی دوست دارم. این کوله‌پشتی همراه و همقدم من بوده در سفر الی‌الحسین. و تنها مخصوص اوست. 💢 کوله من سهم سالیانه مرا از گناه بر دوش خود بار می‌کند و در طول مسیر فریاد برمی‌آورد این منم بنده عاصی پرودگار تو که جز تو برای بخشش گناهانش کسی را سراغ ندارد... پایان
🏴اربعین پدر دختری 🖌س.غلامرضاپور دوباره دارد دلم شور میزند. شور کارهای عقب مانده . چیزی به اربعین نمانده ولی من هنوز کار دارم تا برای پیاده روی آماده باشم. مانده ام کار این دنیا چرا تمامی ندارد. خیلی وقتها بی خیال انبوه کارهای ریز و درشتی که دارم ، می گیرم می خوابم . فقط برای اینکه از دست این دلشوره ها فرار کنم. اما خواب می بینم که همه دارند میروند ولی من هنوز دنبال کارهای نیمه تمامم ، می دوم. باید مثل پارسال بی خیال حضورشان شوم . اما امسال به این نیمه تمام ها ، درد های تازه جسمی هم اضافه شده. بچه ها مشتاق رفتن‌اند و من زمینگیر این درد تازه وارد. باید تصمیم بگیریم ... خانوادگی. * "مواظب خودتون باشیدا احترام بابارو حفظ کنیدا هوای همدیگه رو داشته باشیدا نمیگم اصلا دعوا نکنید یه خورده کمتر با هم دعوا کنید،کمتر کشش بدین دعواتون رو" چهارتایی می‌خندند. "هوای حجابتونم داشته باشید چند قدم بجای ما هم بردارید سلام ماروهم برسونید" اینها را می‌گویم و به نوبت از زیر قران ردشان می‌کنم. دستشان را به دست پدرشان و پدرشان را به امام حسین علیه السلام می‌سپارم. کوچه را که طی می‌کنند با زبانم چهار قل و ایه الکرسی و اللهم اجعلهم فی درعک الحصینه ،برایشان می خوانم و با چشمهایم قربان قد و بالایشان می‌روم. بوس های ارسالی آنها هم از وسط کوچه دانه دانه می‌آمد و روی گونه‌هایم می‌نشست. ایستادم تا ماشین از سر کوچه گذشت و اولین سفر اربعین پدر و دختری دخترهای من و پدرشان شروع شد. اصلا اربعین یعنی محکم تر شدن عاطفه پدرها و دخترها . ادامه دارد...1️⃣
🏴اربعین پدر دختری 🖌س.غلامرضاپور در حیاط را آرام بستم که از صدایش زینب بیدار نشود. بیدار می‌شد و می‌دید خواهرهایش نیستند حتما خیلی گریه میکرد. با اینکه دوسال و هفت ماه بیشتر ندارد اما به مدد عکسها و فیلمها انگار پیاده روی پارسال را بخاطر دارد. دو روز پیش که تلویزیون داشت تصاویر پیاده روی را نشان می داد، با همان زبان شیرینش به پدرش میگفت: "بابا منو کربلا می بری؟" خانه بدون بچه ها در سکوت خاصی فرو رفته. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. آرام کنار زینب دراز کشیدم اما انگار دست و دل چشمهایم هم به خواب نمی‌رود. یاد پارسال اولین سفر اربعینمان افتادم . "بچه ها از صبح مشغول بستن کوله هایشان بودند کمی سخت بود تقریبا نمیدانستیم چه چیزاهایی باید برداریم چه چیزهایی نباید... مثل شمال خانه مادر بزرگ رفتن نبود که کلی لباس رنگارنگ مناسب مهمانی و احیانا دورهمی های فامیلی و لوازمی که حالا شاااااید نیازمان شد، هم برداریم . قرار بود همراه کاروان اسرا به کربلا برویم پس باید این همراهی در ظاهرمان هم پیدا می بود.. طبق معمول ساک بچه ها را دوباره کنترل کردم تا بار اضافی برنداشته باشند. اینبار ۴تا کوله مدرسه و یک ساک زنانه دم دستی با یک کیف کمری برای پول و مدارک و یک ساک کوچک برای داروی های گیاهی ... برای حداقل یک هفته برای هفت نفر .... هنوز کربلا نرفته داشتیم تغییر می‌کردیم حداقل در سبک ساک بستنمان" و این تغییر امسال ملموس تر از پارسال بود. نفری سه دست لباس یک دست را که پوشیده اند یک دست در ساک و یک دست هم درماشین که وقتی برگشتند مهران ؛ تازه اگر نیاز شد... باقدری خورده ریزهای خوردنی و بهداشتی. حتی بستن کوله برای اربعین هم ادم ساز است. در همین فکرها بودم که تلفنم زنگ خورد. محمد بود که داشت دلبری می‌کرد. با ناله ی خنده داری گفت "خانم کجایی که دخترات به داد من نمیرسن؟ ساندویچ درست کردن برام ؛ فقط یه ذره مخلفات داره توش، نون خالیه ازگلوم پایین نمیره..." و بعد صدای خنده بچه ها آمد. صدای زهرا را هم شنیدم که انگار داشت غر می زد : چقدر کار مامان سخت بوده تومسافرتا .. ادامه دارد..2️⃣
🏴اینجا زمان می‌ایستد! 🖌مریم فلاح در این دنیای پر هیاهو، که هر چه تلاش می‌کنی از زمان و مکان عقب میفتی، هر چه می‌دَوی زمان زودتر از تو می‌رسد، اوقاتت آنقدر بی‌برکت است که گاهی از تلاش خسته می‌شوی و می‌خواهی به همه چیز پشتِ پا بزنی و قید همه چیز را بزنی... آن وقت سالی یکبار، اتفاقی در این میان میفتد، که با تمام وجود، توقف زمان را در یک مکان پر از انرژیِ مثبت، درک می کنی... این مکان سرزمین کربلا و این زمان فقط ایام اربعین است... حتی اگر بین تمام کارهای ریز و درشت زندگیِ پرتلاطمت توفیق حضور در این زمان و مکان را یافته باشی، درست از وقتی که عازم می‌شوی، دیگر حس گذرِ زمان را نداری، دیگر دغدغه‌ای جز رسیدن و درک مکان عاشقانه‌ی بین‌الحرمین در دل و ذهنت نیست... بی‌وقت‌ترین قسمت این عشق‌بازی، زمانی است که پا در میانه‌ی بین‌الحرمین گذاشته‌ای و گوشه‌ای دنج یافته‌ای، طوری‌که از سمتی چشم به گنبد ارباب و از سمتی دیگر چشم به گنبد علمدار وفادار داشته باشی، مدام چشم می‌گردانی و روح و جانت را صفا می‌بخشی... عاشقِ این اوقات بی‌وقتم. کاش هر انسانی که روی این کره‌ی خاکی نفس می‌کشد، چنین لحظاتی را تجربه کند... انتهای این آرزو، رسیدن به ظهور موعود است... زمانی که همه‌ی عالَم عاشق شوند، صاحبِ زمان خواهد آمد... به امید این روز به زودیِ زود. پایان
🏴بیابان جای بچه‌ها نیست 🖌ریحانه ابوترابی صبح تا عصر نمی‌شود خیلی راه رفت. باید سایه به سایه و کولر به کولر بچه ها را روی دست برد. آفتاب که کوچک و بزرگ سرش نمیشود. می‌تابد و می‌سوزاند. کاش سرش می‌شد...! ولی خودمانیم بیابان جای زن و بچه نیست. انگار اصلا آدم باید اربعین را خانوادگی بیاید تا مردش بعدا در جمع های خصوصی تر با رفیق و رفقایش بگوید : سخت است. بیابان جای زن و بچه نیست! همینطوری روضه هامصور می‌شود دیگر. تازه ما اینجا مهمانیم. مارا چون گریه کن حسینیم نمی‌زنند. حلوا حلوا می‌کنند. آخ اگر اشکی از چشم طفلی بیاید. سیل نوازش و عروسک و خوراکی و توجه و محبت است که سرازیر می‌شود.... ای حسین... ای حسین... کی می‌آید منتقم؟ ما بیشتر دوست داریم در راه تو به خاک و خون کشیده شویم حسین... پایان
🏴جامانده 🖌زهرا کبیری پور ‌می‌گویند، نگویید جامانده‌ایم ولی ما جامانده‌ایم دیگر.. جسم‌مان جامانده است در لابه‌لای روزمرگی‌هامان اگرچه روح‌مان پرواز کرده باشد. پایان
اربعین پدر دختری 🖌س.غلامرضاپور باید خودم رابرای نق زدن‌های زینب آماده می‌کردم. خوراکی های جورواجوری که برایش خریده بودیم تنها لحظات کوتاهی می‌توانست مشغولش کند. اسباب بازی و تلویزیون هم خیلی سرگرمی‌های جالبی برایش نبودند. او بیشتر ساعات روز را با خواهرهایش به بازی و نقاشی و ...می‌گذراند. و حالا جای خالی آنها را باید یک جوری پر می‌کردم. برنامه یک دورهمی را برای شب با خاله ها و دختر خاله هایش چیدم و مشغول مرتب کردن خانه شدم. از خواب که بیدار شد فکر‌‌ کرد خواهرهایش رفته‌اند کلاس و بابا رفته تا آن‌ها را بیاورد. بعدازظهر کم‌کم داشت از نبودنشان کلافه میشد که ریحانه پیغام صوتی فرستاد. من‌که گوش به‌ زنگ بودم سریع پیغامش را باز کردم . اصلا فکرش را هم نمی‌کردم با شنیدن صدای ریحانه، بهم بریزد. بغض کرد و روی زمین دراز کشید . گفت "آجیا نرفتن کلاس؟ رفتن کربلا؟" مانده بودم چه بگویم:" زود میان مامان جون. الان خاله ها میان بچه ها میان یک عالمه بازی می‌کنیم." خداروشکر مهمان‌ها زود رسیدند . تا شب مشغول بازی شد. قرار شد خاله ها خوابیدن هم پیش ما بمانند . رختخوابهارا در هال پهن کردیم . قبل از خواب خاله وحیده پرسید: "ظاهرا مرز مهران شلوغ بوده. تا مرز هم پیاده روی داشتن؟" داشتم برایش توضیح می‌دادم که :" نه منکه با بچه ها و پدرشون صحبت کردم گفتن با ماشین تا مرز اومدن و خیلی راحت...." که یکهو زینب شروع کرد به گریه کردن ... پرسیدم:" چی شده مامان؟" با صدای نق دار و درحالیکه همزمان داشت محتوای شیشه پستانکش را می‌خورد گفت : "نگو دلم تنگ میسه." تابخوابد دیگر حرفی نزدم. اما در دلم قربان صدقه‌ی آن سه ساله ای رفتم که یک روز از صبح تا غروب پدر و برادرهایش را .... ادامه دارد...3️⃣