#روایتنویسی_اربعین
🏴بیابان جای بچهها نیست
🖌ریحانه ابوترابی
صبح تا عصر نمیشود خیلی راه رفت.
باید سایه به سایه و کولر به کولر بچه ها را روی دست برد. آفتاب که کوچک و بزرگ سرش نمیشود. میتابد و میسوزاند.
کاش سرش میشد...!
ولی خودمانیم
بیابان جای زن و بچه نیست.
انگار اصلا آدم باید اربعین را خانوادگی بیاید تا مردش بعدا در جمع های خصوصی تر با رفیق و رفقایش بگوید : سخت است. بیابان جای زن و بچه نیست!
همینطوری روضه هامصور میشود دیگر.
تازه ما اینجا مهمانیم. مارا چون گریه کن حسینیم نمیزنند. حلوا حلوا میکنند.
آخ اگر اشکی از چشم طفلی بیاید. سیل نوازش و عروسک و خوراکی و توجه و محبت است که سرازیر میشود....
ای حسین...
ای حسین...
کی میآید منتقم؟
ما بیشتر دوست داریم در راه تو به خاک و خون کشیده شویم حسین...
پایان
#روایتنویسی_اربعین
🏴جامانده
🖌زهرا کبیری پور
میگویند، نگویید جاماندهایم
ولی ما جاماندهایم دیگر..
جسممان جامانده است در لابهلای روزمرگیهامان اگرچه روحمان پرواز کرده باشد.
پایان
#روایتنویسی_اربعین
اربعین پدر دختری
🖌س.غلامرضاپور
باید خودم رابرای نق زدنهای زینب آماده میکردم. خوراکی های جورواجوری که برایش خریده بودیم تنها لحظات کوتاهی میتوانست مشغولش کند.
اسباب بازی و تلویزیون هم خیلی سرگرمیهای جالبی برایش نبودند.
او بیشتر ساعات روز را با خواهرهایش به بازی و نقاشی و ...میگذراند.
و حالا جای خالی آنها را باید یک جوری پر میکردم.
برنامه یک دورهمی را برای شب با خاله ها و دختر خاله هایش چیدم و مشغول مرتب کردن خانه شدم.
از خواب که بیدار شد فکر کرد خواهرهایش رفتهاند کلاس و بابا رفته تا آنها را بیاورد.
بعدازظهر کمکم داشت از نبودنشان کلافه میشد که ریحانه پیغام صوتی فرستاد.
منکه گوش به زنگ بودم سریع پیغامش را باز کردم .
اصلا فکرش را هم نمیکردم با شنیدن صدای ریحانه، بهم بریزد.
بغض کرد و روی زمین دراز کشید . گفت "آجیا نرفتن کلاس؟ رفتن کربلا؟"
مانده بودم چه بگویم:" زود میان مامان جون. الان خاله ها میان
بچه ها میان
یک عالمه بازی میکنیم."
خداروشکر مهمانها زود رسیدند . تا شب مشغول بازی شد.
قرار شد خاله ها خوابیدن هم پیش ما بمانند . رختخوابهارا در هال پهن کردیم .
قبل از خواب خاله وحیده پرسید: "ظاهرا مرز مهران شلوغ بوده. تا مرز هم پیاده روی داشتن؟"
داشتم برایش توضیح میدادم که :" نه منکه با بچه ها و پدرشون صحبت کردم گفتن با ماشین تا مرز اومدن و خیلی راحت...." که یکهو زینب شروع کرد به گریه کردن ...
پرسیدم:" چی شده مامان؟"
با صدای نق دار و درحالیکه همزمان داشت محتوای شیشه پستانکش را میخورد گفت : "نگو دلم تنگ میسه."
تابخوابد دیگر حرفی نزدم.
اما در دلم قربان صدقهی آن سه ساله ای رفتم که یک روز از صبح تا غروب پدر و برادرهایش را ....
ادامه دارد...3️⃣
#روایتنویسی_اربعین
🏴وقتی که ماه کامل بود...
🖌نجمه صالحی
برای اولین بار بود که پیادهروی را از طریق حله آغاز میکردیم، این طریق از جمله مسیرهایی است که موکب کم است و مشایه کمتر اما برای تندروها بسیار مناسب است!
اغلب افرادیکه در مسیر مشایه، حضور داشتند عراقی و عرب زبان بودند و تعداد کمی از ایرانیان این راه را انتخاب کرده بودند شاید هم به دلیل عدم آشنایی! البته اگر همسفر، دوست و همکار عراقیام نبود شاید ما هم همان مسیر هر ساله را انتخاب میکردیم! اما قطعا از زیباییهایی این مسیر محروم میماندیم!
جاده در شب خیلی زیباتر شده بود، نور کامل ماه در جاده زائرین را از نور چراغ بینیاز میکرد!
در حال پیادهروی برای تعدادی از دوستان و اساتیدم چند فایل صوتی ارسال کردم تا در حال و هوای دقایقی از مسیر شریک شوند، دوست عزیزی بعد از شنیدن صدایم، پرسید: شب تاریک است نمیترسید! خیالش را راحت کردم که به لطف سلطان عشق ازلی خیالمان جمع است!
تصویر ماه کامل در میان درختان نخل یکی از زیباترین تصاویری بود که در قاب دوربین ثبت کردیم!
پایان
#روایتنویسی_اربعین
🏴 اربعین مهدوی
🖌هادی حمیدی
من الغریب الی الحبیب...
با "لبیک یا حسین" باید برخاست جوشید و رفت.
گرچه در هیأت و حسینیه و محراب هم میتوان سلامش داد ولی نه، این رسم عاشقی نیست باید آن سرزمین حماسه را نفس کشید و به وصالش رسید به آغوشش گرفت تنگ تنگ...
موکب به موکب پنجه در رنجهای ریز و درشت سفر، منزل به منزل باید رفت چای و قهوه تلخ عراقی را نوشید، لقمههای محبت میزبان را تناول کرد و نمکگیرش شد و به مقصد و مقصود مشرف شد.
چه زیباست ساعت وصال با حقیقت عشق و عشق تمام.دیدگان بارانی میشود و مروارید اشک بر گونهها میغلتد از بین الحرمین ندایی میآید؛ هلا بیکم یا زواری هلا بیکم خوش آمدید ای زائران عزیزم!
کربلا به شدن است نه به رفتن. کربلایی که شدی تازه ضربان قلبت در نینوا به ساعت ظهور تنظیم میشود!
باید به سمت قبله شش گوشه عشاق نماز وصل گذارد و قد قامت نصرت با حسین زمانعج را بست.
این زیارت عارفانه با دو بال عقل و عشق آغازِ مسئولیت بزرگیاست و قبول آن امانت الهی که آسمان را یارای حمل آن نبود!
با قدمهای جابر در اربعین باید پابهپای قدمهای پسر مهزیار، از "لبیک یا حسین" به "لبیک یا مهدی" رسید...
اللهم ارنا الطّلعه الرشیده والغره الحمیده
پایان
#روایتنویسی_اربعین
🏴اربعین پدر دختری
🖌س.غلامرضاپور
صبح بچهها و خالهها رفتند پای درخت انجیر. از اواخر تیر که انجیرها میرسند برای صبحانه نان و انجیر تازه میچسبد.
بعد از صبحانه بساط بازی امروز را هم برای بچه ها فراهم کردیم.
موکت دم در هال کثیف شده بود. توی حیاط پهنش کردم. یکی یکدانه تور دادم دست بچه ها و روی موکت که حالا دیگر کاملا خیس شده بود، قدری شوینده ریختم .
کف که درست شد صدای خنده ی بچه ها رفت بالا. کلی رویِ موکت خیس و کفی بپربپر کردند. زینب حسابی خیس شده بود. کار که تمام شد لباسهایش را عوض کردم.
رفت از توی کشو جوراب و لباسِ بیرونش را آورد و گفت: " مامان بیا اینارو برام بپوش، بریم آجیا رو بیاریم"
انگار دلش میخواست در شادی این بازی تازه آنها هم شریک باشند.
مادرجون هم ظهر از مشهد رسید.
با خاله فاطمه اینها رفته بود زیارت. می خواست از همانجا برگردد شمال اما مادری کرد و آمد یکی دو روزی پیش ما تا تنها نباشیم.
خاله زهرا اینها هم از کربلا رسیدند.
زینب، فاطمه دختر خاله زهرا را خیلی دوست دارد.
قبل ترها که هنوز از قم نرفته بودند، فاطمه هم یکی از دخترهای خانهی ما بود. یکسالی می شود که رفته اند شمال.
از آمدنشان کلی خوشحال شدم. زینب هم انگار خواهرهایش را پیدا کرده دیگر از بغل فاطمه پایین نمیآمد.
خاله زهرا میگفت بچه ها را در سرداب سامرا دیدند .
گفت حالشان خوب بوده و قرار بوده که بعد ازسامرا به کاظمین بروند.
با خنده یک عنوان جدید هم به من داد؛
"دلگنده"
گفت : "چطور دلت اومد بچه ها رو بفرستی و خودت نری..."
دلم آمد؟
گاهی فکر میکنم نکند از سر عافیت طلبی به زیارت اربعین نرفتم!
نمیدانم ...
فقط میدانم همه بی قرارِ رفتن بودند و شرایط من نباید مانعشان می شد.
ادامه دارد...4️⃣
#روایتنویسی_اربعین
🏴صداها رهایم نمیکنند.
🖌امیر خندان
جواد مقدم فریاد میزند هروله.
حسین سیب اوج گرفته و میخواند: بدرُ فاطمه نورُ کلامی سیدالشهداااا....
میثم مطیعی هم با همان آرامش دارد قدم قدم را میخواند.
چند وقتی است ملاباسم هم اضافه شده است و گاهی «تزرونی» میخواند و گاهی هم «مشای علی وعدک صلیت»
ذهنم حسابی شلوغ شده است.
یکی از گوشه ای مدام و بدون وقفه با یک ریتم ثابت، انگار که یک هزارم دسی بل هم صدایش تغییر نکند، میگوید«شای ابوعلی». عین را هم جوری تلفظ میکند انگار از لوزالمعده اش صدا را برداشته و به گوشم می رسند. لحظه ای تنفس و باز دوباره «اشرب شای ابوعلی».
صدای لخ لخ دمپایی آبی رنگ مرد هندی، که پای چپش را روی زمین می کشاند زیر صدای کودکی است که با ادا اطوار بچهگانه اش مثل صدای دعوت به چایی میگوید: «فضل یا زائر! مای بارد یا زائر.»
مرد عصا به دستی از کنارم رد میشود. صدای تق تق عصا در هر قدم دوبار بلند می شود. گویا ایرانی است و جانباز. چفیه ای بسیجی دور گردنش است. ضبط کوچکی را به کوله اش آویزان کرده و انگار تمام روضه های عالم را میخواهد در چند کلمه به گوش همه برساند: السلام علیک یا اباعبدالله...
ویلچر مرد پاکستانی که مادر یا همسرش را روی آن نشانده هم مثل این که بخواهد یک حرفی را تکرار کند. شاید لاستیک سمت راستش درد گرفته. نمیدانم. فکر میکنم دارد با صدای قیچ قیچشبا من حرف میزند. کمی نگاهش میکنم. معنای حرفش را نمی فهمم، مثل حرف های خود مرد پاکستانی. قیچ قیچ قیچ قیچ...
پیرزن عرب زبانی که خمیده خمیده جلو آمده، به پاهای برهنه ام اشاره میکند. مقداری حرف میزند. معنای دقیق تکتک کلمات را درک نمیکنم. فقط میفهمم دارد توصیه مادرانهای میکند. به زور کلمه«حذاءک» را تشخیص میدهم. با کلمه ای «مو مشکل» داستان ختم می شود.
شلوغ و پلوغی جمعیت نشان میدهد به سیطره رسیده ایم. باید ایستاد. ما میایستیم ولی صداها نه. جمعیت دم میگیرند: لبیک یا حسین! لبیک یا حسین!...
صداها رهایم نمیکنند.
هر سال نزدیک اربعین صداها در خواب و بیداری رهایم نمیکنند. صدای لبیک یا حسین جمعیت رو به ضریح، صدای موتور سه چرخه ای که آهنگی روی اعصاب پخش میکند تا به موکبدارها بگوید کپسول گاز رسید، صدای کش کش قدم ها، مداحی های ایرانی و عربی بین راه، مای بارد، شای ابوعلی، فضّل یا زائر....فضّل...
پایان
#روایتنویسی_اربعین
🏴میزبانی فرشتگان
🖌زهرا مهرجویی
از اربعین و نوع میزبانی عراقیها زياد شنیده و دیدهایم؛ از کرامت بی حد و حساب، از میهماننوازی و بذل تمامی داشتههایشان برای زائرین حسینی؛ اما اینبار میخواهم از گونهای متفاوت از میزبانی بنویسم، میزبانی فرشتگان! امسال با کاروانی کوچکی عازم سفر زیارتی شدیم؛ برای پیادهروی مسیری متفاوت از سالهای قبل انتخاب کردهایم، از مرقد بی بی شریفه خاتون و از مسیر حله راهی کربلا شدیم.
نمیخواهم از صفای جادهی خلوتش و یا از میزبانیهای موکبهایی که با فاصلهی زیاد از هم قرار گرفتهاند بنویسم که مثنوی هفتاد من خواهد شد. فقط این را بدانید که با توجه به وضعیت این مسیر و کمی موکب، کمی دغدغه داشتم براى محل اقامت شبانه که در دلم گفتم: یا امام حسین، در این چند روز گذشته برای ما سنگ تمام گذاشتی، الانم جای خواب رو خودت فراهم کن!
زمان زیادی نگذشت که خانه یا بهتر است بگویم یک زائرسرای لاکچری سر راهمان سبز شد، بسیار اتفاقی و در حالیکه بسیار خستهی راه بودیم و به دنبال مکانی برای شب ماندن میگشتیم! در مسیر، ساختمانی دیدیم که چراغهایش روشن بود. ابتدا برای تجدید وضو وارد حیات خانه شدیم اما کم کم متوجه شدیم که این مکان برای پذیرایی از زوار آماده شده. از آبسردکن گرفته تا کولر گازی و دستگاه وای فای که همه تمام و کمال روشن بود اما نکته اینجاست که هیچ میزبانی ندیدیم ؛ نه مرد و نه زن!
نمیدانم صاحب این خانه که بود و چرا با وجود این همه تدارک و امکانات حضور نداشت اما همینقدر میدانم که خداوند برای زائرین حسین علیهالسلام _هرچند که لایق این لطف و محبت نباشند_ این بار فرشتگان را به میزبانی فرستاده است!
پایان
#روایتنویسی_اربعین
🏴اربعین پدر دختری
س.غلامرضا پور
دوباره رفت سراغ کشو
ایندفعه جوراب شلواری و پیراهن مشکی و روسریاش را درآورد.
نشست یک گوشه جوراب شلواریاش را به زحمت پوشید.
پیراهن و روسریاش را گرفت و امد پیش من که مامان بیا لباسامو بپوش بریم دنبال بابا و آجیا.
گاهی میمانی مقابل بچه ها چطور عمل کنی!؟
لباسهایش را پوشیدم
روسریاش را که داشتم میبستم طبق عادت همیشگی اش گفت:" خوسگلم کن مامانا همیسه بچه هاسونو خوسگل میکنن، آره ؟ "
منظورش این بود که روسریاش را برایش لبنانی ببندم و لبهاش را تا کنار صورتش بالا بیاورم.
آماده که شد، "بریم دیگه هایش" شروع شد.
خداروشکر همگی ناهار مهمان خاله فائزه بودیم و الا نمیدانستم کجا ببرمش که بی خیال شود.
غروب هم همه باهم رفتیم حرم.
وقت برگشتن چند لحظهای تا کنار ضریح رفتم .
زینب رو به مادرجون نشسته بود و داشت خوراکی می خورد. گفتم تا مشغول خوردن است بروم و زود برگردم .
وقتی برگشتم مثل ابر بهار بغض آلود بود و داشت بیصدا گریه میکرد.
مرا که دید دنبالهی روسریاش را روی صورتش کشید سرش را گذاشت روی پایش.
بغلش که کردم دیگر طاقت نیاورد و بلند بلند گریه کرد.
"چرا رفتی؟
منو تهنا گذاستی؟"
قربان صدقهاش که رفتم آرام شد ولی تا کنار ماشین از بغلم پایین نیامد.
نزدیک ماشین که شدیم یهو گفت: "ما با خاله زهرا اینا بریم بابا اینا خودشون میان؟ "
شاید فکر کردهبود آمدهایم حرم دنبال بابا و بچه ها...
حس و حالش برایم عجیب نیست. اما شاید چون اربعین نزدیک است ناخود آگاه ذهنم گریز میزند.
این دخترها خصوصا دو سه سالههایشان چرا انقدر باباییاند؟
پیامکی با بچهها و پدرشان ارتباط داشتم. کربلا بودند و داشتند با زیارت رفتنهای صبح و شبشان استخوان سبک میکردند.
اخبار و رسانه ها میگفتند هوا بشدت گرم است و حرمهای عراق بشدت شلوغ.
اما هربار که با بچه ها حرف میزدم خاطرم جمعتر میشد که همه چیز خوب است.
اصلا وقتی در پناه حسین باشی دیگر به شلوغی و جای تنگ و گرمای هوا که شاید قبلا جانت را به لبت میرساند، به چشم مشکل نگاه نمیکنی.
حتی اگر در اوج گرمای بعدازظهر توی یک اتاق کوچک ،تازه از راه رسیده باشی و دور و برت پر باشد از آدمهای شبیه خودت، انقدر که حتی شاید جایی برای کشوقوس دادن به دست و پای خستهات نداشته باشی و برق هم عین تازه عروسهای نابلد تندتند قهر کند و برود و اتاق بشود عین سونای بخار...
قلبت بزرگ میشود، مثل زمین کربلا که معلوم نیست چطور اینهمه ادم را در خودش جا میدهد.
کربلا بچهها را بزرگ میکند.
ادامه دارد...5️⃣
#روایتنویسی_اربعین
🏴اربعین پدر دختری
🖌س.غلامرضاپور
مهمانها همه رفتند.
چفت در را انداختم . توی دلم خدا خدا میکردم زینب گریه نکند یا سراغ کشوی لباسهایش نرود.
و الا باید با همه خستگیام یک دلیل بچهپسند جور میکردم که قانع شود و دست از سر دنبال بابا و آبجیا گشتن بردارد.
خدا را شکر آنقدر خسته بود که زود خوابید.
نمیدانم بقیه مادرها هم همین طوریاند یا فقط من اینجوریام!
تا نخوابیده بود همش میگفتم کی میشود بخوابد و آرام بگیرد تا لااقل کمی به کارهایم برسم، حالا که خوابیده یادم نمیآید چه کار داشتم.
خیاطی که الان وقتش نیست، دست و دلم به نوشتن مقاله و پایان نامه نمی رود، ظرف نشسته هم که ندارم، حوصله خورده کاریهای آشپزخانه را هم ندارم.
دلم پیش بچههاست.
از بعدازظهر که ریحانه پیام داده بود که چندتا از این خانمهای عراقی شیطنت کردهاند و با ایرانی ایرانی گفتنِ همراه با تمسخر حالم را گرفتهاند، کمی نگرانم. یاد پارسال افتادم.
" بعد از نماز ظهر و عصر با بچه ها در انتهای سرداب حرم باب الحوائج خوابیده بودیم.
تازه پشت چشمم گرم شده بود که از مجوس مجوس گفتن زن میانسال عربی که انگار با کسی دعوا داشت از خواب بیدار شدم.
سرم سنگین بود و حوصله نداشتم چشمهایم را باز کنم.
اما صدایش را دیگر واضح میشنیدم که بلند بلند میگفت ایرانی مجوس ..
معلوم بود دارد فحشکِشمان میکند.
لای چشمم را به قاعدهی یک دریچهی نازک افقی به زحمت باز کردم درحالیکه هنوز دستهایم روی پیشانیام بود.
نمیخواستم نور به چشمهایم بزند و خواب از سرم بپرد.
دیدم زنی با عبای عربی و قامتی نسبتا درشت، درست روبروی من روی یک صندلی نماز نشسته و میخواهد نماز بخواند.
دستهایش را تا کنار گوشش بالا آورده اما به جای اینکه الله اکبر نمازش را بگوید دارد پشت هم درّ و گُوهر نثار ایرانیها میکند.
یکی دو دقیقه صدایش نیامد اما دوباره شروع کرد ... فلان بن فلان
ایرانی مجوس ، نجس ..
شنیده بودم که داعشیهای زخم خورده از ایرانیها قصد برهم زدن رابطهی ایران و عراق را دارند، مقابلشان فقط صبوری کنید.
ولی دیگر جای کظم غیظ نبود، لاکردار از فحش دادن خسته نمیشد.
رویم را برگرداندم ببینم کدام ایرانی پا روی دمش گذاشته.
سمت راستم دو نفر نشسته بودند و داشتند با ناراحتی و تعجب نگاهش میکردند.
نیم خیز نشستم و ازشان "پرسیدم چه خبره ؟"
یکی از آنها که جوانتر بود با لهجهی اصفهانی گفت : " هیچی به خدا مادرم نشست رو صندلی که نماز بخونه اومد پرتش کرد پایین، از اونوقت تا به حالا داره یکسره سروصدا میکنه و مجوس مجوس میگه"
سمت چپم چند خانم ایرانی دیگر حلقه زده بودند و میگفتند "ولش کنید انگار دیوونه است "
ولی به دیوانهها نمیخورد. کم کم از اطراف خانمها توجهشان داشت جلب میشد.
یکی میگفت : "قربون امام حسین برم. حیف این حرمها که اینجا بین عرباست."
آن یکی گفت: " لیاقتتون همین، عراق خراب شدهست"
دیگری با غیظ میگفت : " اِنقدرم که دور و بر حرم آباده از صدقه سر ایرانیهاست."
خواب دیگر از سرم پریده بود.
باید کاری میکردم، ممکن بود دعوا بالا بگیرد.
خادمی هم اطرافمان نبود.
رو به زن عرب کردم و با هیجان و کمی لبخند گفتم:
"نحن زائر الحسین
حسین امامکم و امامنا
حب الحسین یجمعنا"
صدایش را بلندتر کرد و با خشم میگفت
انت المجوس
ایرانی مجوس
مجوس ، نجس "
گفتم:" الاعراب یعبد لات و العزی من قبل ظهور الاسلام ایضا. لکن الان نحن و انتم مسلم"
صورتش سرخ شده بود ، داد می زد: "
رسول الله و اهل البیت من الاعراب انتم مجوس
هذا بلادنا.... "
تهش هم یک چیزی گفت تو مایههای
گم شید از کشور ما برید بیرون ...
صورتم داغ شده بود، نیمچه لبخندم را خوردم.
همهی ذهنم را جمع کردم تا جملهام را درست به عربی بگویم : " حسین من الاعراب و الذین یقتلونه من الاعراب ایضا. نحن شیعه الحسین
نحن محب الحسین "
به وضوح صدایم میلرزید و اشک در چشمهایم حلقه زده بود.
دیگر نمیفهمیدم چه میگوید.
خانمی که اهل اهواز بود و عربی هم خوب حرف میزد، جلو آمد و شروع کرد محلی حرف زدن.
پیرزن که انگار کارش را خوب بلد بود رویش را بوسید و به عربی قربان صدقهاش رفت ...
به خانم اهوازی گفتم " لطفا بهش بگو تمومش کنه زائرا خستهان، می خوان بخوابن "
قدری که حرف زدند پیرزن مشغول نماز شد.
بعد از نماز هم بلافاصله از جمع دور شد.
از حلقه خانمهای کناریام یک نفر گفت " دیروز همین خانوم تو سرویس بهداشتی دور و بر حرم هرجا چادر خانمهای ایرانی آویزون بود مینداخت پایین. سروصدایی راه انداخته بود اون سرش ناپیدا. الان هم قبل از اینکه بیاد این خانم رو از صندلی بندازه پایین، هرکی گوشیش به شارژ بود از شارژ میکشید. چون شبیه خادما لباس پوشیده و پَر دستش گرفته فکر کردیم خادمه . به نظرمن که یا بعثیه یا داعشی ."
ادامه دارد... 1⃣/6⃣
#روایتنویسی_اربعین
🏴اربعین پدر دختری
🖌س. غلامرضاپور
مشعول حرف زدن بودیم که دیدم پیرزن دست پُر برگشت و مقابل خانمهای اهوازی، جوری که پشتش به سمت ما باشد، نشست. قدری مهر کربلا با خودش داشت. مهرها را بینشان تقسیم کرد.
خیلی فاصله نداشتیم اما به خاطر همهمهای که در فضا بود، صدایشان را نمیشنیدم.
ولی دیدم که یک کاغذ بین آنها دست به دست میشد و نوشتهاش را میخواندند.
با حضور دوباره او در سرداب ، پچپچها بالا گرفت. نمی دانم چرا حس میکردم مشکوک است.
به خانم اهوازی اشاره کردم که بیاید سمت ما.
گفتم: " چی بهتون داد؟"
انگار قدری ترسیده بود.
گفت هیچی به خدا .کاری نداره با ایرانیا. "
با تعجب گفتم: " کاری نداره؟ هرچی تو دهنش بود گفت. لطفا بهش بگید از اینجا بره، خانمها همه حساس شدن و الا میرم گزارش کاراشو میدم."
چند دقیقهای صبر کردم دیدم نرفت. به سمت در خروجی سرداب راه افتادم تا خادمی را پیدا کنم. ازآنها که بیسیم دستشان هست. یکی دم در پلهها نشسته بود.
خداروشکر فارسی را هم خوب بلد بود.
ماجرا را برایش تعریف کردم.
گفت :" این خانم ممنوع الورودِ. عکسش رو دادیم ورودیهای خانمها که نذارن بیاد داخل. از ورودی آقایون وارد شده. عاصیمون کرده .
با خدّام هم درمیفته.
الان چند روزه که میاد همینطور دعوا راه میندازه و میره. الان گزارش میدم بیان ببرنش"
دوباره برگشتم . یکی از خانمها گفت :"چه خوب کردی رفتی گفتی. تا شما رفتی سریع پشت سرت اومد رفت بیرون از سرداب."
هرچه خادم گفته بود را برایشان توضیح دادم.
به خانم اهوازی هم گفتم "طرف مشکوک بوده لطفا به حرفایی که بهتون زده اعتماد نکنید."
چشمهای مادر اصفهانی خیس اشک بود.
نگاهش که به نگاهم افتاد گفت: " دلم خیلی شکست. اونهمه صندلی خالی اومد من رو پرت کرد پایین . دستت درد نکنه جوابشو دادی."
گفتم : " خود حضرت ابالفضل جوابشو میده، مادر . اینا حالا حالاها کینه حاج قاسم تو دلشونه. حساب عراقیا رو از اینها جدا کنید."
ادامه دارد....2⃣/6⃣
#روایتنویسی_اربعین
🏴سرزمین ایمن
🖌مهتا صانعی
به سرزمین شهود فی نفسه رسیدهایم. همانجا که علمالغیب معنا مییابد تا تو مهیای سفری درونی شوی. به نجواهای هیهات، به آیههای میقات،به سعی به صفا، ما به خورشید رسیدهایم تا معنای آفتاب را دریابیم. در همان لحظهی ورودِ خطوطِ مرزی آب تعارف میکنند. دست بر گلویم میگذارم، تشنهام آیا؟! میخواهم به فهم و تصور شریعهالماء برسم که آب باشد و ننوشم تا کمی تشنگی را درک کنم. اصلا برای همین وصال اینجا آمدهام تا از گذرگاه نفسالعیوب به گذرگاه شمسالشموس نائل شوم. محیطِ امن و قرار را دریابم شاید در زمرهی لعلّکم فائزون باشم.
گرد و خاک زیاد است و هر طرف مینگری ازدحامی از جنس عاشقی بر مَدار جنون میچرخند تا به نقطهی پرگار هستی اتصال یابند. شبیه چرخش اقمار بر مَدار بالا بلندِ هستی... یک نفر ماشینش را مرحمت میکند و دیگری ارّابهاش را.
هوا بس گرم و سیلیزن بر تارُخ هیکل آدمی اما میبَریاش، میکشیاش تا به محبوب برسد. همه برای خدمت به تو آمدهاند و تو به سانِ ففرّوا الی الحسین طاقتت طاق شده و میدَوی. سر منزل مقصود میطلبی، بوی سیب میشنوی،
عطر حرم میخواهی. خستگی و گرما شوق رسیدنت را چند برابر کرده، به بهشت میاندیشی و دروازههای گشودهشدهاش برای تو. راه یافتهای و از دست نمیدهی.
ماشین تا ۳۰ کیلومتری بهشت تو را میبرد. از آنجا باید پیاده بروی. به کفشها و خودت مفتخری برای این رسیدن، برای این حسرت. حتی به مرگ میاندیشی. نکند نرسیده بمیرم؟! شب شده و کفشهایت هنوز سالماند. از فرطِ خستگی صداها را مبهم میشنوی، غذا تعارف میکنند، آب و شربت و نوحه نوش میکنی.
عَلمهای ورودی شهر تو را زنده میکند و با گوشَت پچپچ میکنی: آه به حسین رسیدهام؟!
عجیب به یاد جملاتی میافتم، هل من ناصرِِ ینصرنی؟ هل من معینِِ ...و بارها لبّیک میگویی. به سفر درون رسیدهای، به بالاها و اعلیها. از زُخرف دنیا دل کندهای و به بَهجت و عقبی رسیدهای. به امن و قرار...
چشمت که به ضریح میافتد وادی ایمن را دیدهای...تو به آغوش ملکوت، به آغوش حسین علیهالسلام رسیدهای. همانجا بمان...
پایان
#روایتنویسی_اربعین
🏴رنج مقدس
🖌آمنه عسکری منفرد
اربعین «هجرت» از خود است به «حسین»،
هجرت از منیّتهاست به آزادگیها،
هجرت از فراق است به «وصل»،
و چون ذات هجرت «جهاد» را به دنبال دارد، وقتی هجرت را برمیگزینی یعنی سختیها و رنجهای جهاد را برگزیدی، زیرا جهاد یعنی انتخاب سختترینها با بالاترین رتبهاش برای رسیدن به معشوق، به شوق اینکه او نیز تو را برگزیند و از آنجا که انسان را در رنج آفریدهاند تا به تکامل رسد «لقد خلقنا الإنسان فی کبدٍ» (بلد/۱۴)، پس این «رنج» نیز حلقهی اتصال بین عاشق و معشوق خواهد شد، اگر آن را مقدس بیابی و آنگاه برگزینی.
«رنج مقدس» یعنی انتخاب آرمانهای والا، رنج مقدس یعنی خود را در معشوق فنا کردن، رنج مقدس یعنی در دنیای محدودیتهای فانی زیستن اما محدود به مادیاتِ تن نبودن، یعنی پای ارادت به معشوق را به زمین نبستن، یعنی روح را به بلندای حقیقت پرواز دادن و در یک کلام، یعنی اعلام تبری کردن از همهی شرک و فریاد تولی بر آوردن به همهی توحید.
و بار دیگر در ایام اربعین حسینی که صحنهی بروز و ظهور «رنج مقدس» است، در مییابی رنج مقدس یعنی پابهپای حسین و کاروان عاشوراییان قدم به بیابانهای کرب و بلا نهادن و مظلومیت و حقانیت راه حسین را فریاد زدن؛ با استعانت از صبر، هجرت را برگزیدن و با عشق در این راه جهادکردن. گاه جهادی از جنس از خود گذشتن و به خدا رسیدن و گاه جهادی از جنس جهادِ تبیینِ حضرت زینب (سلامالله علیها) که با سختکوشی برای روایت صحیح حق و حقیقت در اوج خفقان رسانهای، همراه است. ما معتقدیم «این حرکت، حرکت عشق و ایمان است؛ هم در آن ایمان و اعتقاد قلبی و باورهای راستین، تحریککننده و عملکننده است، هم عشق و محبّت هست و این مختص تفکر شیعی است.» (بیانات رهبر انقلاب، ۹ آذر ۹۴) و تاثیرگذاری این تفکر و حرکت جهادی با حضور پررنگ زنان، مؤثرتر و پایدارتر خواهد گشت.
زنان انقلابی اربعینی در این مسیر، با هجرت از خود و برگزیدن جبههی جهاد زنانه در عصر غیبت، با خودشناسی و خودآگاهی به نقش خود در تربیت نسل انقلابی و تمدنساز پیبرده، مسیر «حسین» را برگزیدند و با انتخاب رنج مقدس ، برای دنیای پساز ظهور تربیت میشوند و تربیت میکنند.
آنان میدانند تجربهی زیستهی زن انقلاب اسلامی، خانواده انقلابی میسازد و خانواده انقلاب اسلامی، تمدنساز خواهد بود، بنابراین در دنیای رنگارنگ مملو از مادیزدگی که در کنار سرخوشیهای مستانه، سرشار از اضطراب و هیاهوی ناشی از غفلت و گمراهی است، نقش تاریخساز و جریانسازِ زن را باور دارند و آرامش، امنیت و سعادت خویش و خانواده را در مسیرِ امنِ توحید و ولایت میطلبند و اینگونه با پایِ ارادت، سر در راه پر مشقت اما شیرین و مقدس پیادهروی اربعینی خانوادگی میگذارند تا با همراه کردن کودکان و نوزادان خود در این مسیر حماسهساز، فریاد تمدنی امنیت در سایهسار ولایت الله را از سرزمین کرب و بلا به گوش جهانیان برسانند. آنان عشق به حسین را با شیرهی جان به کودکان خود نوش میکنند و با ارادتی از روی اخلاص، دلداری و رسیدگی به کودکان خسته از پیادهروی در مسیر را به خستگی مخدرات اسیر کربلا پیوند میدهند.
آری! امروز زنان اربعینی دوشادوش مردان انقلابی، از گوشه گوشهی دنیای اسلام، عَلَمِ وحدت و حقانیت اسلام و ولایت را به دوش دارند و با تبیین اهداف عاشورا قدم جای قدمهای زنان عاشورایی میگذارند، زیرا یقین دارند بانوان تمدنساز تاریخ اسلام، از صحرای کربلا به صبح ظهور میپیوندند، اگر جایگاه و نقش خود را در نقشهیجامع ولیّ زمان بیابند و جریانساز شوند.
پایان
#روایتنویسی_اربعین
🏴برگشتن
🖌فاطمه خاکدامن
ما از کربلا برمیگردیم، اما دلهایمان را تاابد دراین مسیر عاشقی جا میگذاریم.
قدم دراین راه که میگذاری وبا شور و اشتیاق عمود به عمود را طی میکنی،
دیگر دلت دست خودت نیست، پایت هم همینطور.
گویی عشق تورا میبرد به سرزمینی که درآن، ملائک بالهای خود را فرش زیرپای زائرانش کرده اند.
اما حالا که وقت خداحافظی رسیده است دلتنگیِ عجیبی به سراغت می آید و زمزمهای غریب در گوشت آهسته میگوید، آیا سال بعد هم هستم؟ آیا باز هم دعوت میشوم، آیا باز هم این مسیر را میبینم؟؟؟!!
و به آرامی بغضت را فرو میخوری و نگاهی به آسمان میکنی.
ماه را میبینی و آهی از ته دل میکشی که یا قمربنی هاشم میشود ما را باز هم بطلبی؟!
پایان
#روایتنویسی_اربعین
🏴اربعین پدر دختری
🖌س. غلامرضاپور
مامان آب می خوام لطفا زود باس،
مامان بیا لباسمو بپوس بریم دنبال بچهها
مامان بیا بریم حیاط جوجه ببینیم
مامان بابا چرا نمیاد؟
مامان چیسبی ( چیپس) میخوام
مامان بیا بریم روضه گریه کنیم
مامان بیا گذا می خوام
مامان پسه منو گاز گرفت
مامان نخواب بیدار باس من تنهایی میسم.
مامان پفاری ( پفیلا) میخوام.
مامان گوسیتو بده زود بهت میدم.
مامان پاسو بریم بچهها رو بیاریم خونمون
مامان سیسه پستونکم دُرُس کن. داغ نباسه.
مامان خاله میاد؟
مامان بغلم کن
مامان پُستمو بخارون
مامان من مامانم تو زینبی؟ بیا من مامان بباسم تو زینب بباس
مامان جیس دارم
مامان من می خوام ظرفارو بسورم
مامان زنگ بزن بابا بیاد
مامان دفترم کجاست؟
مامان بیا بازی کنیم
مامان بیا منو گربه کن
مامان
مامان
مامان
فکرش را که میکنم حتی موهای سرم درد میگیرد.
تفاوت سنی بین خودم و زینب را میگویم
خیلی وقتها کم میآورم.
تند تند آدم را از جایش بلند میکند.
یادم نمیآید وقتی ریحانه کوچک بود، چطور هم بچه داری میکردم و هم به کارهای خانه میرسیدم و هم...
وقتهایی که تنهاایم غیر از رسیدگی به زینب کار دیگری نمیتوانم انجام دهم.
باید دوباره چند نفر را دعوت کنم که با بچههایشان بازی کند.
هنوز کلی مانده تا خواهرهایش بیایند.
بعد از یک هفته تازه رسیدهاند نجف و قرار است یکی دو روز دیگر پیادهروی را شروع کنند.
کمی لنگِ همکاروانیهایشان هستند.
خواستم بگویم بیخیال کاروان خودشان پنج نفری راه بیفتند که زودتر برگردند؛
اما میدانستم تحمل سختیهای حرکت گروهی سازندهتر از حرکت انفرادی است.
و ما دنبال همین بودیم.
میخواستیم بچهها قدری از دلم میخواهدهایشان کوتاه بیایند.
قدری برای دیگران بیشتر گذشت کنند، حتی شده به اندازهی دو سانت جای نشستن یا خوابیدن.
البته اگر خدام الحسین بگذراند.
آنقدر قربان صدقه زوار میروند و همه چیز را برایشان فراهم میکنند که گمانم بچهها که برگردند مدام سفارش فلافل و کباب ترکی و پیتزا و ماهی و فالوده و آب طالبی و شربت انار و لیمو عمانی بدهند.
ادامه دارد...7⃣
#روایتنویسی_اربعین
🏴دردِ دل
🖌نعیمه وافی (باران)
مشایه جان !
چقققققدر اسمت طنین زیبایی داره...
چقققققدر با احساسه...
چققققققدر عشقه...
چققققققدر بهشته...
خوش به حال هر عاشق زائری که داره باهات راه میره و نفس میکشه...
یه نگاهی هم به این روسیاه دلشکسته و جا مونده بنداز
دل گنهکارش لک زده برای یه بار دیگه دیدنت...
برای یه بار دیگه زندگی کردن باهات...
درکش کن
بطلبش
#روایتنویسی_اربعین
🏴اربعین پدر دختری
🖌س.غلامرضاپور
داشتم خاطرات اربعین پارسال را مرور می کردم
از رانندهای که از مرز مهران سوارمان کرد و در خانه اش که دو ساعت تا کربلا فاصله داشت؛ میزبانمان شد و همان شب مارا به کربلا رساند.
بزرگ عشیره بود. دوسال پیش همسرش را دریک بیماری از دست داده بود. عجیب بود که با داشتن بچه های بزرگ و کوچک تا بحال ازدواج نکرده بود.
عربی حرف زدن من و بچه ها در اندرونی خانه با دخترهایش دیدنی بود .
بزور میگشتیم معادل عربی کلمات را پیدا میکردیم .گاهی که پیدا نمیشد کانالمان را عوض می کردیم و انگلیسی بلغور می کردیم .
حیف شد دم رفتن هرچه گشتم بین بساطمان سوغاتیهایی که داشتیم را پیدا نکردم تا کمی از مهمان نوازیشان را جبران کنم.
تا زنی که در ابتدای راه در مسیر محلی بعد از وادی السلام بزور ما را به خانهاش برد.
وارد اتاقی شدیم که ظاهرا مهمانخانهشان بود.
فرش و موکت نداشت .
دورتادور تُشکچه های ابری بود و پشتی و کف اتاق هم سرامیک .
دانه دانه زنهای خانه میامدند و مینشستند.
سراغ مردها را گرفتیم،گفتند در موکبی که همین نزدیکی ست خدمت زوار می کنند. خدارا شکر سوغاتیها را پیدا کردیم تا ذره ای از محبتشان را جبران کنیم.
و تا شبی که با یک راننده ی بد اخلاق تا مرز مهران رفتیم. به هیچ صراطی مستقیم نبود که برای نماز بایستد میگفت بین راه یک جای خوب هست برویم تا به شام آنجا برسیم .
کولرش را هم خاموش کرده بود تا سرعت ماشین بیشتر شود
هیچ دست اندازی را همجا نمیگذاشت.
پشت سرهم سیگار دود میکرد.
بوی دود سیگارش با گردو خاک و گرما از پنجره توی ون می وزید و خستگیمان را بیشتر میکرد.
محمد و بقیه ی مردهای ماشین اولش به حرمت زیارت و حق نان و نمک این روزها ، به آرامی خواهش می کردند که هرجا ممکن است برای نماز بایستد اما
گوشش بدهکار این حرفها نبود
صدای بچه ها که از گرما به گریه بلند شد و وقت نماز هم تنگ ، دیگر طاقت نیاوردند.
محمد راکه کارد می زدی خونش در نمیامد.
جوری عربی دعوا میکرد با راننده که ترسید، مجبور شد همان جا کنار یک موکب بایستد.
ازین موکبهای قبیله ای بود
کل عشیره آمده بودند در خدمت زوار
اهالیَش اصلا فارسی بلد نبودند
نیم ساعت بیشتر وقت نداشتیم
به سرعت رفتیم برای وضو و نماز.
بعد از نماز فرصت نداشتیم برای شام
راننده شرط کرده بود فقط نماز.
خودش نشست خورد و دلی از عزا دراورد اما کسی ندید نمازش را هم بخواند.
**
بچه ها پیاده روی اربعین را شروع کرده اند.
دلم به تب و تاب افتاده است.
مرور خاطرات پارسال هم آرامم نمیکند.
چندبار خواستم ساکم را ببندم و با زینب راهی شوم .
بی قراریهای زینب انگار دارد دامن من را هم میگیرد.
حتی به این درد تازه و ضعف بیش از اندازه هم فکر نمیکنم.
ادامه دارد...8️⃣
#روایتنویسی_اربعین
🏴اربعین پدر دختری
🖌س.غلامرضاپور
چشمهایم را میبندم
فکر میکنم زائرم.
روبروی یک در ایستادهام.
جنس درَش فرق میکند.
مثل درهای دیگر حرم سنگین و چوبی و پر از نقشهای زیبا نیست. از سمت بین الحرمین که وارد حرم میشوی از یکی از ورودیهای زنانه ناگهان با دری مواجه می شوی که بیشتر شبیه درِ قدیمی یک باغ بزرگ است، آهنی و معمولی. باهمه ی درهای چوبی حرم فرق میکند. این را نه فقط از ظاهرش که از صدای در زدن زوار موقع سلام و خداحافظی هم میشود فهمید.
گویا وصله ی ناجوری ست در حرم زیبای باب الحوائج... درست مثل من . خودم را لای جمعیت پنهان میکنم ، مبادا کسی صدایم یا جنس خرابم را بشناسد.
اما حکایت آن در فرق میکند...
باهمه ی ناجوریاش روی پاشنهای میچرخد که به حرم سقا باز میشود.
این روزها تنها چیزی که آرامم میکند قراری است که با محمد گذاشتهام .
اجازه گرفتهام تا بزودی مادرم را در یک سفر به کربلا همراهی کنم.
دیگر مثل چند سال قبل نمیتواند در پیاده روی اربعین شرکت کند.
اربعین پارسال که دعای خیرش پشت سرمان بود، آه حسرتش را هم می شنیدم.
شرایط جوری نبود که با ما بیاید.
بعد از سفر حجش هنوز نتوانسته به کربلا برود.
باید برای پاییز یک کاروان خوب پیدا کنیم.
من ، زینب و مادرجون.
ادامه دارد....9️⃣
#روایتنویسی_اربعین
🏴راهی که حسرت جاماندگانش هم خریدار دارد
🖌محبوبه حقیقت
حسین جان همه آمدهاند و آنهایی که جا ماندهاند؛ آمادهاند. این چه راهیست که نه عطش راه یافتگان به درگاه حضرتش تمامی دارد و نه سوز جانسوز جاماندگان
این روزها کارم شده نگریستن، شنیدن
همه وجودم محو اوست. یک موجود بهت زده که نمیتواند تحلیلی برای آب شدن یخ درونش بیابد
همه جا صحبت از اربعین است و کربلا...
همه محو یک مکان و حول یک محور در چرخشند
فضای مجازی و حقیقت همه در تکاپوی حسینند.
ورد زبان همه صحبت از کربلاست و خداحافظی و طلب حلالیت.
صفحه مجازیت پر است از حماسه اربعین. اربعینی که هزار چهارصد و اندی سال پیش زینب (س) با قدمهای استوار و فاتحش همراه با دلتنگی شدید و مدیدش از حسین، آن هم برای نخستین بار رقم زد.
بعد از چهل روز باز به سمت حسینش روانه بود
روان، همچون رودی که میخواست دوباره وصل حسین شود و برای بقیه عمر کوتاه خود دریا بماند.
روان شد و این رود خود دریای پر جوش و خروشی شد از مردمی که همه متمسک به زینب (س) شدند و دلشان را عاشقانه و عاقلانه راهی حسین کردند.
حسین جان تاریخ به یاد ندارد اینچنین حماسه عاشقانه ای را. معادله اینچنینی تمام عقلا و فلاسفه تاریخ را انگشت به دهان کرده!
از خرد و کلان، پیر و جوان سر از پا نشناخته؛ بدون حساب و کتاب فقط حضور در اربعین را طالبند آن هم با تمامی وجود.
چه زیبا مشتاق امام خودند...
چه باشکوه راهی بهشتند...
مگر میشود نبخشیده آنها را پذیرا باشد!
مگر میشود قلبی که میخواهد تسلای خواهر حسین و پسر حسین و این کاروان پر از زخم و جراحت باشد مورد عنایت آن بزرگوار نباشد؟!
مگر میشود همت داشته باشی برای ظهور منتقم خون حسین و در این حماسه و شکوه حضور پیدا کنی و حسین بی تفاوت از کنارت رد شود!
مگر خودت نفرمودی "یا ولدی یا علی والله لایسکن دمی حتی یبعث الله المهدی ..."
"ای فرزندم علی به خدا قسم خون من از حرکت باز نخواهد ایستاد تا اینکه خدای متعال حضرت مهدی را برانگیزاند تا انتقام خون مرا از هفتاد هزار نفر از منافقین و فاسقین بگیرد"
حسین جان
احقاق خون به ناحق ریخته تو همه ما را یاوران آن امام منصور قرار خواهد داد تا پرچم عدالتش بر تارک تاریخ بشریت به اهتزاز در آید.
حسین جان همه آمدهند و آنهایی که جا ماندهاند آمادهاند.
آماده تا زیبایی اسلام، زیبایی حسین و ماندگاری حسین را جار بزنند با بلندترین فریادها.
فریادهایی که ظلم ظالم، دست استکبار جهانی و چهره منافقین را برای همیشه، از دین جدت پیامبر اکرم (ص) پاک و کوتاه کنند.
من جاماندهام؛ اما در تب و تاب حماسه اربعین حماسی عمل خواهم کرد تا سال دیگر که باز هم عاشورا بیاید و اربعین و باز فتنههای دشمن با قدم های تک تک زوار حسین در اربعین در نطفه خفه شود و اسلام با تمام وسعت خود و با تمام جاذبه و دافعه و عدل جهانیش به منصه ظهور برسد.
پایان
#روایتنویسی_اربعین
🏴اربعین پدر دختری
🖌س.غلامرضاپور
پارسال همین روزها بود
روزهای برگشت زوار از سفر اربعین
ماهم تازه برگشته بودیم که خبر را شنیدیم.
خبر تصادف یکی از دوستان با خانواده در مسیر بازگشت از مهران
دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.
بیشتر ازهمه چیز نگران زینب بودم.
آدم که عمرش دست خودش نیست اما چشم انتظاری زینب برای پدر و خواهرهایش داشت کم کم به اوج می رسید.
صدقه و دعا تنها کاری بود که از دستم برمی آمد.
آخر شب تلفنم زنگ خورد.
گوشی را برداشتم.
محمد بود.
نزدیک مرز مهران بودند اما هنوز آن ورِ مرز.
گفت:" از ظهر چندبار تماس گرفتم اما جواب ندادی"
ظهر مهمان داشتیم.
"بخاطر تبلیغ دهه آخر صفر زودتر از گروه جدا شدیم و بقیه راهو با ماشین تا کربلا رفتیم . منو زهرا و معصومه."
ریحانه و فاطمه مانده بودند با گروه تا مسیربیشتری را در پیاده روی طی کنند.
حالا اگر خاله زهرا بود حتما میگفت: " همه تون باهم دل گنده اید خواهر"
دیگر کار از کار گذشته بود.
تاحکمت این ماندن چه باشد...
باید صبر کنم.
****
از صبح خانه را آب و جارو کرده ام .
چیزهایی که برای زینب خریده بودم تا به عنوان سوغاتی ، بابا و آبجیها به او بدهند را گذاشتم دم دست. می دانستم فرصت خرید پیدا نمیکنند.
برای بابا و آبجی ها هم هدیه گرفته بودم از طرف زینب .
تا برسند آخر شب شد و زینب خوابید.
طاقت نیاوردند .
انگار آنها دلشان بیشتر از زینب تنگ شده .
سه نفری نشستند کنارش و آرام آرام صدایش کردند.
دوربین گوشی ام را آماده کردم.
"زینب ،آجی پاشو ما اومدیم "
"زینب! گفتی ایشالا بیایید خونه مون ، پاشو ببین چقد زوداومدیم. "
لای چشمش را باز کرد
خواب توی چشمهایش موج میزد
شبیه آدمهایی که دارند خواب میبینند نگاهشان میکرد.
"زینب بابا..."
صدای بابا را که شنید از جایش بلندشد و خودش را انداخت توی بغل بابا
گریه و خنده را باهم تحویل میداد.
هم بلد بود خودش را لوس کند هم نمیخواست شادی اش را پنهان کند.
سرش را گذاشته بود روی شانه های بابا و بلند نمیکرد. با یک دست اشکهای گوشه ی چشمش را پاک میکرد تا لبخند روی لبهایش پنهان نماند، دست دیگرش را هم انداخته بود دور گردن بابا.
جایش توی بغل بابا امن بود.
بابا هم خوب بلد بود ناز دخترانهاش را بخرد.
اشک همه را در آورده بود.
گوشی بدست مشغول ثبت صحنه ها بودم که زهرا با گریه و خنده گفت : "مامان شما که دکمه فیلمبرداری رو نزدی!"
اصلا چه بهتر، شاید سالها بعد طاقت دیدنش را نداشتیم.
هیچ کار خدا بی حکمت نیست.
بهتر که این لحظات فقط در دوربین خودش ثبت شد.
پایان🔟
#روایتنویسی_اربعین
🏴علمداران قافله تمدن اسلامی
🖌محبوبه حقیقت
زیباییهای مسیر مشایه به قدری زیاد است که کمتر کسی فارغ از آن طی مسیر میکند.
اصلا اینکه نمیتوانی آنجا بنویسی؛ شاید ناشی از همین بهت و حیرت و غوطهور شدن در دریای زیباییهاست که دلت نمیخواهد لحظهای از آن خارج شوی.
من پرچمهایی را که هر کدام حکایتی در دل خود دارد و فریادگر شعاری هستند را خیلی دوست دارم مخصوصا زمانی که بین سیاهی پوشش عزادراران رنگ و لعاب به این مسیر میدهد. نمیدانم؛ برای من علم همیشه نشان از اقتدار دارد.
مخصوصا وقتی این اقتدار و عزت را بین کشورهای متعدد با پرچمهایشان نظارهگر میشوی. و همه رو همسو، هممسیر و همقدم در یک هدف می بینی. چه لذتی از این بالاتر!!!
انگار "قدم قدم با یه علم" در مسیر اربعین قرار است تحولی عظیم در سرنوشت بشر ایجاد کند و تو نگاه کنی؛ حظ ببری و افتخار کنی از این همه علمدار قافله تمدنساز.
پایان
#روایتنویسی_اربعین
🏴کورسوی امید !
🖌نعیمه وافی (باران)
قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم :
"احب الله من احب حسینا"
(کامل الزیارات، النص، صفحه ۵۳)
نور این روایت زیبا مرا به خودش مجذوب کرده...
مرا که بسیار روسیاهم و دستانم عجیب خالیست و هیچ توشه ی درخوری برای خانه ی ابدی ندارم،
جز همین کورسوی امید که :
"خدا دوست دارد هر بنده ای را که حسین را دوست بدارد"
یا حسین !
همین عشق و محبت ناب و عالمگیر توست که
مرا جری کرده و با این کوله بار سنگین گناه، امیدم را ناامید نکرده و شب تارم را روشنی بخشیده...
یا رب الحسین !
تو را سپاس بی کران که این عشق زلال و صمیمی و زیبا و جانسوز را در وجودم به ودیعه نهادی...
و نیز
پدرم
اگر نبود نان حلالت
و مادرم
اگر نبود شیر پاک همراه با عشق و محبتت به مولایم حسین،
فقط خدا می داند این بنده ی بی نوا در این دنیای وانفسا چگونه روزگار می گذراند !؟
با تمام وجود فریاد می زنم :
مرهون و مدیون و ممنون تان
پایان
سلام و رحمت بر دوستانِ همراه
با عرض قبولی عزاداریها و امتنان شما بر این روایت نویسیها.
بسیار متشکریم که در این دو ماه با #پویش_عاشورانویسی و #روایتنویسی_اربعین همراه این سکوی انتشار بودید.
انشاءالله ماجور باشید.
@hamnevisan
May 11