eitaa logo
هم نویسان
271 دنبال‌کننده
172 عکس
30 ویدیو
95 فایل
💠‌ با هم بنویسیم تا به، ادبیات، فرهنگ و تمدن برسیم https://eitaa.com/joinchat/2477260908C5a78446aac سردبیر: @Jahaderevayat 🔻ارسال یادداشت و کوتاه‌نوشت #هم_نویسان
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴برگشتن 🖌فاطمه خاکدامن ما از کربلا برمی‌گردیم، اما دل‌هایمان را تاابد دراین مسیر عاشقی جا می‌گذاریم. قدم دراین راه که می‌گذاری وبا شور و اشتیاق عمود به عمود را طی می‌کنی، دیگر دلت دست خودت نیست، پایت هم همینطور. گویی عشق تورا می‌برد به سرزمینی که درآن، ملائک بال‌های خود را فرش زیرپای زائرانش کرده اند. اما حالا که وقت خداحافظی رسیده است دلتنگیِ عجیبی به سراغت می آید و زمزمه‌ای غریب در گوشت آهسته می‌گوید، آیا سال بعد هم هستم؟ آیا باز هم دعوت می‌شوم، آیا باز هم این مسیر را می‌بینم؟؟؟!! و به آرامی بغضت را فرو می‌خوری و نگاهی به آسمان می‌کنی. ماه را می‌بینی و آهی از ته دل می‌کشی که یا قمربنی هاشم می‌شود ما را باز هم بطلبی؟! پایان
🏴اربعین پدر دختری 🖌س. غلامرضاپور مامان آب می خوام لطفا زود باس، مامان بیا لباسمو بپوس بریم دنبال بچه‌ها مامان بیا بریم حیاط جوجه ببینیم مامان بابا چرا نمیاد؟ مامان چیسبی ( چیپس) می‌خوام مامان بیا بریم روضه گریه کنیم مامان بیا گذا می خوام مامان پسه منو گاز گرفت مامان نخواب بیدار باس من تنهایی می‌سم. مامان پفاری ( پفیلا) می‌خوام. مامان گوسیتو بده زود بهت می‌دم. مامان پاسو بریم بچه‌ها رو بیاریم خونمون مامان سیسه پستونکم دُرُس کن. داغ نباسه. مامان خاله میاد؟ مامان بغلم کن مامان پُستمو بخارون مامان من مامانم تو زینبی؟ بیا من مامان بباسم تو زینب بباس مامان جیس دارم مامان من می خوام ظرفارو بسورم مامان زنگ بزن بابا بیاد مامان دفترم کجاست؟ مامان بیا بازی کنیم مامان بیا منو گربه کن مامان مامان مامان فکرش را که می‌کنم حتی موهای سرم درد می‌گیرد. تفاوت سنی بین خودم و زینب را می‌گویم خیلی وقتها کم می‌آورم. تند تند آدم را از جایش بلند می‌کند. یادم نمی‌آید وقتی ریحانه کوچک بود، چطور هم بچه داری می‌کردم و هم به کارهای خانه می‌رسیدم و هم... وقت‌هایی که تنهاایم غیر از رسیدگی به زینب کار دیگری نمی‌توانم انجام دهم. باید دوباره چند نفر را دعوت کنم که با بچه‌هایشان بازی کند. هنوز کلی مانده تا خواهرهایش بیایند. بعد از یک هفته تازه رسیده‌اند نجف و قرار است یکی دو روز دیگر پیاده‌روی را شروع کنند. کمی لنگِ هم‌کاروانی‌هایشان هستند. خواستم بگویم بی‌خیال کاروان خودشان پنج نفری راه بیفتند که زودتر برگردند؛ اما می‌دانستم تحمل سختی‌های حرکت گروهی سازنده‌تر از حرکت انفرادی است. و ما دنبال همین بودیم. می‌خواستیم بچه‌ها قدری از دلم می‌خواهدهایشان کوتاه بیایند. قدری برای دیگران بیشتر گذشت کنند، حتی شده به اندازه‌ی دو سانت جای نشستن یا خوابیدن. البته اگر خدام الحسین بگذراند. آنقدر قربان صدقه زوار می‌روند و همه چیز را برایشان فراهم می‌کنند که گمانم بچه‌ها که برگردند مدام سفارش فلافل و کباب ترکی و پیتزا و ماهی و فالوده و آب طالبی و شربت انار و لیمو عمانی بدهند. ادامه دارد...7⃣
🏴دردِ دل 🖌نعیمه وافی (باران) مشایه جان ! چقققققدر اسمت طنین زیبایی داره... چقققققدر با احساسه... چققققققدر عشقه... چققققققدر بهشته... خوش به حال هر عاشق زائری که داره باهات راه میره‌ و نفس میکشه... یه نگاهی هم به این روسیاه دلشکسته و جا مونده بنداز دل گنهکارش لک زده برای یه بار دیگه دیدنت... برای یه بار دیگه زندگی کردن باهات... درکش کن بطلبش
🏴اربعین پدر دختری 🖌س.غلامرضاپور داشتم خاطرات اربعین پارسال را مرور می کردم از راننده‌ای که از مرز مهران سوارمان کرد و در خانه اش که دو ساعت تا کربلا فاصله داشت؛ میزبانمان شد و همان شب مارا به کربلا رساند. بزرگ عشیره بود. دوسال پیش همسرش را دریک بیماری از دست داده بود. عجیب بود که با داشتن بچه های بزرگ و کوچک تا بحال ازدواج نکرده بود. عربی حرف زدن من و بچه ها در اندرونی خانه با دخترهایش دیدنی بود . بزور می‌گشتیم معادل عربی کلمات را پیدا می‌کردیم .گاهی که پیدا نمیشد کانالمان را عوض می کردیم و انگلیسی بلغور می کردیم . حیف شد دم رفتن هرچه گشتم بین بساطمان سوغاتیهایی که داشتیم را پیدا نکردم تا کمی از مهمان نوازیشان را جبران کنم. تا زنی که در ابتدای راه در مسیر محلی بعد از وادی السلام بزور ما را به خانه‌اش برد. وارد اتاقی شدیم که ظاهرا مهمان‌خانه‌شان بود. فرش و موکت نداشت . دورتادور تُشکچه های ابری بود و پشتی و کف اتاق هم سرامیک . دانه دانه زنهای خانه می‌امدند و می‌نشستند. سراغ مردها را گرفتیم،گفتند در موکبی که همین نزدیکی ست خدمت زوار می کنند. خدارا شکر سوغاتیها را پیدا کردیم تا ذره ای از محبتشان را جبران کنیم. و تا شبی که با یک راننده ی بد اخلاق تا مرز مهران رفتیم. به هیچ صراطی مستقیم نبود که برای نماز بایستد می‌گفت بین راه یک جای خوب هست برویم تا به شام آنجا برسیم . کولرش را هم خاموش کرده بود تا سرعت ماشین بیشتر شود هیچ دست اندازی را هم‌جا نمیگذاشت. پشت سرهم سیگار دود می‌کرد. بوی دود سیگارش با گردو خاک و گرما از پنجره توی ون می وزید و خستگی‌مان را بیشتر می‌کرد. محمد و بقیه ی مردهای ماشین اولش به حرمت زیارت و حق نان و نمک این روزها ، به آرامی خواهش می کردند که هرجا ممکن است برای نماز بایستد اما گوشش بدهکار این حرفها نبود صدای بچه ها که از گرما به گریه بلند شد و وقت نماز هم تنگ ، دیگر طاقت نیاوردند. محمد راکه کارد می زدی خونش در نمیامد. جوری عربی دعوا می‌کرد با راننده که ترسید، مجبور شد همان جا کنار یک موکب بایستد. ازین موکبهای قبیله ای بود کل عشیره آمده بودند در خدمت زوار اهالیَش اصلا فارسی بلد نبودند نیم ساعت بیشتر وقت نداشتیم به سرعت رفتیم برای وضو و نماز. بعد از نماز فرصت نداشتیم برای شام راننده شرط کرده بود فقط نماز. خودش نشست خورد و دلی از عزا دراورد اما کسی ندید نمازش را هم بخواند. ** بچه ها پیاده روی اربعین را شروع کرده اند. دلم به تب و تاب افتاده است. مرور خاطرات پارسال هم آرامم نمی‌کند. چندبار خواستم ساکم را ببندم و با زینب راهی شوم . بی قراری‌های زینب انگار دارد دامن من را هم می‌گیرد. حتی به این درد تازه و ضعف بیش از اندازه هم فکر نمی‌کنم. ادامه دارد...8️⃣
🏴اربعین پدر دختری 🖌س.غلامرضاپور چشمهایم را می‌بندم فکر می‌کنم زائرم. روبروی یک در ایستاده‌ام. جنس درَش فرق می‌کند. مثل درهای دیگر حرم سنگین و چوبی و پر از نقشهای زیبا نیست. از سمت بین الحرمین که وارد حرم می‌شوی از یکی از ورودیهای زنانه ناگهان با دری مواجه می شوی که بیشتر شبیه درِ قدیمی یک باغ بزرگ است، آهنی و معمولی. باهمه ی درهای چوبی حرم فرق می‌کند. این را نه فقط از ظاهرش که از صدای در زدن زوار موقع سلام و خداحافظی هم می‌شود فهمید. گویا وصله ی ناجوری ست در حرم زیبای باب الحوائج... درست مثل من . خودم را لای جمعیت پنهان می‌کنم ، مبادا کسی صدایم یا جنس خرابم را بشناسد. اما حکایت آن در فرق می‌کند... باهمه ی ناجوری‌اش روی پاشنه‌ای می‌چرخد که به حرم سقا باز می‌شود. این روزها تنها چیزی که آرامم می‌کند قراری است که با محمد گذاشته‌ام . اجازه گرفته‌ام تا بزودی مادرم را در یک سفر به کربلا همراهی کنم. دیگر مثل چند سال قبل نمی‌تواند در پیاده روی اربعین شرکت کند. اربعین پارسال که دعای خیرش پشت سرمان بود، آه حسرتش را هم می شنیدم. شرایط جوری نبود که با ما بیاید. بعد از سفر حجش هنوز نتوانسته به کربلا برود. باید برای پاییز یک کاروان خوب پیدا کنیم. من ، زینب و مادرجون. ادامه دارد....9️⃣
🏴راهی که حسرت جاماندگانش هم خریدار دارد 🖌محبوبه حقیقت حسین جان همه آمده‌اند و آنهایی که جا مانده‌اند؛ آماده‌اند. این چه راهیست که نه عطش راه یافتگان به درگاه حضرتش تمامی دارد و نه سوز جانسوز جاماندگان این روزها کارم شده نگریستن، شنیدن همه وجودم محو اوست. یک موجود بهت زده که نمی‌تواند تحلیلی برای آب شدن یخ درونش بیابد همه جا صحبت از اربعین است و کربلا... همه محو یک مکان و حول یک محور در چرخشند فضای مجازی و حقیقت همه در تکاپوی حسینند. ورد زبان همه صحبت از کربلاست و خداحافظی و طلب حلالیت. صفحه مجازیت پر است از حماسه اربعین. اربعینی که هزار چهارصد و اندی سال پیش زینب (س) با قدمهای استوار و فاتحش همراه با دلتنگی شدید و مدیدش از حسین، آن هم برای نخستین بار رقم زد. بعد از چهل روز باز به سمت حسینش روانه بود روان، همچون رودی که میخواست دوباره وصل حسین شود و برای بقیه عمر کوتاه خود دریا بماند. روان شد و این رود خود دریای پر جوش و خروشی شد از مردمی که همه متمسک به زینب (س) شدند و دلشان را عاشقانه و عاقلانه راهی حسین کردند. حسین جان تاریخ به یاد ندارد اینچنین حماسه عاشقانه ای را. معادله اینچنینی تمام عقلا و فلاسفه تاریخ را انگشت به دهان کرده! از خرد و کلان، پیر و جوان سر از پا نشناخته؛ بدون حساب و کتاب فقط حضور در اربعین را طالبند آن هم با تمامی وجود. چه زیبا مشتاق امام خودند... چه باشکوه راهی بهشتند... مگر می‌شود نبخشیده آنها را پذیرا باشد! مگر می‌شود قلبی که میخواهد تسلای خواهر حسین و پسر حسین و این کاروان پر از زخم و جراحت باشد مورد عنایت آن بزرگوار نباشد؟! مگر می‌شود همت داشته باشی برای ظهور منتقم خون حسین و در این حماسه و شکوه حضور پیدا کنی و حسین بی تفاوت از کنارت رد شود! مگر خودت نفرمودی "یا ولدی یا علی والله لایسکن دمی حتی یبعث الله المهدی ..." "ای فرزندم علی به خدا قسم خون من از حرکت باز نخواهد ایستاد تا اینکه خدای متعال حضرت مهدی را برانگیزاند تا انتقام خون مرا از هفتاد هزار نفر از منافقین و فاسقین بگیرد" حسین جان احقاق خون به ناحق ریخته تو همه ما را یاوران آن امام منصور قرار خواهد داد تا پرچم عدالتش بر تارک تاریخ بشریت به اهتزاز در آید. حسین جان همه آمده‌ند و آنهایی که جا مانده‌اند آماده‌اند. آماده تا زیبایی اسلام، زیبایی حسین و ماندگاری حسین را جار بزنند با بلندترین فریادها. فریادهایی که ظلم ظالم، دست استکبار جهانی و چهره منافقین را برای همیشه، از دین جدت پیامبر اکرم (ص) پاک و کوتاه کنند. من جامانده‌ام؛ اما در تب و تاب حماسه اربعین حماسی عمل خواهم کرد تا سال دیگر که باز هم عاشورا بیاید و اربعین و باز فتنه‌های دشمن با قدم های تک تک زوار حسین در اربعین در نطفه خفه شود و اسلام با تمام وسعت خود و با تمام جاذبه و دافعه و عدل جهانیش به منصه ظهور برسد. پایان
🏴اربعین پدر دختری 🖌س.غلامرضاپور پارسال همین روزها بود روزهای برگشت زوار از سفر اربعین ماهم تازه برگشته بودیم که خبر را شنیدیم. خبر تصادف یکی از دوستان با خانواده در مسیر بازگشت از مهران دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. بیشتر ازهمه چیز نگران زینب بودم. آدم که عمرش دست خودش نیست اما چشم انتظاری زینب برای پدر و خواهرهایش داشت کم کم به اوج می رسید. صدقه و دعا تنها کاری بود که از دستم برمی آمد. آخر شب تلفنم زنگ خورد. گوشی را برداشتم. محمد بود. نزدیک مرز مهران بودند اما هنوز آن ورِ مرز. گفت:" از ظهر چندبار تماس گرفتم اما جواب ندادی" ظهر مهمان داشتیم. "بخاطر تبلیغ دهه آخر صفر زودتر از گروه جدا شدیم و بقیه راهو با ماشین تا کربلا رفتیم . منو زهرا و معصومه." ریحانه و فاطمه مانده بودند با گروه تا مسیربیشتری را در پیاده روی طی کنند. حالا اگر خاله زهرا بود حتما می‌گفت: " همه تون باهم دل گنده اید خواهر" دیگر کار از کار گذشته بود. تاحکمت این ماندن چه باشد... باید صبر کنم. **** از صبح خانه را آب و جارو کرده ام . چیزهایی که برای زینب خریده بودم تا به عنوان سوغاتی ، بابا و آبجیها به او بدهند را گذاشتم دم دست. می دانستم فرصت خرید پیدا نمی‌کنند. برای بابا و آبجی ها هم هدیه گرفته بودم از طرف زینب . تا برسند آخر شب شد و زینب خوابید. طاقت نیاوردند . انگار آنها دلشان بیشتر از زینب تنگ شده . سه نفری نشستند کنارش و آرام آرام صدایش کردند. دوربین گوشی ام را آماده کردم. "زینب ،آجی پاشو ما اومدیم " "زینب! گفتی ایشالا بیایید خونه مون ، پاشو ببین چقد زوداومدیم. " لای چشمش را باز کرد خواب توی چشمهایش موج میزد شبیه آدمهایی که دارند خواب می‌بینند نگاهشان می‌کرد. "زینب بابا..." صدای بابا را که شنید از جایش بلندشد و خودش را انداخت توی بغل بابا گریه و خنده را باهم تحویل می‌داد. هم بلد بود خودش را لوس کند هم نمی‌خواست شادی اش را پنهان کند. سرش را گذاشته بود روی شانه های بابا و بلند نمی‌کرد. با یک دست اشکهای گوشه ی چشمش را پاک می‌کرد تا لبخند روی لبهایش پنهان نماند، دست دیگرش را هم انداخته بود دور گردن بابا. جایش توی بغل بابا امن بود. بابا هم خوب بلد بود ناز دخترانه‌اش را بخرد. اشک همه را در آورده بود. گوشی بدست مشغول ثبت صحنه ها بودم که زهرا با گریه و خنده گفت : "مامان شما که دکمه فیلمبرداری رو نزدی!" اصلا چه بهتر، شاید سالها بعد طاقت دیدنش را نداشتیم. هیچ کار خدا بی حکمت نیست. بهتر که این لحظات فقط در دوربین خودش ثبت شد. پایان🔟
🏴علمداران قافله تمدن اسلامی 🖌محبوبه حقیقت زیبایی‌های مسیر مشایه به قدری زیاد است که کمتر کسی فارغ از آن طی مسیر می‌کند. اصلا اینکه نمی‌توانی آنجا بنویسی؛ شاید ناشی از همین بهت و حیرت و غوطه‌ور شدن در دریای زیباییهاست که دلت نمی‌خواهد لحظه‌ای از آن خارج شوی. من پرچم‌هایی را که هر کدام حکایتی در دل خود دارد و فریادگر شعاری هستند را خیلی دوست دارم مخصوصا زمانی که بین سیاهی پوشش عزادراران رنگ و لعاب به این مسیر می‌دهد. نمی‌دانم؛ برای من علم همیشه نشان از اقتدار دارد. مخصوصا وقتی این اقتدار و عزت را بین کشورهای متعدد با پرچمهایشان نظاره‌گر می‌شوی. و همه رو همسو، هم‌مسیر و همقدم در یک هدف می بینی. چه لذتی از این بالاتر!!! انگار "قدم قدم با یه علم" در مسیر اربعین قرار است تحولی عظیم در سرنوشت بشر ایجاد کند و تو نگاه کنی؛ حظ ببری و افتخار کنی از این همه علمدار قافله تمدن‌ساز. پایان
🏴کورسوی امید ! 🖌نعیمه وافی (باران) قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم : "احب الله من احب حسینا" (کامل الزیارات، النص، صفحه ۵۳) نور این روایت زیبا مرا به خودش مجذوب کرده... مرا که بسیار روسیاهم و دستانم عجیب خالیست و هیچ توشه ی درخوری برای خانه ی ابدی ندارم، جز همین کورسوی امید که : "خدا دوست دارد هر بنده ای را که حسین را دوست بدارد" یا حسین ! همین عشق و محبت ناب و عالمگیر توست که مرا جری کرده و با این کوله بار سنگین گناه، امیدم را ناامید نکرده و شب تارم را روشنی بخشیده... یا رب الحسین ! تو را سپاس بی کران که این عشق زلال و صمیمی و زیبا و جانسوز را در وجودم به ودیعه نهادی... و نیز پدرم اگر نبود نان حلالت و مادرم اگر نبود شیر پاک همراه با عشق و محبتت به مولایم حسین، فقط خدا می داند این بنده ی بی نوا در این دنیای وانفسا چگونه روزگار می گذراند !؟ با تمام وجود فریاد می زنم : مرهون و مدیون و ممنون تان پایان
سلام و رحمت بر دوستانِ همراه با عرض قبولی عزاداری‌ها و امتنان شما بر این روایت نویسی‌ها. بسیار متشکریم که در این دو ماه با و همراه این سکوی انتشار بودید. ان‌شاءالله ماجور باشید. @hamnevisan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا