eitaa logo
هم نویسان
304 دنبال‌کننده
150 عکس
29 ویدیو
95 فایل
💠‌ با هم بنویسیم تا به، ادبیات، فرهنگ و تمدن برسیم https://eitaa.com/joinchat/2477260908C5a78446aac سردبیر: @Jahaderevayat 🔻ارسال یادداشت و کوتاه‌نوشت #هم_نویسان
مشاهده در ایتا
دانلود
️⃣ 📜آتشی که خاموش نشد... 🖌بهروز دلاور همه چیز از یک خمپاره شروع شد. بدون اطلاع قبلی بر سر یک نفربر فرود آمد. چشمان حاج حسین به سوی رزمنده ای خیره شد که تقلا می کرد از نفربر خارج شود. حاجی مات و مبهوت بغض را در گلویش خورد. نفسش بند آمد. یکهو دوان دوان به سمت نفربر حرکت کرد و به دوستانش گفت بچه ها آتش را خاموش کنید. آتش نفربر از یک سو، آتش دل ما از سوی دیگر گلویم را خفه می کرد. گویا خاک های عجین شده با خون شهداء و اشک های سرازیر شده از چشمانم، رسالتی شهادت گونه را بر دوش دارند. هر چه خاک بر روی نفربر ریختیم اثری نداشت که نداشت. گوني هاي سنگر را برمی داشتیم و به سوی آتش روانه می کردیم؛ اما آتش خاموش نشد که نشد. گوش هایم را تیز کردم. نجوایی دلنشین گوش هایم را نوازش می داد. غصه تمام وجودم را فرا گرفت. تمام فکرم درگیر حال و هوای رزمنده داخل نفربر بود. منتظر بودم که گلایه ای از او بشنوم؛ اما هر عضوی از رزمنده با صفا که در حال سوختن بود، بلند بلند اینگونه مناجات می کرد: خدایا! الان پاهایم می سوزد. می‌خواهم مرا در مسیر خود ثابت قدم برداری. خدایا! الان سینه‌ام در حال سوختن است. این سوزش به سوزش سینه‌ی حضرت زهرا (س) نمی‌رسد. خدایا! الان دست‌هایم می سوزد. می‌خواهم در آن دنیا دست هایم را به سوی تو دراز کنم. نمی خواهم دست هایم در مسیر تو گناهی را مرتکب شده باشد. خدایا! آتش به صورتم رسیده است! این سوختن برای ولایت و امام زمان است. اولین بار حضرت زهرا (س) اینگونه برای ولایت سوخت! ای کاش هیچ وقت شاهد این صحنه نبودم. رزمنده عارفی که در جلوی چشمانم آتش گرفت و نتوانستم هیچ کاری برایش انجام دهم. ای کاش کسی حاضر می شد همه گونی های خاک را بر سر من بریزد. آتش به جمجمه اش رسید. صدای خورد شدن جمجمه اش را شنیدم. در همین حال گفت: خدایا! دیگر طاقت ندارم. دارم تمام می شوم. خودت شاهد باش که آخ نگفتم. راضی به رضای تو هستم. اشک تمام وجودم را فراگرفت. دیگر طاقت حرف زدن نداشتم. سرم را برگرداندم. چشم هایم به فرمانده عزیزم، حاج حسین خرازی افتاد. او هم در گوشه ای زانو بغل گرفته بود و های های گریه می کرد. مدام با خودش تکرار می کرد خدایا من فرمانده این رزمنده ام!!! خدایا این کجا و من کجا!!! حاج حسین اصلا حالش خوب نبود. زیر بغلش را گرفتم و هر طوری بود او را سوار موتور کردم و از صحنه دور شدیم. @hamnevisan
9️⃣ 📜بمب 🖌زهرا ملکوتی آفتاب درآمده است. سماور قل قل می‌کند. پسرم نان تازه خریده. دخترم با موهای خرگوشی مربای هویج را در سفره می گذارد. به ناهار فکر میکنم. چه بپزم؟ گوشت نداریم. یادم باشد بخرم. امروز سبزی بخرم و پاک کنم تا با ناهار بخوریم. یادم باشد لباسها را هم بشورم. اشکنه بخوریم؟ یادم باشد پسر را دکتر ببرم. دو روزه پا درد دارد. با صدای دعوای بچه ها از فکر بیرون می آیم. تا میخواهم قاعله را تمام کنم صدای آژیر بلند می شود. سریع بلند شده و بچه ها را بلند می کنم. با این شکم آبستن سخت است اما سعی میکنم تا سریع باشم. باید به پناهگاه برویم. صدای هواپیما را می شنوم. در چارچوب در بودم که جهان سیاه شد. یک صدای زنگ ممتد در گوشم زنگ میزند. چه شده؟ چرا این همه دود در هواست؟ بچه ها؟ دخترم؟ پسرم؟ تمام بدنم در میکند. چرا پاهایم را حس نمیکنم؟ بچه ام سالم است؟ چرا انقدر همهمه است؟ چشم هایم را که باز کردم در بیمارستان بودم. پاهایم حس نداشت. خوب نمی دیدم. فرزندم را در بطن حس نمیکردم. چه اتفاقی افتاده بود؟ تا صدای پرستار را شنیدم صدایش کردم. -پرستار؟ بچه های من کجان؟ یه دختر 3 ساله و یه پسر 6 ساله. دخترم لباس گلدار آبی پوشیده و پسرم پیراهن سبز به تن داشت. سکوت پرستار آزارم می دهد. دوباره میپرسم اما بلند تر. شاید نشنیده باشد. اما به جای جواب صدای گریه اش می آید. کلمه تسلیت میگویم را زمزمه می کند و می رود. ویرانه دیده ای؟ اگر ندیده ای به من نگاه کن. تمام زندگی ام در لحظه ای نابود شد. بمب همه من را گرفت. @hamnevisan
🔟 📜بیداری قبل از خواب ابدی 🖌آمنه عسکری منفرد پرونده‌ام باز شد... فهرست کارهای خوب و بد خودم را می‌دیدم؛ خرید نان تازه برای خانم پیر همسایه، درست کردن یک لیوان شربت خانگیِ خنک برای همسر، هدیه‌ی چند شاخه گل نرگس به یک دوست قدیمی، پخت کیکی که بچه‌ها دوست دارند. چقدر لذت‌بخش بود وقتی با لذت، تمامِ کیک شکلاتی خامه‌ای را که برای عصرانه برایشان پخته بودم، می‌خوردند... خدای من! همه‌ی کارهای ریز و درشت که حتی انجام بعضی از آنها را فراموش کرده‌بودم اینجا لیست شده بود. اما ناگهان ... ▪️سیلی به صورت دختر ۱۳ساله و کشاندن او روی زمین درحالی‌که نفس کودک از ترس در سینه حبس شده بود، هنوز صدای فریادهای او در گوشم است، ▪️سکته کردن پدر جوانی که نوجوان ۱۵ساله‌اش، از شدت ضربه‌ی باتوم به کما رفته، ▪️قتل یک زن باردار و جنین هشت ماهه، ناگهان با گوش دل شنیدم نوایی را که در گوشم فریاد کرد: «خانوم! شما به جُرم چندین مورد قتل و ضرب و جَرح چندین کودک، زن و مرد، محکوم به حبس در آتش دوزخید. تا ۱۵۰ سال برزخی...» و ناگهان از شدت وحشت، سردیِ وصف‌ناشدنی تمام وجودم را پر کرده بود، که ناگهان با صدای اذان صبح از خواب پریدم. چه بیداری شعف انگیزی! خدایا شکر، چه نوری! اما این فهرست سیاه که در خواب از قتل و جنایت دیدم چه بود!؟ من!؟ با هر سختی بود بلندشدم، وضو گرفتم و نماز صبحم را خواندم اما...هنوز قلبم در تپش بود. با نیت تفأل، قرآن را باز کردم...از دیدن آیه‌ی قرآن نفسم به شماره افتاد. «و لا تعَاوَنُوا عَلَى الْإِثْمِ وَ الْعُدْوَانِ». سریع سراغ تفسیر رفتم. امام صادق(علیه‌السلام) فرمودند:«بَقاء ظالم موجب ظلم است و آنکه بقاء آنان را دوست داشته باشد، ظلم را دوست دارد و هر که از آنها باشد داخل آتش می شود.» و لحظه‌ای سکوت و قدری تأمل. انگار آب سردی بر تنم ریختند. تمامِ روز ذهنم مشغول بود و به ‌دنبال خلوت می‌گشتم. در اولین فرصت که امورات خانه سر و سامان گرفت، خودم را با سرعت کنار مزار شهدای نزدیک خانه رساندم. محل قرارِ همیشگی با دوستان آسمانی... متوسل شدم و کم کم آرام شدم و به یاد آوردم. چند روز پیش به پیشنهاد خواهرم برای خرید به حراجیِ فروشگاه سر زدیم و یک سری از اجناس آمریکایی و آلمانی را ارزانتر از کالاهای ایرانی و حتی ارزانتر از قیمت اصلی خریدیم و از این کار خوشحال بودیم. به طور اتفاقی یکی از دوستان قدیمی هم در همان فروشگاه درحال خرید مواد غذایی بود، وقتی شعف ما را دید، به آرامی گفت: «می‌دونید آمریکا، آلمان و چند کشور غربی برای تجهیز کردن وسائل نظامی و جنگی اسرائیل، کمکهای مالی به آنجا ارسال می‌کنن و هر ریال خرید ما سود رساندن به اونهاست؟ شاید هم هزینه‌ی خرید یک گلوله به قلب کودک فلسطینی» و... خرید تمام شد. ▪️در حالی که از او خداحافظی می‌کردیم با خود فکر می‌کردم، هر از چند گاهی که ایراد ندارد، مواد خوراکی مثل شکلات نوتلا، نوشابه کوکا که دیگر خوراکی هستند. مگر بابت طعم دهنده هر نوشابه چقدر به اسرائیل کمک مالی می‌شود... عطرها که دیگر مستثنا هستند و... یادم آمد ماه گذشته در مسجد محله، امام جماعت حدیثی از پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه) خواند که فرمودند:«مَن أعانَ ظالِما علی ظُلمِهِ جاءَ یَومَ القِیامَةِ و علی جَبهَتِهِ مَکتوبٌ: آیِسٌ مِن رَحمَةِ اللّهِ. «هر که ستمگری را در ستمش یاری رساند، روز قیامت در حالی آید که بر پیشانیش نوشته شده: نومید از رحمت خدا.» سپس امام محله، فضای مجازی بیگانه را زمین دشمن خطاب کرده، ادامه داد:«حضور ما در آن فضا، کمک مالی زیادی به سرمایه‌دارانِ مستکبر آن می‌کنه و بخش زیادی از سود حاصل از آن برای قتل‌عام مسلمونای فلسطینی، یمنی و مردم مظلوم هزینه می‌شود.» پس نمازگزاران را به خروج از اینستا و واتساپ دعوت کرد. اما آنجا هم باخودم فکر کردم: «این کارها تندرویه ، حساب فضای مجازی که جداست، امروز همه از اینستاگرام و واتساپ استفاده می‌کنند، خارج شدن از این فضاها به صله‌ی رحم که دستور خداست ضربه می‌زنه، اصلا با نیت جهاد و آشنا کردن جوانان با چهره‌ی اسرائیل وارد می‌شم..» و دوباره سکوتی ممتد و... اکنون من در کنار مزار شهدا برای لحظه‌ای به خود آمدم و دنیا برایم تیره و تار شد. علت حال خراب خودم را در خواب فهمیدم. حبس در آتش برای ۱۵۰ سال برزخی ...به خاطر قتل، ضرب و جرح... آری! درحقیقت من با «اعمالی آگاهانه اما غافلانه»، آب در آسیاب دشمن ریخته‌ بودم و اینچنین در قتل زنان و کودکان فلسطینی شریک شده بودم و در عالم رؤیا به تلنگری ... و اینک من بودم و سجاده و استغفار، من بودم و اشک‌های بی‌امان، من بودم و برزخی از آتش که خودم ساخته بودم و باید خودم آن را گلستان می‌کردم. خدایا! شکرت که هنوز فرصت جبران دارم ، فرصت بیداری قبل از خواب ابدی... @hamnevisan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و عرض ادب؛ با در خدمت شما دوستانِ همراه هستیم. دعاگوی ما هم باشید در این مسیرِ بهشتی... در مشّایه‌ی حسین علیه‌السلام🌹
🏴«مارثون جهانی اربعین» 🖌سیده ناهید موسوی 🏴 با پاهای پیاده از مدینه به سمت سرزمین کربلا حرکت کرد و در مسیر کوفه شاگردش عطیه عوفی همراه او شد. روز بیستم ماه صفر به کربلا رسیدند. و شدند نخستین زائر حرم امام حسین علیه السلام. کسی که زیارت اربعین سید الشهداء، یادگار اوست، ایشان شخصی جز جابر بن عبدالله انصاری نیست. یکی از اصحاب پیامبر (ص) که در جنگ های زیادی در رکاب رسول خدا (ص) و امیرالمومنین (ع) شرکت کردند. و همواره مدافع پیامبر (ص) و اهل بیت علیهم السلام بودند. این حرکت از جابر بن عبدالله انصاری سرآغاز حرکت و پیاده روی بزرگ دلدادگان و عاشقان امام حسین (ع) در اربعین حسینی شد. 🏴هزار و چهارصد سال و اندی می‌گذرد. از هر نقطه دنیا که باشند، هوایی یا زمینی، از هر نوع نژاد و تبار با هر ملیتی، پیر یا جوان، زن یا مرد، کوچک یا بزرگ، همگی یک مقصد دارند.و مسیری که همیشه تکرار می‌شود اما تکراری نه. همان شاه راهی که به بهشت کربلا و حرم امام سوم شیعیان است منتهی می‌شود.امام حسین (ع)،تنها امامی که اربعین و زیارت اربعین دارند. تنهاامامی که قبر مطهرشان بیش از ده بار توسط ظالمان خراب شد تا اثری از آن باقی نماند!! اما همچنان پابرجاست.تنها امامی که بدون غسل و کفن دفن شدند. تنها امامی که سر مبارکش ازبدن جدا شد. تنها امامی که بعد از شهادتش‌خانواده‌اش اسیر شدند. و...این‌ها تنهامواردی از خصوصیات و ویژگی های امامی‌ ست که دعا تحت قبه‌ی ایشان به اجابت می‌رسد. 🏴 مسیری که یک روز تنها با قدم های جابر، و بعد از آن با قدم‌های شیعیان از هر نقطه جهان به روی همه گشوده شد. کربلایی که روزی بی وفایی خود را به سبط پیامبر (ص) ثابت کرد. اما اکنون، سیل جمعیت و زائران است که سرزمین کربلا را به عالم می شناساند. و دیگر فرقی نمی‌کند شیعه باشید یا از اهل سنت، تنها حُب الحسین است که همگی را سوار بر کشتی نجات می‌کند. اتفاقی بزرگ از نوع خود در جهان که برای بیان اتحاد و وحدت مسلمین کافی است. 🏴 و این شوق و حرارتِ عشق‌ به‌ اباعبدالله است. که در دل‌های‌مومنین خاموش‌نمی‌گردد. و بیش ازبیش‌ روشن‌تر وافروخته‌تر می‌شود. برکت وجود مبارک اباعبدالله وخون‌های‌ شهداست که سختی ها را هموار کرده است. درحالی‌که‌ اکثر مراسمات و موکب‌ها باهزینه‌های مردمی بصورت‌ خودجوش برپاست،و هر کس به اندازه اراده و عشقی که به ارباب دارد از جان و مال خود مایه می‌گذارد. در پایان سخن حقی از امام خمینی ره که فرمودند: «...محرم و صفر است که اسلام را نگه داشته است. فداکاری سید الشهداء (ع) است که اسلام را برای ما زنده نگه داشته است.»* *صحیفه امام، ج۱۵،ص۳۳۰ پایان
🏴کوله پشتی حسینی 🖌محبوبه حقیقت 🔹 کوله‌ پشتی‌ام را از کمد دیواری در می‌آورم. هر سال بعد از اتمام سفر آن را کنار می‌گذارم تا سال بعد باز هم با همین کوله راهی شوم. ▫️دو سه روزی است آن را آماده کرده‌ام. امشب با شوق عجیبی نگاهش می‌کردم. انگار لذتی از جنس ماوراء تمام وجودم را در برگرفت. از آن لحظه به بعد است که مرتب دلم نجوای با حسین را با خود زمزمه می‌کند. 🔶 دیگر تنها قرار و آرام دل بیقرارم حرکت به سوی اوست و قرار گرفتن در مسیر او....کاش می‌شد الی‌الابد. ▫️کاش می‌شد وقتی تمام وجودت با عطر حسین آغشته می‌شد و با دلت به او وصل می‌شدی دیگر بازگشتی به این عالم نداشتی. 🔹کاش عالم روزمرگی‌ها پیش چشمانت رنگ می‌باخت و تمام طول سالت با این سفر حسینی‌ می‌‌ماند. کاش عالم دانی تو را درگیر نمی‌کرد و با او همان عالی عالی می‌ماندی. ▫️کوله پشتی‌ام را خیلی دوست دارم. این کوله‌پشتی همراه و همقدم من بوده در سفر الی‌الحسین. و تنها مخصوص اوست. 💢 کوله من سهم سالیانه مرا از گناه بر دوش خود بار می‌کند و در طول مسیر فریاد برمی‌آورد این منم بنده عاصی پرودگار تو که جز تو برای بخشش گناهانش کسی را سراغ ندارد... پایان
🏴اربعین پدر دختری 🖌س.غلامرضاپور دوباره دارد دلم شور میزند. شور کارهای عقب مانده . چیزی به اربعین نمانده ولی من هنوز کار دارم تا برای پیاده روی آماده باشم. مانده ام کار این دنیا چرا تمامی ندارد. خیلی وقتها بی خیال انبوه کارهای ریز و درشتی که دارم ، می گیرم می خوابم . فقط برای اینکه از دست این دلشوره ها فرار کنم. اما خواب می بینم که همه دارند میروند ولی من هنوز دنبال کارهای نیمه تمامم ، می دوم. باید مثل پارسال بی خیال حضورشان شوم . اما امسال به این نیمه تمام ها ، درد های تازه جسمی هم اضافه شده. بچه ها مشتاق رفتن‌اند و من زمینگیر این درد تازه وارد. باید تصمیم بگیریم ... خانوادگی. * "مواظب خودتون باشیدا احترام بابارو حفظ کنیدا هوای همدیگه رو داشته باشیدا نمیگم اصلا دعوا نکنید یه خورده کمتر با هم دعوا کنید،کمتر کشش بدین دعواتون رو" چهارتایی می‌خندند. "هوای حجابتونم داشته باشید چند قدم بجای ما هم بردارید سلام ماروهم برسونید" اینها را می‌گویم و به نوبت از زیر قران ردشان می‌کنم. دستشان را به دست پدرشان و پدرشان را به امام حسین علیه السلام می‌سپارم. کوچه را که طی می‌کنند با زبانم چهار قل و ایه الکرسی و اللهم اجعلهم فی درعک الحصینه ،برایشان می خوانم و با چشمهایم قربان قد و بالایشان می‌روم. بوس های ارسالی آنها هم از وسط کوچه دانه دانه می‌آمد و روی گونه‌هایم می‌نشست. ایستادم تا ماشین از سر کوچه گذشت و اولین سفر اربعین پدر و دختری دخترهای من و پدرشان شروع شد. اصلا اربعین یعنی محکم تر شدن عاطفه پدرها و دخترها . ادامه دارد...1️⃣
🏴اربعین پدر دختری 🖌س.غلامرضاپور در حیاط را آرام بستم که از صدایش زینب بیدار نشود. بیدار می‌شد و می‌دید خواهرهایش نیستند حتما خیلی گریه میکرد. با اینکه دوسال و هفت ماه بیشتر ندارد اما به مدد عکسها و فیلمها انگار پیاده روی پارسال را بخاطر دارد. دو روز پیش که تلویزیون داشت تصاویر پیاده روی را نشان می داد، با همان زبان شیرینش به پدرش میگفت: "بابا منو کربلا می بری؟" خانه بدون بچه ها در سکوت خاصی فرو رفته. دست و دلم به هیچ کاری نمی‌رود. آرام کنار زینب دراز کشیدم اما انگار دست و دل چشمهایم هم به خواب نمی‌رود. یاد پارسال اولین سفر اربعینمان افتادم . "بچه ها از صبح مشغول بستن کوله هایشان بودند کمی سخت بود تقریبا نمیدانستیم چه چیزاهایی باید برداریم چه چیزهایی نباید... مثل شمال خانه مادر بزرگ رفتن نبود که کلی لباس رنگارنگ مناسب مهمانی و احیانا دورهمی های فامیلی و لوازمی که حالا شاااااید نیازمان شد، هم برداریم . قرار بود همراه کاروان اسرا به کربلا برویم پس باید این همراهی در ظاهرمان هم پیدا می بود.. طبق معمول ساک بچه ها را دوباره کنترل کردم تا بار اضافی برنداشته باشند. اینبار ۴تا کوله مدرسه و یک ساک زنانه دم دستی با یک کیف کمری برای پول و مدارک و یک ساک کوچک برای داروی های گیاهی ... برای حداقل یک هفته برای هفت نفر .... هنوز کربلا نرفته داشتیم تغییر می‌کردیم حداقل در سبک ساک بستنمان" و این تغییر امسال ملموس تر از پارسال بود. نفری سه دست لباس یک دست را که پوشیده اند یک دست در ساک و یک دست هم درماشین که وقتی برگشتند مهران ؛ تازه اگر نیاز شد... باقدری خورده ریزهای خوردنی و بهداشتی. حتی بستن کوله برای اربعین هم ادم ساز است. در همین فکرها بودم که تلفنم زنگ خورد. محمد بود که داشت دلبری می‌کرد. با ناله ی خنده داری گفت "خانم کجایی که دخترات به داد من نمیرسن؟ ساندویچ درست کردن برام ؛ فقط یه ذره مخلفات داره توش، نون خالیه ازگلوم پایین نمیره..." و بعد صدای خنده بچه ها آمد. صدای زهرا را هم شنیدم که انگار داشت غر می زد : چقدر کار مامان سخت بوده تومسافرتا .. ادامه دارد..2️⃣
🏴اینجا زمان می‌ایستد! 🖌مریم فلاح در این دنیای پر هیاهو، که هر چه تلاش می‌کنی از زمان و مکان عقب میفتی، هر چه می‌دَوی زمان زودتر از تو می‌رسد، اوقاتت آنقدر بی‌برکت است که گاهی از تلاش خسته می‌شوی و می‌خواهی به همه چیز پشتِ پا بزنی و قید همه چیز را بزنی... آن وقت سالی یکبار، اتفاقی در این میان میفتد، که با تمام وجود، توقف زمان را در یک مکان پر از انرژیِ مثبت، درک می کنی... این مکان سرزمین کربلا و این زمان فقط ایام اربعین است... حتی اگر بین تمام کارهای ریز و درشت زندگیِ پرتلاطمت توفیق حضور در این زمان و مکان را یافته باشی، درست از وقتی که عازم می‌شوی، دیگر حس گذرِ زمان را نداری، دیگر دغدغه‌ای جز رسیدن و درک مکان عاشقانه‌ی بین‌الحرمین در دل و ذهنت نیست... بی‌وقت‌ترین قسمت این عشق‌بازی، زمانی است که پا در میانه‌ی بین‌الحرمین گذاشته‌ای و گوشه‌ای دنج یافته‌ای، طوری‌که از سمتی چشم به گنبد ارباب و از سمتی دیگر چشم به گنبد علمدار وفادار داشته باشی، مدام چشم می‌گردانی و روح و جانت را صفا می‌بخشی... عاشقِ این اوقات بی‌وقتم. کاش هر انسانی که روی این کره‌ی خاکی نفس می‌کشد، چنین لحظاتی را تجربه کند... انتهای این آرزو، رسیدن به ظهور موعود است... زمانی که همه‌ی عالَم عاشق شوند، صاحبِ زمان خواهد آمد... به امید این روز به زودیِ زود. پایان
🏴بیابان جای بچه‌ها نیست 🖌ریحانه ابوترابی صبح تا عصر نمی‌شود خیلی راه رفت. باید سایه به سایه و کولر به کولر بچه ها را روی دست برد. آفتاب که کوچک و بزرگ سرش نمیشود. می‌تابد و می‌سوزاند. کاش سرش می‌شد...! ولی خودمانیم بیابان جای زن و بچه نیست. انگار اصلا آدم باید اربعین را خانوادگی بیاید تا مردش بعدا در جمع های خصوصی تر با رفیق و رفقایش بگوید : سخت است. بیابان جای زن و بچه نیست! همینطوری روضه هامصور می‌شود دیگر. تازه ما اینجا مهمانیم. مارا چون گریه کن حسینیم نمی‌زنند. حلوا حلوا می‌کنند. آخ اگر اشکی از چشم طفلی بیاید. سیل نوازش و عروسک و خوراکی و توجه و محبت است که سرازیر می‌شود.... ای حسین... ای حسین... کی می‌آید منتقم؟ ما بیشتر دوست داریم در راه تو به خاک و خون کشیده شویم حسین... پایان
🏴جامانده 🖌زهرا کبیری پور ‌می‌گویند، نگویید جامانده‌ایم ولی ما جامانده‌ایم دیگر.. جسم‌مان جامانده است در لابه‌لای روزمرگی‌هامان اگرچه روح‌مان پرواز کرده باشد. پایان
اربعین پدر دختری 🖌س.غلامرضاپور باید خودم رابرای نق زدن‌های زینب آماده می‌کردم. خوراکی های جورواجوری که برایش خریده بودیم تنها لحظات کوتاهی می‌توانست مشغولش کند. اسباب بازی و تلویزیون هم خیلی سرگرمی‌های جالبی برایش نبودند. او بیشتر ساعات روز را با خواهرهایش به بازی و نقاشی و ...می‌گذراند. و حالا جای خالی آنها را باید یک جوری پر می‌کردم. برنامه یک دورهمی را برای شب با خاله ها و دختر خاله هایش چیدم و مشغول مرتب کردن خانه شدم. از خواب که بیدار شد فکر‌‌ کرد خواهرهایش رفته‌اند کلاس و بابا رفته تا آن‌ها را بیاورد. بعدازظهر کم‌کم داشت از نبودنشان کلافه میشد که ریحانه پیغام صوتی فرستاد. من‌که گوش به‌ زنگ بودم سریع پیغامش را باز کردم . اصلا فکرش را هم نمی‌کردم با شنیدن صدای ریحانه، بهم بریزد. بغض کرد و روی زمین دراز کشید . گفت "آجیا نرفتن کلاس؟ رفتن کربلا؟" مانده بودم چه بگویم:" زود میان مامان جون. الان خاله ها میان بچه ها میان یک عالمه بازی می‌کنیم." خداروشکر مهمان‌ها زود رسیدند . تا شب مشغول بازی شد. قرار شد خاله ها خوابیدن هم پیش ما بمانند . رختخوابهارا در هال پهن کردیم . قبل از خواب خاله وحیده پرسید: "ظاهرا مرز مهران شلوغ بوده. تا مرز هم پیاده روی داشتن؟" داشتم برایش توضیح می‌دادم که :" نه منکه با بچه ها و پدرشون صحبت کردم گفتن با ماشین تا مرز اومدن و خیلی راحت...." که یکهو زینب شروع کرد به گریه کردن ... پرسیدم:" چی شده مامان؟" با صدای نق دار و درحالیکه همزمان داشت محتوای شیشه پستانکش را می‌خورد گفت : "نگو دلم تنگ میسه." تابخوابد دیگر حرفی نزدم. اما در دلم قربان صدقه‌ی آن سه ساله ای رفتم که یک روز از صبح تا غروب پدر و برادرهایش را .... ادامه دارد...3️⃣
🏴وقتی که ماه کامل بود... 🖌نجمه صالحی برای اولین بار بود که پیاده‌روی را از طریق حله آغاز می‌کردیم، این طریق از جمله مسیرهایی است که موکب کم است و مشایه کمتر اما برای تندروها بسیار مناسب است! اغلب افرادی‌که در مسیر مشایه، حضور داشتند عراقی‌ و عرب زبان بودند و تعداد کمی از ایرانیان این راه را انتخاب کرده بودند شاید هم به دلیل عدم آشنایی! البته اگر همسفر، دوست و همکار عراقی‌ام نبود شاید ما هم همان مسیر هر ساله را انتخاب می‌کردیم! اما قطعا از زیبایی‌هایی این مسیر محروم می‌ماندیم! جاده در شب خیلی زیباتر شده بود، نور کامل ماه در جاده زائرین را از نور چراغ بی‌نیاز می‌کرد! در حال پیاده‌روی برای تعدادی از دوستان و اساتیدم چند فایل صوتی ارسال کردم تا در حال و هوای دقایقی از مسیر شریک شوند، دوست عزیزی بعد از شنیدن صدایم، پرسید: شب تاریک است نمی‌ترسید! خیالش را راحت کردم که به لطف سلطان عشق ازلی خیالمان جمع است! تصویر ماه کامل در میان درختان نخل یکی از زیباترین تصاویری بود که در قاب دوربین ثبت کردیم! پایان
🏴 اربعین مهدوی 🖌هادی حمیدی من الغریب الی الحبیب... با "لبیک یا حسین" باید برخاست جوشید و رفت. گرچه در هیأت و حسینیه و محراب هم می‌توان سلامش داد ولی نه، این رسم عاشقی نیست باید آن سرزمین حماسه را نفس کشید و به وصالش رسید به آغوشش گرفت تنگ تنگ... موکب به موکب پنجه در رنج‌های ریز و درشت سفر، منزل به منزل باید رفت چای و قهوه تلخ عراقی را نوشید، لقمه‌های محبت میزبان را تناول کرد و نمک‌گیرش شد و به مقصد و مقصود مشرف شد. چه زیباست ساعت وصال با حقیقت عشق و عشق تمام.دیدگان بارانی می‌شود و مروارید اشک بر گونه‌ها می‌غلتد از بین الحرمین ندایی می‌آید؛ هلا بیکم یا زواری هلا بیکم خوش آمدید ای زائران عزیزم! کربلا به شدن است نه به رفتن. کربلایی که شدی تازه ضربان قلبت در نینوا به ساعت ظهور تنظیم می‌شود! باید به سمت قبله شش گوشه عشاق نماز وصل گذارد و قد قامت نصرت با حسین زمان‌عج را بست. این زیارت عارفانه با دو بال عقل و عشق آغازِ مسئولیت بزرگی‌است و قبول آن امانت الهی که آسمان را یارای حمل آن نبود! با قدم‌های جابر در اربعین باید پا‌به‌پای قدم‌های پسر مهزیار، از "لبیک یا حسین" به "لبیک یا مهدی" رسید... اللهم ارنا الطّلعه الرشیده والغره الحمیده پایان
🏴اربعین پدر دختری 🖌س.غلامرضاپور صبح بچه‌ها و خاله‌ها رفتند پای درخت انجیر. از اواخر تیر که انجیرها می‌رسند برای صبحانه نان و انجیر تازه می‌چسبد. بعد از صبحانه بساط بازی امروز را هم برای بچه ها فراهم کردیم. موکت دم در هال کثیف شده بود. توی حیاط پهنش کردم. یکی یکدانه تور دادم دست بچه ها و روی موکت که حالا دیگر کاملا خیس شده بود، قدری شوینده ریختم . کف که درست شد صدای خنده ی بچه ها رفت بالا. کلی رویِ موکت خیس و کفی بپربپر کردند. زینب حسابی خیس شده بود. کار که تمام شد لباسهایش را عوض کردم. رفت از توی کشو جوراب و لباسِ بیرونش را آورد و گفت: " مامان بیا اینارو برام بپوش، بریم آجیا رو بیاریم" انگار دلش می‌خواست در شادی این بازی تازه آنها هم شریک باشند. مادرجون هم ظهر از مشهد رسید. با خاله فاطمه اینها رفته بود زیارت. می خواست از همان‌جا برگردد شمال اما مادری کرد و آمد یکی دو روزی پیش ما تا تنها نباشیم. خاله زهرا اینها هم از کربلا رسیدند. زینب، فاطمه دختر خاله زهرا را خیلی دوست دارد. قبل ترها که هنوز از قم نرفته بودند، فاطمه هم یکی از دخترهای خانه‌ی ما بود. یکسالی می شود که رفته اند شمال. از آمدنشان کلی خوشحال شدم. زینب هم انگار خواهرهایش را پیدا کرده دیگر از بغل فاطمه پایین نمی‌آمد. خاله زهرا می‌گفت بچه ها را در سرداب سامرا دیدند . گفت حالشان خوب بوده و قرار بوده که بعد ازسامرا به کاظمین بروند. با خنده یک عنوان جدید هم به من داد؛ "دل‌گنده" گفت : "چطور دلت اومد بچه ها رو بفرستی و خودت نری..." دلم آمد؟ گاهی فکر می‌کنم نکند از سر عافیت طلبی به زیارت اربعین نرفتم! نمی‌دانم ... فقط می‌دانم همه بی قرارِ رفتن بودند و شرایط من نباید مانعشان می شد. ادامه دارد...4️⃣
🏴صداها رهایم نمی‌کنند. 🖌امیر خندان جواد مقدم فریاد میزند هروله. حسین سیب اوج گرفته و میخواند: بدرُ فاطمه نورُ کلامی سیدالشهداااا.... میثم مطیعی هم با همان آرامش دارد قدم قدم را میخواند. چند وقتی است ملاباسم هم اضافه شده است و گاهی «تزرونی» میخواند و گاهی هم «مشای علی وعدک صلیت» ذهنم حسابی شلوغ شده است. یکی از گوشه ای مدام و بدون وقفه با یک ریتم ثابت، انگار که یک هزارم دسی بل هم صدایش تغییر نکند، میگوید«شای ابوعلی». عین را هم جوری تلفظ میکند انگار از لوزالمعده اش صدا را برداشته و به گوشم می رسند. لحظه ای تنفس و باز دوباره «اشرب شای ابوعلی». صدای لخ لخ دمپایی آبی رنگ مرد هندی، که پای چپش را روی زمین می کشاند زیر صدای کودکی است که با ادا اطوار بچه‌گانه اش مثل صدای دعوت به چایی میگوید: «فضل یا زائر! مای بارد یا زائر.» مرد عصا به دستی از کنارم رد می‌شود. صدای تق تق عصا در هر قدم دوبار بلند می شود. گویا ایرانی است و جانباز. چفیه ای بسیجی دور گردنش است. ضبط کوچکی را به کوله اش آویزان کرده و انگار تمام روضه های عالم را میخواهد در چند کلمه به گوش همه برساند: السلام علیک یا اباعبدالله... ویلچر مرد پاکستانی که مادر یا همسرش را روی آن نشانده هم مثل این که بخواهد یک حرفی را تکرار کند. شاید لاستیک سمت راستش درد گرفته. نمیدانم. فکر میکنم دارد با صدای قیچ قیچش‌با من حرف میزند. کمی نگاهش میکنم. معنای حرفش را نمی فهمم، مثل حرف های خود مرد پاکستانی. قیچ قیچ‌ قیچ قیچ... پیرزن عرب زبانی که خمیده خمیده جلو آمده، به پاهای برهنه ام اشاره میکند. مقداری حرف میزند. معنای دقیق تک‌تک کلمات را درک نمیکنم. فقط میفهمم دارد توصیه مادرانه‌ای می‌کند. به زور کلمه«حذاءک» را تشخیص می‌دهم. با کلمه ای «مو مشکل» داستان ختم می شود. شلوغ و پلوغی جمعیت نشان میدهد به سیطره رسیده ایم. باید ایستاد. ما می‌ایستیم ولی صداها نه. جمعیت دم میگیرند: لبیک یا حسین! لبیک یا حسین!... صداها رهایم نمی‌کنند. هر سال نزدیک اربعین صداها در خواب و بیداری رهایم نمی‌کنند. صدای لبیک یا حسین جمعیت رو به ضریح، صدای موتور سه چرخه ای که آهنگی روی اعصاب پخش می‌کند تا به موکب‌دارها بگوید کپسول گاز رسید، صدای کش کش قدم ها، مداحی های ایرانی و عربی بین راه، مای بارد، شای‌ ابوعلی، فضّل یا زائر....فضّل... پایان
🏴میزبانی فرشتگان 🖌زهرا مهرجویی از اربعین و نوع میزبانی عراقی‌ها زياد شنیده و دیده‌ایم؛ از کرامت بی حد و حساب، از میهمان‌نوازی و بذل تمامی داشته‌هایشان برای زائرین حسینی؛ اما این‌بار می‌خواهم از گونه‌ای متفاوت از میزبانی بنویسم، میزبانی فرشتگان! امسال با کاروانی کوچکی عازم سفر زیارتی شدیم؛ برای پیاده‌روی مسیری متفاوت از سال‌های قبل انتخاب کرده‌ایم، از مرقد بی بی شریفه خاتون و از مسیر حله راهی کربلا شدیم. نمی‌خواهم از صفای جاده‌ی خلوتش و یا از میزبانی‌های موکب‌هایی که با فاصله‌ی زیاد از هم قرار گرفته‌اند بنویسم که مثنوی هفتاد من خواهد شد. فقط این را بدانید که با توجه به وضعیت این مسیر و کمی موکب، کمی دغدغه داشتم براى محل اقامت شبانه که‌ در دلم گفتم: یا امام حسین، در این چند روز گذشته برای ما سنگ تمام گذاشتی، الانم جای خواب رو خودت فراهم کن! زمان زیادی نگذشت که خانه یا بهتر است بگویم یک زائرسرای لاکچری سر راهمان سبز شد، بسیار اتفاقی و در حالی‌که بسیار خسته‌ی راه بودیم و به دنبال مکانی برای شب ماندن می‌گشتیم! در مسیر، ساختمانی دیدیم که چراغ‌هایش روشن بود. ابتدا برای تجدید وضو وارد حیات خانه شدیم اما کم کم متوجه شدیم که این مکان برای پذیرایی از زوار آماده شده. از آبسردکن گرفته تا کولر گازی و دستگاه وای فای که همه تمام و کمال روشن بود اما نکته اینجاست که هیچ میزبانی ندیدیم ؛ نه مرد و نه زن! نمی‌دانم صاحب این خانه که بود و چرا با وجود این همه تدارک و امکانات حضور نداشت اما همین‌قدر می‌دانم که خداوند برای زائرین حسین علیه‌السلام _هرچند که لایق این لطف و محبت نباشند_ این بار فرشتگان را به میزبانی فرستاده است! پایان
🏴اربعین پدر دختری س.غلامرضا پور دوباره رفت سراغ کشو این‌دفعه جوراب شلواری و پیراهن مشکی و روسری‌اش را درآورد. نشست یک گوشه جوراب شلواری‌اش را به زحمت پوشید. پیراهن و روسری‌اش را گرفت و امد پیش من که مامان بیا لباسامو بپوش بریم دنبال بابا و آجیا. گاهی می‌مانی مقابل بچه ها چطور عمل کنی!؟ لباسهایش را پوشیدم روسری‌اش را که داشتم می‌بستم طبق عادت همیشگی اش گفت:" خوسگلم کن مامانا همیسه بچه هاسونو خوسگل میکنن، آره ؟ " منظورش این بود که روسری‌اش را برایش لبنانی ببندم و لبه‌اش را تا کنار صورتش بالا بیاورم. آماده که شد، "بریم دیگه هایش" شروع شد. خداروشکر همگی ناهار مهمان خاله فائزه بودیم و الا نمی‌دانستم کجا ببرمش که بی خیال شود. غروب هم همه باهم رفتیم حرم. وقت برگشتن چند لحظه‌ای تا کنار ضریح رفتم . زینب رو به مادرجون نشسته بود و داشت خوراکی می خورد. گفتم تا مشغول خوردن است بروم و زود برگردم . وقتی برگشتم مثل ابر بهار بغض‌ آلود بود و داشت بی‌صدا گریه می‌کرد. مرا که دید دنباله‌ی روسری‌اش را روی صورتش کشید سرش را گذاشت روی پایش. بغلش که کردم دیگر طاقت نیاورد و بلند بلند گریه کرد. "چرا رفتی؟ منو تهنا گذاستی؟" قربان صدقه‌اش که رفتم آرام شد ولی تا کنار ماشین از بغلم پایین نیامد. نزدیک ماشین که شدیم یهو گفت: "ما با خاله زهرا اینا بریم بابا اینا خودشون میان؟ " شاید فکر کرده‌بود آمده‌ایم حرم دنبال بابا و بچه ها... حس و حالش برایم عجیب نیست. اما شاید چون اربعین نزدیک است ناخود آگاه ذهنم گریز می‌زند. این دخترها خصوصا دو سه ساله‌هایشان چرا انقدر بابایی‌اند؟ پیامکی با بچه‌ها و پدرشان ارتباط داشتم. کربلا بودند و داشتند با زیارت رفتن‌های صبح و شبشان استخوان سبک می‌کردند. اخبار و رسانه ها می‌گفتند هوا بشدت گرم است و حرم‌های عراق بشدت شلوغ. اما هربار که با بچه ها حرف می‌زدم خاطرم جمع‌تر می‌شد که همه چیز خوب است. اصلا وقتی در پناه حسین باشی دیگر به شلوغی و جای تنگ و گرمای هوا که شاید قبلا جانت را به لبت می‌رساند، به چشم مشکل نگاه نمی‌کنی. حتی اگر در اوج گرمای بعدازظهر توی یک اتاق کوچک ،تازه از راه رسیده باشی و دور و برت پر باشد از آدمهای شبیه خودت، انقدر که حتی شاید جایی برای کش‌و‌قوس دادن به دست و پای خسته‌ات نداشته باشی و برق هم عین تازه عروس‌های نابلد تندتند قهر کند و برود و اتاق بشود عین سونای بخار... قلبت بزرگ می‌شود، مثل زمین کربلا که معلوم نیست چطور اینهمه ادم را در خودش جا می‌دهد. کربلا بچه‌ها را بزرگ می‌کند. ادامه دارد...5️⃣
🏴اربعین پدر دختری 🖌س.غلامرضاپور مهمانها همه رفتند. چفت در را انداختم . توی دلم خدا خدا می‌کردم زینب گریه نکند یا سراغ کشوی لباس‌هایش نرود. و الا باید با همه خستگی‌ام یک دلیل بچه‌پسند جور می‌کردم که قانع شود و دست از سر دنبال بابا و آبجیا گشتن بردارد. خدا را شکر آنقدر خسته بود که زود خوابید. نمی‌دانم بقیه مادرها هم همین طوری‌اند یا فقط من اینجوری‌ام! تا نخوابیده بود همش می‌گفتم کی می‌شود بخوابد و آرام بگیرد تا لااقل کمی به کارهایم برسم، حالا که خوابیده یادم نمی‌آید چه کار داشتم. خیاطی که الان وقتش نیست، دست و دلم به نوشتن مقاله و پایان نامه نمی رود، ظرف نشسته هم که ندارم، حوصله خورده کاری‌های آشپزخانه‌ را هم ندارم. دلم پیش بچه‌هاست. از بعدازظهر که ریحانه پیام داده بود که چندتا از این خانم‌های عراقی شیطنت کرده‌اند و با ایرانی ایرانی گفتنِ همراه با تمسخر حالم را گرفته‌اند، کمی نگرانم. یاد پارسال افتادم. " بعد از نماز ظهر و عصر با بچه ها در انتهای سرداب حرم باب الحوائج خوابیده بودیم. تازه پشت چشمم گرم شده بود که از مجوس مجوس گفتن زن میانسال عربی که انگار با کسی دعوا داشت از خواب بیدار شدم. سرم سنگین بود و حوصله نداشتم چشم‌هایم را باز کنم. اما صدایش را دیگر واضح می‌شنیدم که بلند بلند می‌گفت ایرانی مجوس .. معلوم بود دارد فحش‌کِشمان می‌کند. لای چشمم را به قاعده‌ی یک دریچه‌ی نازک افقی به زحمت باز کردم درحالی‌که هنوز دست‌هایم‌ روی پیشانی‌ام بود. نمی‌خواستم نور به چشم‌هایم بزند و خواب از سرم بپرد. دیدم زنی با عبای عربی و قامتی نسبتا درشت، درست روبروی من روی یک صندلی نماز نشسته و می‌خواهد نماز بخواند. دست‌هایش را تا کنار گوشش بالا آورده اما به جای اینکه الله اکبر نمازش را بگوید دارد پشت هم درّ و گُوهر نثار ایرانی‌ها می‌کند. یکی دو دقیقه صدایش نیامد اما دوباره شروع کرد ... فلان بن فلان ایرانی مجوس ، نجس .. شنیده بودم که داعشی‌های زخم خورده از ایرانی‌ها قصد برهم زدن رابطه‌ی ایران و عراق را دارند، مقابلشان فقط صبوری کنید. ولی دیگر جای کظم غیظ نبود، لاکردار از فحش دادن خسته نمی‌شد. رویم را برگرداندم ببینم کدام ایرانی پا روی دمش گذاشته. سمت راستم دو نفر نشسته بودند و داشتند با ناراحتی و تعجب نگاهش می‌کردند. نیم خیز نشستم و ازشان "پرسیدم چه خبره ؟" یکی از آنها که جوان‌تر بود با لهجه‌ی اصفهانی گفت : " هیچی به خدا مادرم نشست رو صندلی که نماز بخونه اومد پرتش کرد پایین، از اونوقت تا به حالا داره یک‌سره سروصدا می‌کنه و مجوس مجوس می‌گه" سمت چپم چند خانم ایرانی دیگر حلقه زده بودند و می‌گفتند "ولش کنید انگار دیوونه است " ولی به دیوانه‌ها نمی‌خورد. کم کم از اطراف خانم‌ها توجه‌شان داشت جلب می‌شد. یکی می‌گفت : "قربون امام حسین برم. حیف این حرم‌ها که اینجا بین عرباست." آن یکی گفت: " لیاقتتون همین، عراق خراب شده‌ست" دیگری با غیظ می‌گفت : " اِنقدرم که دور و بر حرم آباده از صدقه سر ایرانی‌هاست." خواب دیگر از سرم پریده بود. باید کاری می‌کردم، ممکن بود دعوا بالا بگیرد. خادمی هم اطراف‌مان نبود. رو به زن عرب کردم و با هیجان و کمی لبخند گفتم: "نحن زائر الحسین حسین امامکم و امامنا حب الحسین یجمعنا" صدایش را بلندتر کرد و با خشم می‌گفت انت المجوس ایرانی مجوس مجوس ، نجس " گفتم:" الاعراب یعبد لات و العزی من قبل ظهور الاسلام ایضا. لکن الان نحن و انتم مسلم" صورتش سرخ شده بود ، داد می زد: " رسول الله و اهل البیت من الاعراب انتم مجوس هذا بلادنا.... " تهش هم یک چیزی گفت تو مایه‌های گم شید از کشور ما برید بیرون ... صورتم داغ شده بود، نیمچه لبخندم را خوردم. همه‌ی ذهنم را جمع کردم تا جمله‌ام را درست به عربی بگویم : " حسین من الاعراب و الذین یقتلونه من الاعراب ایضا. نحن شیعه الحسین نحن محب الحسین " به وضوح صدایم می‌لرزید و اشک در چشم‌هایم حلقه زده بود. دیگر نمی‌فهمیدم چه می‌گوید. خانمی که اهل اهواز بود و عربی هم خوب حرف می‌زد، جلو آمد و شروع کرد محلی حرف زدن. پیرزن که انگار کارش را خوب بلد بود رویش را بوسید و به عربی قربان صدقه‌اش رفت ... به خانم اهوازی گفتم " لطفا بهش بگو تمومش کنه زائرا خسته‌ان، می خوان بخوابن " قدری که حرف زدند پیرزن مشغول نماز شد. بعد از نماز هم بلافاصله از جمع دور شد. از حلقه خانم‌های کناری‌ام یک نفر گفت " دیروز همین خانوم تو سرویس بهداشتی دور و بر حرم هرجا چادر خانمهای ایرانی آویزون بود مینداخت پایین. سروصدایی راه انداخته بود اون سرش ناپیدا. الان هم قبل از اینکه بیاد این خانم رو از صندلی بندازه پایین، هرکی گوشیش به شارژ بود از شارژ می‌کشید. چون شبیه خادما لباس پوشیده و پَر دستش گرفته فکر کردیم خادمه . به نظرمن که یا بعثیه یا داعشی ." ادامه دارد... 1⃣/6⃣
🏴اربعین پدر دختری 🖌س. غلامرضاپور مشعول حرف زدن بودیم که دیدم پیرزن دست پُر برگشت و مقابل خانم‌های اهوازی، جوری که پشتش به سمت ما باشد، نشست. قدری مهر کربلا با خودش داشت. مهرها را بینشان تقسیم کرد. خیلی فاصله نداشتیم اما به خاطر همهمه‌ای که در فضا بود، صدایشان را نمی‌شنیدم. ولی دیدم که یک کاغذ بین آنها دست به دست می‌شد و نوشته‌اش را می‌خواندند. با حضور دوباره او در سرداب ، پچ‌پچ‌ها بالا گرفت. نمی دانم چرا حس می‌کردم مشکوک است. به خانم اهوازی اشاره کردم که بیاید سمت ما. گفتم: " چی بهتون داد؟" انگار قدری ترسیده بود. گفت هیچی به خدا .کاری نداره با ایرانیا. " با تعجب گفتم: " کاری نداره؟ هرچی تو دهنش بود گفت. لطفا بهش بگید از اینجا بره، خانم‌ها همه حساس شدن و الا می‌رم گزارش کاراشو می‌دم." چند دقیقه‌ای صبر کردم دیدم نرفت. به سمت در خروجی سرداب راه افتادم تا خادمی را پیدا کنم. ازآنها که بی‌سیم دستشان هست. یکی دم در پله‌ها نشسته بود. خداروشکر فارسی را هم خوب بلد بود. ماجرا را برایش تعریف کردم. گفت :" این خانم ممنوع الورودِ. عکسش رو دادیم ورودی‌های خانم‌ها که نذارن بیاد داخل. از ورودی آقایون وارد شده. عاصی‌مون کرده . با خدّام هم درمیفته. الان چند روزه که میاد همینطور دعوا راه می‌ندازه و میره. الان گزارش میدم بیان ببرنش" دوباره برگشتم . یکی از خانم‌ها گفت :"چه خوب کردی رفتی گفتی. تا شما رفتی سریع پشت سرت اومد رفت بیرون از سرداب." هرچه خادم گفته بود را برایشان توضیح دادم. به خانم اهوازی هم گفتم "طرف مشکوک بوده لطفا به حرفایی که بهتون زده اعتماد نکنید." چشمهای مادر اصفهانی خیس اشک بود. نگاهش که به نگاهم افتاد گفت: " دلم خیلی شکست. اونهمه صندلی خالی اومد من رو پرت کرد پایین . دستت درد نکنه جوابشو دادی." گفتم : " خود حضرت ابالفضل جوابشو میده، مادر . اینا حالا حالاها کینه حاج قاسم تو دلشونه. حساب عراقیا رو از این‌ها جدا کنید." ادامه دارد....2⃣/6⃣
🏴سرزمین ایمن 🖌مهتا صانعی به سرزمین شهود فی نفسه رسیده‌ایم. همانجا که علم‌الغیب معنا می‌یابد تا تو مهیای سفری درونی شوی. به نجواهای هیهات، به آیه‌های میقات،به سعی به صفا، ما به خورشید رسیده‌ایم تا معنای آفتاب را دریابیم. در همان لحظه‌ی ورودِ خطوطِ مرزی آب تعارف می‌کنند. دست بر گلویم می‌گذارم، تشنه‌ام آیا؟! می‌خواهم به فهم و تصور شریعه‌الماء برسم که آب باشد و ننوشم تا کمی تشنگی را درک کنم. اصلا برای همین وصال اینجا آمده‌ام تا از گذرگاه نفس‌العیوب به گذرگاه شمس‌الشموس نائل شوم. محیطِ امن و قرار را دریابم شاید در زمره‌ی لعلّکم فائزون باشم. گرد و خاک زیاد است و هر طرف می‌نگری ازدحامی از جنس عاشقی بر مَدار جنون می‌چرخند تا به نقطه‌ی پرگار هستی اتصال یابند. شبیه چرخش اقمار بر مَدار بالا بلندِ هستی... یک نفر ماشینش را مرحمت می‌کند و دیگری ارّابه‌اش را. هوا بس گرم و سیلی‌زن بر تارُخ هیکل آدمی اما می‌بَری‌اش، می‌کشی‌اش تا به محبوب برسد. همه برای خدمت به تو آمده‌اند و تو به سانِ ففرّوا الی الحسین طاقتت طاق شده و می‌دَوی. سر منزل مقصود می‌طلبی، بوی سیب می‌شنوی، عطر حرم می‌خواهی. خستگی و گرما شوق رسیدنت را چند برابر کرده، به بهشت می‌اندیشی و دروازه‌های گشوده‌شده‌اش برای تو. راه یافته‌ای و از دست نمی‌دهی. ماشین تا ۳۰ کیلومتری بهشت تو را می‌برد. از آنجا باید پیاده بروی. به کفش‌ها و خودت مفتخری برای این رسیدن، برای این حسرت. حتی به مرگ می‌اندیشی. نکند نرسیده بمیرم؟! شب شده و کفش‌هایت هنوز سالم‌اند. از فرطِ خستگی صداها را مبهم می‌شنوی، غذا تعارف می‌کنند، آب و شربت و نوحه نوش می‌کنی. عَلم‌های ورودی شهر تو را زنده می‌کند و با گوشَت پچ‌پچ می‌کنی: آه به حسین رسیده‌ام؟! عجیب به یاد جملاتی می‌افتم، هل من ناصرِِ ینصرنی؟ هل من معینِِ ...و بارها لبّیک می‌گویی. به سفر درون رسیده‌ای، به بالاها و اعلی‌ها. از زُخرف دنیا دل کنده‌ای و به بَهجت و عقبی رسیده‌ای. به امن و قرار... چشمت که به ضریح می‌افتد وادی ایمن را دیده‌ای...تو به آغوش ملکوت، به آغوش حسین علیه‌السلام رسیده‌ای. همانجا بمان... پایان
🏴رنج مقدس 🖌آمنه عسکری منفرد اربعین «هجرت» از خود است به «حسین»، هجرت از منیّت‌هاست به آزادگی‌ها، هجرت از فراق است به «وصل»، و چون ذات هجرت «جهاد» را به دنبال دارد، وقتی هجرت را برمی‌گزینی یعنی سختی‌ها و رنج‌های جهاد را برگزیدی، زیرا جهاد یعنی انتخاب سخت‌ترین‌ها با بالاترین رتبه‌اش برای رسیدن به معشوق، به شوق اینکه او نیز تو را برگزیند و از آنجا که انسان را در رنج آفریده‌اند تا به تکامل رسد «لقد خلقنا الإنسان فی کبدٍ» (بلد/۱۴)، پس این «رنج» نیز حلقه‌ی اتصال بین عاشق و معشوق خواهد شد، اگر آن را مقدس بیابی و آنگاه برگزینی. «رنج مقدس» یعنی انتخاب آرمان‌های والا، رنج مقدس یعنی خود را در معشوق فنا کردن، رنج مقدس یعنی در دنیای محدودیت‌های فانی زیستن اما محدود به مادیاتِ تن نبودن، یعنی پای ارادت به معشوق را به زمین نبستن، یعنی روح را به بلندای حقیقت پرواز دادن و در یک کلام، یعنی اعلام تبری کردن از همه‌ی شرک و فریاد تولی بر آوردن به همه‌ی توحید. و بار دیگر در ایام اربعین حسینی که صحنه‌ی بروز و ظهور «رنج مقدس» است، در می‌یابی رنج مقدس یعنی پابه‌پای حسین و کاروان عاشوراییان قدم به بیابان‌های کرب و بلا نهادن و مظلومیت و حقانیت راه حسین را فریاد زدن؛ با استعانت از صبر، هجرت را برگزیدن و با عشق در این راه جهادکردن. گاه جهادی از جنس از خود گذشتن و به خدا رسیدن و گاه جهادی از جنس جهادِ تبیینِ حضرت زینب (سلام‌الله علیها) که با سخت‌کوشی برای روایت صحیح حق و حقیقت در اوج خفقان رسانه‌ای، همراه است. ما معتقدیم «این حرکت، حرکت عشق و ایمان است؛ هم در آن ایمان و اعتقاد قلبی و باورهای راستین، تحریک‌کننده و عمل‌کننده است، هم عشق و محبّت هست و این مختص تفکر شیعی است.» (بیانات رهبر انقلاب، ۹ آذر ۹۴) و تاثیرگذاری این تفکر و حرکت جهادی با حضور پررنگ زنان، مؤثرتر و پایدارتر خواهد گشت. زنان انقلابی اربعینی در این مسیر، با هجرت از خود و برگزیدن جبهه‌ی‌ جهاد زنانه در عصر غیبت، با خودشناسی و خودآگاهی به نقش خود در تربیت نسل انقلابی و تمدن‌ساز پی‌برده‌، مسیر «حسین» را برگزیدند و با انتخاب رنج مقدس ، برای دنیای پس‌از ظهور تربیت می‌شوند و تربیت می‌کنند. آنان می‌دانند تجربه‌ی زیسته‌ی زن انقلاب اسلامی، خانواده انقلابی می‌سازد و خانواده انقلاب اسلامی، تمدن‌ساز خواهد بود، بنابراین در دنیای رنگارنگ مملو از مادی‌زدگی که در کنار سرخوشیهای مستانه، سرشار از اضطراب و هیاهوی ناشی از غفلت و گمراهی است، نقش تاریخ‌ساز و جریان‌سازِ زن را باور دارند و آرامش، امنیت و سعادت خویش و خانواده را در مسیرِ امنِ توحید و ولایت می‌طلبند و اینگونه با پایِ ارادت، سر در راه پر مشقت اما شیرین و مقدس پیاده‌روی اربعینی خانوادگی می‌گذارند تا با همراه کردن کودکان و نوزادان خود در این مسیر حماسه‌ساز، فریاد تمدنی امنیت در سایه‌سار ولایت الله را از سرزمین کرب و بلا به گوش جهانیان برسانند. آنان عشق به حسین را با شیره‌ی جان به کودکان خود نوش می‌‌کنند و با ارادتی از روی اخلاص، دلداری و رسیدگی به کودکان خسته از پیاده‌روی در مسیر را به خستگی مخدرات اسیر کربلا پیوند می‌دهند. آری! امروز زنان اربعینی دوشادوش مردان انقلابی، از گوشه گوشه‌ی دنیای اسلام، عَلَمِ وحدت و حقانیت اسلام و ولایت را به دوش دارند و با تبیین اهداف عاشورا قدم جای قدم‌های زنان عاشورایی می‌گذارند، زیرا یقین دارند بانوان تمدن‌ساز تاریخ اسلام، از صحرای کربلا به صبح ظهور می‌پیوندند، اگر جایگاه و نقش خود را در نقشه‌ی‌جامع ولیّ زمان بیابند و جریان‌ساز شوند. پایان
🏴برگشتن 🖌فاطمه خاکدامن ما از کربلا برمی‌گردیم، اما دل‌هایمان را تاابد دراین مسیر عاشقی جا می‌گذاریم. قدم دراین راه که می‌گذاری وبا شور و اشتیاق عمود به عمود را طی می‌کنی، دیگر دلت دست خودت نیست، پایت هم همینطور. گویی عشق تورا می‌برد به سرزمینی که درآن، ملائک بال‌های خود را فرش زیرپای زائرانش کرده اند. اما حالا که وقت خداحافظی رسیده است دلتنگیِ عجیبی به سراغت می آید و زمزمه‌ای غریب در گوشت آهسته می‌گوید، آیا سال بعد هم هستم؟ آیا باز هم دعوت می‌شوم، آیا باز هم این مسیر را می‌بینم؟؟؟!! و به آرامی بغضت را فرو می‌خوری و نگاهی به آسمان می‌کنی. ماه را می‌بینی و آهی از ته دل می‌کشی که یا قمربنی هاشم می‌شود ما را باز هم بطلبی؟! پایان
🏴اربعین پدر دختری 🖌س. غلامرضاپور مامان آب می خوام لطفا زود باس، مامان بیا لباسمو بپوس بریم دنبال بچه‌ها مامان بیا بریم حیاط جوجه ببینیم مامان بابا چرا نمیاد؟ مامان چیسبی ( چیپس) می‌خوام مامان بیا بریم روضه گریه کنیم مامان بیا گذا می خوام مامان پسه منو گاز گرفت مامان نخواب بیدار باس من تنهایی می‌سم. مامان پفاری ( پفیلا) می‌خوام. مامان گوسیتو بده زود بهت می‌دم. مامان پاسو بریم بچه‌ها رو بیاریم خونمون مامان سیسه پستونکم دُرُس کن. داغ نباسه. مامان خاله میاد؟ مامان بغلم کن مامان پُستمو بخارون مامان من مامانم تو زینبی؟ بیا من مامان بباسم تو زینب بباس مامان جیس دارم مامان من می خوام ظرفارو بسورم مامان زنگ بزن بابا بیاد مامان دفترم کجاست؟ مامان بیا بازی کنیم مامان بیا منو گربه کن مامان مامان مامان فکرش را که می‌کنم حتی موهای سرم درد می‌گیرد. تفاوت سنی بین خودم و زینب را می‌گویم خیلی وقتها کم می‌آورم. تند تند آدم را از جایش بلند می‌کند. یادم نمی‌آید وقتی ریحانه کوچک بود، چطور هم بچه داری می‌کردم و هم به کارهای خانه می‌رسیدم و هم... وقت‌هایی که تنهاایم غیر از رسیدگی به زینب کار دیگری نمی‌توانم انجام دهم. باید دوباره چند نفر را دعوت کنم که با بچه‌هایشان بازی کند. هنوز کلی مانده تا خواهرهایش بیایند. بعد از یک هفته تازه رسیده‌اند نجف و قرار است یکی دو روز دیگر پیاده‌روی را شروع کنند. کمی لنگِ هم‌کاروانی‌هایشان هستند. خواستم بگویم بی‌خیال کاروان خودشان پنج نفری راه بیفتند که زودتر برگردند؛ اما می‌دانستم تحمل سختی‌های حرکت گروهی سازنده‌تر از حرکت انفرادی است. و ما دنبال همین بودیم. می‌خواستیم بچه‌ها قدری از دلم می‌خواهدهایشان کوتاه بیایند. قدری برای دیگران بیشتر گذشت کنند، حتی شده به اندازه‌ی دو سانت جای نشستن یا خوابیدن. البته اگر خدام الحسین بگذراند. آنقدر قربان صدقه زوار می‌روند و همه چیز را برایشان فراهم می‌کنند که گمانم بچه‌ها که برگردند مدام سفارش فلافل و کباب ترکی و پیتزا و ماهی و فالوده و آب طالبی و شربت انار و لیمو عمانی بدهند. ادامه دارد...7⃣