eitaa logo
همراه شهدا🇮🇷
2.2هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
73 فایل
ٖؒ﷽‌ 💌#شهـבا امامزاבگاט عشقنـב كـہ مزارشاט زيارتگاـہ اهل يقين است. آنها همچوט ستارگانے هستنـב کـہ مے تواט با آنها راـہ را پیـבا کرב. پل ارتباطی @Mali50 @Hamrahe_Shohada #کپی_ازاد
مشاهده در ایتا
دانلود
من آنروز در زیر آفتاب داغ، چفیه بر سر می انداختم..تا نسوزم... بعضی ها..🥀• امروز روسری از سر انداخته اند... که موی سر به نشان دهند و بسوزند... بسوزانند..💔• 💛📝 @Hamrahe_Shohada
~🕊 بعدشما بہ اختلاس رفت! ایمانمان رنگ باخت! محبت هاو بردبارے هاتمام شد! صفاوسادگے در رنگ دنیا رنگ باخت! وقتی از رنگ فاصلہ گرفتیم! حنایمان رنگے ندارد.. @Hamrahe_Shohada
🌷 این شهید در سال ۶۵ در سن هجده سالگی مشغول و بود، حتی مصرف شراب اکثر جوانهای شهر را هم او تامین می کرد. بعد کم کم بزرگان اطراف وفامیل او را پیش بردند و قاضی هم برایش حکم شلاق صادر کرد، در یک روز جمعه بعد از ، او را در مقابل چشم نمازگزاران و قاضی روی یک چهارپایه خواباندند و او را شلاق زدند سرش را که بلند کرد، پدرش جلو آمد و گفت؛ آبروی من را پیش همه بردی. کاش تو را به من نمی داد. که در همین هنگام یک امام زاده اونجا بود، ناگهان با پشیمانی سرش را بلند کرد و رو به امام زاده گفت؛ آبروی پدرم را برگردان. تقریبا دو هفته بعد اعلام کرد که برای جبهه نیرو می خواهند، تلاش کرد برای رفتن به جبهه در بسیج ثبت نام کند اما چون پایگاه بسیج محله او را می شناختند، موافقت نکردند، از طریق یکی از دوستانش به پایگاه محله دیگری معرفی شد، اما متاسفانه آن پایگاه هم با پایگاه محله خودشان در ارتباط بود و آنها هم از ثبت نام کردن او به جبهه امتناع کردند، از باز هم دست بردار نشد، طریق تمان دوستش، به صورت ناشناس در یکی از محله هایی که هیچ کس او را نمی شناخت، برای رفتن به در بسیج ثبت نام کرد، قبل از رفتن به دوستش گفت تو زحمت کشیدی و من را برای رفتن به جبهه ثبت نام و رهنمایی کردی، بگذار این حرف را بگویم، من تا ۲۷ روز دیگر شهید می شوم، بعد از ۲۰ روز جنازه م را پیدا می کنند، دقیقا ۴۷ روز دیگر جنازه ام را برمی گردانند، وصیتم این است که جنازه ام را در همان جایی که مرا شلاق زدن بگذارید، ببینید پدرم چی میگوید؟
🌷دوستان و هم بازی های عبدالله همیشه بی صبرانه منتظر بازگشت عبدالله از بودند، هنگامی که متوجه آمدن عبدالله به محله ایرانگاز قزوین می شدند با حالت خوشحالی به منزل عبدالله مراجعه و خبر آمدن او را به خانواده مخصوصا به مادر وی میدادند و بعد از شنیدن این خبر  مادر در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود به بچه ها می داد و منتظر دیدن پسرش بود.🌷 @Hamrahe_Shohada
🌷 در دوم فروردین سال 1344در خانواده اي و در اشکنان  چشم به جهان گشود . سال 1350روانه مدرسه شد . و تحصیلات خود را تا دوم راهنمایی گذراند. در سال هاي انقلاب به خيل عظيم تودهاي مردم پيوست .  پس از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي به رهبري حضرت امام خميني (ره) محمد نیز به فعاليت هاي انقلابي خود در محل ادامه داد . در سال 1358به عضويت گروه مقاومت ولي عصر (عج) اشکنان درآمد .در همين سال به اتفاق يک گروه اعزامي به به شيراز آمد ولي به خاطر نديدن آموزش نظامي و زيادي نيرو به اشکنان بازگشت . پس از بازگشت به اشکنان براي پاسداري از دست آورده هاي انقلاب وارد شد و آموزش هاي نظامي را فرا گرفت .سپس در پنجم آذر ماه سال 1361با گروه کثيري از رزمندگان شهرستان لامرد روانه جبهه شد . او هميشه به پدر مي گفت :ما سه برادريم و چنان چه من شهيد شوم براي شما افتخار و سعادت است . در جبهه با به رزم با کافران پرداخت تا سرانجام در تاريخ 27 آذر 1361 در جبهه ي پذيراي شهادت شد.🌷 @Hamrahe_Shohada
🌹 « » 🍃 :عزت الله 🌸 : معاون گروهان اطلاعات و عملیات 🌿 : ۱۳۴۰/۰۹/۰۱ 🌼 : ۱۳۶۲/۰۸/۲۹ 🌷حس عجیبی داشتم. از پنجره قطار درخت هایی را که به سرعت می گذشتند نگاه می کردم. به یاد سرو قامتان و افتادم. قطار به ایستگاه رسیده بود، راهی روستا شدم. میدان شلوغ بود با گفتم: «؟» گفتند: «محمدرضا را آورده اند.» گفتم: «کی؟» گفتند: «با قطار تهران دامغان تازه رسیده.» روی را کنار زدم گفتم: «! همراه من بودی و من نداشتم.»🌷 ✍ : مادر_شهید) @Hamrahe_Shohada
: یوسف : تک تیرانداز : ۱۳۴۵/۰۶/۲۸ : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌷حسین علاقۀ زیادی به داشت اما پدر به رفتن او رضایت نمی‌داد. بارها اثر انگشت پدر را در خواب زیر رضایت‌‌نامه زده و از دیوار و پشت‌‌بام به سوی محل اعزام فرار کرده بود. سال هزاروسیصدوشصت‌وچهار در ارومیه مجروح شد و برای خارج‌‌کردن ترکش از آرنجش او را به بیمارستان فیروزآبادی تهران بردند. بعد از سه ماه بهبود حاصل شد و به دامغان برگشت. شب‌‌ها می‌کرد و روزها به آموزش شنا می‌رفت. و را در چشمه‌علی یاد گرفت. بعد از مدتی به مادر گفت: «دلم برای لباس‌‌های جنگ تنگ شده؛ اجازه می‌‌دی برای یک بار هم شده لباس بپوشم و جلوی آینه خودم رو ببینم.» مادر که از مجروحیت حسین رنج می‌برد، دلش نمی‌‌خواست چیزی از آن ایام را به خاطر بیاورد. ولی اصرارهای حسین کار خودش را کرد و مادر اجازه داد یک بار دیگر بپوشد. حسین با اشتیاق لباس جبهه را آورد و به تن کرد و جلوی آینه ایستاد. در نگاهش حسرت موج می‌زد. پوشیدن لباس همان و هوایی شدن دوبارۀ حسین همان. دیگر کسی جلودارش نبود. او راهی جبهه‌ها شد در کنار دیگر رزمندگان به پرداخت.🌷 ✍ :خواهر شهید @Hamrahe_Shohada
🌷تو مسير كه مي‌رفتيم راه‌آهن، تعریف كرد. :« ببين پسرم! كسي تو رو مجبور نكرده بري . من دارم تو رو مي‌بينم كه تو مي‌زني. بگو آخه واسه چي مي‌خواي بري؟» ؛ اگر چه منَم جلو چشمَمِه كه دارم تو خونم غلط مي‌زنم.» رسیدیم. راه‌آهن به رنگ دراومده بود. … از كثرت رزمنده‌ها جاي سوزن انداختن نبود. سر و صورتشو با اين احساس كه آخرين باره كه مي‌بينمش، بوسيدم. او هم خم شد، دستمو بوسید. قاسم رفت. ۵ سال بود که اثری اَزَش نبود. وقتی هم پیداش کردن، یه و بود. استخونشو خاك گرفت. پلاك رو هم ديوار با عكسش بغل گِرِف. هرچَن زمان زیادی گذشته ولی هنوز هم كه هنوزه، آخرين حرفاش تو گوشمه. * زيادي مي‌كرد. دوست داشت همراه بچه‌هاي تخريب براي كردن برود. با اين وجود هنوز گفت نبايد بروي! گفت:« ! و ديگر هيچ نگفت.»🌷 @Hamrahe_Shohada
  🌷 ! امیدوارم که درس‌‌هایت را بخوانی؛ زیرا مدرسه نوعی است و میز و نیمکت مدرسه سنگرت، دفتر و خودکار سلاح تو و جوهر مشق توست. ! تقاضا دارم هر چه بیشتر به ندای امام عزیزمان و به ندای قرآن کریم گوش داده و از بپرهیزید که تفرقه سبب شکست شما و خواست دشمنان اسلام است."🌷 @Hamrahe_Shohada
🌷روزی شهید به قصد مداوای خود و برای مراجعه به دکتر به شهر رفته بود در آن جا وقتی که برادران اعزامی به را می بیند، تصمیم خود را تغییر داده و به آن برادران ملحق می شود و لباسهای شخصی خود را به یکی از همسایگان میدهد و می‌‌گوید: سلام مرا به خانواده ام برسانید و بگوئید: من پیش رفته ام.🌷 @Hamrahe_shohada
🌷از روزی که از کوار عازم شدیم، در دیدبانی لشکر۱۹ فجر خدمت می کردیم. حدودا تا شهید شدن شهید فرهادی شش ماه پیش هم بودیم‌. هرچه از ، ، و این شهید عزیز بگویم ، کم گفته ام.من از عملیات کربلای چهار تا کربلای هشت با شهید فرهادی همراه بودم.شیرین ترین خاطره ی من از ایشان به شبهایی برمی گردد که با هم به سنگر کمین می رفتیم. شهید فرهادی بسیاری از را از حفظ بودند . در سنگر که می نشستیم ایشان دعاها را زمزمه می کرد و حالا من به برکت وجود این شهید عزیز را از حفظ می خوانم. هر جا دعای توسل به گوشم می خورد ، به می افتم و اشکم‌ جاری می شود.🌷 ✍ : آقای فیروز ملک پور همرزم شهید @Hamrahe_Shohada
: یوسف : تک تیرانداز : ۱۳۴۵/۰۶/۲۸ : ۱۳۶۴/۱۱/۲۱ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌷حسین علاقۀ زیادی به داشت اما پدر به رفتن او رضایت نمی‌داد. بارها اثر انگشت پدر را در خواب زیر رضایت‌‌نامه زده و از دیوار و پشت‌‌بام به سوی محل اعزام فرار کرده بود. سال هزاروسیصدوشصت‌وچهار در ارومیه مجروح شد و برای خارج‌‌کردن ترکش از آرنجش او را به بیمارستان فیروزآبادی تهران بردند. بعد از سه ماه بهبود حاصل شد و به دامغان برگشت. شب‌‌ها می‌کرد و روزها به آموزش شنا می‌رفت. و را در چشمه‌علی یاد گرفت. بعد از مدتی به مادر گفت: «دلم برای لباس‌‌های جنگ تنگ شده؛ اجازه می‌‌دی برای یک بار هم شده لباس بپوشم و جلوی آینه خودم رو ببینم.» مادر که از مجروحیت حسین رنج می‌برد، دلش نمی‌‌خواست چیزی از آن ایام را به خاطر بیاورد. ولی اصرارهای حسین کار خودش را کرد و مادر اجازه داد یک بار دیگر بپوشد. حسین با اشتیاق لباس جبهه را آورد و به تن کرد و جلوی آینه ایستاد. در نگاهش حسرت موج می‌زد. پوشیدن لباس همان و هوایی شدن دوبارۀ حسین همان. دیگر کسی جلودارش نبود. او راهی جبهه‌ها شد در کنار دیگر رزمندگان به پرداخت.🌷 ✍ :خواهر شهید @Hamrahe_Shohada