من آنروز در #جبهه زیر آفتاب داغ،
چفیه بر سر می انداختم..تا نسوزم...
بعضی ها..🥀•
امروز روسری از سر انداخته اند...
که موی سر به #نامحرم نشان دهند
و
بسوزند... بسوزانند..💔•
#دڵنوشـتھیڪجانباز💛📝
#شـاید_تلنگـر
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
~🕊
بعدشما #اخلاصمان بہ اختلاس رفت!
ایمانمان رنگ باخت!
محبت هاو بردبارے هاتمام شد!
صفاوسادگے در رنگ دنیا رنگ
باخت!
وقتی از رنگ #جبهہ فاصلہ گرفتیم!
حنایمان رنگے ندارد..
#مردان_بی_ادّعا☘
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #خاطره_ای_از_شهید
🌷 این شهید در سال ۶۵ در سن هجده سالگی مشغول #تولید و #مصرف_شراب بود، حتی مصرف شراب اکثر جوانهای شهر را هم او تامین می کرد.
بعد کم کم بزرگان اطراف وفامیل او را پیش #قاضی بردند و قاضی هم برایش حکم شلاق صادر کرد، در یک روز جمعه بعد از #نماز_جماعت، او را در مقابل چشم نمازگزاران و قاضی روی یک چهارپایه خواباندند و او را شلاق زدند سرش را که بلند کرد، پدرش جلو آمد و گفت؛ آبروی من را پیش همه بردی. کاش #خدا تو را به من نمی داد.
که در همین هنگام یک امام زاده اونجا بود، ناگهان #شهید_محمد_علی با پشیمانی سرش را بلند کرد و رو به امام زاده گفت؛ آبروی پدرم را برگردان.
تقریبا دو هفته بعد #بسیج اعلام کرد که برای جبهه نیرو می خواهند، تلاش کرد برای رفتن به جبهه در بسیج ثبت نام کند اما چون پایگاه بسیج محله او را می شناختند، موافقت نکردند، از طریق یکی از دوستانش به پایگاه محله دیگری معرفی شد، اما متاسفانه آن پایگاه هم با پایگاه محله خودشان در ارتباط بود و آنها هم از ثبت نام کردن او به جبهه امتناع کردند، از باز هم دست بردار نشد، طریق تمان دوستش، به صورت ناشناس در یکی از محله هایی که هیچ کس او را نمی شناخت، برای رفتن به #جبهه در بسیج ثبت نام کرد، قبل از رفتن به دوستش گفت تو زحمت کشیدی و من را برای رفتن به جبهه ثبت نام و رهنمایی کردی، بگذار این حرف را بگویم، من تا ۲۷ روز دیگر شهید می شوم، بعد از ۲۰ روز جنازه م را پیدا
می کنند، دقیقا ۴۷ روز دیگر جنازه ام را برمی گردانند، وصیتم این است که جنازه ام را در همان جایی که مرا شلاق زدن بگذارید، ببینید پدرم چی میگوید؟
#همراه_شهدا
✍ #خاطره_ای_از_شهید_عبدالله_ولدی
🌷دوستان و هم بازی های عبدالله همیشه بی صبرانه منتظر بازگشت عبدالله از #جبهه بودند، هنگامی که متوجه آمدن عبدالله به محله ایرانگاز قزوین می شدند با حالت خوشحالی به منزل عبدالله مراجعه و خبر آمدن او را به خانواده مخصوصا به مادر وی میدادند و بعد از شنیدن این خبر مادر در حالی که چشمانش پر از اشک شده بود به بچه ها #مژدگانی می داد و منتظر دیدن پسرش بود.🌷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #زندگی_نامه_شهید
🌷 #شهيد_محمد_حدادي در دوم فروردین سال 1344در خانواده اي #فقير و #مذهبي در اشکنان چشم به جهان گشود . سال 1350روانه مدرسه شد . و تحصیلات خود را تا دوم راهنمایی گذراند. در سال هاي انقلاب به خيل عظيم تودهاي مردم پيوست .
پس از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي به رهبري حضرت امام خميني (ره) محمد نیز به فعاليت هاي انقلابي خود در محل ادامه داد . در سال 1358به عضويت گروه مقاومت ولي عصر (عج) اشکنان درآمد .در همين سال به اتفاق يک گروه اعزامي به #جبهه به شيراز آمد ولي به خاطر نديدن آموزش نظامي و زيادي نيرو به اشکنان بازگشت .
پس از بازگشت به اشکنان براي پاسداري از دست آورده هاي انقلاب وارد #سپاه شد و آموزش هاي نظامي را فرا گرفت .سپس در پنجم آذر ماه سال 1361با گروه کثيري از رزمندگان شهرستان لامرد روانه جبهه شد .
او هميشه به پدر مي گفت :ما سه برادريم و چنان چه من شهيد شوم براي شما افتخار و سعادت است .
در جبهه با #روحيه_اي_عالي به رزم با کافران پرداخت تا سرانجام در تاريخ 27 آذر 1361 در جبهه ي #عين_خوش پذيراي شهادت شد.🌷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#خاطره_ای_از_شهید_محمدرضا_منصوریان
🌹 « #شهید_محمدرضا_منصوریان»
🍃 #نام_پدر:عزت الله
🌸 #مسئولیت: معاون گروهان اطلاعات و عملیات
🌿 #تاریخ_تولد: ۱۳۴۰/۰۹/۰۱
🌼 #تاریخ_شهادت: ۱۳۶۲/۰۸/۲۹
🌷حس عجیبی داشتم. از پنجره قطار درخت هایی را که به سرعت می گذشتند نگاه می کردم. به یاد سرو قامتان #جبهه و #جهاد افتادم.
قطار به ایستگاه رسیده بود، راهی روستا شدم. میدان شلوغ بود با #تعجب گفتم: «#خبری_شده؟»
گفتند: «محمدرضا را آورده اند.»
گفتم: «کی؟»
گفتند: «با قطار تهران دامغان تازه رسیده.»
روی #تابوت را کنار زدم گفتم: «#پسرجان! همراه من بودی و من #خبر نداشتم.»🌷
✍ #راوی : مادر_شهید)
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #خاطره_ای_از_شهید_حسین_قربانی_محمدآبادی
#نام_پدر: یوسف
#مسئولیت: تک تیرانداز
#تاریخ_تولد: ۱۳۴۵/۰۶/۲۸
#تاریخ_شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌷حسین علاقۀ زیادی به #جبهه داشت اما پدر به رفتن او رضایت نمیداد. بارها اثر انگشت پدر را در خواب زیر رضایتنامه زده و از دیوار و پشتبام به سوی محل اعزام فرار کرده بود.
سال هزاروسیصدوشصتوچهار در ارومیه مجروح شد و برای خارجکردن ترکش از آرنجش او را به بیمارستان فیروزآبادی تهران بردند. بعد از سه ماه بهبود حاصل شد و به دامغان برگشت. شبها #کاشیکاری میکرد و روزها به آموزش شنا میرفت. #غواصی و #شنا را در چشمهعلی یاد گرفت.
بعد از مدتی به مادر گفت: «دلم برای لباسهای جنگ تنگ شده؛ اجازه میدی برای یک بار هم شده لباس بپوشم و جلوی آینه خودم رو ببینم.»
مادر که از مجروحیت حسین رنج میبرد، دلش نمیخواست چیزی از آن ایام را به خاطر بیاورد. ولی اصرارهای حسین کار خودش را کرد و مادر اجازه داد یک بار دیگر #لباس_رزم بپوشد. حسین با اشتیاق لباس جبهه را آورد و به تن کرد و جلوی آینه ایستاد. در نگاهش حسرت موج میزد. پوشیدن لباس همان و هوایی شدن دوبارۀ حسین همان. دیگر کسی جلودارش نبود.
او راهی جبههها شد در کنار دیگر رزمندگان به #دفاع_از_میهن_اسلامی پرداخت.🌷
✍ #راوی:خواهر شهید
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#خاطرات_دانش_آموز_شهيد_ابوالقاسم_پوررضا
🌷تو مسير كه ميرفتيم راهآهن، #خوابشو تعریف كرد.
#گفتم:« ببين پسرم! كسي تو رو مجبور نكرده بري #جبهه. من دارم تو رو ميبينم كه تو #خونت_غلط ميزني. بگو آخه واسه چي ميخواي بري؟»
#گفت:« #به_خاطر_خدا؛ اگر چه منَم جلو چشمَمِه كه دارم تو خونم غلط ميزنم.»
رسیدیم. راهآهن به رنگ #لباس_بسيجي دراومده بود. #ماشاءا… از كثرت رزمندهها جاي سوزن انداختن نبود. سر و صورتشو با اين احساس كه آخرين باره كه ميبينمش، بوسيدم. او هم خم شد، دستمو بوسید.
قاسم رفت. ۵ سال بود که اثری اَزَش نبود. وقتی هم پیداش کردن، یه #پلاك و #چَن_استخون بود. استخونشو خاك گرفت. پلاك رو هم ديوار با عكسش بغل گِرِف. هرچَن زمان زیادی گذشته ولی هنوز هم كه هنوزه، آخرين حرفاش تو گوشمه.
*
#اصرار زيادي ميكرد. دوست داشت همراه بچههاي تخريب براي #خنثي كردن #مينها برود. با اين وجود هنوز #فرمانده گفت نبايد بروي! گفت:« #چشم! و ديگر هيچ نگفت.»🌷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#فرازی_از_وصیت_نامه_شهید_یدالله_احمدی
🌷 #برادرم! امیدوارم که درسهایت را بخوانی؛ زیرا مدرسه نوعی #جبهه است و میز و نیمکت مدرسه سنگرت، دفتر و خودکار سلاح تو و #خون_شهیدان جوهر مشق توست. #عزیزانم! تقاضا دارم هر چه بیشتر به ندای امام عزیزمان و به ندای قرآن کریم گوش داده و از #تفرقه بپرهیزید که تفرقه سبب شکست شما و خواست دشمنان اسلام است."🌷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
✍ #خاطره_ای_از_شهید_مبارک_جمالی
#طبیب_بزرگ
🌷روزی شهید به قصد مداوای خود و برای مراجعه به دکتر به شهر رفته بود در آن جا وقتی که برادران اعزامی به #جبهه را می بیند، تصمیم خود را تغییر داده و به آن برادران ملحق می شود و لباسهای شخصی خود را به یکی از همسایگان میدهد و میگوید: سلام مرا به خانواده ام برسانید و بگوئید: من پیش #طبیب_بزرگم رفته ام.🌷
#همراه_شهدا
@Hamrahe_shohada
✍ #خاطره_ای_از_شهید_نورمحمد_فرهادی
🌷از روزی که از کوار عازم #جبهه شدیم، در دیدبانی لشکر۱۹ فجر خدمت می کردیم. حدودا تا شهید شدن شهید فرهادی شش ماه پیش هم بودیم. هرچه از #روحیه_ی_عبادی، #مهربانی، #غیرت و #دلسوزی این شهید عزیز بگویم ، کم گفته ام.من از عملیات کربلای چهار تا کربلای هشت با شهید فرهادی همراه بودم.شیرین ترین خاطره ی من از ایشان به شبهایی برمی گردد که با هم به سنگر کمین می رفتیم. شهید فرهادی بسیاری از #دعاها را از حفظ بودند . در سنگر که می نشستیم ایشان دعاها را زمزمه می کرد و حالا من به برکت وجود این شهید عزیز #دعای_توسل را از حفظ می خوانم. هر جا دعای توسل به گوشم می خورد ، به #یاد_شهید_فرهادی می افتم و اشکم جاری می شود.🌷
✍ #راوی : آقای فیروز ملک پور همرزم شهید
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada
#خاطره_ای_از_شهید_حسین_قربانی_محمدآبادی
#نام_پدر: یوسف
#مسئولیت: تک تیرانداز
#تاریخ_تولد: ۱۳۴۵/۰۶/۲۸
#تاریخ_شهادت: ۱۳۶۴/۱۱/۲۱
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌷حسین علاقۀ زیادی به #جبهه داشت اما پدر به رفتن او رضایت نمیداد. بارها اثر انگشت پدر را در خواب زیر رضایتنامه زده و از دیوار و پشتبام به سوی محل اعزام فرار کرده بود.
سال هزاروسیصدوشصتوچهار در ارومیه مجروح شد و برای خارجکردن ترکش از آرنجش او را به بیمارستان فیروزآبادی تهران بردند. بعد از سه ماه بهبود حاصل شد و به دامغان برگشت. شبها #کاشیکاری میکرد و روزها به آموزش شنا میرفت. #غواصی و #شنا را در چشمهعلی یاد گرفت.
بعد از مدتی به مادر گفت: «دلم برای لباسهای جنگ تنگ شده؛ اجازه میدی برای یک بار هم شده لباس بپوشم و جلوی آینه خودم رو ببینم.»
مادر که از مجروحیت حسین رنج میبرد، دلش نمیخواست چیزی از آن ایام را به خاطر بیاورد. ولی اصرارهای حسین کار خودش را کرد و مادر اجازه داد یک بار دیگر #لباس_رزم بپوشد. حسین با اشتیاق لباس جبهه را آورد و به تن کرد و جلوی آینه ایستاد. در نگاهش حسرت موج میزد. پوشیدن لباس همان و هوایی شدن دوبارۀ حسین همان. دیگر کسی جلودارش نبود.
او راهی جبههها شد در کنار دیگر رزمندگان به #دفاع_از_میهن_اسلامی پرداخت.🌷
✍ #راوی:خواهر شهید
#همراه_شهدا
@Hamrahe_Shohada