فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #ببینید | بهترین چیزی که میتوان از خدا خواست
⁉️ بهترین دعایی که #پیامبر در حق یک جوان کرد چه بود؟
🔶 سخنرانی #حجت_الاسلام_راجی ، نویسنده کتاب #صعود_چهل_ساله به مناسبت سالروز شهادت نبی مکرم اسلام
#کلیپ
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🔻مشارکت زنان در دفاع مقدس موضوعی قابل بررسی است. این مشارکتها که عمدتا به صورت دستهجمعی انجام میشد فضای خاصی را بر مناطق مختلف حاکم میکرد. برای گفتگو پیرامون این موضوع به سراغ دکتر فریبا علاسوند، عضو هیئت علمی پژوهشکده زن و خانواده رفتیم. ایشان که خود خوزستانی هستند با درآمیختن تجربیات خود از زندگی در دوران دفاع مقدس در جنوب کشور با مباحث مربوط به مشارکت زنان در هشت سال دفاع، به بررسی این موضوع و ابعادش پرداختند. در ادامه این گفتگو را میخوانید.
🔸مشروح این گفتگو را در لینک ذیل بخوانید🔻
📎https://files.wrc.ir/_tmp/6-11.pdf
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🔻عاملیت زنان در دفاع مقدس، از موضوعاتی است که میتوان از زوایای مختلف به آن پرداخت. ابعاد این موضوع در نسبت با هویت سیاسی اجتماعی زنان در انقلاب، بر اهمیت آن میافزاید. برای گفتوگو دراین رابطه و بررسی عاملیت زنان در دفاع مقدس به سراغ دکتر مرتضی شیرودی رفتیم.
🔸مشروح این گفتگو را در لینک ذیل بخوانید🔻
📎https://files.wrc.ir/_tmp/40-45.pdf
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🔻دفاع مقدس ابعاد مختلفی در نسبت با انسان ایرانی و تاریخ مییابد، اما یکی از ابعاد ویژه این واقعه نسبتی است که با زن ایرانی یافته و در این نسبت جلوههای متکثر و خاصی را خلق کرده است. تامل و توجه به این ابعاد است که قادر است گذشته را به امروز و فردا پیوند زده و جامعه را در فهم مسیرش یاری کند. این مسیر در مقاطعی خاص، پررنگتر و قابلتوجهتر است. شاید با شروع جنگِ تحمیلی کسی تصوری از نوع ایفای نقش جامعه در این عرصه نداشت، اما از شهریور 1359 تا تیرماه 1367 در طول طولانیترین جنگ در قرن بیستم، همگان شاهد صحنههایی بودند که در اتمسفر دفاع مقدس معنا مییافت.
این یادداشت را در لینک ذیل بخوانید🔻
📎https://files.wrc.ir/_tmp/12-19.pdf
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🔻فمنیستها در تولیدات و آثار خود چه مواجههای با دفاع مقدس و حضور زنان در این عرصه داشتهاند؟ این پرسشی است که موتور محرک ما برای جستوجو و بررسی آثار هنری، گفتار و تولیدات فرهنگی این طیف از فعالین زنان بوده است. آنچه پرسش را مهم میکند مسئله تجاوز بیرحمانه یک کشور و حس مسئولیت افراد در برابر این تجاوز است. حس مسئولیت برای حفظ تمامیت یک کشور در دوران دفاع و پس از دفاع به اشکال مختلف خود را نشان میدهد. زنان این سرزمین در دوران هشت سال دفاع مقدس مسئولیتپذیری، ایثار و حضور در میدان دفاع مقدس را دوشادوش مردان به اوج رساندند، عاملیت ایشان در آن مقطع تاریخی به اشکال مختلف به منصهظهور رسید و جامعه و تاریخ شاهد صحنههایی متفاوت از نقشآفرینی زنان در عرصههای مختلف بود.
این یادداشت را در لینک ذیل بخوانید🔻
📎https://files.wrc.ir/_tmp/32-39.pdf
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🔻 احیای گروههای همیاری زنانه روستایی در دفاع مقدس
نگاهی به کتاب«نان سالهای جنگ»
این یادداشت را در لینک ذیل بخوانید🔻
📎https://files.wrc.ir/_tmp/46-51.pdf
#کتاب_منتی
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🔻خانواده ی شهدا عنوان بیش از حد کلی است برای اشاره به مادر، پدر، خواهر، برادر یا فرزند شهید بودن. هر کدام از این هویت ها فارغ از اطلاق کلی عنوان نقشی آن، انسانی هستند که به شیوهای متفاوت غیبت شهید را حس میکنند. شهادت که عموما با مردانگی گره خورده و عدم حضور مردی در خانه را تداعی میکند، معمولا برای زنان حاوی معانی ویژهای است. معانی که فارغ از بار ارزشی و حماسی آن، حاکی از غیبت عضوی از خانواده است که گرچه در یک لحظه اتفاق میافتد، اما زندگی اعضای وابسته را یک عمر تحت تاثیر قرار میدهد. در این گزارش نگاهی به ناگفتههای زنانی داریم که عموما در روایتها غایب بودهاند.
این گزارش را در لینک ذیل بخوانید🔻
📎https://files.wrc.ir/_tmp/52-59.pdf
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🔻نگرش دختران نوجوان به زنان فعال در عرصه دفاع مقدس
این گزارش را در لینک ذیل بخوانید🔻
📎https://files.wrc.ir/_tmp/78-85.pdf
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🔻بازنمایی نقش زنان در دفاع مقدس به شرایط اجتماعی روز بستگی دارد
بازنمایی نقش آفرینی زنان در دفاع مقدس، موضوعی است که میتواند امروز جامعه ایرانی را به دیروز و حتی به فردا گره بزند. اینکه زنان بدانند در بزنگاه های انقلاب چه مسیری را طی کردند امروز کجا ایستادهاند به آنها کمک خواهد کرد تا تصویری بهتر از فردا و کنش گریشان داشته باشند. ما به این تصویر نیاز داریم و سینما و تلویزیون نقشی مهم در این بازنمایی تصویری دارد. برای بررسی ابعاد این بازنمایی با دکتر اعظم راودراد عضو هیئت علمی علوم ارتباطات دانشگاه تهران صحبت کردیم.
متن این گفتگو را از نظر می گذرانید🔻
📎https://files.wrc.ir/_tmp/22-31.pdf
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🍓🍒#من_میترا_نیستم 🍒🍓
#قسمت_سوم🌽
🍩 نذر کرده 🍩
پنج ساله بودم که برای اولین بار همراه مادرم، قاچاقی و بدون پاسپورت از راه شلمچه به کربلا رفتم
مادرم نذر کرده بود که اگر سلامت به دنیا بیایم من را به کربلا ببرد اما تا پنج سالگی ام نتوانست نذرش را ادا کند.
او با اینکه دکتر جوابش کرده بود، هنوز امید داشت بچه دار شود. من را با خودش به کربلا برد تا از امام حسین بابت وجود تنها فرزندش تشکر کند و از او اولاد دیگری بخواهد.
تمام آن سفر را به یاد دارم. در طول تمام سفر عبایی عربی سرم بود. کربلا و حرم برایم غریبه نبود. مثل این بود که به همه کس و کارم رسیدهام.
دلم نمی خواست از آنجا دل بکنم و برگردم. انگار آنجا به دنیا آمده و بزرگ شده بودم. توی شلوغی و جمعیت حرم خودم را رها کردم. چند تا مرد داخل حرم نشسته بودند و قرآن می خواندند.
مادرم یک لحظه متوجه شد که من زیر دست و پای مردم افتادم و نزدیک است که خفه شوم بلند فریاد زد:(یا امام حسین! من اومدم دوباره از تو حاجت بگیرم تو کبری رو که خودت بخشیدی میخوای از من پس بگیری؟ )
مردهای قرآن خوان بلند شدن و من را از زیر دست و پای جمعیت بیرون کشیدند بار دوم در ٩ سالگی همراه پدر و مادرم قانونی و پاسپورت به کربلا رفتیم.
آن زمان رفتن به کربلا خیلی سختی داشت. با اینکه در آبادان زندگی می کردیم و از راه شلمچه به بصره می رفتیم اما امکانات کم بود و مشکلات راه زیاد.
بیشتر سال هم هوا گرم بود در سفر دوم وقتی به نجف اشرف رسیدیم درویش که از بابای حقیقی هم برای من دلسوخته تر بود،در زیارت حضرت علی علیه السلام در دلش از او طلب مرگ کرد.
علاقه زیادی به امام علی داشت و دلش میخواست بعد از مرگ برای همیشه در کنارش باشد بابام از نیت و آرزویش به ما چیزی نگفت.
مادرم شب در خواب دید که دو سید نورانی آمدن بالای سر درویش و می خواهند او را ببرند. مادرم حسابی خودش را زده و با گریه و التماس از آنها خواسته بود که درویش را نبردند و در خواب گفته بود: درویش جای پدر کبراست تورو به خدا دوباره اون روی یتیم نکنید.
آنقدر در خواب گریه وزاری کرد و فریاد زد که بابا از خواب پرید و رفت بالای سرش و صدایش زد ننه کبری چی شده؟ چرا این همه شلوغ می کنی؟ چرا گریه می کنی؟
مادرم وقتی از خواب بیدار شد خوابش را تعریف کرد و گفت من و کبری توی دنیا جز تو کسی رو نداریم تو حق نداری بمیری و مارو تنها بذاری
درویش گفت: ای دل غافل! زن چه کردی؟! چرا جلوی سیدا رو گرفتی؟؟ من خودم توی حرم آقا رفتم بعد از او خواستم که برای همیشه در خدمتش بمونم چرا اونا رو از بردن من منصرف کردی؟!
حالا که جلوی موندن من تو نجف را گرفتی باید به من قول بدی که بعد از مرگ هرجا که باشم من رو اینجا بذاری تو زمین وادی السلام دفن کنی خونه ابدی من باید کنار امام علی باشه
مادرم که زن با غیرتی بود به بابام قول داد که وصیتش را انجام دهد در ۹ سالگی که به کربلا رفتم حال عجیبی داشتم خودم را روی گودال قتلگاه میانداختم آنجا بوی مشک و انبر میداد آنقدر گریه میکردم که زوار تعجب میکردند
مادرم فریاد میزد و میگفت کبری از روی قتلگاه بلند شو سُنی ها توی سرت می زنند اما بلند نمیشدند دلم می خواست با امام حسین حرف بزنم بغلش کنم و بگویم که چقدر دوستش دارم
مادرم مرا از چهار سالگی برای یادگیری قرآن به مکتبخانه فرستاد بابام سواد نداشت اما از شنیدن قرآن لذت میبرد برادری داشت که قرآن میخواند درویش می نشست و با دقت به قرآن خواندنش گوش می کرد.
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#خاطرات
#کتاب_متنی
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🍭#من_میترا_نیستم 🍭
🍎🍓🍒نذر کرده 🍒🍓🍎
#قسمت_چهارم🎂
پدر و مادرم هر دو دوست داشتند که من قران یاد بگیرم مکتب خانه در کپرآباد بود معلم ما آقایی اصفهانی بود، که از بد روزگار، شیره ای بود به ما قرآن یاد میداد. پسرها خیلی مسخره اش می کردند خودش هم آدم سبُکی بود
سر کلاس میگفت: ( الم تره....مرغ و کره...) منظورش این بود که باید علاوه بر پولی که خانواده هایتان برای یاد دادن قرآن می دهند از خانه هایتان نان و مرغ و هرچه که دستتان می رسد برای من بیاورید!
بعد از مدتی که به مکتبخانه رفتم به سختی مریض شدم در آنجا انقدر حالم بد شد که رفتند و مادرم را خبر کردند او خودش را رساند و من را بغل کرد و برای همیشه از مکتب خانه برد و یاد گرفتن قرآن نیمه تمام ماند
مدتی بعد ما از محله جمشید آباد به محله احمدآباد اثاث کشی کردیم تا ۱۴ سالگی که جعفر (بابای بچه ها) به خواستگاری ام آمد در همان خانه بودم
۱۴ سال و نیم داشتم که مستاجر خانه مادرم جعفر را معرفی کرد و به خواستگاری آمد و دل پدر و مادرم را به دست آورد
آن زمان سن قانونی برای ازدواج ۱۵ سال بود جعفر ۶ ماه منتظر ماند تا من سن قانونی رسیده و توانستیم عقد کنیم خداوکیلی تا روز عقد نه جعفر را دیده بودن و نه میشناختمش او دوبار برای خواستگاری به خانه ما آمد ولی من در اتاقی دیگر بودم
نشستن دختر در مجلس خواستگاری عیب و عار بود. زمان ما عروسی ها اینطوری بود همه ندیده و نشناخته زن و شوهر میشدند.
چند ماه اول بعد از عروسی در یکی از اتاق های خانه مادرم ساکن بودیم. بعد از مدتی جعفر در ایستگاه ۶ آبادان در یک خانه کارگری اتاقی اجاره کرد.
اوایل زندگی ماد شوهرم با ما زندگی میکرد. جعفر کارگر شرکت نفت بود ولی هنوز امتیاز کافی نداشت و باید چند سال کار میکرد تا به ما خانه شرکتی بدهند.
چند سال در اتاقهای اجاره ای زندگی کردیم مهران و مهرداد مهری و مینا و شهلا در خانه اجاره ای به دنیا آمدند. هر وقت حامله می شدم برای زایمان به خانه مادرم در احمدآباد میرفتیم.
آنجا زایشگاه بچههایم بود یک قابله خانگی به نام (جیران) میآمد و بچه را به دنیا می آورد. جیران میانسال بود و مثل مادرم فقط یک دختر داشت. خدا از همان یک دختر سیزده نوه به او داده بود.
بابای مهران حسابی به جیران می رسید و هوای او را داشت بعد از فارغ شدن من به جز پول مقداری خرت و پرت مثل قند و شکر و چای پارچه به جیران هدیه می داد.
🌧🌈فرزند ششم ✨🌈
سر بچه ششم باردار بودم که یک خانه شرکتی دو اتاقه در ایستگاه ۴ فرح آباد، کوچه ده، پشت درمانگاه شرکت نفت به ما دادند.
خانه ما نبش خیابان بود همه می دانستیم که قدمِ تو راهی خیر بوده که بعد از سالها از مستاجری و اثاث کشی نجات پیدا کردیم.
از آن به بعد خانه ای مستقل دستمان بود و این آخر خوشبختی و راحتی برای خانواده ۸ نفره ما بود. مدتی بعد از اثاث کشی به خانه جدید، درد زایمان سراغم آمد.
دو روز تمام درد کشیدم. جیران سواد درست و حسابی نداشت و کاری از دستش بر نمی آمد برای اولین بار، بعد از پنج زایمان طبیعی در خانه، من را به مطب خانم دکتر مهری بردند.
آن زمان آبادان بود و یک خانم دکتر مهری مطب او در احمدآباد بود. من تا آن موقع خبر از دکتر و دَوا نداشتم. حامله می شدم و نه ماه تمام شب و روز کار می کردم نه دکتری نه دوایی تا روزی که وقتش میرسید. جیران می آمد و بچه را به دنیا می آورد و می رفت💝
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#خاطرات
#کتاب_متنی
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | دعایی که در #حرم مستجاب شد
🔸 عشق و ارادت شهید #حججی به امام رضا علیهالسلام
🔰 برشی از زندگانی #شهید_حججی با روایت #حجت_الاسلام_راجی مدیر اندیشکده راهبردی سعداء به مناسبت سالروز شهادت #امام_رضا علیهالسلام
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🎊🎉#من_میترا_نیستم 🎊🎉
✈️فرزند ششم ✈️
#قسمت_پنجم
بعد از دو روز تحمل درد و ناراحتی، خانم مهری آمپولی به من زد و به خانه برگشتم و با همان حال مشغول کارهای خانه شدم
نزدیک اذانمغرب حالم به قدری بد شد که حتی نتوانستم خودم را به خانه مادرم برسانم. جعفر رفت و جیران را آورد.
در غروب یک شب گرم خرداد ماه، برای ششمین بار مادر شدم. که خدا یک دختر قشنگ قسمت و نصیبم کرد جیران به نوبت او را در بغل بچه ها گذاشت و به هر کدامشان یک شکلات داد.
پسر بزرگم مهران بیشتر از بقیه بچه ها ذوق خواهر کوچکش را داشت. هر کدام از بچه ها که به دنیا می آمدند، جعفر یا مادرم به نوبت برایشان اسم انتخاب می کردند.
من هم این وسط مثل یک آدم هیچ کاره سکوت می کردم. جعفر بابای بچه بود حق پدری داشت. از طرفی مادرم هم یک عمر آرزوی مادر شدن داشت و همه دلخوشی زندگیش من و بچه هایم بودیم
نمیتوانستم دل مادرم را بشکنم او که خواهر و برادری نداشت. من را زود شوهر داد تا بتواند به جای بچههای نداشته اش، نوه هایش را بغل کند.
جعفر هم به جز مادر و تنها خواهرش کسی را نداشت تقریباً هر دوی ما بی کس و کار بودیم و فامیل درست حسابی نداشتیم.
جعفر اسم پسر اولم را مهران گذاشت او به اسم های اصیل ایرانی علاقه داشت. مادرم که طبعش را میدانست اسم پسر دومم را مهرداد گذاشت تا دامادش هم از این انتخاب راضی باشد و شانس اسم گذاری بچه ها را از او نگیرد.
جعفر اسم دختر اول مرا مهری و مادرم اسم بعدی را مینا گذاشت. جعفر اسم
پنجمین فرزندمان را شهلا و مادرم هم آخرین دخترم را میترا گذاشت.
من نه خوب می گفتم و نه بد دخالتی نمی کردم. همیشه سعی می کردم کاری کنم که بین شوهرم و مادرم اختلاف و ناراحتی پیش نیاید. تنها راه برای سازش آنها گذشتن از حق خودم بود و بس. این روش همیشه ادامه داشت کم کم به نادیده گرفتن خودم در همه زندگی عادت کردم.
مادرم اسم میترا را برای دخترم انتخاب کرد اما بعدها که میترا بزرگ شد به اسمش اعتراض داشت بارها به مادرم می گفت :مادر بزرگ، اینم اسم بود برای من انتخاب کردی؟ اگه تو اون دنیا از شما بپرسن چرا اسم من رو میترا گذاشتی چه جوابی میدی؟ من دوست دارم اسمم زینب باشه می خوام مثل حضرت زینب باشم.
زینب که به دنیا آمد سایه بابام هنوز روی سرم بود در همه سالهایی که در آبادان زندگی کردم او مثل پدر و حتی بهتر از پدر واقعی، به من و بچه هایم رسیدگی می کرد.
او مرد مهربان و خداترسی بود و از ته دل دوستش داشتم. بعد از ازدواجم هر وقت به خانه مادرم می رفتم بابام به مادرم میگفت: کبری تو خونه شوهرش مجبور هرچی هست بخوره اما اینجا که میاد تو براش کباب درست کن تا قوّت بگیره.
شاید کبری خجالت بکشه از شوهرش چیزی بخواد. اینجا که میاد هر چی خواست براش تهیه کن.
دور خانه های شرکتی شمشاد های سبز و بلندی بود. بابام هر وقت که به خانه ما می آمد در می زد و پشت شمشادها قایم میشد. در را که باز میکردیم میخندید و از پشت شمشاد ها خودش را نشان میداد
همیشه پول خُرد در جیب هایش داشت و به دخترها سکه میداد. بابام که امید زندگی و تکیه گاه من بود، یک سال بعد از تولد زینب از دنیا رفت.
مادرم به قولی که سالها قبل در نجف به بابام داده بود عمل کرد خانه اش را فروخت و با مقداری از پول فروش خانه جنازه بابای عزیزم را به نجف برد و در زمین وادی السلام دفن کرد.
در سال ۴۷ یک نفر که کارش بردن اموات به عراق و خاکسپاری آنها در آنجا بود سه هزار تومان برای این کار از مادرم گرفت در بین آبادانی ها خیلی از مردها وصیت میکردند که بعد از مرگ در قبرستان وادی السلام قم یا نجف دفن شوند
مادرم بعد از دفن بابام در نجف سه روز به نیابت از او به زیارت دوره ائمه رفت.
تحمل غم مرگ بابام برای من سنگین بود پیش دکتر رفتم. ناراحتی اعصاب گرفته بودم و به تشخیص دکتر شروع کردم به خوردن قرص اعصاب.
حال بدی داشتم. افسرده شده بودم. زینب یک ساله بود که یک روز سراغ قرص های من رفت و آن ها را خورد
ادامه دارد..
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#خاطرات
#کتاب_متنی
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🎊🎉 #من_میترا_نیستم 🎊 🎉
🌺#قسمت_ششم🌺
زینب با خوردن قرص ها به تهوع افتاد. باباش سراسیمه او را به بیمارستان شرکت نفت رساند.
دکتر معده زینب را شست وشو داد و او را در بخش کودکان بستری کرد. تا آن روز هیچ وقت چنين اتفاقی برای بچه های من نیفتاده بود.
خوردن قرص های اعصاب، اولین خطری بود که زندگی زینب را تهدید کرد.
شش ماه بعد از این ماجرا، زینب مریضی سختی گرفت که برای دومین بار در بیمارستان شرکت نفت بستری شد،پوست و استخوان شده بود.
چشم ترس شده بودم. انگاریکی می خواست دخترم را از من بگیرد. بیمارستان شرکت قوانین سختی داشت. مديرهای بیمارستان اجازه نمی دادند کسی پیش مریضش بماند.
حتی در بخش کودکان مادرها اجازه ماندن نداشتند. هر روز برای ملاقات زینب به بیمارستان می رفتم.
قبل از تمام شدن ساعت ملاقات، بالای گهواره اش می نشستم و برایش لالایی می خواندم و گریه می کردم. بعد از مدتی زینب خوب شد و من هم کم کم به غم نبودن بابام عادت کردم.
مادرم جای پدر و خواهر و برادرم را گرفت و خانه اش خانه امید من و بچه هایم بود.
بعد از مرگ بابام، مادرم خانه ای در منطقه کارون خرید که چهار اتاق داشت و برای امرار معاش، سه اتاق را اجاره داد. هر هفته، یا مادرم به خانه ما می آمد یا ما به خانه او می رفتیم.
هرچند وقت یک بار بابای مهران ما را به باشگاه شرکت نفت می برد. بچه ها خیلی ذوق می کردند و به آنها خوش میگذشت.
باشگاه شرکت، سینما هم داشت. بلیط سینمایش دو ریال بود. ماهی یک بار به سینما می رفتیم. بابای مهران با پسرها ردیف جلو بودند و من و دخترها هم ردیف عقب پشت سر آنها می نشستیم و فیلم میدیدیم.
همیشه چادر سرم بود و به هیچ عنوان حاضر نبودم چادرم را در بیاورم. پیش من چادر سرنکردن، گناه بزرگی بود.
بابای بچه ها یک دختر عمه به نام بی بی جان» داشت.
او در منطقه شیک و معروف بیمه زندگی می کرد. شوهرش از کارمندهای گرد بالای شرکت نفت بود. ما سالی یک بار برای عید دیدنی به خانه آنها می رفتیم و آنها هم در ایام تعطیلات عید یک بار به ما سر می زدند، تا سال بعد و عید بعد، هیچ رفت وآمدی نداشتیم.
اولین بار که به خانه دختر عمه جعفر رفتیم، بچه ها قبل از وارد شدن به خانه طبق عادت همیشگی، کفش هایشان را درآوردند.
بی بی جان بچه ها را صدا زد و گفت: «لازم نیست کفشاتون رو دربیارید، بچه ها با تعجب کفش هایشان را پا کردند و وارد خانه شدند.
آن ها با کفش روی فرش ها و همه جای خانه راه می رفتند خانه پر بود از مبل و میز و صندلی، حتی در باغ خانه یک دست میز و صندلی حصیری بود.
اولین باری که قرار بود آن ها خانه ما بیایند، جعفر از خجالت و رودرواسی با آنها، رفت و یک دست میز و صندلی فلزی اجاره خرید.
او می گفت: «دخترعمه م و خونواده اش عادت ندارن روی زمين بشینن. تا مدت ها بعد ان میز و صندلی را داشتیم، ولی همیشه آن ها را تا می کردیم و کنار دیوار برای مهمان می گذاشتیم و خودمان مثل قبل روی زمین می نشستیم.
در محله کارمندی شرکت نفت، کسی چادر سر نمی کرد. دختر عمه جعفر هم اهل حجاب نبود. هروقت می خواستیم به خانه بی بی جان برویم، همان سالی یک بار، جعفر به چادر من ایراد می گرفت.
او توقع داشت چادرم را در بیاورم و مثل زن های منطقه کارمندی بشوم. یک روز آب پاکی را روی دستش ریختم و به او گفتم: «اگه یه میلیونم به من بدن، چادرم رو درنیارم.
اگه فکر می کنی چادر من باعث کسر شأن تو میشه، خودت تنها برو خونه دختر عمه ت .) جعفر با دیدن جدّیت
من بحث را تمام کرد و بعد از آن کاری به چادر من نداشت.
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#خاطرات
#کتاب_متنی
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ماجرای دختر ٢٣ سالهای که با جانباز قطع نخاع ازدواج کرد.
#کلیپ
#خاطرات
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
هدایت شده از امور بانوان اداره کل تبلیغات اسلامی استان قم
🌸امور بانوان اداره کل تبلیغات اسلامی استان قم برگزار میکند:
💎گفتگوی جذاب با مادر جوان دهه شصتی دارای ۹فرزند
🛍مادر فعال و خوشذوق
❓🔆سوالات جالب و هیجان انگیز از ما و شما
♥️پاسخ از خانم صادقی
⏱وعده قرار: ۲٠مهر ۱۴۰۰
⏰ساعت ۱۰ صبح
جهت ثبت نام تا ۱۹ مهر به آیدی
@SzmnTabliqat_Banovan
نام و نام خانوادگی و شماره تلفن خود را ارسال نمایید.
🔰مکان قرار:
📱فضای مجازی در بستر اسکای روم به آدرس
https://www.skyroom.online/ch/steqomsky/ghofteman
➖➖➖🌸🌸🌸➖➖➖
نهضت پیشرفت بانوان استان قم ✍️
@SzmnTbliqat_Banovan
آدرس صفحه اینستاگرام
https://www.instagram.com/p/CUHewLkIou3/?utm_medium=copy_link
خدایا!..
هدایتم کن! زیرا میدانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است...
#شهیدچمران
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada