🎊🎊#من_میترا_نیستم 🎊 🎉
🌺#قسمت_سیزدهم🌺
زینب بعضی از روزهای گرم تابستان پیش مادر بزرگش میرفت و خانه او می ماند مادرم همیشه برای رفع مشکلاتش آجیل مشکل گشا نذرمیکرد.
یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خوارک بود عبدالله از راه خارکنی زندگی میکرد. یک شب خواب میبیند که اگر چهل روز در خانهاش را آب و جارو کند و مشکلگشا نذر کند وضع زندگیش تغییر میکند.
عبدالله بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا میکند و از آن به بعد ثروتمند میشود.
مادرم کتاب را دست دخترها میداد و هنگام پاک کردن مشکل گشا همه کتاب را می خواندند.
مادرم داستان حضرت خضر نبی و امام علی را هم تعریف میکرد. و دخترها به خصوص زینب با علاقه گوش میدادند .
وقتی بچهها به سن نمازخواندن میرسیدند مادرم آنها را به خانه اش می برد و نماز یادشان می داد وقتی نماز خواندن یاد میگرفتند به آنها جایزه میداد.
زینب سوال های زیادی از مادرم میپرسید خیلی کتاب می خواند و خیلی هم سوال میکرد خوب درس می خواند ولی در کنار آگاهی اش دل بزرگی هم داشت.
وقتی شهلا مریض می شد بی قراری میکرد. برخلاف زینب که صبور بود، شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت.
زینب به او میگفت: چرا بی قراری می کنی از خدا شفا بخواه حتماً خوب میشی.
شهلا مطمئن بود که زینب همینطوری چیزی نمی گوید و حرفش را از ته دلش می زند. زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد.
مادرم سه تا روسری برایش خرید از آن به بعد روسری سرش می کرد و به مدرسه می رفت.
بعضی از هم کلاسی هایش او را مسخره می کردند و اُمُل صدایش میزدند بعضی روزها ناراحت به خانه میآمد معلوم بود که گریه کرده است. میگفت: مامان به من اُمُل میگن.
یک روز به او گفتم: تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟ گفت: معلومه برای خدا.
گفتم: پس بزار بچهها هرچی دلشون میخواد به تو بگن. همون سالی که باحجاب شد روزه هایش را شروع کرد.
خیلی نحیف بود استخوانهای بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود وقتی با شهلا حرفشان میشد با پاهایش که خیلی لاغر بود به او میزد شهلا هم حسابی دردش می گرفت.
برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش گیر ندهد، از ۱۰ روز قبل از ماه رمضان به خانه مادربزرگش می رفت.
با اینکه میدانستم زینب از نظر جثه و بنیه خیلی ضعیف است جلویش را نمیگرفتم. مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شبها روی پشت بام کاهگلی می خوابید.
او هر سال ده روز جلوتر به پیشواز از ماه رمضان میرفت شب اولی که زینب به آنجا رفت به او سفارش کرد که برای سحری بیدارش کند تا زینب هم به پیشواز ماه رمضان برود.
مادرم دلش نیامد که زینب را صدا کند و نصف شب آرام و بی صدا از روی پشتبام پایین رفت و به خیال خودش فکر می کرد که او خواب است.
زینب از زمین پشت بام خودش را آویزان کرد و مادرم را صدا زد و گفت مادربزرگ چرا برای سحری بیدارم نکردی فکر میکنی سحری نخورم روزه نمیگیرم؟ مادربزرگ به خدا من بی سحری روزه میگیرم اشکالی نداره.
مادرم از خودش خجالت کشید به پشت بام رفت و زینب رو بوسید و التماسش کرد که با او پایین برود و سحری بخورد.
مادرم گفت به خدا هرشب صدات می کنم جان مادر بزرگ بی سحری روزه نگیر. آن سال زینب همه ماه رمضان را روزه گرفت و ۱۰ روز هم پیشواز رفت
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#زندگی_نامه
#کتاب_متنی
#خاطرات
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
#من_میترا_نیستم 🎊
#قسمت_چهاردهم
من در آن سال به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم. مدتی که مرتب مریض میشدم زینب خیلی غصه مرا میخورد. آرزویش این بود که برایم تخت بخرد و پرستار بگیرد. به من میگفت: بزرگ بشم نمیزارم تو زحمت بکشی یه نفر رو میارم تا کارا رو انجام بده.
مهرداد مدتی با رادیو نفت آبادان کار میکرد و مرتب در خانه تمرین نمایش داشت نقش اول یکی از نمایش ها پهلوان اکبر بود.
زینب نقش مادر پهلوان اکبر را بازی میکرد در نمایش سربداران هم او نقش مورخ را داشت. آنها در خانه لباس نمایش می پوشیدند و با هم تمرین می کردند. من هم می نشستم و نمایش آنها را با عشق نگاه میکردم.
مهرداد و زینب به شعر هم علاقه داشتند مهرداد شعر می گفت و زینب گوش می کرد. مهرداد از زنهای لااُبالی و سبک بدش میآمد و همیشه به دخترها برای رفتارشان تذکر میداد. اگر دخترها با دامن یا پیراهن بیرون میرفتند حتماً جوراب ضخیم پایشان می کردند وگرنه مهران آنها را بیرون نمی برد.
زینب به برادرها و خواهرهایش واقعا علاقه داشت گاهی با آن دست های لاغر و کوچکش لباس های مهران و جوراب های مهرداد را می شست.
دلش می خواست به شکلی محبت خودش را به همه نشان بدهد.
شروع دوباره 🌸
روزها آرام می گذشت. سرم به خانه و زندگی هم گرم بود همین که بچهها در کنارم بودند احساس خوشبختی میکردم چیز دیگری از زندگی نمی خواستم.
بابای مهران و کارگرهای شرکت نفت از شاه بدشان میآمد آبادان در دست انگلیسی ها و خارجی ها بود آنها در بهترین محله ها و خانه ها زندگی می کردند و برای خودشان آقایی میکردند.
بعد از انقلاب من و بچه ها طرفدار انقلاب و امام شدیم وقتی آدم پَستی مثل شاه که خیلی از جوانهای مخالفش را شکنجه کرده بود از کشور رفت و یک سید نورانی مثل امام رهبر ما شد چرا ما از او حمایت نکنیم.
من مرتب می نشستم و به سخنرانی های امام گوش می کردم انگار از زبان ما حرف می زد و درد دل ما را میگفت.
وقتی شنیدم چه بلاهایی سر خانواده رضایی آوردن و ساواک چگونه مخالفان شاه را شکنجه کرده بود تمام وجودم نفرت شد.
از بچگی که کربلا رفتم و گودال قتلگاه را دیدم همیشه پیش خودم می گفتم اگر من زمان امام حسین زنده بودم حتما امام حسین و حضرت زینب را یاری می کردم.
ولی هیچ وقت پیش یزید که طلا و جواهر داشت و مردم را با پول می خرید نمیرفتم. با شروع انقلاب فرصتی پیش آمد که من و بچه هایم به سفر امام حسین به پیوندیم و من از این بابت خدا را شکر می کردم.
مهران در همه راهپیماییها شرکت میکرد ولی شرط کرد که اگر دخترها میخواهند راهپیمایی بیایند باید چادر بپوشند زینب دو سال قبل از انقلاب با حجاب شده بود اما مینا و مهری و شهلا هنوز حجاب نداشتند.
من دو تا از چادرهای خودم را برای مینا و کوتاه کردم همه ما با هم به تظاهرات می رفتیم شهرام را هم با خودمان می بردیم خانه ما نزدیک مسجد قدس بود مردم آنجا جمع میشدند و راهپیمایی از آنجا شروع می شد.
مینا و زینب در راهپیمایی مراقب شهرام بودند زینب دختر بی تفاوتی نبود با اینکه از همه دخترها کوچک تر بود در هر کاری کمک میکرد.
ما در همه راهپیمایی های زمان انقلاب شرکت میکردیم زندگی ما شکل دیگری شده بود تا انقلاب نبود سرمان در زندگی خودمان بود ولی بعد از انقلاب نسبت به همه چیز احساس مسئولیت داشتیم.
مسجد قدس پایگاه فعالیت بچهها شده بود دخترها نماز های شان را در مسجد می خواندند مخصوصاً در ماه رمضان آنها نماز مغرب و عشا را به جماعت میخواندند و بعد به خانه می آمدند من در ماه رمضان سفره افطار را آماده میکردم و منتظر می نشستم تا بچهها برای افطار از راه برسند مهران شب و روز در مسجد بود و در همان جا زندگی می کرد. به بچه هایم افتخار می کردم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#زندگی_نامه
#کتاب_متنی
#خاطرات
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
تسبیح #سردار_شهید_سلیمانی در دست کیست؟
حجت الاسلام رضا علی کرمی می گوید قبل از شهادت شهید سلیمانی به محضر ایشان رسیدم درباره تأثیر کار فرهنگی مباحثی مطرح شد من نمونه ای از تاثیر کار فرهنگی برای ایشان گفتم که خیلی خوشحال شد به ایشان گفتم طلبه ای را می شناسم که برای تحصیل به آمریکا رفته بود که مدرک دکترای خودش را در دانشگاه هوستون اخذ کرد ایشان در کنار تحصیل فعالیت های تبلیغی و فرهنگی نیز داشت و برای مدت 10 سال سنگر امامت جمعه شهر هوستون نیز به عهده داشت ایشان در این مدت یک مدرسه اسلامی تاسیس کرده بود که هم اکنون بیش از 400 دانشجو در آن تحصیل می کنند این طلبه خدوم با حضور در زندان های آمریکا توانست صدها نفر از زندانیان را به آیین اسلام هدایت کند. هم اکنون از شهر هوستون 25 نفر طلبه در قم در حال تحصیل هستند.
شهید سلیمانی زمانی که این گزارش را شنید بسیار خوشحال شد تسبیحی که در دستش بود به من داد و گفت سلام مرا به ایشان برسانید و این تسبیح را به رسم تشکر به ایشان بدهید.
من منتظر فرصتی بودم که این امانت را برسانم که ناگهان خبر شهادت سردار سلیمانی را دریافت کردم
بعد از شهادت این امانت را به آن طلبه فاضل تقدیم کردم. می دانید آن طلبه فاضل چه کسی بود؟
جناب حجت الاسلام والمسلمین دکتر سقای بی ریا.
#خاطرات
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
یک روز در بازار ابراهیم را دیدم که دو کارتن بزرگ روی دوشش بود و به اصطلاح باربری می کرد...
کارش که تمام شد، جلو رفتم و بعد از سلام گفتم: برای شما زشته! این کار باربرهاست نه کار شما!...
نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بی کاری عیبه،
این کار برای خودم هم خوبه، مطمئن می شم که هیچی نیستم، جلوی غرورم رو می گیرم👌🏻
گفتم: اگر کسی شما رو این طور ببینه، خوب نیست، ورزشکاری، قهرمان والیبال و کشتی هستی، خیلی ها می شناسنت.
خندید و گفت: همیشه کاری کن که اگر خدا تو رو دید، خوشش بیاد، نه مردم.💔
هادی دلها #شهیدابراهیمهادی
🔉به نقل از سید ابوالفضل کاظمی
#خاطرات
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
(:🕊
همیشه لباس بسیجی بر تن داشت...
به ندرت لباس سپاه را بر تن می کرد و آنچنان در مقابل بسیجی ها خاکی و فروتن بود که به معنی واقعی می توان گفت:
"یک روح مردمی و یک فرهنگ بسیجی داشت."
طرز برخورد او با بسیجی از 17 ساله تا 70 ساله چنان بود که همگی عاشق او بودند و پس از اینکه به شهادت رسید در تشییع جناه اش همه گریه می کردند.
او فرمانده ی قلب های بسیجیان بود.❤️
#شهیدحاجحسینخرازی
#خاطرات
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
#پای_اخلاق_شهدا
بسیار فداکار بود و با تمام توان برای
بر افراشتن پرچم حق و #اسلام میکوشید. همواره در جمع #زنان میگفت:«اسلام غریب است و دلسوز کم دارد.»
با همه ی وجود در راه این هدف پیش رفت تا به مقام والای #شهادت رسید.
پس از آنکه صدام ایشان را به شهادت رساند، بعضی به او گفته بودند:«چرا خواهر صدر را به قتل رساندی؟»
صدام در پاسخ گفته بود:«من قضیه حسین-؏- را تکرار نمیکنم.زینب-س- بعد از برادرش زنده ماند و یزید و آل امیه را رسوا کرد...»
🎙#شهیده_بنتالهدیٰصدر🌹
#خاطرات
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«محمدتقی! میشنوی آقاجون؟
میشنوی عزیز؟
میشنوی؟
در آستانهی بهشت، دم در #بهشت، بین دنیا و بهشت قرار داری شما؛
خوشا به حالت...»
حضرت آیتالله خامنهای در جریان سفر سال ۱۳۸۰ به استان #اصفهان در منزل جانباز محمدتقی طاهرزاده حضور یافتند و با خانواده وی گفتوگو کردند. این #جانباز که مدتی پس از این بازدید به درجه رفیع شهادت نائل شد، بیش از ۱۴ سال در بستر رنج میبرد.
#کلیپ
#خاطرات
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🍃🌹━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━🌹🍃
🔰 خوابی که سردار #سلیمانی پس از شهادت سردار #مهدی زینالدین دیدن :
🔶 هیجانزده پرسیدم: «آقا مهدی مگه تو شهید نشدی؟همین چند وقت پیش، توی جادهی سردشت...» حرفم را نیمهتمام گذاشت. اخم كوتاهی كرد و چین به پیشانیاش افتاد. بعد باخنده گفت: «من توی جلسههاتون #میام. مثل اینكه هنوز باور نكردی شهدا زندهن.» عجله داشت. میخواست برود. یك بار دیگر چهرهی درخشانش را كاویدم. حرف با گریه از گلویم بیرون ریخت: «پس حالا كه میخوای بری، لااقل یه پیغامی چیزی بده تا به رزمندهها برسونم.» رویم را زمین نزد.
❤️قاسم، من خیلی كار دارم، باید برم. هرچی میگم زود بنویس.
♦️ هولهولكی گشتم دنبال كاغذ. یك برگهی كوچك پیدا كردم. فوری خودكارم را از جیبم درآوردم و گفتم: «بفرما برادر! بگو تا بنویسم.»بنویس: «سلام، من در جمع شما هستم»
♦️ همین چند كلمه را بیشتر نگفت. موقع خداحافظی، با لحنی كه چاشنیِ التماس داشت، گفتم: «بیزحمت #زیر_نوشته رو امضا كن.» برگه را گرفت و امضا كرد. كنارش نوشت: « #سیدمهدی_زینالدین» نگاهی بهتزده به امضا و نوشتهی زیرش كردم. باتعجب پرسیدم: «چی نوشتی آقامهدی؟ تو كه سید #نبودی!» گفت :اینجا بهم مقام #سیادت دادن.
🛑از خواب پریدم. موج صدای آقامهدی هنوز توی گوشم بود؛ «سلام، من در #جمع شما هستم»
📚برشی از کتاب "تنها؛ زیر باران"
روایتی از حاج قاسم سلیمانی درباره شهید مهدی زین الدین.
🌹 #اللَّهُمَّ_عَرِّفْنِےحُجَّتَڪ 🌹
❣#اللّٰھـُــم_عجِّل_لِوَلیڪَ_الفَرَجْ❣
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
#معرفی_کتاب
#خاطرات
#هم_سفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🚨 همه فکر میکردند خیلی عبوس و خشنه؛ در یکی از جلسات فرماندهان سپاه در تهران، همهی فرماندهان با لباس رسمی در آن شرکت کرده بودند؛ جلسه سنگینی بود، در تنفس بین جلسه، یک شلنگ آب در جلسه دیدم، حاج قاسم با شلنگ داخل آمد و همه فرماندهان را با آب خیس کرد.
💬بخشی از #خاطرات سردار غلامپور
#هم_سفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
راوی : ناصر شریفی
از آغاز عملیات (1) ، دشمن برای دستیابی به شهر فاو، پاتکهای متعددی زد که هر بار با مقاومت رزمندگان دلیر و شجاع لشکر اسلام رو به رو شد و با شکستی مفتضحانه، وادار به عقبنشینی گردید. تا اینکه آن غروب فرا رسید؛ غروبی که سنگینی حادثهاش، شانههای طاقت لشکر 17 علیبنابیطالب(ع) را شکست و بر دلهای عاشوراییان داغی نهاد.
جواد (2) همینطور که آب از سر و رویش میچکید، آمد پشت خاکریز. بیسیمچی در حال نماز بود و من در کناری به خاکریز تکیه داده بودم و با دوربین جنگی ور میرفتم.
ـ ناصر جان! اگر صدای بیسیم آمد، جوابش را بده، تا من نمازم را بخوانم.
جواد بود که رشتهی افکارم را پاره کرد.
ـ چشم!
ـ خدا خیرت بده.
و مشغول نماز شد. نماز مغرب را به علت کوتاه بودن خاکریز و دید مستقیم دشمن در زیر نور منورهای بیامان دشمن نشسته خواند. حال عجیبی داشت. دانههای ریز اشک از چشمانش میغلتید و در لابهلای محاسنش گم میشد. خواست نماز عشاء را شروع کند که صدای بیسیم درآمد:
ـ جواد، جواد... جواد!... رضا.
جواد سر برگرداند به عقب و مرا در قاب چشمانش نظاره کرد و گفت: «ناصر جان! جوابش را بده و بعد قامت بست.» من بلند شدم و خودم را به بیسیم -که هنوز جواد را صدا میزد - رساندم. تا گوشی را به گوشم چسباندم، خمپارهای بین من و جواد افتاد و موج انفجار او را به گوشهای پرت کرد. همانطور گیج و منگ برخاستم و رفتم سراغ بیسیم.
بیسیمچی فرمانده لشکر آن سوی خط بود و میخواست فرمانده لشکر را با جواد ارتباط دهد. به من گفت: «گوشی را بده آقا جواد، پدربزرگ میخواهد با او صحبت کند.»
پاسخ دادم: «آقا جواد مشغول نمازه.»
ـ بعد از نماز بهش بگو با من تماس داشته باشه تا پدربزرگ باهاش صحبت کند.
بلند شدم و رفتم سراغ جواد. غیبش زده بود. زیرلب گفتم: «این که الان اینجا داشت نماز میخواند. پس کجا رفته!؟»
باصدای بلند جواد را صدا زدم. صدایی نشنیدم. دوباره صدا زدم. بیفایده بود. رفتم به سمت بیسیم.
ـ رضا! رضا!... ناصر!
ـ بهگوشم ناصر!
ـ رضا! جواد نیست. نمیدونم کجا رفته!
ـ هر کجا هست پیدایش کن. پدربزرگ کار مهمی باهاش داره.
دوباره بلند شدم، همه جا را گشتم. این طرف خاکریز، آن طرف خاکریز. یکهو سیاهیای نظرم را جلب کرد. نمیخواستم فکر بدی کنم. با دستها، چشمهایم را مالیدم. درست دیده بودم. جواد بود: خونی، پر از ترکش. بغض گلویم را میفشرد و رها نمیکرد. داد زدم: «جواد!» و خودم را روی سینهی او انداختم. بغضم ترکید. صدای های های گریهام همه را به سمت ما کشاند. بچهها تا دیدند، سراسیمه به سر و سینه زدند.
سردار «حاج غلامرضا جعفری»، فرمانده لشکر 17 علیبنابیطالب(ع)، این بار خودش گوشی را برداشت:
ـ ناصر! ناصر!... رضا. ناصر جان جواب بده، جواد رو پیدا کردی یا نه؟! گوشی بیسیم را برداشتم .توان گفتن نداشتم. فقط گریه کردم. حاج غلامرضا گفت: «چه شده؟ چه اتفاقی افتاده، حرف بزن؟!»
با صدای بغضآلود گفتم: «حاجی! جواد رفت پیش بنیادی(3) دیگه منتظرش نمون.»
وقتی حاج غلامرضا این خبر دردناک را شنید، دیگر هیچ صدایی از آن سوی گوشی نیامد.
1- عملیات والفجر هشت با رمز یا فاطمهالزهرا (س) در مورخه 64/11/20 انجام پذیرفت.
2- سردار شهید جواد دل آذر؛ فرمانده عملیات لشکر 17 علیبنابیطالب (ع).
3- سردار شهید محمد بنیادی؛ فرمانده تیپ حضرت معصومه (س) لشکر 17 علیبنابیطالب(ع) که در عملیات والفجر4 به شهادت رسید.
#خاطرات
#هم_سفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
یه شب خواب بودم که تو خواب دیدم دارن در میزنن. در رو که باز کردم دیدم شهید همت با یه موتورتریل جلو درخونه واساده و میگه سوار شو بریم. ازش پرسیم کجا گفت یه نفر به کمک ما احتیاج داره. سوارشدم و رفتیم.
سرعتش زیاد نبود طوری که بتونم آدرس خیابونها رو خوب ببینم. وقتی رسیدیم از خواب پریدم.
از چند نفر پرسیم که تعبیر این خواب چیه گفتن خوب معلومه باید بری به اون آدرس ببینی کی به کمکت احتیاج داره. هر جوری بود خودمو به اون آدرس رسوندم و در زدم. در رو که بازکردن دیدم یه پسر جوون اومد جلوی در. نه من اونو میشناختم نه اون منو. گفت بفرمایید چیکار دارید؟
ازش پرسیم که با شهید همت کاری داشته؟
یهو زد زیر گریه؛ گفت چند وقته میخوام خودکشی کنم. دیروز داشتم تو خیابون راه میرفتم و به این فکر میکردم که چه جوری خودم رو خلاص کنم که یه دفعه چشمم افتاد به یه تابلو که روش نوشته شده بود اتوبان شهید همت.
گفتم میگن شماها زندهاید اگه درسته یه نفر رو بفرستید سراغم که من از خودکشی منصرف بشم. الأن شما اومدید اینجا و میگید که از طرف شهید همت اومدید.
📚منبع: کتاب شهیدان زندهاند
#خاطرات
#هم_سفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada
🍃🌹پسرک فلافل فروش🌹🍃
🔻قسمت اول
🌀اوایل کار بود به سختی مشغول جمع آوری خاطرات شهید هادی بودیم . شنیدم که قبل از ما چند نفر دیگر از جمله دونفر از بچهای مسجد موسی ابن جعفر (ع) چند مصاحبه با دوستان شهید گرفته اند.
✳سراغ آنهارا گرفتم بعداز تماس تلفنی قرار ملاقات گذاشتیم . سید علی مصطفوی و دوست صمیمی او هادی ذوالفقاری با یک کیف پر از کاغذ آمدند . سید را ازقبل میشناختم . مسئول فرهنگی مسجدبود و بسیار دلسوزانه فعالیت میکرد اما هادی را برای اولین بار می دیدم.
❇آنهاچهارمصاحبه انجام داده بودند که متن آنرا به من تحویل دادند بعد درباره ی شخصیت شهید ابراهیم هادی صحبت کردیم . دراین مدت هادی ذوالفقاری ساکت بود بعد روکرد به من و گفت : شرمنده ! ببخشید میتونم مطلبی رو بگم ؟ گفتم بفرمایید.
💟هادی باهمان چهره ی باحیا و دوست داشتنی گفت : قبل ازما و شما چند نفر دیگر به دنبال خاطرات شهید ابراهیم هادی رفتند اما ، هیچ کدام به چاپ کتاب نرسید ! شاید دلیلش این بوده که میخواستندخودشان را درکنار شهید مطرح کنند . بعد سکوت کرد. همین طورکه با تعجب نگاهش میکردم .
📚برگرفته از کتاب پسرک فلافل فروش
#پسرک_فلافل_فروش
#قسمت_اول
#معرفی_کتاب
#خاطرات
🌹🌹🌹🌹🌹
#همسفر_با_شهدا
@hamsafar_ba_shohada