#عاشقانه_بہ_سبڪ_شهدا💚
#هر_چے_درست_ڪنن_میخوریم_حتے_قلوہ_سنگ!😅
✍ اولین غذایے ڪہ بعدازعروسیمان درست ڪردم استانبولے بود.
از مادرم تلفنے پرسیدم .شد سوپ..🍲
آبش زیاد شدہ بود ... 😐
منوچهر میخورد و بہ بہ و چہ چہ میڪرد. 😋
روز دوم گوشت قلقلے درست ڪردم .. شدہ بود عین قلوہ سنگ🙆🏻
تا من سفرہ را آمادہ ڪنم منوچهر چیدہ بودشان روے میز و با آنها تیلہ بازے میڪرد قاہ قاہ میخندید 😂
و میگفت : چشمم ڪور دندم نرم تا خانم آشپزے یاد بگیرن هر چہ درست ڪنن میخوریم حتے قلوہ سنگ 😌😆
📚 بہ روایت #همسر_شهید منوچهر مدق
❣@hamsafar_TA_khoda
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••
#سیره_شهید ❤️
#همسر_شهید🌸🍃
وارد خانه که می شد قبل از حرف زدن #لبخند
می زد.
عصبانی نمی شد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم.
#شهید_علیرضا_عاصمی🌹
@hamsafar_TA_khoda
🇮🇷 سبک زندگی شهدا
همسرم مثل شهدا بود.. #متواضع و #صبور و #فروتن؛ و خیلی #مهربان بود..روزی یک ساعت #قرآن میخواند..علاقه اش به شهدا توصیف ناپذیر است.. کتاب های شهدا رو میخواند و هر سال راهیان نور میرفت..با آنکه مشغله کاریاش زیاد بود و دائم مأموریت میرفت اما
وقتی از بیرون وارد منزل میشد خیلی صبورانه رفتار میکرد؛خستگی کارش را پشت در میگذاشت؛به عنوان زن خانه مرا #درک میکرد.
اکبر برای #شهادت خیلی تلاش کرد.. #خالصانه برای سپاه کار کرد . میگفت
حاضرم برای سپاه مجانی کار کنم...
#شهید_اکبر_شهریاری🌷
راوے : #همسر_شهید
🍃 @hamsafar_TA_khoda 🍃
# سيره_شهدا💕
روزهاے اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت:
"خانومـ...❤
بیا پیشمـ بشینـ کارت دارمـ..."
گفتمـ.
"بفرما آقاے گلمـ منـ سراپا گوشمـ.."🙄
گفت "ببینـ خانومے...💚
همینـ اول بهت گفته باشمااا...
ڪار خونه رو تقسیمـ میڪنیمـ
هر وقت نیاز به ڪمڪ داشتے باید بهـ بگے...☺️
گفتمـ آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے☹️
گفت "حرف نباشه
حرف آخر با منه😉✌️🏻
اونمـ هر چے تو بگے
منـ باید بگمـ چشمـ...!😂✋🏻
واقعاً هم به قولش عمل ڪرد از سرڪار ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردنـ
مهمونـ ڪہ میومد بهمـ میگفت
"شما بشینـ خانومـ...
منـ از مهمونا پذیرایے ميڪنمـ..."
فامیلا ڪہ ميومدن خونمون بهم میگفتنـ "خوش به حالت طاهرھ خانومـ🙄
آقا مهدے،
واقعاً یہ مرد واقعیه😍
منم تو دلمـ صدها بار خدا رو شڪر میڪردمـ...🌸🍃
واسہ زندگے اومدھ بودیمـ تهران
با وجود اینڪہ از سختیاش برامـ گفته بود ولے با حضورش طعمـ تلخ غربت واسم شیرین بود😌
سر ڪار ڪہ میرفت
دلتنـگ میشدمـ☹️😔
وقتے برمیگشت،
با وجود خستگے میگفت...
"نبینمـ خانومـ منـ...😍
دلش گرفتہ باشه هااا...💕
پاشو حاضر شو بریمـ بیرون😉
میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیمـ...
اونقدر شوخے و بگو و بخند راھ مینداخت...😍😁❤️
که همه اونـ ساعتایے ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد...😌
و من بیشتر عاشقش میشدمـ
و البته وابسته تر از قبل...🙈😢
#همسر_شهید
#شهید_مهدی_خراسانی❤️
#همسفرتاخدا💕
چهـل شب با هـم عاشورا خوندیم .😇
گاهـے مےرفتیم بالای پشت بوم می خوندیم .
دراز می کشید
و سرش رو میذاشت روی پام
و من صد تا لعن و صد تا سلام رو میگفتم😊
انگشتامو می بوسید
و تشکر مےکرد😍
همه ی حواسـم به منوچهر بود😌
نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو .
همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه😔
اون توے دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر😞
برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه ،
همین موقع هاست....😭
کناره گیر شده بود و کم حرف😓💔
#همسر_شهید
#شهید_منوچهر_مدق🕊
#عاشقانه_شهدا💕
روز آماده شدن حلقههای ازدواجمون ،
گفت
« باید کمے منتظر بمونیم تا آماده بشه !🙄 »
گفتم
« آماده است دیگه ، منتظر موندن نداره !😬 »
حلقهها رو داده بود
تا 2 حرف روش حک بشه"Z&A"
اول اسم هردومون
روی هر دو حلقه حک شد😍💞
خیلی اهل ذوق بود😌
سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه✍🏻نه ساده !
واقعاً از من هم که یه خانومام ،
بیشتر ذوق داشت😍☺️
#همسر_شهید
#شهیدمدافع_حرم_امین_کریمی🕊
پسر دایـے ام خلبان ارتش بود،
من هم دانش سرا درس می خواندم📚 همین کہ عقد کردیم💍
کلـے اصرار کرد
که باید مستقل زندگی کنیم؛
اما پدر و مادرم می گفتند:
«تو هـم مثل پسر خودمونی،
پروانه هـم درس داره؛
زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه دارے
این جوری، هم شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.»😊
سخـت بود،
ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد🙄
بعد هم، اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود💒مرتب کردیم
و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم💚
#همسر_شهید💕
#شهید_علیرضا_یاسینے🕊
🌷یادش با ذکر #صلوات