eitaa logo
🇮🇷 همسفرتاخدا
971 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
10 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم کانال همسفرتاخــدا برای آمادگی مجردهاوخودسازی متاهل هاتاسیس شده✅ مطالب روزانه کم تبلیغ تبادل ومطالب متفرقه نداریم❌ ادمین کانال؛https://daigo.ir/secret/51092479598 دل هرکی با یاری خوشه.! #دلِ_ما_با_حسینِ...❤️
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 !😅 ✍ اولین غذایے ڪہ بعدازعروسیمان درست ڪردم استانبولے بود. از مادرم تلفنے پرسیدم .شد سوپ..🍲 آبش زیاد شدہ بود ... 😐 منوچهر میخورد و بہ بہ و چہ چہ میڪرد. 😋 روز دوم گوشت قلقلے درست ڪردم .. شدہ بود عین قلوہ سنگ🙆🏻 تا من سفرہ را آمادہ ڪنم منوچهر چیدہ بودشان روے میز و با آنها تیلہ بازے میڪرد قاہ قاہ میخندید 😂 و میگفت : چشمم ڪور دندم نرم تا خانم آشپزے یاد بگیرن هر چہ درست ڪنن میخوریم حتے قلوہ سنگ 😌😆 📚 بہ روایت منوچهر مدق ❣@hamsafar_TA_khoda •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••
❤️ 🌸🍃 وارد خانه که می شد قبل از حرف زدن می زد. عصبانی نمی شد. صبور بود. اعتقادش این بود که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک خود را درگیر کنیم. 🌹 @hamsafar_TA_khoda
🇮🇷 سبک زندگی شهدا همسرم مثل شهدا بود.. و و ؛ و خیلی بود..روزی یک ساعت میخواند..علاقه اش به شهدا توصیف ناپذیر است.. کتاب های شهدا رو میخواند و هر سال راهیان نور میرفت..با آنکه مشغله کاری‌اش زیاد بود و دائم مأموریت می‌رفت اما وقتی از بیرون وارد منزل می‌شد خیلی صبورانه رفتار می‌کرد؛خستگی کارش را پشت در می‌گذاشت؛به عنوان زن خانه مرا می‌کرد. اکبر برای خیلی تلاش کرد.. برای سپاه کار کرد . می‌گفت حاضرم برای سپاه مجانی کار کنم... 🌷 راوے : 🍃 @hamsafar_TA_khoda 🍃
# سيره_شهدا💕 روزهاے اول ازدواج یه روز دستمو گرفت و گفت: "خانومـ...❤ بیا پیشمـ بشینـ کارت دارمـ..." گفتمـ. "بفرما آقاے گلمـ منـ سراپا گوشمـ.."🙄 گفت "ببینـ خانومے...💚 همینـ اول بهت گفته باشمااا... ڪار خونه رو تقسیمـ میڪنیمـ هر وقت نیاز به ڪمڪ داشتے باید بهـ بگے...☺️ گفتمـ آخه شما از سر ڪار برمیگرے خستہ میشے☹️ گفت "حرف نباشه حرف آخر با منه😉✌️🏻 اونمـ هر چے تو بگے منـ باید بگمـ چشمـ...!😂✋🏻 واقعاً هم به قولش عمل ڪرد از سرڪار ڪہ برمیگشت با وجود خستڰے شروع میکرد ڪمڪ ڪردنـ مهمونـ ڪہ میومد بهمـ میگفت "شما بشینـ خانومـ... منـ از مهمونا پذیرایے ميڪنمـ..." فامیلا ڪہ ميومدن خونمون بهم میگفتنـ "خوش به حالت طاهرھ خانومـ🙄 آقا مهدے، واقعاً یہ مرد واقعیه😍 منم تو دلمـ صدها بار خدا رو شڪر میڪردمـ...🌸🍃 واسہ زندگے اومدھ بودیمـ تهران با وجود اینڪہ از سختیاش برامـ گفته بود ولے با حضورش طعمـ تلخ غربت واسم شیرین بود😌 سر ڪار ڪہ میرفت دلتنـگ میشدمـ☹️😔 وقتے برمیگشت، با وجود خستگے میگفت... "نبینمـ خانومـ منـ...😍 دلش گرفتہ باشه هااا...💕 پاشو حاضر شو بریمـ بیرون😉 میرفتیم و یہ حال و هوایے عوض میڪردیمـ... اونقدر شوخے و بگو و بخند راھ مینداخت...😍😁❤️ که همه اونـ ساعتایے ڪہ ڪنارم نبود و هم جبران میڪرد...😌 و من بیشتر عاشقش میشدمـ و البته وابسته تر از قبل...🙈😢 ❤️
💕 چهـل شب با هـم عاشورا خوندیم .😇 گاهـے مےرفتیم بالای پشت بوم می خوندیم . دراز می کشید و سرش رو میذاشت روی پام و من صد تا لعن و صد تا سلام رو میگفتم😊 انگشتامو می بوسید و تشکر مےکرد😍 همه ی حواسـم به منوچهر بود😌 نمیتونستم خودم رو ببینم و خدا رو . همه رو واسطه می کردم که اون بیشتر بمونه😔 اون توے دنیای خودش بود و من توی این دنیا با منوچهر😞 برام مثل روز روشن بود که منوچهر دم از رفتن میزنه ، همین موقع هاست....😭 کناره گیر شده بود و کم حرف😓💔 🕊
💕 روز آماده شدن حلقه‌های ازدواجمون ، گفت « باید کمے منتظر بمونیم تا آماده بشه !‌🙄 » گفتم « آماده است دیگه ، منتظر موندن نداره !😬 » حلقه‌ها رو داده بود تا 2 حرف روش حک بشه"Z&A" اول اسم هردومون روی هر دو حلقه حک شد😍💞 خیلی اهل ذوق بود😌 سپرده بود که به حالت شکسته حک بشه✍🏻نه ساده ! واقعاً‌ از من هم که یه خانوم‌ام ، بیشتر ذوق داشت😍☺️ 🕊
پسر دایـے ام خلبان ارتش بود، من هم دانش سرا درس می خواندم📚 همین کہ عقد کردیم💍 کلـے اصرار کرد که باید مستقل زندگی کنیم؛ اما پدر و مادرم می گفتند: «تو هـم مثل پسر خودمونی، پروانه هـم درس داره؛ زوده حالا بره زیر بار مسئولیت و خانه دارے این جوری، هم شما راحتید هم ما خیالمون راحت تره.»😊 سخـت بود، ولی این قدر اصرار کردند تا بالاخره قبول کرد🙄 بعد هم، اتاق خودم را که طبقه بالای ساختمان بود💒مرتب کردیم و یک سال اول زندگی راتوی همان اتاق سر کردیم💚 💕 🕊 🌷یادش با ذکر