#شهیدانه
وصیّت_نامه شهیدمدافعحرمڪربلایے #عباس_آسمیه :
بِسمِ رَبَّ الشُهدا و الصِدیقین
السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا أَبَاعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الْأَرْوَاحِ الَّتِي حَلَّتْ بِفِنَائِكَ عَلَيْكَ مِنِّي سَلاَمُ اللَّهِ أَبَداً مَا بَقِيتُ وَ بَقِيَ اللَّيْلُ وَ النَّهَارُ وَ لاَ جَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنِّي لِزِيَارَتِكُم
السَّلاَمُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلَى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلَى أَوْلاَدِ الْحُسَيْنِ وَعَلَى أَصْحَابِ الْحُسَيْنِ
دلتنگم یاحسین(ع) دلتنگ یک نگاه
ڪے پاڪم مے ڪنے یا ثارالله(ع)
محتاجم چون زهیر
محتاج یک نگاه
ڪے پاڪم مے ڪنے یا ثارالله(ع)
مے گیرے عاقبت دستانم را
مے بوسم عاقبت دستانت را
(( امیرےحسین(ع)ونعمالامیر:حسین (ع) فرمانده من است و او برترین فرماندهان و امیران است .))
این عبارت زیباترین و عاشقانه ترین جمله ے زیبا بود براے من ،پس حسین(ع)جان بانگاهے ولایے مرا هم همچون زهیر سرباز و فدایے خود ساز
🌺نام جهادی⬅️ زهیر
🌸تولد ⬅️ ۱۰ تیر ۱۳۶۸
🌺شهادت ⬅️۲۱دی۱۳۹۴
🌸محل شهادت↘️↘️
#سوریهجنوبحلبخانطومان
•┈┈••••✾••••┈┈•
#همسفر_من
🌱🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شهادت
شهدا را باذکر صلوات یاد کنیم
•┈┈••••✾••••┈┈•
همسفر_من
🌱🌸
#رفیق_شهیدم
شهید ابوالقاسم اسماعیل زاده
شادی روحش صلوات🇮🇷🇮🇷
•┈┈••••✾••••┈┈•
#همسفر_من
🌱🌸
#سالروز۲۴اردیبهشت
روحشان شاد و یادشان گرامی🇮🇷🇮🇷
ما مدیون شهداییم✌️✌️
•┈┈••••✾••••┈┈•
#همسفر_من
🌱🌸
#زنگ_تفریح
خارجی ها اینجوری بچه شون رو آروم میکنن :
اوه مای دیر
مامى ایز هیر
مامى لاوز یو
اما ما اینجوری :
هاپو بیا ببرش !
دیو سیاه بیا هر که گریه میکنه بخورش !
ساکت میشی یا بدم نون خشکى ببردت !*
😂😂😂😂
•┈┈••••✾••••┈┈•
#همسفر_من
🌱🌸
#داستان_شهید
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم را در وضعیتی دیدم که خیلی تعجب کردم!
دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی یک مغازه، کارتن ها را روی زمین گذاشت.
وقتی کار تحویل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، این کار باربر هاست نه کار شما!
نگاهی به من کرد و گفت: کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام می دم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی غرورم رو می گیره!
گفتم: اگه کسی شما رو اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و... خیلی ها می شناسنت.
ابراهیم خندید و گفت: ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.
*
به همراه چند نفر از دوستان نشسته بودیم و در مورد ابراهیم صحبت می کردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمی شناخت تصویرش را از من گرفت و نگاه کرد. با تعجب گفت: شما مطمئن هستید اسم ایشون ابراهیمه؟!
با تعجب گفتم: خُب بله، چطور مگه؟!
گفت: من قبلاً تو بازار سلطانی مغازه داشتم. این آقا ابراهیم دو روز در هفته سَر بازار می ایستاد. یه کوله باربری هم می انداخت روی دوشش و بار می برد.
یه روز بهش گفتم: اسم شما چیه؟
گفت: من رو ید الله صدا کنید!
گذشت تا چند وقت بعد یکی از دوستانم آمده بود بازار، تا ایشون رو دید با تعجب گفت: این آقا رو می شناسی؟
گفتم: نه چطور مگه!
گفت: ایشون قهرمان والیبال و کشتیه، آدم خیلی با تقوائیه، برای شکستن نفسش این کار ها رو می کنه. این رو هم برات بگم که آدم خیلی بزرگیه! بعد از آن ماجرا دیگه ایشون رو ندیدم!
صحبت های آن آقا خیلی من رو به فکر فرو برد. این ماجرا خیلی برای من عجیب بود. اینطور مبارزه کردن با نفس اصلاً با عقل جور در نمی آمد.
*
مدتی بعد یکی از دوستان قدیم را دیدم. در مورد کار های ابراهیم صحبت می کردیم. ایشان گفت: قبل از انقلاب. یک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما.
من و برادرم و دو نفر دیگر را برد چلو کبابی، بهترین غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد.
خیلی خوشمزه بود. تا آن موقع چنین غذایی نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهیم گفت: چطور بود؟
گفتم: خیلی عالی بود. دستت درد نکنه، گفت: امروز صبح تا حالا توی بازار باربری کردم. خوشمزگی این غذا به خاطر زحمتیه که برای پولش کشیدم!!
اللهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عجل فرجهم
•┈┈••••✾••••┈┈•
#همسفر_من
🌱🌸