eitaa logo
باشگاه مخاطبین همسفر من
600 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
582 ویدیو
2 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم: نگرانتیم؛ انقدر موقع اذان توی جاده نزن کنار نماز بخونی چند دقیقه دیرتر چی میشه؟ افتادی دست کومله ها چی؟ خندید... گفت: تموم جنگ ما به خاطر همین نمازه؛ تمام ارزش نمازم توی همین اول‌ وقت خوندنشه... شهید مهدی زین‌الدین 🩵 🇮🇷🌷
به خانواده شهدا بسیار خدمت میکرد، و همیشه از آنها دلجویی میکرد، اکثرا در اردوگاه شهید درویشی خادم‌الشهدا بود، هر سال از اردوگاه به دیدار مادر شهید درویشی هم میرفت. سیدمیلاد حدود ۱۲-۱۳ سال خادم‌الشهدا بود و آرزوی شهادت در عمق جانش نفوذ کرده بود. خیلی تلاش میکرد که او را به سوریه اعزام کنند. حتی میگفت که من هزینه بلیط هواپیما و مخارج خودم در سوریه را می‌پردازم فقط من را با خود ببرید. آرزوی شهادت در خون سید میلاد بود. 🌷شهید سید میلاد مصطفوی🌷 به یاد شهیدان 🇮🇷🌷
بیسیمچی گردان حنظله حاج همت را خواست. حاجی آمد پای بیسیم و گوشی را به دست گرفت. صدای ضعیف و پر از خش خش را از آن سوی خط شنیدم که میگوید: احمد رفت... حسین هم رفت... باطری بیسیم دارد تمام می شود... عراقی‌ها عن‌قریب می آیند تا ما را خلاص کنند.... من هم خداحافظی می کنم... حاج همت همانطور که به پهنای صورت اشک می ریخت، گفت: بیسیم را قطع نکن حرف بزن. هر چی دوست داری بگو، اما تماس خودت را قطع نکن. صدای بیسیم چی را شنیدم که می گفت: سلام ما را به امام برسانید. از قول ما به امام بگویید: همانطور که فرموده بودید حسین‌وار مقاومت کردیم، ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ و ﺗﺎ ﺁﺧﺮ ﺟﻨﮕﻴﺪﻳﻢ. ۳۰۰ تن از رزمندگان گردان حنظله درون یکی از کانال‌ها به محاصره‌ی نیروهای عراقی در می آیند. آنها چند روز و صرفا با تکیه بر ایمان سرشار خود به مبارزه ادامه میدهند و به مرور همگی توسط آتش دشمن و با عطش مفرط به شهادت میﺭﺳﻨﺪ. 😭 🕊🌱 🇮🇷🌷
همه منتظر بودند ببینند حال مادر شهید چطور می‌شود، بی تاب می‌شود؟ گله‌ای؟ حرفی؟ اما مادر مصطفی چیزی نگفت و محکم ایستاده بود. پرسیدند: حالا شما چه می‌کنید؟ به علیرضا نوه‌اش اشاره کرد و گفت: مصطفایی دیگر تربیت خواهم کرد... 🕊🌱 🇮🇷🌷
سر از پیکرش جدا افتاده بود... برای اینکه خانواده به خصوص مادرش ناراحت نشوند، یکی از بچه ها صورت احمد را شست موهایش را هم شانه زد سر را جوری روی پیکر گذاشت تا جراحت مشخص نشود. وقتی مادر جنازه پسرش را دید، گفت: مادر من که دوست داشتم تو مثل امام حسین بی سر شهید بشی... دست زیر سر احمد برد تا صورتش را ببوسد که متوجه جدایی سر فرزندش شد. 😭 خطاب به احمد گفت: مادرم شیرم حلالت، من نیز خواستم همینطوری شهید بشوی... بعد گفت: به فدای امام حسین، به فدای علی اکبر امام حسین، به فدای سر امام حسین «ع»... 🕊🌱 🇮🇷🌷
پیکرش را با دو شهید دیگر تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می‌گفت: یکی‌شان آمد به خوابم و گفت: جنازه‌ی من رو فعلاً تحویل خانواده‌ام ندید! از خواب بیدار شدم. هر چه فکر کردم کدام یک از این دو نفر بوده، نفهمیدم؛ گفتم ولش کن خواب بوده دیگه. فردا قرار بود جنازه‌ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت. این‌بار فوراً اسمشو پرسیدم. گفت: امیرناصر سلیمانی. از خواب پریدم، رفتم سراغ جنازه‌ها. روی سینه یکی‌شان نوشته بود «شهید امیر ناصر سلیمانی».بعدها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده‌اش در تدارک مراسم ازدواج پسرشان بودند؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخوره. شهید امیرناصر سلیمانی و به کسانی که در راه خدا کشته می‌شوند، مرده نگویید بلکه آنها زنده‌اند؛ امّا شما درک نمی‌کنید! سوره بقره، آیه۱۵۴ 🇮🇷🌷
ازشناسایی آمد و خوابید.. بچه‌ها چون میدونستن خسته‌اس، بیدارش نکردن ✨بیدار که شد با ناراحتی گفت: "مگر نگفتم نمازشب بیدارم کنید؟!" آهی کشید وگفت: "افسوس که آخرین نماز شبم قضا شد.."😔 فردایش مهدی شهید شد. 🕊 🇮🇷🌷
چندین شهید و جانباز در یک قاب نشسته در وسط شهید داود عابدی داود به عنایت شهدا خیلی اعتقاد داشت. در والفجر مقدماتی ترکش به چشم او اصابت کرد و چشمانش نابینا شد، اما مدتی بعد با چشمان سالم به جبهه آمد!! می گفت از شهدا خواستم سلامتی را به چشمانم برگردانند تا بتوانم بار دیگر به جبهه بیایم. قبل از عملیات بدر، پایش شکسته و در گچ بود. اما با پای سالم راهی عملیات شد. پرسیدم داود چی شد؟ مگه پات توی گچ نبود؟ گفت از امام زمان عج و شهدا خواستم که سلامتی را به من بدهند تا به جبهه بیایم. خدا را شکر دعایم مستجاب شد. داود دومین شهید خانواده عابدی بود 🇮🇷🌷
محمدرضا به دو چیز خیلـے حساس بود✌️🏻 موهاش🙅🏻‍♂ موتورش🏍 قبل از رفتن به سوریه، هم موهاش رو تراشید هم موتورش رو داد به رفیقش! 🌱 بدون هیچ وابستگی رفت.. آره... با وابستگی نمیشه صعود کرد... 🕊 چون این وابستگی ها زنجیر میشن به پرهای بالمون و زمین گیرمون میکنن! 🙃⛏ 🕊 🇮🇷🌷
با شهدا دوست شوید و در هر کجا که برای زیارت میروید آنها را یاد کنید ما مدیون شهدا هستیم😔😔 🇮🇷🌷
چرا می‌گفت از نوه‌هایم می‌ترسم؟! ✅ به راستی دل‌کندن از عزیزان برای رفتن به جهاد، چقدر سخت و طاقت فرساست! 📚 منبع: کتاب «از ظهر عاشورا تا شام بغداد» اثر 🇮🇷🌷