eitaa logo
همسران موفقِ فاطمی❤💍
11.6هزار دنبال‌کننده
10.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
62 فایل
💕هدف ما #نجات جامعه از #فقردانش_جنسی رواج #همسرداری_فاطمی و #پیوندبهتربین همسران است💕 ⛔کپی‌مطالب فقط باذکرمنبع ولینک جایزاست❤ 🙏آیدی #فـقـط جهت ارسال‌ایده‌هاوتجارب @Banoo9669 🎀 #تبلیغ‌کانال‌شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و سوم:آمدی جانم به قربانت 🍃شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود ... اونقدرک اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه ... منم از فرصت استفاده کردم... با قدرت و تمام توان درس می خوندم ... ترم آخرم و تموم شدن درسم ... با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد ... التهاب مبارزه اون روزها ... شیرینی فرار شاه ... با آزادی علی همراه شده بود ... 🍃صدای زنگ در بلند شد ... در رو که باز کردم ... علی بود ... علی 26 ساله من ... مثل یه مرد چهل ساله شده بود ... چهره شکسته ... بدن پوست به استخوان چسبیده ... با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید ... و پایی که می لنگید ... 🍃زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن ... و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود ... حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود ... و مریم به شدت با علی غریبی می کرد ... می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود ... 🍃من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم ... نمی فهمیدم باید چه کار کنم ... به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... 🍃دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو ... - بچه ها بیاید ... یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم ... ببینید ... بابا اومده ... بابایی برگشته خونه ... 🍃علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره ... خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ... مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید ... چرخیدم سمت مریم ... - مریم مامان ... بابایی اومده ... 🍃علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم ... چشم ها و لب هاش می لرزید ... دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم ... چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... صورتم رو چرخوندم و بلند شدم ... - میرم برات شربت بیارم علی جان ... 🍃چند قدم دور نشده بودم ... که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ... بغض علی هم شکست ... محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد ... من پای در آشپزخونه ... زینب توی بغل علی ... و مریم غریبی کنان ... شادترین لحظات اون سال هام ... به سخت ترین شکل می گذشت ... 🍃بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد ... پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن ... مادرش با اشتیاق و شتاب ... علی گویان ... دوید داخل ... تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت ... علی من، پیر شده بود ... 🎯 ادامه دارد... ❣ @hamsar_ane
4_5828048592337633876.mp3
37.95M
🔻🎙 آموزش مباحث توسط 😊 (صوتی)🔊 🌽🍚 5⃣ @hamsar_ane
✅🔰✅ ✅🔰✅عزیزای دلم... من امروز درگیر مراسم و.....بودم...نرسیدم تمرین شکرگزاری فردارو تایپ کنم.... فرداصبح براتون میزارمش... شرمنده🙈 عیدتون مبارک مهربووووووونای من😍❤️😘
☀️عید قربان، یعنى فدا کردن همه «عزیزها» در آستان «عزیزترین» وگذشتن از همه وابستگى ها به عشق مهربان ترین.. 🌷عید قربان عید فداکاری، بندگی و عشق بر آقا امام زمان عج و شیعیان مبارک باد😍 ❣ @hamsar_ane❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♻️ #معجزه_شکرگزاری #روزبیست_یکم #تمرین_بیست_یکم👇 ❣ @hamsar_ane❣
وقتي همه چیز عالی و خوب باشه اما نتیجه ي خوبي نداشته باشه، انگار تمام خستگی و فشار روي آدم میمونه و برداشته نمیشه... درسته گاهي وقت ها میگیم مهم مسیره و باید فارغ از اینکه نتیجه چي ميشه، مسیر رو خوب بریم، اما گاهی وقت ها نتیجه باعث میشه هرچي از مسیر لذت بردي، دود بشه بره هوا... حالا امیدوارم فردا و فرداها روزهای به مراتب بهتري باشن... امروز تمرین اول رو با ده موهبت جدید انجام بده. در ابتداي روز سه موقعیت مهم رو که دوست داري نتيجه ي عالي اي داشته باشه انتخاب کن. فهرستي از سه چیز تهيه کن و طوري بنویس که انگار اتفاق افتادن: از نتیجه ي عالي .... سپاسگزارم! در طي روز به این سه اتفاق فکر کن، چشمات و ببند و از ته قلب بگو: از نتیجه ی عالي ... سپاسگزارم. قبل از خواب سنگت رو در دستت بگیر و برای بهترین اتفاق روزت شکرگزار باش... (تمرین ۲) --- -- معمولا آخرای تمرین ها که میشه، درست جايي که داریم میافتيم توي سرازيري، درست جايي که همه چیز میخواد به نتیجه برسه تعداد کساني که میمونن برای تمرین کم میشن و چه حیف... دلم میخواد همممممه ی کسایی که میشناسم و میشناسنم از این تمرینات نهایت بهره رو ببرن... 😊 •┈💫┈〰••✾🍄•🌵•🍄✾••〰┈💫┈• کانال داران عزیز🌹 عذرمیخوام🙏   بدون لینک ⛔️ فقط ❤️ •┈💫┈〰••✾🍄•🌵•🍄✾••〰┈💫┈• ❣ @hamsar_ane
👨👩👧👦 🌹خانم 💞 همیشه از ورود همسرتان استقبال کنید حتی زمانی که منزل کسی هستید بلند شوید و به استقبالش بروید این امر شخصیت شوهرتان را نزد دیگران بالا میبرد درخانه های سرد و بی روح مرد بدون بدرقه به محل کار میرود شب هم بدون اینکه کسی از دیدنش خوشحال باشد منتظرش باشد به خانه برمیگردد برای بدرقه و استقبال از شوهر برنامه ریزی کنید استقبال🙋 کیفش را بگیرید روبوسی کنید دست دهید ۱۵دقیقه اول فقط وقایع خوب روز را اطلاع دهید مرتب و آراسته باشید پذیرایی کنید بدرقه👋 بیدار باشید صبحانه درست کنید ظرف نهارشان را آماده کنید بگویید"به خدا سپردمت" تلفن کوتاهی بزنید تا فکر نکند بالا فاصله خوابیدید مثلا: عینکت بردی؟ منتظرتم زودتر بیا اگر تونستی ❣ @hamsar_ane@khanevade_baneshat1
نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت بیست و چهارم:روزهای التهاب 🍃روزهای التهاب بود ... ارتش از هم پاشیده بود ... قرار بود امام برگرده ... هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود ... خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن ... اون یه افسر شاه دوست بود ... و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت ... حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم ... علی با اون حالش ... بیشتر اوقات توی خیابون بود ... تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده ... توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد... پیش یه چریک لبنانی ... توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود ... 🍃اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد ... هر چند وقت یه بار ... خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد ... اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود ... 🍃و امام آمد ... ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون ... مسیر آمدن امام و شهر رو تمییز می کردیم ... اون روزها اصلا علی رو ندیدم ... رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام ... همه چیزش امام بود ... نفسش بود و امام بود ... نفس مون بود و امام بود ... 🎯 ادامه دارد... ❣ @hamsar_ane  بدون لینک جایزنیست⛔️