هدایت شده از همسران موفقِ فاطمی❤💍
4_164841398871263358.ogg
708K
❤️هرخانمی که دوستش دارید
رو باخبر کنید
که بیان اینجا شروع کنیم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
❌کسی عقب نمونه هااااا
مـــــــــا رفــــــتــــــــیـــــــــــــم💪💪
هدایت شده از همسران موفقِ فاطمی❤💍
4_164841398871263243.ogg
1.6M
دوستان #فرصت رو از دست ندین.
#صوتهارو خوب گوش بدین و از امروز شروع کنین.
خیلیا با این #چله تغییر کردن و زندگیهایی بوده که تا
مرز طلاق رفته بود ولی با
همین توصیها و صبوری ها برگشتن به زندگی و الان زندگی خوبی دارن.
بازم میگم فرصت رو از دست ندین😊
❣ @hamsar_ane❣
🌀ارسالی اعضای عزیزمون
از فرزندانشون و
#سلیمانی_های_آینده👏👏
✅علی سندگل 6 سالہ از تھران
#انتقام_سخت
#حاج_قاسم_سلیمانی❤️
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_۶۳
واسه دیدنش روز شماری میکردم ...
هر روز که میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم برای دیدن علی عزیزم
هم برای عروسیمون
احساس میکردم هیچ کسی تو دنیا عاشق تر از من و علی نیست اصلا عشق
ما زمینی نبود.
_ به قول علی خدا عشق ما رو از قبل تو آسمونا نوشته بود. همیشه
میگفت:اسماء ما اون دنیا هم با همیم من بهت قول میدم.
همیشه وقتی باهاش شوخی میکردم و میگفتم: آها یعنی تو از حوری های
بهشتی میگذری بخاطر من
از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد
_ اخم کردناشم دوست داشتم
وای که چقدر دلتنگش بودم
با خودم میگفتم: ایندفعه که بیاد دیگه نمیزارم بره
من دیگه طاقت دوریشو ندارم
چند وقتی که نبود، خیلی کسل و یی حوصله شده بودم دست و دلم به غذا
نمیرفت کلی هم از درسام عقب افتاده بودم
_ حالا که داشت میومد سرحال تر شده بودم میدونستم که اگه بیاد و
بفهمه از درسام عقب افتادم ناراحت میشه.
شروع کردم به درس خوندن و به خورد و خوراکم هم خیلی اهمیت
میدادم.
تو این مدت چند بار زنگ زد.
یک هفته به اومدنش مونده بود. قسمم داده بود که به هیچ وجه اخبار نگاه
نکنم و شایعاتی رو که میگن هم باور نکنم.
_ از دانشگاه برگشتم خونه
بدون اینکه لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا
چادرمو در آوردم و به لبه ی مبل آویزو کردم
بابا داشت اخبار نگاه میکرد
بی توجه به اخبار سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم. خستگی رو
تو تمام تنم احساس میکردم...
_ با شنیدن صدای مجری اخبار چشمامو باز کردم: تکفیری های داعش در
مرز حلب
یاد حرف علی افتادم و سعی کردم خودمو با چیز دیگه ای سر گرم کنم
اما نمیشد که نمیشد. قلبم به تپش افتاده بود این اخبار لعنتی هم قصد
تموم شدن نداشت یه سری کلمات مثل محاصره و نیروهای تکفیری
شنیدم اما درست متوجه نشدم.
_ چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق
به علی قول داده بودم تا قبل از اینکه بیاد تصویر همون روزی که داشت
میرفت،
با همون لباس های نظامیش رو بکشم
این یه هفته رو میتونستم با این کار خودمو مشغول کنم.
هر روز علاوه بر بقیه کارهام با ذوق وشوق تصویر علی رو هم میکشیدم.
_ یک روز به اومدنش مونده بود. اخرین باری که زنگ زد ۶ روز پیش بود.
تاحالا سابقه نداشت این همه مدت ازش بی خبر بمونم.
نگران شده بودم اما سعی میکردم بهش فکر نکنم.
اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید.
دوست داشتم حالا که داره میاد با یه لباس جدید به استقبالش برم.
_ خریدام رو کردم و یه دسته ی بزرگ گل یاس خریدم.
وقتی رسیدم خونه هوا تقریبا تاریک شده بود
گل هارو گذاشتم داخل گلدون روی میزم.
فضای اتاق رو بوی گل یاس برداشته بود. پنجره ی اتاقو باز کردم نسیم
خنکی وارد اتاق شد و عطر گلهارو ییشتر تو فضا پخش کرد.
یاد حرف علی موقع رفتن افتادم.
گل یاس داخل کاسه ی آب رو بو کرد و گفت: اسماء بوی تورو میده.
لبخند عمیقی روی لبام نشست
_ ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من ماه و آخرین شب نبود علی
روبروی پنجره نشستم. هوا ابری بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو
بیینم.
باخودم گفتم: عییی نداره فردا که اومد بهش میگم.
بارون نم نم شروع کرد به باریدن. نفس عمیقی کشیدم بوی خاک هایی که
بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم .
پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم.
تو این یک هفته هر شب خوابهای آشفته میدیدم. نفس راحتی کشیدمو با
خودم گفتم امشب دیگه راحت میخوابم.
تو فکر فردا و اومدن علی، و اینکه وقتی دیدمش میخوام چیکار کنم، چی
بگم بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد.
_ نزدیک اذان صبح با صدای جیغ بلندی از خواب ییدار شدم. تمام تنم
عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریه کردم.
نمیدونستم چه خوابی دیدم ولی دائم اسم علی رو صدا میکردم. مامان و بابا
با سرعت اومدن تو اتاق.
_ مامان تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علی رو
میبردم
بابا یه لیوان آب آورد و میپاشید رو صورتم ...
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
✅تصاویر ارسالی از اعضای عزیزمون
آماده سازی و
حال وهوای منزل هاشون😍👌
در ایام #فاطمیه وشهادت #حاج_قاسم_سلیمانی ❤️😔
#انتقام_سخت
🔴 #قطع_سخنان_همسر_ممنوع
💠 یکی از مهارتهای زیبا در همسرداری که مصداق درک همسر و #محبّت به او محسوب میشود این است که در میان کلمات و صحبتهای همسرمان چیزی نگوییم و بگذاریم سخنش تمام شود.
💠 با اینکار به او نشان دهید که از صحبت کردن همسرتان رنج نمیبرید و شخص عجول و زود قضاوتکن نیستید که البته این صفت باعث #محبوبیت شما نیز میگردد.
💠 این نکته را حتماً به بچهها متذکّر شوید که هنگام صحبت پدر یا مادر وسط صحبت نپرید و #احترام بگذارید.
💠 از برکات بزرگ این کار این است که با تفکّر و منطق، تصمیمگیری خواهید کرد چرا که گاهی عجله در پاسخ دادن باعث #فتنه خواهد شد.
السلام علیک یااباعبدالله الحسین،(ع):
سلام ازاین همه زحمت تشکرفراوان رودارم،،انشاالله که آخرعاقبت بخیربشین🙌من تاشوهرم باهاش بحث میکردم،قهرمیکردم،،هرکاری هرچی که شماتوکانالتون میزارین همه روانجام میدم،،ولی این یه کارم خیلی خیلی بدبود،ازاون روزی که بااین کانال آشناشدم خیلی بهترشدم،،،باخودم فکرکردم که سربازامام زمان نبایدبحث که داریم قهرکنم
خلاصه خیلی ممنون🌹🌹🌹
زن ها کجای #انتقام هستند؟
مردم دارند به رهبری پیام میدهند و تقاضا میکنند که «هر طور شده انتقام خون حاج قاسم را بگیرید». خب قوم موسی هم که گفتند تو و خدایت بروید مبارزه کنید ما اینجا نشسته ایم!
مردم! انتقام را فقط در موشک های #سپاه و ارتش جستجو نکنید. یادتان باشد آمریکایی که حاج قاسم را ناجوانمردانه شهید کرد، همان آمریکایی است که میخواهد حجاب را از سر دختران این کشور بردارد.
آمریکایی که در حق سردار اسلام جنایت کرد، همان است که میخواهد واژه مادر در این سرزمین دیگر #مقدس نباشد.
ایها الناس! این آمریکای خبیث و این شیطان اکبری که دستش به خون مالک اشتر انقلاب آلوده شد همان آمریکایی است که میلیاردها دلار برای ترویج فساد و فحشا در کشورهای اسلامی هزینه میکند.
مردم! آمریکا اگر حاج قاسم را ترور کرد، خیلی سال است که تلاش میکند که #نمیتوانیم را در جان من و توی ایرانی مسلمان فرو کند..
باید باور کنید این آمریکا فقط دشمنِ حاج قاسم نیست.. این آمریکا دشمن خانواده های ماست.دشمن عزت ماست.. دشمن ایمان ماست.دشمن دین ماست
چشمتان فقط به موشک های سپاه و ارتش نباشد.اصلا برای #انتقام منتظر مردها هم نباشید.مگر برای #انقلاب معطل مردها ماندیم؟
امروز روزِ #انتقام_فرهنگی است. از قاتلی که دستش به خون خانه و خانواده و ذهن و ایمان مردم ما آلوده است. و نبض این مبارزه فرهنگی دست زنهاست.
بسم الله.. اگر چادر به سر داریم مدیون خون حاج قاسم هاییم. ادای دین به شهید، ادامه راه اوست. یعنی مبارزه.. یعنی انتقام
همین امروز، همین الان، برای زندگی ات تصمیم بگیر و قیام کن برای ساختن جامعه ای عاری از فرهنگ غربی
هدایت شده از همسران موفقِ فاطمی❤💍
4_164841398871263463.ogg
1.6M
💜🌸💜🌸💜
🌸💜🌸💜
💜🌸💜
🌸💜
💜
❤❤ روزدوم چله #قرار_عاشقی
دیروز چی کار کردی؟
یاسین تو خوندی؟
پیامک زدی به همسرت؟
نمیخواد به کسی جواب پس بدی
به خودت جواب بده عزیز دلم.
اینو بدون که این کارها قبل از هرچیز خودت رو به ارامش میرسونه.
حالا خوب گوش کن
⬇⬇⬇
🌹یکی از این جمله ها رو روی اینه اتاق خوابت بنویس
🌹 عشق زندگی من، مرد من ، خدا قوت .
🌹همه عشق و احساسم رو تو طبق اخلاص میزارم و بهت هدیه میکنم .دوستت دارم عزیزم ،خداقوت
🌹سایه سرم،مهربونم، اسمونم، خدا قوت، خسته نباشی
❣ @hamsar_ane❣
💜
🌸💜
💜🌸💜
🌸💜🌸💜
💜🌸💜🌸💜
🍃🌸•| @shahid_Ali_khalili_313
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_۶۴
یدفعه به خودم اومدم . مامان از نگرانی رو صورتش قطرات اشک بود و بابا
هم کلی عرق کرده بود.
_ مامان دستم رو گرفت: اسماء مادر باز هم خواب دیدی ؟؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و نفس عمیقی کشیدم.
صدای اذان تو خونه پخش شد.
بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
_ بارون نم نم دیشب، شدید شده بود و رعد و برق هم همراهش بود.
چادر نمازم رو سر کردم و نمازمو خوندم.
بعد از نماز مثل علی تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم.
بارون همینطور شدید ترمیشد وصدای رعد و برقم ییشتر...
دستمو بردم سمت گردنم و گردنبندی که علی برام گرفته بود گرفتم دستم
و نگاهش کردم.
یکدفعه بغضم گرفت و شروع کردم به گریه کردن
گوشیم زنگ خورد....
_ گوشیم زنگ خورد اشکهامو پاک کردم و گوشیمو برداشتم. یعنی کی
میتونست باشه این موقع صبح
حتما علی
گوشی رو سریع جواب دادم
الو سلام بفرمایید
سلام خوبی اسماء اردلانم
- إ سلام داداش ممنونم شما خوبید چرا صداتون گرفته
_ هیچی یکم سرما خوردم. زنگ زدم بگم من با
_ علی یکی دو ساعت دیگه پرواز داریم به سمت تهران
- إ شما هم میاید؟؟ الان کجایید
_ آره ایندفعه زودتر برمیگردم. الان دمشقیم
- علی خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟
_ علی نمیتونه حرف بزنه. فعلا من باید برم خدافظ
- مواظب خودتو باشید خدافظ
_ پوووفی کردم و گوشی رو انداختم رو تخت...
به انگشتر عقیقی که اردلان برامون از سوریه آورده بود نگاه کردم
خیلی دوسش داشتم چون علی خیلی دوسش داشت
ساعت ۶ بود. یک ساعتی خواییدم
وقتی بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس های جدیدی رو که دیشب
آماده کرده بودم رو پوشیدم یکم به خودم رسیدم و روسریمو به سبک
لبنانی بستم.
_ یکمی از عطر علی رو زدم و حلقمو تو دستم چرخوندم و از انگشتم در
آوردم.
پشتش رو که اسم خودم و علی و تاریخ عقدمو تو حرم رو نوشته بودیم نگاه
کردم.
لبخندی زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم.
تصویری رو که کشیده بودم رو لوله کرده بودم و با پاپیون بستمش.
_ اردلان دوباره زنگ زد و گفت که بریم خونه ی علی اینا میان اونجا ...
گل های یاسو از تو گلدون برداشتم
چادرم رو سر کردم و تو آینه نگاه کردم
_ الان علی منو میدید دستش رو میذاشت رو قلبش و میگفت: اسماء وای
قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم
مامان و بابا یک گوشه نشسته بودن و با اخم به تلویزیون نگاه میکردن.
_ إ مامان شما آماده نیستین ؟الان اونا میرسن...
مامان که حرفی نزد
بابا برگشت سمتم. لبخند تلخی زدو گفت: تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم: چیزی شده بابا
دخترم یکم با مادرت بحثمون شده
باشه من رفتم پس شما هم زود ییاید. مامان جان حالا دامادت هیچی
پسرتم هستاااا
با سرعت پله ها رو رفتم پایین سوار ماشین شدم و حرکت کردم
_ با سرعت خیلی زیاد رانندگی میکردم که سریع برسم خونه ی علی
بعد از یک ربع رسیدم
ماشینو پارک کردم و دوییدم
در خونه باز بود
پس اومده بود. یه عالمه کفش جلوی در بود
زیر لب غر میزدم و وارد خونه شدم: اینا دیگه کی هستن؟ حتما دوستاشن.
دیگه اه دیر رسیدم. الان علی ناراحت میشه
_ وارد خونه شدم همه ی دوستای علی بودن با دیدن من همه سکوت
کردن
_ اردلان اومد جلو. ریشهاش بلند شده بود. چهرش خیلی خسته بود.
دوییدم سمتشو بغلش کردم. سرمو دور خونه چرخوندم. مامان بابا علی
داداش پس بقیه کوشن؟ علی کوش ؟؟؟
چیزی نگفت وبا دست به سمت بالا اشاره کرد
اتاقشه ؟؟
آره ....
بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما
اتاقشه ؟؟
آره ....
بدو بدو پله ها رو رفتم بالا به این فکر میکردم که چقدر تغییر کرده. حتما
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_۶۵ [ #پایان]
ریشهاش بلند شده و صورتش مثل اردلان سوخته
_ رسیدم به دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم
جواب نداد. یه صداهایی شنیدم
درو باز کردم
پدر مادر علی و فاطمه خودشون انداخته بودن رو یه جعبه و گریه میکردن
فاطمه با دیدن من اومد جلو بغلم کرد. حالم دست خودم نبود معنی این
رفتاراشو نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علی رو ندیدم.
فاطمه رو از خودم جدا کردم و پرسیدم .علی کوعلی ؟؟؟؟؟؟؟؟
گریه ی همه شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبه بلند شد و
نگاهم کرد .
_ یک قسمت از جعبه معلوم بود یه نفر خوابیده بود توش
کم کم داشتم میفهمیدم چی شده
خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد
بابا رضا فاطمه و مامان معصومه رو با زور بردن بیرون
مامان معصومه که بلند شد
علیمو دیدم
آروم خواییده بود و اطرافش پراز گل یاس بود
کنارش نشستم و تکونش دادم: علی پاشو الان وقت خوابه مگه میدونم
خسته ای عزیزم. اما پاشو یه بار نگاهم و دوباره بخواب قول میدم تا خودت
بیدار نشدی بیدارت نکنم قول میدم ...
_ إ علی پاشو دیگه، قهر میکنما
چرا تو دهنت پنبه گذاشتی
لبات چرا کبوده
مواظب خودت نبودی تو مگه به من قول ندادی مواظب خودت باشی
دستی به ریشهاش کشیدم. نگاه کن چقد لاغر شدی ریشاتم بلند شده تو
که هیچ وقت دوست نداشتی ریشات انقد بلند بشه. عیبی نداره خودم برات
کوتاهشون میکنم. تو فقط پاشو...
ی
بیا من دستاتو میگرم کمکت میکنم
_ علی دستهات کو جاشون گذاشتی
عیبی نداره پاشو
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کن همیشه تو پیشونی منو میبوسیدی حالا
من بوسیدمش
علی چرا جوابمو نمیدی قهری باهام. بخدا وقتی نبودی کم گریه کردم.
پاشو بریم خونه ی ما ببین عکستو کشیدما. وسایل خونمونو هم خریدم.
باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جان
_ إ الان اشکام جاری میشه ها. تو که دوست نداری اشکامو بیینی
علی داری نگرانم میکنیا پاشو دیگه تو که انقد خوابت سنگین نبود.
کم کم به خودم اومدم
چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جاری میشد
علی نکنه ...نکنه زدی زیر قولت. رفتی پیش مصطفی ...
حالا دیگه داد میزدم و اشک میریختم
علی پاشو
قرارمون این نبود بی معرفت تو به من قول دادی
محکم چند بار زدم تو صورتم. دارم خواب میبینم، هنوز از خواب بیدار
نشدم
سرمو گذاشتم رو پاهاش: بی معرفت یادته قبل از اینکه بری سرمو
گذاشتم رو پاهات یادته قول دادی
_ برگردی یادته گفتی تنهام...تنهام نمیراری
من بدون تو چیکار کنم چطوری طاقت بیارم
علی مگه قول نداده بودی بعد عروسی بریم پابوس آقا
علی پاشو. من طاقت ندارم پاشو من نمیتونم بدون تو
_ کی بدنت رو اینطوری زخمی کرده الهی من فدات بشم. چرا سرت
شکسته
پهلوت😭😭😭 چرا خونیه دستاتو کی ازم گرفت علی پاشو فقط یه بار نگاهم کن
به قولت عمل کردی برام گل یاس آوردی
علی رفتی رفتی پیش خانوم زینب نگفت چرا عروستو نیاوردی
عزیزم به آرزوت رسیدی رفتی پیش مصطفی
منو یادت نره سلام منو بهشون برسون. شفاعت عروستو پیش خدا بکن
بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو که چقد همو دوست داریم
_ بگو ما طاقت دوری از همو نداریم
بگو همسرم خودش با دستهای خودش راهیم کرد تا از حرم بی بی زینب
دفاع کنم بگو خودش ساکم رو بست و پشت سرم آب ریخت که زود
برگردم
بگو که زود برگشتی اما اینطوری جون تو بدنت نیست.
_ تو بدن من هم نیست.
تو جون من بودی و رفتی
اردالان با چند نفر دیگه وارد اتاق شدن که علی رو ببرن
میبینی علی اومدن ببرنت. الانم میخوان ازم بگیرنت نمیزار پیشت باشم.
علی وقت خداحافظیه
بازور منو از رو تابوت جدا کردن
با چشمام رفتن علی از اتاق دنبال میکردم صدای نفس هامو که به سختی
میکشیدم میشنیدم.
نویسنده:سرکار خانم علی آبادی
┄┅🌵••══••❣┅┄
•• @tame_sib ••
┄┅❣••══••🌵┅┄
🌸💜🌸💜
💜🌸💜
🌸💜
💜
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 24
🔹➖✅✅
استاد پناهیان:
آیا ما لازم داریم خداوند در دل ما عظمت داشته باشد یا نه؟!
🙇
حالا اگر من می پرسیدم آیا ما باید به خدا عشق داشته باشیم؟
همه محکم می فرمودید بله!
اما اگه می پرسیدم آیا لازم است خدا در قلب ما عظمت داشته باشد؟ همه آرام می گفتید بله!
🔹🔹💥➖👇🔵
واقعش اینه که شما میگید خب حاج آقا ما باید عاشق خدا بشیم ، فدای خدا بشیم دیگه!
خب عزیز من
👇🔸✅👇
کوچه ای که تو می خوای ازش عبور کنی و به خانه ی عشق به خدا برسی
کوچه ای است که باید "اول احساس عظمت خدا در دلت بنشیند..."
(فکر میکنی چرا انقد راحت گناه میکنی؟؟؟
❗🔴❗
خب معلومه چون خدا پیشت عظمت نداره....
چون خدا رو توی زندگیت حساب نمیکنی...
با نماز باید عظمت خدا تو دلت بیفته....
با نماز باید هوای نفست رو از خدا بترسونی تا موقع گناه زیاد پر رو نشه و ازت گناه نخواد.
نماز یعنی زدن هوای نفس....
❣ @hamsar_ane❣
💜
🌸💜
💜🌸💜
🌸💜🌸💜