هدایت شده از آشپزخونه بهشتی(آشپزی اسلامـی)
با ذوق بدو بدو رفتم تو حیاط داشتم صندلامو میپوشیدم ڪه مامانم باز صدام زد :
_ #دلــربا جان پلاستیڪ لباسات یادت رفت..
هر روز عصر ساعتای ۴ با لیلا و مریم قرار داشتیم.میرفتیم تو جنگل ڪنار رودخونه و بعد ڪلی بازی و شنا تا غروب برمی گشتیم خونه.....
من و لیلا و مریم تنها #دخترای_16_ساله_ای بودیم ڪه توی روستا هنوز #مجــرد بودیم.
دم دمای غروب و تاریڪی هوا بود که تصمیم گرفتیم برگردیم ولی بعد از جمع ڪردن چیزا من پشیمون شدم و رو به جفتشون گفتم :
_بچه ها شما برید تو راهم پلاستیڪ منو بدید مامانم بهش بگید دلـــربا تا یڪ ساعت دیگه بر میگرده.هوا تقریبا تاریک شده بود.
آروم آروم رفتم طرف رود و یواش واردش شدم. آب خنڪ و زلالی که دیوونه اش بودم و وقتی واردش میشدم همه چیز رو یادم میرفت.
تو حال و هوای خودم بودم، که یهو...
با ترس چشامو باز کردم و جیغ زدم که #دستی_روی_دهنم قرار گرفت.
قلبم تند تند میزد و اصلا نمیتونستم تمرکز کنم نمیدونستم باید چیکار کنم. یکم دست و پا زدم ڪه ......
https://eitaa.com/joinchat/1738539096C1ae631732c
**