🌺 #چالش
خانمای قررری برای همسرتون بفرستین👇👇👇👇
همسری میشه جای خالی رو پر کنی؟
گر دلم را برده ای با ریش مشکی ات😍
من دلت را برده ام با..............؟؟😎
✅✅خانما اگر همسرتون ریش نمیذاره به سلیقه خودتون میتونین جمله ی ریش مشکی ات رو عوض کنین..یه چیز دیگه بنویسین
مثل من بنویسید چشم آبی ات😍
یا چال گونه ات ..چشم مشکی ات.چشم رنگی ات..پیچ و تاب زلفت..
اضافات رو حذف کنین فقط جملات اصلی چالش رو برای همسرتون بفرستین جوابای قشنگی میگیرین😍😍😍اگر دوست داشتین از جواب همسرتون اسکرین شات بذارین به این آیدی↙️
@Mostafaa_sadrzade
همسران موفقِ فاطمی❤💍
☘تشیع #شهیدقربانی☘
#حضرت_ماه
#سیدعلی_خامنه_ای😍
💝 «۴ سال پس از شهادت شهیدم...»
📝دیدار با رهبرانقلاب
به روایت همسر شهید روحالله قربانی؛ خانم زینب عبدفروتن
۴ سالی از شهادت شهیدم میگذشت و فقط خدا میدانست که چقدر انتظار دیدن روی حضرت آقا را داشتم.
۷ خرداد ۱۳۹۸ یک روز از روزهای ماه مبارک رمضان بود که گوشی تلفنم زنگ خورد وقتی گوشی را جواب دادم و فهمیدم از بیت حضرت آقا هستند. اصلا نمیتوانستم روی پایم بایستم؛ وقتی گفتند که حضرت آقا کتاب را خواندند و گفتند از همسرشهید تشکر کنید.
انگار بال درآورده بودم و بیشتر از هر لحظه به روح الله افتخار میکردم. فقط گفتم سلام مرا به آقا برسانید و بگویید من منتظر دیدارشان هستم. اصلا فکرش را هم نمیکردم که حرفم به گوش آقا برسد.
صبح ۳ روز بعد تماس گرفتند و گفتند به همراه نویسنده کتاب به بیت رهبری بیایید.
دنیا را آن لحظه به من دادند. وارد حسینه که شدیم، حال عجیبی داشت. مشغول قرائت قرآن شدیم. دل در دلم نبود تا آقا بیاید. انگار صدای قلبم را میشنیدم.
بعد از نماز در راهرویی که حضرت آقا از آنجا رد میشدند ایستادیم. نمیتوانستم روی پاهایم بایستم. آقا در چند قدمیام بود و اصلا یادم رفته بود که چه صحبتهایی با آقا دارم. دستانم میلرزید. آقا آمدند جلو. آقا گفتند شما همسر شهیدید؟ خودم را معرفی کردم؛ صدایم میلزید.
گفتم آقاجان روح الله ۴ سال است شهید شده و من منتظر دیدن روی شما بودم. آقا خندید و تشکر کردند.
بی مقدمه گفتم آقاجان! روح الله میگفت «صدای پای امام زمان می آید؛ میشنوی؟!» آقا لبخند زدند و گفتند «خوشا به سعادتشان». گفتم آقا برای ما هم دعا کنید که راه شهید را ادامه دهیم گفتند ان شاءالله.
گفتم روح الله ۱۵سالش بود که مادرش رو از دست داد و با کلی سختی به اینجا رسید.
حرفهای دلم را میزدم و آقا با مهربانی گوش میداد.
گفتم اگر لازم باشد خودم و خانوادهام در طبق اخلاص فدای حضرت زینب. حضرت آقا با لبخند گفتند نه شما بمانید.
آقا به نویسنده کتاب اشاره کردند و گفتند: شما نویسنده ای؟
گفتند بله
آقا گفتند: خیلی خوب نوشتی.
انگشتر آقا را برای پدرم گرفتم وگفتم پدرم جانباز شیمیایی ست.
گفتم آقا خدا به شما سلامتی بدهد و پشت سرش به ایشان حرف دلم را زدم که اگر میشود یک بار در قنوت نمازتان برای من حقیر دعا بفرمایید که شرمنده شهیدم نشوم و آقا گفتند چشم.
پس از خداحافظی، خیلی از حرفها در دلم ماند.
ولی همین که نائب امام زمان را دیده بودم خوشحال بودم.
ان شاالله در رکاب امام زمان و رهبر انقلاب اسلامی باشیم.
📸 تصویر: تشییع جنازه شهید قربانی
❣ @hamsar_ane❣
🔴استفاده از تیغ یا ژیلت باعث تیرگی دور آلت تناسلی و ایجاد جوشهای بزرگ و یا ریزی در محل میشوند.
⚠️باعث انتشار و پخش شدن بیماریهاى مقاربتى مثل :
■زگیل
■و تبخال تناسلى و..میشود.
💟ان شالله عاطی بانو راه هایی که میتونید بجای استفاده از
این وسایل بکار ببرید رو کم کم میگه خدمتتون😍
باما همراه باشید💚
❣ @hamsar_ane❣
☘ #دختر_شینا🎀
🗓 #قسمت :7⃣1⃣
#فصل_سوم📖
گفتم: «خیلی حرف می زند.»
خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.»
از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم.
چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید.
عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم.
مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم.
مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد.
ادامه دارد...✒️
☘ #دختر_شینا🎀
🗓 #قسمت :8⃣1⃣
#فصل_سوم📖
کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.»
بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.»
به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.»
می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.»
باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود.
ادامه دارد...✒️
❣ @hamsar_ane❣
#ارسالی_اعضا
#ایده_اتاق_خواب
#شیطنت_جنسی
من خانوم ۲۳ساله و همسر جونیم ۲۷
خانومای گل از ایده های توی کانال غافل نشید ی معجزس❤️😍
اینم ایده من
یه روز تصمیم گرفتم اتاق ماساژ درست کنم اول از همه کارت ویزیت درست کردم بعدش روش شماره خودمو نوشتم و خواستم اگر میخواد باهام تماس بگیرن🙈
و بعد اتاق خوابو دور تا دور تخت شمع 🕯گزاشتم و بعد روغن هامو توی ی جعبه گزاشتم و با ربان بستم🎀
بروشور ماساژ درست کردم و از خواص ماساژ نوشتم و از خواص روغن ها و قیمت ها شونم گزاشتم
مثلا روغن زیتون ...روغن گل سرخ ...
روی میز گل🌹 چیدم و کارت ویزیت و بروشورو گذاشتم اونجا و خودم رفتم تو اتاق
شوهری ک اومد پشت در ، اما دید قفله ، گفتم ک باید زنگ بزنید وقت قبلی بگیرید😅
خلاصه ی شب خوب با همسری داشتم
امیدوارم زندگیاتون شیرین بشه برای داشتن ی زندگی خوب بجنگید چون حقتونه
❣ @hamsar_ane❣
❣سلام امام زمانم
🌸 میان آسمان قلب زارم
نوشتم نڪتہ اے را بر نگارم
🌸 بہ غیر از دیدن آن روے ماهٺ
امید و آرزو در دل ندارم
🌺 اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ 🌺
❣ @hamsar_ane❣
#ایده_قری
#بانوی_قری💃
👈اول اینکه خانم ها هروقت شوهرتون براتون چیزی خرید حتی اگه یه کش مو بود کلی ذوق کنید و تشکرکنید ازش اینجوری تشویق میشه برای کارای بزرگتر❤️☺️
👈دوم اینکه ازش تعریف کنید اینجوری اعتماد بنفسشو میبرید بالا...😃
مثلا من خودم وقتی ب نامزدم میگم قربون چشم و ابروی قشنگت😋 یا تو بهترین و قوی ترین مردی ک من دیدم یا فدای قد بلندت💋کلی ذوق میکنه و اونم ازم تعریف میکنه😃😍
👈سوم اینکه ب خودتون اهمیت بدید و خودتونو تو الویت بزارید اول غذا رو مال شوهرجان😍بعد واسه خودتون و بعد واسه بچه هاتون بکشید.😊
دراخر حتما تو خونه شیک کنید و ب پوست و موتون برسید و حسابی از اقایی دلبری کنید😍💋❤️تاهم ارزشتون بالا بره و هم چشم و دلشونو سیر کنید😊
❣ @hamsar_ane❣
💟خانومایی که تواین
اوضاع اقتصادی شاهد بی حوصلگی های
اقای همسر هستید😞
و گاهی هم کلی ازشون
دلگیرمیشید و
همش انتظار حرف زدن و محبت و توجه و ....دارید...⁉️
اوای اینکه خواهش میکنم
یکم این اقای عزیز خونه رو درک کنیم😅
❌خیلی واقعا این اوضاع سخته....
فکرشو کن از صبح تا
شب بری سخت کار کنی....😓
تازه بزووووور خرج و
مخارج خونه و خورد و
خوراک...
قسط ماشین و خونه...
وام بانکی و هزاررررر خرج دیگه رو برسونی....😪
دیگه انقدر این ذهن و تن
خسته اس که دیگه نمیکشه به خیلی چیزا فکرکنه😢.....
خلاصه که
هوای همسرجانمون💞
رو داشته باشیم و کاری نکنیم که شرمنده بشن☹️
✨و درآخر پیشنهاد میکنم حتماااااا انجام بدید😊😍👇
#ایده_معنوی
وسعت_رزق
🌸✨مداومت بر اسم شریفه
《 یا شکور 》
برای وسعت رزق و روزی
مجرب است✨
❣ @hamsar_ane❣
☘ #دختر_شینا🎀
🗓 #قسمت :1⃣2⃣
#فصل_سوم📖
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید. با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند. گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد. خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند. دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم. درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم. خدیجه در را به روی ایمان باز کرد. ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»
ادامه دارد...✒️
☘ #دختر_شینا🎀
🗓 #قسمت :2⃣2⃣
#فصل_سوم📖
اهسته و زیر لب به خدیجه گفتم:به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
🔸فصل چهارم
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد. اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود. بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛ اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛ اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود. همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت. از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود.
ادامه دارد...✒️
☘ #دختر_شینا🎀
🗓 #قسمت 3⃣2⃣
#فصل_سوم📖
دمِ غروب، دیدیم عده ای روی پشت بام اتاقی که ما توی آن نشسته بودیم راه می روند، پا می کوبند و شعر می خوانند. وسط سقف، دریچه ای بود که همه خانه های روستا شبیه آن را داشتند. بچه ها آمدند و گفتند: «آقا صمد و دوستانش روی پشت بام هستند.» همان طور که نشسته بودیم و به صداها گوش می دادیم، دیدیم بقچه ای، که به طنابی وصل شده بود، از داخل دریچه آویزان شد توی اتاق؛ درست بالای کرسی.
چند نفری از دوستانم هم به این مهمانی دعوت شده بودند. آن ها دست زدند و گفتند: «قدم! یاالله بقچه را بگیر.» هنوز باور نداشتم صمد همان آقای داماد است و این برنامه هم طبق رسم و رسومی که داشتیم برای من که عروس بودم، گرفته شده است. به همین خاطر، از جایم تکان نخوردم و گفتم: «شما بروید بگیرید.»
یکی از دوستانم دستم را گرفت و به زور هلم داد روی کرسی و گفت: «زود باش.» چاره ای نبود، رفتم روی کرسی بقچه را بگیرم. صمد انگار شوخی اش گرفته بود. طناب را بالا کشید. مجبور شدم روی پنجه پاهایم بایستم؛ اما صمد باز هم طناب را بالاتر کشید. صدای خنده هایش را از توی دریچه می شنیدم. با خودم گفتم: «الان نشانت می دهم.» خم شدم و طوری که صمد فکر کند می خواهم از کرسی پایین بیایم، یک پایم را روی زمین گذاشتم. صمد که فکر کرده بود من از این کارش بدم آمده و نمی خواهم بقچه را بگیرم.
☘ #دختر_شینا🎀
🗓 #قسمت :4⃣2⃣
#فصل_سوم📖
طناب را شل کرد؛ آن قدر که تا بالای سرم رسید. به یک چشم بر هم زدن، برگشتم و بقچه را توی هوا گرفتم. صمد، که بازی را باخته بود، طناب را شل تر کرد. مهمان ها برایم دست زدند. جلو آمدند و با شادی طناب را از بقچه جدا کردند و آن را بردند وسط اتاق و بازش کردند.
صمد باز هم سنگ تمام گذاشته بود؛ بلوز و شلوار و دامن و روسری هایی که آخرین مدل روز بود و پارچه های گران قیمت و شیکی که همه را به تعجب انداخت.
مادرم هم برای صمد چیزهایی خریده بود. آن ها را آورد و توی همان بقچه گذاشت. کفش و لباس زیر و جوراب، با یک پیراهن و پارچه شلواری و صابون و نبات. بقچه را گره زد و طناب را که از سقف آویزان بود به بقچه وصل کرد و گفت: «قدم جان! بگو آقا صمد طناب را بکشد.»
رفتم روی کرسی؛ اما مانده بودم چطور صدایش کنم. این اولین باری بود که می خواستم اسمش را صدا کنم. اول طناب را چند بار کشیدم،
اما انگار کسی حواسش به طناب نبود، روی پشت بام می خواندند و می رقصیدند.
مادرم پشت سر هم می گفت: «قدم! زود باش. صدایش کن.» به ناچار صدازدم: «آقا... آقا... آقا...»
خودم لرزش صدایم را می شنیدم. از خجالت تمام بدنم یخ کرده بود. جوابی نشنیدم. ناچار دوباره طناب را کشیدم و فریاد زدم: «آقا... آقا... آقا صمد!»
ادامه دارد...✒️
❣ @hamsar_ane❣
#چالش
#جواب_چالش هفته پیش
#جای_خالی
ارسالی از کاربران عزیز😍
ان شالله همیشه خوش باشید کنارهم❤️
❣ @hamsar_ane❣
شماهم بفرستید
جوابای عالیی میگیرید😜
✅میتونید جواب چالش هاتونو
به ایدی ادمین بفرستید😍🌹
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_عشوه_گری
#همسرداری
💃💃
📌اگه خانوما بدونن چقدر عشوه و ناز برا مردان دوست داشتنی و لذت بخشه به جای وقت صرف کردن برای آشپزی و بساب و بشور، عشوه ریختن را یاد می گرفتن و انجام میدادن و اگر به خوبی و به جا و به اندازه باشه جای همه چیز رو می گیره
👈به شما بگم عشوه گری حتی از زیبایی صورت و اندام و خوش تیپی هم مهمتره چون محرکتره.
فرق زن با مرد در چیست!؟ زنی که حرکات و عشوه های خاص زنانه نداشته باشه و رفتار و حرف زدنش مردونه باشه به چه درد شوهر می خوره؟ خب مرد اگه می خواس با یک زنِ مرد ازدواج کنه اصلا چرا ازدواج کنه؟ خب دوستای هم جنس خودش بودن که ، براش بس بود دیگه
❣ @hamsar_ane❣
#ترفند_خانه_داری👇
وقتی خیار میخرید اول بشوریدش بزارید خشک بشه وقتی خشک شد توی یک ظرف در دار دو لایه دستمال کاغذی حوله ای بزارید خیار رو میچیند بعد دو لایه دیگه دستمال روش میزارید و درش رو ببندید اینجوری خیار تا سه هفته تر و تازه میمونه
❣ @hamsar_ane❣
همسران موفقِ فاطمی❤💍
#ریحانه_باش😊
🌱 #مهارتهای_زندگی
#ازدواج
♨️ ریخت و پاشهای فرهنگساز!
🎉 ازدواج میکنیم که به آرامش برسیم و به دنیایی تازه قدم میگذاریم که انتظار #عشق و #آرامش از آن داریم. اما اگر در دام تکلف و هزینههای سنگین ازدواج اسیر شویم، حتما آرامشمان به خطر میفتد. از آن گذشته ما با تصمیمهایی که برای #جشن_ازدواج و تهیه جهیزیه میگیریم خواسته یا ناخواسته موجب رواج فرهنگ غلطی میشویم که کم کم گریبان بقیه افراد فامیل و دوست و آشنایان را میگیرد. بنابراین باید مراقب فرهنگی که میسازیم نیز باشیم. 👇
اصل را دریابید
خانوادههایتان را توجیه کنید که با سختگیری، به بهانه انجام آداب و رسوم، آبروداری، حفظ شأن خانوادگی و...، جشن پیوند دو انسان را که حادثهای شیرین است، به کابوسی وحشتناک تبدیل نکنند. یادتان باشد در ازدواج، اصل، خواندن صیغه شرعی است؛ مابقی، رسم و رسوماند، نه وحی منزل! رسمهای پرخرج و عجیب را کنار بگذارید و خودتان را بیش از حد به زحمت نیندازید.
📛 فرهنگهای غلط را ترویج نکنید
دقت کنید که ریخت و پاش برای جهیزیه، عروسی و...، فرهنگ غلط اسراف، تجملگرایی، چشم و همچشمی، تفاخر و... را در جامعه رواج میدهد. مثلا خرید #لباس_عروس گرانقیمت که فقط یک بار آن را میپوشید، #اسراف است؛ میتوانید آن را #اجاره کنید. با برگزاری جشن در تالار یا هتلهای لوکس، سرو میوههای نوبرانه و چندین نوع غذا، و... دل مردمِ کمتر بهرهمند را نسوزانید. شاید فکر کنید یک شب خوش را برای میهمانانتان رقم میزنید، ولی در واقع جوانان را از نزدیک شدن به ازدواج میترسانید.
🙇♀🙇♂ #جهیزیه را سنگین نگیرید
جهیزیه را مختصر بگیرید و پدر و مادرتان را تحت فشار و رودربایستی قرار ندهید. جهیزیه #حضرت_زهرا (س) به قدری بود که دو نفر میتوانستند با دست، آن را جابهجا کنند. بعضی لوازم را میتوانید به مرور زمان، با همراهی همسرتان، تهیه کنید و لذت پسانداز و خرید برای خانه خود را بچشید. وسایلی را در جهیزیه بخرید که برای شروع زندگی ضروری هستند. وسایلی با کاربرد تکراری یا موازی، نخرید. مثلا یا قوری و کتری بخرید، یا سماور، یا چایساز! هر سه اینها در کنار هم، فقط جایتان را تنگ میکند.
👌 قرار نیست از صفر شروع کنید
قطعا شما قبل از ازدواج، لوازم شخصی خود را داشتهاید که اموراتتان را با آنها میگذراندهاید. بنا نیست همه چیز را با وجود قابلاستفاده بودن، دور بریزید و از لباسها و وسایل نو استفاده کنید. تنها وسایل و لباسهایی را برای خانه مشترکتان بخرید که واقعا به آنها نیاز دارید.
❣ @hamsar_ane❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #سبک_زندگی
حرفه ای ها چطور زندگی میکنن؟!
✅ سبک زندگی تنهامسیری: برای زندگیت برنامه داشته باش😊
❣ @hamsar_ane❣
#ایده_اتاق_خواب
👌💋لباس ها زیر های خوب بپوشید :
تمام مردها از برخورد ساتن ، ابریشم ، تور و چرم به پوستشان لذت می برند. لباس های زیبا و
راحت انتخاب کنید از پوشیدن لباس های پیچیده خودداری کنید⛔️ ،
باید چیزی پیدا کنید که در اون راحت باشید ودستای شوهرتون از هرجایی به بدنتون راه داشته باشه👙
👌💋پوشیدن کفش پاشنه بلند یادتون نره👠
❣ @hamsar_ane❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😍یه نفرو پیدا کنید اینجوری دوستتون داشته باشه و مراقبتون باشه❤️
❣ @hamsar_ane❣