eitaa logo
همسران بهشتی
5.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
682 ویدیو
43 فایل
کپی مطالب ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣دلت كه گرفت ، پنجره‌ی دلت را باز كن ! بگذار هوايش عوض شود.دستش را بگير و به يک فنجان چای دعوت كن ؛ با همان شكلاتی كه دوست دارد.رنگ‌های شاد به تنش بپوشان و موسيقی دلنواز برايش بگذار !‌ دلت كه گرفت ، با او مهربانی كن ! او را به آرامش دريا مهمان كن.با او حرف بزن ! نگذار غمگين باشد.هوای دلت را داشته باش ! تنها كسی‌ست كه تمام عمرت همراهت خواهد بود ! ╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°° °°♥️•••🔸••قسمت سی ••🔸•••♥️°°                             ••♥️°° معجزه°°♥️•• دخترا؟! صدای حاج اکبر میآید، کمی بعد خودش در آستانه در ایستاده. -سمیه خانم! آقا ایمان هم اومدن، یه سر بزن... خوبی باباجان، یاسمن؟ حس غریبیست که دارم. حالم خوب نیست، روز اول و دوم بود، اما حالانیست. ربطی به درد و سوختگی ندارد، شاید حجم اینهمه آدم غریبه برایم ناراحت کننده است. آدمهایی که زمین تا آسمان با من فرق دارند، دنیایی متفاوت، زندگی دیگر... قبلا ً آدم خوشبختی نبودم، اما جایی که زندگی میکردم کسی هم خوشبخت نبود، همه مثل هم بودیم حالا من کمی بی پناهتر... -بله، ممنون. سمیه میرود، اما نگاه و سکوت حاج بابا سنگین است.در را پیش میکند.نمیبینند، اما باز هم نیست. تسبیحش را در مشت جمع میٔکند. دکمه جلیقه اش را باز میکند، بند ساعت جیبی اش میدرخشد. -هنوز درد داری...؟ بگم سمیه مسکن بزنه برات؟ -نه، حاج بابا... خوبم... از دیروز خیلی بهترم، یه کم دیگه بلند میشم. حس میکنم چیزی هست که نمیداند بگوید یا نه. پایین تخت مینشیند وتسبیح میگرداند. یاد دیشب می افتم و چیزی که دید. تازه یادم می افتدخجالت بکشم، اما دیر است. -چیزی شده؟ اگر... خب برای دیشب ببخشید، گفتم آقامحراب... سر بالا میآورد و لبخند مهربانی میزند. -معذرت برای چی، بابا؟ محراب حلاله، همسر، حالا ما بگیم برادر، دوست،همخونه یا هرچیزی، حکم خدا معلومه... شریعت که شرع ندارن، دخترم! موضوع چیز دیگه ست... اژدر فهمیده شوهر کردی... شوکه و ترسیده بلند میشوم، سوزش زخمها از یادم میرود. اژدر آدم روانی و بدکینه ایست. -اگه بخواین من میرم، نمیخوام شر درست کنه... نمیگذارد از تخت پایین بیایم، اما ترسی که به جانم افتاده بیشتر از هرچیزیست. آنها اژدر را نمی شناسند، درست است طلاقم داد به اصرار اشرف، ولی میدانم او من را مایملک خود میداند. حتما ً برای حاج اکبر وپسرش دردسر درست میکند. -کجا میری، بابا...؟ یادت رفته تو دیگه ناموس این خونه ای؟ نه اژدر نه هیچکسی مردش نیست کاری کنه... فقط خواستم بدونی فعلا ً بیرون رفتنت صلاح نیست، برای خیاطی هم حرف زدم یکی از بچه مسجدیا خانومش مربی خیاطیه تو فرهنگسرا درس میده، گفتم بیاد یه کم بهتر شدی تو خونه آموزشت بده. هیچکدام از حرفهایش را نمیفهمم، هنوز در سرم نام اژدر اکو میشود. -اژدر آدم خوبی نیست، حاج بابا... من میٔشناسمش... پسم بفرستین خونه جهان. به خدا، ناراحت نمیشم... اون آخه کی آزاد شد...؟ ای خدا... استغفرالهی میگوید، گوشی اش را بیرون میآورد. -اینقدر تکون نخور، مثلا ً زخم داری... عجب خبطی کردم... صدای بوق میآید، روی بلندگو گذاشته. -سلام، حاج بابا... جانم امر کنید. صدای حاج محراب است، قرار بود صبح برایم آب بیاورد برای وضو. یاد دیشب و رفتارم خجالت زده ام میکند. -جانت بی بلا. آقامحراب، من با این سن خبطی کردم گفتم که اژدر از ماجرای صیغه و بودن یاسمن تو این خونه خبردار شده، این دختر هول کرده. لحظه‌ای سکوت ایجاد میشود. نگاه ترسیده ام روی گوشیست، اگر بگوید این شر را از سرمان کم کن چه؟ میگویم پس بفرستند، اما میدانم هرگز پا به صد متری آن خرابشده هم نمیگذارم، حتی اگر قرار باشد بمیرم. -هول چی کرده، حاجی؟ هنوز اونقدر نامرد نشدم که اسم مرد دیگه هول به تن ناموس خونم بندازه، صلاح میدونین خودم طرف حسابش بشم. محکم و مردانه حرف میزند، جوری که انگار یک لشکر با اژدر هم بیایند نمیتوانند کاری کنند. دلم کمی قرص میشود، نه به اینکه صیغه او هستم، شاید چون میدانم اژدر از او میترسد. لبخند خاصی میزند حاج اکبر و برق نگاهش میگوید خوشحال است. -تنت سلامت باشه و نونم حلالت... سمیه و آقا ایمان هم اینجان، اگر تونستی شما هم بیا ناهار سمیه خانم آبگوشت گذاشته. -چشم،حاجبابا. بار گرفتم، جابه جا کنم، فردا وقت تقسیم معطل نشن. خداحافظی میکند، یاعلی میگوید و بلند میشود. -خاطرت جمع شد، باباجان؟ حالا استراحت کن. خاطرم که جمع نشد، بیشتر دلم قرص شد که کسانی هستند، اما... -حاج بابا، نگه داشتنم اشتباهه، میدونم اگر چیزیم بشه یه محله پشتتونن، ولی من اژدر رو میشناسم، دشمنی کنه... نامرده به خدا، میدونم نیت خیرداشتین. به خاک طوبی خانم قسم به دل نمیگیرم. حتما ً یه جایی هست برای زنایی مثل من. نگاهش پر ازخشم میشود و من میترسم. لا اله الا الله میگوید و بیحرف بیرون میرود، غضب کرده و ناراحت از من. دیگر درد و سوزش از تنم میرود،درد ناراحت کردن حاج اکبر جاگیرش میشود 🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸 قسمت قبلی.... (این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد ) •••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ #⁣مسئولیت‌پذیر نبودن چه ارتباطی با بودن دارد؟ افرادی که پرخاشگر هستند و رفتارهایی مثل  دادن، بی احترامی کردن و… را نشان می‌دهند. افرادی بی مسئولیت نیز هستند چرا که اغلب برایشان مهم نیست که و حرف‌هایشان چه تاثیری روی طرف مقابل می‌گذارد و چه حسی را در او ایجاد می‌کند. آنها فقط به فکر خودشان و کردن‌شان هستند. برایشان مهم نیست که دل طرف مقابل را  می‌شکنند یا خیر. این یعنی اینکه فرد خودش را در برابر و همسرش مسئول نمی‌داند. این هم بخشی از مسئولیت‌پذیر نبودن افراد است. ‌ ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 نفر اول زندگی شما چه کسی است؟ هر کسی قبل از ازدواج در زندگی یک "نفر اول" دارد. مهم نیست این نفر اول، انسان است یا شي یا یک جاندار دیگر. مثلا ممکن است نفر اول زندگی شخصی گربه‌اش، ماشینش، شغلش، مادرش و یا عروسکش باشد. اما بعد از ازدواج، اگر نفر اول زندگی او نباشد، به این معنی است که یا او از یک مشکل می‌برد و یا ازدواج اشتباهی رخ داده است. موضوع به همین سادگی است، اگر کرده‌اید و نفر اول زندگی شما، چیز دیگری غیر از همسرتان است، به دنبال مشکلی در خودتان بگردید. با حل آن مشکل زندگی شما دیگری خواهد گرفت. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @hamsarane_beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣همیشه خدا هست تمام چاره ی پریشان حالی، تنها اوست که می داند از چه راهی باید برای دلمان آرامش هدیه کند در سخت ترین لحظات تنها میتوان به او امید بست و تنها از مهربانی و بزرگواری خودش درخواست نمود که غنی است و ما فقیر درگاه خودش. گاهی هیچکس و هیچ چیزی توان این را ندارد که حتی قدمی برایت بردارد اما خدا قادر است حتی در ثانیه ای چشم برهم زدنی زندگیت را عوض کند خدایا وقتی دستانمان تهی است تو ما را تهی رها نکن که بی نوایی ما را فقط تو چاره ای من باز هم به درگاه تو دعا میکنم و دوباره دل میبندم به بخشندگی بی حد و تصورت. کمکم کن یا غیاث المستغیثین ╰─► @hamsarane_beheshti
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣تنها راهی که میتونی زندگیت رو تغییر بدی اینه که به هر موضوعی از زاویه ای نگاه کنی که حست رو بهتر کنه، به نعمتهای زندگیت شکرگزارانه تر نگاه کن روی نکات مثبت زندگیت تمرکز کن و ایمان داشته باش همه چیز بهتر میشه. ╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°° °°♥️•••🔸••قسمت سی و یک ••🔸•••♥️°°                             ••♥️°° معجزه°°♥️•• محراب -سلام. فکرم درگیر یاسمن است و اتفاق دیروز،تماس پدرم میشود یک فکر تازه.جواب سلامش را میدهم. -سلام کردم! صدای آشنای زن من را از افکارم بیرون میکشد. کارگرها مشغول تقسیم سفارشها برای فردا هستند. نگاهم را با تأخیر بالا میآورم. اوست که ایستاده.مانتوی بلندی مشکی و شال همان رنگ، خوب میداند که این رنگ چقدر او را جلوه میدهد. -علیک سلام، امری بود؟ اینکه دیروز او را دیدم یک اتفاق بود، اما امروز؟ -میشه حرف بزنیم بیرون، ماشاءالله ستاره ٔ سهیلین، نمیشه پیداتون کرد. حرف بزنیم؟ چه حرفی بین ما خواهد بود؟ چند مشتری به سالن مغازه اضافه میشود. این روزها مشتری مرغ بیشتر است تا گوشت، شاگردها هر کدام مشغول کاری هستند. -اگر میشه بیرون باشید، اینجا مناسب نیست. از موش وگربه بازی بیزارم. نمیخواهم او هر روز سر راهم باشد درحالیکه هنوز خیلیها یادشان است چه اتفاقی افتاد. نمیخواهم خودم را در موقعیتی سخت بگذارم. بیرون میرود. مغازه را به سرکارگرم میسپارم. یادم باشد قبل از رفتن به خانه آناناس بخرم، میگویند برای درمان زخم خوب است. اشاره میکنم کمی گوشه تر بایستیم، اما جاییکه رفت وآمد هست. او کنار ماشینم ایستاده، شاید فکر میکند جایی خصوصی تر باید حرف بزنیم. -اینجا خوب نیست، حاج محراب... ملت میرن، میان. نگاهش نمیکنم، نه اینکه دلم پیشش باشد هنوز. خیلی چیزها تغییر کرده، اگر چیزی هم هست تهمانده های خاطرات یک عمر کودکی و جوانیست با همسایه خانه ٔ قدیمی. -اینجا کمتر حرف و حدیث هست. نیشخند میزند، این را حتی ندید هم حس میکنم. من صورت و رفتار او را از حفظم،۲۰سال سایه به سایه ٔ او بوده ام. -مؤمن بودی، افراطی شدی. حرف و حدیث همیشه هست، محراب! بیا بریم رستورانی، جایی... وقت اذان است، سمیه آبگوشت پخته. یاسمن نمیتواند به دستشویی برود،پدرم که نمیتواند او را بلند کند، سمیه هم تکلیفش معلوم است، او را فراموش کرده ام. -من فرصت رستوران ندارم، الانم وقت مناسب حرف نیست، هرچند من حرفی ندارم، همشیره! کاری یادم افتاده باید برم. از دیشب او دستشویی هم نرفته، چرا فراموش کردم؟ به سمت ماشینم میروم. -محراب، انتقام میگیری؟ با تعجب برمیگردم و نگاهش میکنم. خدا میداند که حتی فکر این را هم نداشته ام. -انتقام؟ من کی ام که انتقام بگیرم، همشیره! کار دارم، باید برم... -حاج اکبر گفت نامزد کردی... پدرم؟ آنها کی هم را دیدند و فرصت حرف یافتند؟ نگاهم با چشمان زمردی اش گره میخورد. چیزی این وسط اشتباه است. -دروغ گفت؟ مردمک هایش میلرزد. چرا؟! -پدرم هیچوقت دروغ نمیگن... ببخشید. سوار میشوم، نمیتوانم تحمل کنم کسی حاج اکبر معتمد را دروغگو بداند. استارت میزنم، شاید این بهتر است برای ما، امید را بریدن. -پس تو دروغ میگی. این رفتار را درک نمیکنم. -من نمیفهمم منظورت رو. یادت رفته؟ تو درست چند ساعت بعد از عروسی با همون لباسی که قرار بود برای عروس من باشه با دوست پسرت رفتی... همونجا همه چیز تموم شد، حمیراخانم! زیر این خاکستر بعد از۸سال آتشی نیست، بهمش نزنین، فقط سیاه میشید. حاضرم قسم بخورم قبل از آنکه عینک دودی اش را بگذارد برق اشک را در چشمانش دیدم، اما دلم نلرزید، دلم نسوخت. حرکت کردم. حتی تعارف نکردم او را برسانم وقتی فقط چند در، با خانه ٔ پدرم فاصله دارد خانه ٔ پدرش. چند خیابان بالاتر میروم تا از میوه فروشی آناناس بخرم. فکرم درهم است. یاسمن دختر صبوریست. باورم نمیشد حتی یکبار هم اشاره نکردکه حضور من او را ترسانده که اینچنین درد میکشد، حالا هم بیشتر نگران پدرم هستم و اژدر... اگر بخواهد آبروی پدرم را نشانه بگیرد چه...؟ خانواده ٔ همه اش فکر می کنند یاسی صیغه حاج اکبر شده، نه من. همینطوری هم صیغه بد است، بدترش میکند وقتی حاج اکبر طرف دیگر باشد. مسیر برگشت، یک تصادف شده. دیگر عجله هم کاری از پیش نمیبرد. گوشی را درمی آورم، شماره ٔ پدرم را میگیرم. از پریروز که ناراحتش کردم رفتارش دوباره با من خوب شد، از اینکه با یاسمن خوب رفتار میکنم خوشحال است. -جانم، آقامحراب؟! -جانتون بی بلا. میشه گوشی رو بدین یاسمن خانم؟ صدای آرام خندیدنش می اید. -پدرصلواتی، پیش من یاسمن خانم، نصف شب تو دستشویی یاسی؟! من خودم خُم رنگرزی دارم، پسر! کلافه و عصبی سکوت میکنم. پدرم هم چه فکرهایی میکند، توی ذوقش نمیزنم. -حاجی جان، فعلا ازاین دنیا بیاید بیرون, این گوشی رو بدید همشیره مون. سکوت میکند، راه کم کم باز میشود. -همشیره ٔتو نمیتونه عقدت باشه، مؤ من! صبر کن. نمیدانم پدر چه اصراری دارد که این کلمه را برای این دختر نگویم، درحالیکه واقعا ً جز اینکه شبیه خواهر ناتنی باشد برای من نیست 🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸 قسمت قبلی (این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد ) •••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ برای اینکه زن خوبی برای شوهرتون باشید ⁣به  های او علاقه نشان دهید تمام چیزهایی که دوست دارد برای شما جالب نیست. شما مجبور نیستید کارهایی که او دوست دارد را انجام دهید، اما به او فضای کافی دهید تا علایقش را دنبال کند و نسبت به کاری که دارد انجام می‌دهد باشد. در مورد کتاب، بازی یا سرگرمی مورد علاقه‌اش از او سوال کنید. کمی تحقیق و کنجکاوی کرده و درمورد چیزهایی که شوهرتان به آنها علاقمند است اطلاعاتی کسب کنید تا بتوانید در مورد آنها با شوهرتان صحبت کنید. فهرستی از کارهایی که همسرتان دوست دارد انجام دهد تهیه کرده و شما نیز در انجام آن کارها با او شریک شوید. اگر او دوست دارد بسکتبال بازی کند- بروید و چند توپ داخل حلقه بیندازید . اگر دوست دارد ورزش کند، شما هم برای دویدن با او بروید. او این که شما به علایقش علاقمند باشید را خواهد داشت ‌ ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 آمدن مدام در یک رابطه، اگر برای نگه داشتن فرد مورد علاقه تان در رابطه مدام کوتاه بیایید، در واقع به خودتان بی کرده اید. شما نباید چشم هایتان را به روی تمام بدی های او ببندید. به عنوان مثال، اگر او به شما بی احترامی کرد، سعی کرد که شما را تحت خود درآورد یا و شما را مورد و قرار داد، نکنید و در مقابل این بی حرمتی ها بایستید. در واقع این رفتارها نشانه ای از طرف مقابل تان است که هیچگاه نخواهد کرد. از خودتان بپرسید که آیا می توانید یک عمر آنها را کنید؟ بهترین راه برای کسی که می خواهید باقی عمر خود را با او بگذرانید، رفتارهای گذشته او می باشند. بنابراین فردی که با شما آنطور که لایقش هستید رفتار نمی کند را از همان ابتدا کنار بگذارید. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣خدایا یه وقتایی از خواستن خواسته هام میترسم! شاید خیر من در اونها نباشه... شاید با داشتنشون از تو دور بشم اما هیچ وقت از اینکه خیرمو دست تو بسپرم نمیترسم. خیالم راحته که بهترین رو نصیبم میکنی. خدایا من خوشبختم ، نه به خاطر رسیدن به همه خواسته هام به خاطر داشتن خدایی چون تو خوشبختم و آرومم به خاطر اینکه تو آرومم کردی اگر گاهی بی حوصله و بی صبر میشم و چرا، چرا، میکنم ، تو ببخش من آرامشی میخوام که با هیچ طوفانی نلرزه و این ممکن نیست مگر در رضایت تو پس شکرت میکنم برای تمام نعمتهایی که به من دادی ╰─► @hamsarane_beheshti
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ ⁣از زندگی ناامید نیستم. می‌دانم که آن خدایی که بخاطر خندیدن گُل‌ها آسمانی را می‌گریاند، روزی برای خنده‌ی من هم کاری خواهد کرد … ‌ ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°° °°♥️•••🔸••قسمت سی و دو ••🔸•••♥️°°                             ••♥️°° معجزه°°♥️•• صدای صحبتشان میآید. کمی طول میکشد. اینگونه طول دهند من دم در خانه هستم. -سلام آقا، خوبید؟ آقا گفتنش جالب است. صورت مظلومش با آن چشمان درشت و صورت کوچک جلوی چشمم میآید. -شکر، میگم تو... خب چه جور بگم من یادم رفت که دستشویی از دیشب نرفتی؟ دارم میام خونه... به خدا، فراموش کردم... شرمنده. سکوت پشت خط کمی طولانی میشود. راه کامل باز است. -دشمنتون شرمنده، خودم رفتم. با آن وضعیت و درد، خودش رفته؟! بیشتر معذب میشوم. -با اون درد...؟ حلالم کن، یاسمن... وظیفه ٔ من بود کمک کنم. عر؟ ق پیشانی ام را پاک میکنم. -نه آقا! اینجور نگید، من توقع ندارم. آنقدر آرام حرف میزند که سخت میشنوم، احتمالا ً پدرم کنارش ایستاده. خداحافظی میکنم، چیزی به خانه نمانده. این دختر را از وقتی کوچک بود میشناسم، دختر مظلوم و همیشه ژنده پوشی که مادرم از وقتی کودک بود برایش غذا و گاهی چیزهایی میداد. آنقدر خجالتی بود که به ندرت صورتش را میدیدیم. مادرم میگفت بچه ٔ بی مادر یتیم است و یاسمن، دختر یاسر از همه ٔ یتیمها بدتر بود. بعدها شد زن اژدر، یکی مثل پدرش که نه، خیلی شرتر و بدتر. من آن روزها پی عاشقی بودم، عاشق دختر چشم رنگی و زیبای همسایه، حمیرا. او همیشه میدانست عاشقش هستم. نمیدانم، شاید این رسم روزگار است که هرکسی پی دل خودش میرود. حال، من هنوز پسرم و او دو فرزند دارد. استغفار میکنم. هیچ جای کودکی و جوانی ام نیست که با او عجین نباشد. خریدهایم را برمیدارم. -سلام، عمو! باصدای دختربچه برمیگردم،کنار دستش هم‌یک پسربچه که با تخسی نگاهم میکند؛پسر و دختر اوست.نگاهم به پسربچه گره میخورد،به جز رنگ چشمش که به رنگ قهوه ایست، چشمان مادرش را دارد. آنشب به خاطر او از همه چیزگذشتم. -سلام. یک بشقاب بزرگ حلوا به سمتم میگیرد،بوی حلوا...یادمادرم، طوبی خانم، میافتم. -بفرمایید،مامان بزرگم دادن، سالگرد بابابزرگمه. ظرفرا میگیرم. -بیابریم. پسربچه با اخم دست خواهرش را میکشد،نگاهش عجیب سرد است. دختربچه موهایی خرمایی روشن دارد و دریک کلام زیباست،شبیه حمیرا نیست،اما پسربچه انگار خود اوست. -محراب! ولم کن، بی ادب! شوکه به پسرک نگاه میکنم. محراب؟ این اسم اوست؟ پسر از دست او میگیردو میکشد. نفسم سخت بالا می آید. اسم من را روی او گذاشته؟ نگاهم تا چند خانه آن ورتر میرود،همان در سبزرنگ زنگزده. -سلام. اینجایی،حاجی کوچیکه؟ ردنگاهم را دنبال میکند. ایمان از همه چیزخبر دارد، رفیق سالهای سال من. -حلواست؟ سمیه هوس کرده بود. سنگک به دست، خیره به بشقاب حلواست. -مؤمن! نفست رو نگهدار دو دقیقه،حلواخور... برو تو،نون خشک شد. ازبچگی هم محلهای بودیم و بعد هم دانشگاه که از روز اول کنار هم بودیم، کمی بعدتر هم، او شد شوهر سمیه. یاالله‌گویان داخل میرویم. -بچه هاش قشنگن... پسره ولی خیلی تهیه. نمیدانم میخواهدچه چیزرا بفهمد که حرف می اندازد.ایمان اهل غیبت و حرف درآوردن نیست. -برو تهش، داداش جان! مقدمه نمیخواد. سرتکان میدهد و میخندد،فوارهها بازند. از روزی که یاسمن آمده پدرم همیشه آنها را باز میکند،قبلا ً مادرم بود، اینکار را میکرد. -هیچی،دیدم شبیه مرغ شدی،دارن دونه برات میپاشن،گفتم یه کم بهت ندا بدم، اخوی! به هوای دون نشی بریون. ایمان پسر شوخ طبعیست،برعکس من، بسیارپرنشاط و رک و مؤدب. وسط حیاط ایستاده،خیره اش میشوم. مگر چهکاری کرده ام؟ -اخوی،اخوی،حرفت رو میزنی...؟ کدوم دون...؟یه نگاه به من کن، ایمان! تو سومین بچت تو راهه و من هنوز رو دور باطلم... ببینم،بریونتراز اینم می شم؟ صاف میایستدو به چشمانم خیره میشود. چشمان آبی اش میدرخشد. -کمال زنگ زد، گفت حمیراو تو رو دم فروشگاه دیده،اونم نه از سر فضولی که از سر رفاقت. میدونیکه بعد اون ماجرا همه مون چقدر ناراحتت بودیم،تازه سرپا شدی،حاجی جان... برافروخته از قضاوت دیگران و تقصیرهای گذشته به او نگاه میکنم،کم آبروریزی نشد بعد از آن رفتن. او عقب نمیکشد،با اخم نگاه میکند. -به من زل نزن، اخوی! الان عصبانی بشی و کج خلق بهتره تا مشت مشت آبرو جمع کنی! آبرو به جهنم، روح و روان رو به باد بدی. -ایمان،انگار بابا شدی فکر کردی منم بچه تم. -مردای خونه، اونجا چه خبره؟ صدای سمیه میآیدو بعد خودش روی تراس میایستد،با آن شکم برآمده و روی برافروخته از کم نفسی. -هیچی،دلبرجان! شما برو داخل من با خان داداشتون الان میایم. سمیه اما کوتاه نم یآید. -ایمان جان! دورت بگرده سمیه،این بچهت منو له کرد، گرسنشه، باباش... دایی جون،از کجا فهمیدی فاطیماخانم آناناس دوست داره؟ چقدرم زیاد خریدی. 🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸 《》 قسمت قبلی 《》 (این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد ) •••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ ⁣ ‌یکی دیگه از اینکه نشون میده شما هستید اینه که میگید باید برام هر چیزی میخوام انجام بده!!!  قرار نیست در ، هر چیزی که ما بخوایم، انجام بشه اما اگه ما خیلی حیاتیه و اگه انجام نشه، ما زیر سوال میره، این یعنی یه تفاوت اساسی بین‌تون هست که شما رو اذیت میکنه و باید بهش بیشتر کنین. مثلا اگه اون شخص، بددهنه و شما اصرار دارین بهش یاد بدین که درست و محترمانه صحبت کنه اما نمیکنه، این نشان میده که نحوه و شما در رابطه خیلی با هم میکنه و این ، میتونه شما رو کنه و رابطه رو پایین بیاره. اینجاست که باید درباره رابطه‌تون بیشتر فکر کنین ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 بودن عالیه اما عالیتر اینه که از محبتی که کردیم رد بشیم و دریافت کننده ی  محبتمون را مدیون ندونیم. اینکه اخلاقا، جواب ،محبته درسته. اما ما با طرف مقابل کار نداریم هر کس باید روی درستی عمل خودش زوم کنه. دست بی نمک دستیه که خیری را به دیگران رسونده و همینطور دراز مونده که کی طرف میخواد کنه. محبت برای رضای خدا یعنی از لحظه ای که نیت کردیم پاسخ را از خدا گرفتیم دیگه منتظر پاسخ از بنده اش نیستیم. بی توقع مهربان باشیم خدا جبران میکنه. بنده ش رو بی خیال 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @hamsarane_beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
خدایا! آن ده که نزدیک کند... و آن گیر که دور کند مرا از "یادت" ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آرامش به معنای آن نیست که صدایی نباشد مشکلی وجود نداشته باشد، یا کار سختی پیش رو نباشد! آرامش یعنی در میان صدا، مشکل و کار سخت دلی آرام وجود داشته باشد و این آرامش، فقط با یادِ خدا و توکل بر خدا ممکن است @hamsarane_beheshti
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ ⁣ ‌من هیچ سنخیتی با زانوی غم بغل گرفتن و افسوس خوردن و نا امید شدن ندارم. من هر صبحی که چشم باز می‌کنم، پنجره‌های امید تازه‌ای، مقابل چشمانم گشوده می‌شوند و خورشیدهای تازه‌ای، سخاوتمندانه به آسمان زندگی‌ام می‌تابند. من هر بار که چای می‌نوشم و کتاب‌های تازه می‌خوانم، دوباره از نو متولد می‌شوم. من هیچ مرز مشترکی با ناامیدی و افسوس ندارم. تاریکی از من فاصله می‌گیرد و من از تاریکی، غم‌ها از من فراری‌اند و من از غم‌ها، ناامیدی از من بیزار است و من از ناامیدی... که من شادی‌ام، امیدم، نورم، که من فرزندخوانده‌ی آفتابم... ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°° °°♥️•••🔸••قسمت سی و سه••🔸•••♥️°°                             ••♥️°° معجزه°°♥️••   خریدها را روی زمین میگذارم تا آبی به صورت بزنم.شاید بهترین گزینه رفتن به خانه خودم باشد، این حرف و حدیثها باز شروع میشوند.شیر حوض را میبندم.از ایمان خبری نیست،از میوه ها هم. انتظاردیدن پدرم را از پشت سر ندارم،از زیرزمین بیرون آمده.اسمش زیرزمین است ولی یک جای دنج است که لوازم استراحت و خطاطی و کتابخانه او را دارد، نبینمت اینجور ناراحت، پسر! سلام حاجی، - چیشده باز تو و ایمان تو قیافه رفتین؟دستی به آب میزند. - چیزی نیست،سوءتفاهم پیش اومد براش...حاج بابا؟ یه حرفی بزنم به دل نمیگیرین؟برگهای زرد شمعدانی کنار دستش را هرس میکند. ٔ لبه حوض مینشینم. -موضوعیه که خودتون میدونید، حمیراخانم... داره حرف و حدیث پیش میاره سرتکان میدهد. - خب؟ زانو تکیه گاه آرنج میکنم،کلافه ام از همه چیز.- میگم برم خونه خودم یاسمن هست شما تنها نیستین دیگه... به هم ریختم، بابا! نگاه کوتاهی میکند و سراغ گلدان بعدی میرود. - به هم ریختگیت برای چیه؟ شوهرش مرده، برگشته ایران پیش مادرش. چه دخلی به تو داره با دوتا بچه؟ اومیداند نام پسر حمیرا محراب است؟ گیج شده‌ام. -اسم پسرش محرابه... امروز اومده بود دم فروشگاه، گفت حرف بزنیم،گفتم حرفی ندارم. گفت شما گفتین من نامزد کردم... با اخم نگاهم میکند. سکوت میکنم. - خب حالا میخوای دربری؟ مگه هنوز حسی داری بهش؟ اگر داری، نه خودتو اذیت کن نه بقیه رو، آقامحراب. دهانم باز میماند از این صراحت و من هنوز در این سن از اخمهای پدرم حساب میبرم. - چه حسی باید باشه، حاج بابا...؟ مسلمون از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه. -مسلمونی کنار، آدم چی؟ یه خبط و خطا یکبارش مال آدمیه،دوبارش مال غیر آدم...خودت رو با این حرفا آروم نکن، بچه! بشین با خودت سنگاتو وا بکن. فکر کن بیاد بگه عاشقت بوده، خطا کرده، هنوزم عاشقته... این سخت ترینشه، ببین چکار میخوای کنی... فیلت یاد هندستون میکنه یا افسار احساسات هنوز دستته... ببین نفست رو پی میگیری یا ولش میکنی و یه زندگی جدید رو شروع میکنی... فرار دوای دردت نیست، وقتی دلت باهات همه جا هست. *** یاسی بوی آبگوشت هوش از سرم میبرد. با تحمل درد و سوزش از جایم بلند می شوم. سفره را روی تخت داخل حیاط می‌اندازند، حاج محراب و ایمان. همسر سمیه را فقط از دور دیده ام، ریزجثه است و کمی بور، اما به نظر آدم مهربانی ست. قبلترها او را با محراب دیده بودم، چند محله آن ورتر مینشستند. - غذات رو بیارم اینجا یامیتونی بیای بیرون؟ از پنجره چوبی فاصله میگیرم. از وقتی آمده تازه الان به اتاق من سرزده است، خیالش از بابت راه رفتن من راحت شده. مثل این چند روز سرحال نیست، انگار گرفته است. - سلام. خسته نباشین. یک قدم داخل می آید. _سلام. حالت خوبه که وایسادی؟ انگار واقعا بی حوصله است. حرکت کمی سخت است، از میز کنار تخت شکلاتی که سمیه به من داد را برمیدارم و طرفش میگیرم. با تعجب نگاه می کند. -بفرمایین، شکلاته، برای شما نگه داشتم. دوتا بود، یکیش رو خوردم، خیلی خوشمزه ست... درد و سوزش دارم، اما از دیروز بهترم. باید بلند میشدم. با تردید به شکلات و من نگاه میکند، اما میگیرد. نگاهش کلافه میشود. شاید ناراحت شد. -از دستم ناراحت شدین؟ببخشید. با دست اشاره میکند بنشینم. روی صندلی کنار پنجره مینشینم. پوستم کش میآید و لب میگزم از درد. -مجبوری بلند بشی؟ در را میبندد. بگو فکرت چیه برای این یک سال ؟ ببین، یاسمن... بیا باهم روراست باشیم، اینجور هردوتامون راحت تریم. درباره ی من چه فکری میکنی...؟ به بقیه کار نداشته باش، چی تو فکرته؟ رنگ به رنگ میشوم از این حرفها. چرا هرکدام میرسند باید اینها را بپرسند؟ مگر من چقدر اهمیت دارم که هرکدام میخواهند بدانند من چه من چقدر وصله ی ٔ فکری دارم؟ نهایت فکر من حالا اژدر است و اینکه نامناسب هستم در این خانه. نگاهش نمیکنم. - آقا، من اونقدر مهم نیستم که نگران فکر منید... به خدا قصد اذیت و این چیزا ندارم. به حاج بابا گفتم، خیاطی یاد بگیرم، بتونم از این محل برمو یه جا کار کنم دیگه مزاحمتون نمیشم... یکی از همسایه ها میگفت یه خونه هایی هست برای زنایی که کسیو ندارن... به دیوار اتاق تکیه زده،دست به سینه، در دستش با انگشتر مردانه ور میرود. - تو مزاحم نیستی. بودنت اینجا بد نیست، حاجی تنها نیستن، اگر منم ٔ خونه خودم برم که بهتره ..داستان زندگی من رو کل این محل میدونن، تو هم حتما میدونی... بابتش حس خاصی ندارم. فعلا در زندگی درگیر احساسات نیستم... ولی بدم نمیاد مثل یه دوست تو این خونه باشی. بگم خواهر، حاجی شاکی می شه، پس همون دوست باشیم 🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸 《》 قسمت قبلی 《》 (این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد ) •••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ ⁣ ‌معمولا آقایون بی حوصله و همیشه در برابر و صحبت های همسرشون هیچ واکنشی نشون نمیدن و به قول معروف گوشی برای شنیدن این حرف ها ندارن متاسفانه یکی از مهم ترین مواردی که زندگی این افراد را به چالش می‌کشد این است که  حل مشکلاتشان را ندارند! زن و شوهر برای حل مشکلشان باید برای یکدیگر وقت بگذراند! با چوب جادویی حل نمی‌شود! باید برای حلش بگذارید، آن را بررسی کنید، یابی کنید و از همه مهم تر برای حلش قدم‌های بردارید! افراد بی حوصله و خسته متاسفانه چنین وقت و انرژی برای رابطه‌شان نمی‌گذارند و مشکلاتشان روی هم می‌شود! همینطور لزومی هم نمیبینن که  انتقاد دیگران را از رفتارشان بشنوند! به هر حال هرکس انتقادی می شنود باید برای آن جوابی هم داشته باشد یا حداقل از خودش کند و شرایطش را دهد اما آنها خسته تر از این حرفها هستند! ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 چگونگی برخورد زنان در هنگام اگر بعد از مرد کرد و خصوصیات قبل را نداشت، راه حل این است که رفتار فعلی‌تان را با رفتار زمان آشنایی و مقایسه کنید؛ به احتمال زیاد متوجه می‌شوید که رفتار خودتان نیز خیلی تغییر کرده است. در زندگی مشترک هر تغییر رفتاری که از شوهرتان سر میزند، بازخوردی از رفتار خود شما می‌تواند باشد. اگر رفتار شوهرتان با شما و یا معمولی است، این احتمال را بدهید که خود شما نیز با او این‌گونه رفتار کرده‌اید. اگر شوهرتان با شما و مهربان است به این علت است که شما هم خوبی با او داشته‌اید. بنابراین باید در هر شرایطی رفتارتان با شوهرتان رفتار خوبی باشد؛ در هنگام تغییر رفتار همسر که به علت تغییر رفتار خودتان بوده است، مهر و محبت خود را به همسرتان افزایش دهید. پ.ن:این نکات درباره آقایان نیز صدق میکند و اگر خانومتان رفتارش تغییر کرده است،قبل از و زدن به رفتارخودتان مراجعه کنید 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @hamsarane_beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ ⁣ای منتظران گنج نهان می آید آرامش جان عاشقان می آید بر بام سحر طلایه داران ظهور گفتند که صاحب الزمان می آید ولادت امام زمان(ع) مبارک باد ‌ ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ ⁣ ‌باید این روزها بیشتر حواست به آرامشت باشد ! باید حال خوبت را به تمام اتفاقات خوب گره بزنی و رویاهای رنگارنگت را روی بوم واقعیت نقاشی کنی ! شهر زیبایی از افکار زیبایت بساز و زندگی را عاشقانه نفس بکش ! ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°° °°♥️•••🔸••قسمت سی و چهار ••🔸•••♥️°°                             ••♥️°° معجزه°°♥️•• حرفی حدیثی چیزی داری، کمکی میخوای، پول و لباس و هرچیزی بهم بگو، رو چشام انجام میدم... ولی... نذار کسی وهم برداره که چیزی هست بینمون. سرپایین میاندازم. چه بگویم؟ -آقا! من بی چشم و رو نیستم،از بابت من خیالتون تخت... اژدر و بابام و جهان بلائی سرم آوردن که خیال یه مرد تو زندگیم شده کابوس. نه اینکه شما عیب و ایرادی داشته باشین...نه به خدا...فقط...من میخوام خودم نونمو دربیارم. من بیست سالمه،نمیدونم چند وقت دیگه زندگی میکنم، ولی... به خواهراتونم گفتم، آخرین آدمی که بخوام اذیت بشه شمایین... همون فقط خیاطی‌یاد بگیرم دعاتون میکنم ،میرم کارگاهی جایی... - نگفتم اینا رو که بری.گفتم بمون،ولی رفاقتی باش. مامان طوبی میگفت رفاقت مرد و زن نداره،خودش برای حاجی هم زن بود هم رفیق. این خونه هم اونقدری جا داره که ده برابر اینم توش گمن.تو هم که خوش روزی هستی، چند روزه کار و بارمن یکی خوبه...حالام بمون برات ناهار بیارم. وقتی میرود دیگر آن حاج محرابی نیست که وارد شد.وقتی همه بچه ها بازی میکردند و درس میخواندند، من هم مرد خوابه ی بودم که حتی من را انسان نمیدید. بیداری، یاسی؟این وقت شب،گل آب میدی؟ بالای ایوان ایستاده با پیژامه و تیشرت آبیرنگ. اولین شبی که بالا خره باندها را باز کرده ام. ساعت از نیمه‌شب گذشته. حاج بابا مسئولیت گلها و باغچه و حیاط را به من داده. -بی خوابتون کردم، ببخشید.یادم اومد امروز آبشون ندادم،خوابمم نبرد. دستی میان موهایش میکشد.خواب حاج اکبر سنگین است، اما خواب او نه. به سمت پله ها میآید. آبپاش را پرمیکنم. هوا دیگر خنک شده، فقط روی برگها بیشترآب میپاشم، بیشتربرای دل خودم. -بوی نم خاک بیدارم کرد...فردا آب میدادی خب. از روزی که رفاقت را توافق کردیم اوضاع بینمان کمی تغییر کرده.او راحت تر رفتار میکند،شبیه همان برادر و خواهری که حاج اکبر کفری میشود اگر بگوییم. -باشه،برید بخوابید،فردا بارمیاد. آبپاش را از دستم میگیرد.لبخند میزند، لبخندهایش هم مهربان است. بده منم یکم کیف کنم بچه بودیم همش تو این حیاط و حوض بازی می کردیم مامان‌طوبی مثل تو یه وقتایی که فکری بود ً آبپاش میگرفت دستش به مثلا به کلا آب میداد. میگفت بوی خاک و آب آدمو میبره به اصلش. لب حوض، کنار شمعدانیها مینشینم، گلهای رنگارنگشان به حوض و حیاط روح داده. -میگم به نظرتون اون قسمت که خالیه یه باغچه درست کنم...؟ سبزی و اینا بکارم...من خیلی از چیزی سر در نمیارم، ولی اونجا خالیه. درست کنار دیوار کوچه، نه درختی هست نه گلدانی. درختها ته حیاط هستند؛ درخت توت و گردو، سیب و زردآلو، نارنج و خرمالو که من هر سال وقتی طوبی خانم بود از میوه هایش بهره ای داشتم. - خوبه، میخوای بگم رجب باغبون بیاد یه کم هرس کنه درختا رو، یه صفایی هم به اون قسمتا بدیم؟ نگاهش میکنم،خیره،شاید اثری از تمسخر ببینم، اماجدیست. - چیه؟فکر کردی دستت انداختم؟ سربه تأیید تکان میدهم. چرا باید این کارو کنم؟ میدونی نصف چیزایی که اینجاست رو منو حاج بابا کاشتیم؟ من از بچگی عاشق درخت و گل و این چیزا بودم...فردا میگم مش رجب یه سر بیاد برای بهار همه چی رو حاضر کنه. دامنم را مرتب میکنم. خنکی آب و تازگی هوا تن را به خواب دعوت میکند. - یه دونه گل محمدی تو گلدون، یکی گذاشته بود دم در، خشک شده بود. قایمکی از چشم اژدر بردمش خونه،گفتم شاید سبز بشه باز...تا روزی که زد له و لوردش کرد گلای خوشگل و خوشبویی داشت، بزرگ شده بود با یه عالمه گل... گلاشو کیسه میکردم میدادم مامانتون. چند روز پیش که رفتم سر سجاده ی طوبی خانم تا نماز بخونم، اونجا بود هنوز. نگاهش انگار نور میگیرد در تاریک روشنی حیاط. -اون گلا رو تو دادی مامانم...؟ تو بالشتامون هنوز هست، تو جانمازمونم. بلند میشوم. دامنم نم دارد - هر سال مامانتون عاشق بوش بود.میگفت با گلای دیگه فرق دارن انگارهرچی خواستم بدم بکارن گفتن نه،ته شم که اژدر زد داغونش کرد اخم هایش درهم میرود - چراخب؟ ٔ دوست ندارم درباره او حرف بزنم،کمتر پیش می آید حتی فکرهم کنم،ولش کنین -میخوای دورتادور حیاط گل محمدی بکاری؟ دلش به من میسوزد که این را میگوید. چراغ اتاق حاج بابا روشن میشود،حتما برای نماز شب بیدار شده،خودش که میگوید بیخوابی های پیری. -گلابگیری که نداریم آقا، یکی دو تابوته... خیزبرمیدارد به سمتم. به سمت پله ها میدوم.آرام میخندد،من هم. طوبی خانم همیشه میگفت نیم وجبی منو مسخره میکنی..؟گلابگیری.. پسرش آدم مهربان و آرامیست که تقدیراو را ساکت و تودارتر کرده و اینروزها اوخوش خلق تر است وقتی به خانه می آید 🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸 《》 قسمت قبلی 《》 (این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد ) •••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ ⁣ و غالباً افرادی هستند که تمام تصمیم‌ها را می‌گیرند، مشکلات را حل می‌کنند و کارها را روبه‌راه می‌کنند. مردان غد و زورگو معمولاً #نفس بالایی دارند. مشکل اینجا است که مردان زورگو و کننده، احساسات دیگران یا حتی خودشان را در نظر نمی‌گیرند؛ این گروه از مردان به جای آن که برایشان مهم باشند، برایشان مهم است و می‌خواهند به هر طریقی به هدفشان برسند. ممکن است مردان زورگو بتوانند به نتیجه برسند، اما غالباً دیگران را در مسیر رسیدن به هدف آزار می‌دهند. ‌ ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 زدن یک بازی برای خالی کردن روی فرد دیگر است! پس به جای غر زدن دنبال پیدا کردن باشید. در زندگی با افرادی مواجه میشوی که هیچ تلاشی نمی‌کنند، اما مدام در حال غر زدن‌اند. شاکی‌اند. از افرادی که کلام آنها فقط بوی و می‌دهد دور بمان. یک سوال مهم: اگر واقعا از وضعیت فعلی خود هستی، پس چرا "هیچ" تلاشی برای تغییر آن نمی‌کنی؟ بیا با خودت باش. شکایت از وضعیت زندگی یعنی چندانی نسبت به داشته‌هایت نداری. من فردی را میشناسم که حاضر است در مقابل مبلغ قابل توجهی نابینایی‌اش رو با بینایی تو معاوضه کنه! اگر مخالف این معامله هستی یعنی هنوز با چشمهایت کار داری. پس سعی کن آدم و باشی. "باور کنید برای هر مشکلی راه‌حلی وجود دارد. راه‌حلی که هنوز به ما نرسیده 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣خدایا بی دلیل و با دلیل دوستت دارم آخر دوست داشتنت دل می خواهد نه دلیل! دل اگر گاهی کم آورد با بودنت دلیلم باش تو که باشی کافیست خدای خوب من ╰─► @hamsarane_beheshti
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ ⁣ ‌من از غصه و دردهایِ طولانی بیزارم... بیش از اندازه غمگین نمی مانم... در هر شرایطی که باشد... من با خودم عهد کرده ام که هرگز ضعیف و ‌قابلِ ترحم نباشم ... زندگیِ من هم ، پستی و بلندی و سختی هایِ خودش را دارد... طبیعی است که گاهی دلم بگیرد ، که گاهی کم بیاورم و این نشانه ی ضعف و ناتوانیِ من نیست ... من عادت کرده ام که حتی بعد از سخت ترین ضربه ها ، قوی تر از قبل ، بلند شوم ، خودم را آرام کنم و مصمم تر از همیشه به مسیرم ادامه بدهم... من راهِ شادکردن و بهتر شدنِ احوالاتم را یاد گرفته ام‌... دلیلی ندارد منتظرِ حمایت و دلسوزیِ کسی بمانم... منی که خودم قهرمانِ زندگیِ خودم هستم... ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°° °°♥️•••🔸••قسمت سی و پنج ••🔸•••♥️°°                             ••♥️°° معجزه°°♥️•• مردی که بازویم را میکشد کسی نیست جز سروان احمد ذوالفقار، از هم محلیهایم. -من شکایت دار... اژدر از جا بلند شده، میآید سمت احمد. نبودم، بیا پیشم برای شکایت! اما حالام بچه های کلانتری بدشون نمیاد یه سر ببینتت، اژدر! حیف که لباس نظام تنمه. عصری که درش آوردم و سر خدمت بیای که از خجالت کفزنی از سرباز وظیفه محسنی دربیان... صورتش را با آستین پاک میکند. حاج اکبر، دم خانه، سر پایین دارد؛ از چیزیٔ به اندازه دعوا بدش نمیآید. -کدوم کفزنی، جناب سرو...؟ میدانم معذورات باعث میشود احمد اینقدر خونسرد باشد. خانواده خط قرمز خونه ی حاجی و این محله و چندتا محله بالاتره... یه پا بیا بریم فیلم خوبی دارم برات اکرانش کنم. به پروپای حاج محراب و خانوادهش بپیچی، به امام رضا قسم، دودمانت رو میپیچم... فکر نکن بی خبریم ازت، از تو و اون جهان و یاسر... حالام گم شو! -اژدر! این محل حرمت داره، این بار بیای خودم با این عصا حالتو جا میارم. کربلایی عباد است که با پدرم از مسجد آمده. - چرا سکوت کردین، حاجی...؟! خبط کردم؟ میدونین چیه ؟ اصلا مگه حضرت نگفتن مؤمن خودش رو در مظان اتهام قرار نمیده...؟ مجبور... نگاه خشمگین پدرم بعد از سکوت پرمعنایش دهانم را میبندد. نگاهش به یاسمن میرسد که با کیسه یخ برای کبودی کنار گونه ام ایستاده. دلم میریزد از حرفی که میخواستم بزنم. این دختر حقش نیست چنین ظلمی از جانب من. نگاه غمگینش پر از حرف است. طبق عادتش لب میگزد. حالا دیگه میدانم میخواهد بغض نشکند. - حالا نتیجه چی میشه؟ زدی، میزنه، یه مدل دیگه... نوجوون نیستی، محراب! الان وقت زن و بچه ته نه دعوا و کتک کاری ناموسی... پلاستیک پر از یخ را آرام سمتم میگیرد، چشمهایش در حدقه میگردد. انگار وقتی غمگین است آن ماه گرفتگی سرختر میشود، شاید هم او رنگ و رو پریده تر. به خودت ربط نده، یاسی... آدم بدذات، بدذاته... تو کلا ریشه ت تومنی دوزار فرق داره. حرف پشت ناموس محراب بیاد، زبونشو از حلقش میکشم بیرون. دستان لرزانش بیشتر عصبی ام میکند. -نکنین، آقا! اژدر نون حلال نخورده. بذارین خودم برم... - دیگه چی...؟ همینم مونده پاشی بری... استغفرالله... تو رو روح مامان طوبی برو یه سرپیش گلات، یاسی! نذار به پروپای تو بپیچم. برو! حاج باباروی تخت حیاط روبه روی من نشسته و آرنج روی زانو پله کرده، تسبیح میگرداند. یاسمن، چشمی میگوید و آرام میرود. دلم میسوزد برای او که چگونه اینهمه سال زجر زندگی با اژدر را پذیرفته. - خطا کردی، آقامحراب! خدا بعدشو به خیرکنه... ذره ذره آبرو جمع میکنی و یه دفعه ای میریزه... خدایا پناه میبرم از شر انسان. شاید حق با پدرم است، ولی هنوز آنقدر گرم دعوا بودم که نمیفهمیدم، اما چه میکردم؟ سکوت؟ - چکار میکردم، حاجی؟کم، قبل این،چوب حراج به آبروم نزدن، حالا بمونم هرچی این ناپاک خورده میتونه بیاد هوار هوار کنه و پای ناموس این خونه رو میون بکشه...؟ خدا شاهده، می اومد یه قمه از پشت میزد نمیگفتم چرا، ولی این مدلشو خدا وکیلی نمیتونستم همچین نزنم که رب و ربش رو یاد نکنه. -خدا ما رو دور کنه از شر این جماعت... این دخترو بیشتراز این تن لرزه ننداز! باز تو رفیقتری باهاش. همینجوریش از اسم اژدر خوف داره، از این به بعد ً فکر کنم خوابش نبره... شوهرشی مثلا پلاستیک یخ را برمیدارم. کلافه از حرفهای آخر پدرم و یاسمن و ترسیدنش هم غوز بالا ی غوز است. - شما بگو بابا، چکار کنم؟ به خدا دلم بهش میسوزه. مظلومه، بی کس وکاره، ولی نمیتونم که بیشتر از این پاش باشم... در حد دوست و خواهر دوستش دارم، نه بیشتر. هنوز لباس بیرون به تن دارد. نگاهش با سکوت همراه است، یک نگاه عاقل‌ اندرسفیه. - مگه من خواستم کاری کنی با...؟ اصلا ببینید اون در همین حدم از تو خوشش میادکه دست بالا گرفتی...؟ دلت برای دختر من نسوزه! پا شو سر و وضعت رو درست کن، تازه رفتی تو ۱۶سالگیت انگار. حرف پدرم دو تا نمیشود؛ وقتی از نظرش کار من اشتباه است دیگر چیزی تغییرش نمیدهد. کمی وفاصله میگیرد و انگار حرفی مانده و از رفتن پشیمان میشود. بعد این، هرچی شد خودت رتق و فتق کن، آقامحراب... جای اون یخ،گوشت خام بذار کبود نشه، زهرشو بکشه. اشتهایی برای غذا ندارم. دوش میگیرم و لباس عوض میکنم تا راهی فروشگاه شوم. یاسمن را نمیبینم، پدرم اما داخل حیاط مشغول به آبپاشی کف حیاط است. بوی نم و آفتاب کمی حالم را بهتر میکند. - سعی میکنم زود بیام، شما به مسجد برسید. فقط سر تکان میدهد. 🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸 《》 قسمت قبلی 《》 (این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد ) •••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ گاهی همسرتان را بکشید یکی از اصول آئین این است که باید کاری کنید تا همسرتان احساس خاص بودن بکند. هیچ چیز برای یک خوشایندتر از این نیست که شوهرش او را کند و نازش را بکشد. اگر همسرتان را بدون دلیل لوس کنید، این ناز و ها به بهبود و تقویت رابطه تان کمک خواهد کرد. وقتی ناز همسرتان را بکشید، این اهمیت بسیاری برای همسرتان خواهد داشت و او متوجه میشود که چقدر به او میدهید، دوستش دارید و خواهان شادی و اش هستید. منظورمان این نیست که گران قیمت برای همسرتان بخرید، کافی است کارهای کوچکی را که او دوست دارد، انجام بدهید؛ مثلاً صبحها در بگیرید، بدون مقدمه برایش نامه های بفرستید یا صبحانه اش را برایش به بیاورید. میتوانید همسرتان را به یک ناگهانی ببرید یا با یک هدیهی کوچک غافلگیرش کنید. این ژست های عاشقانه باعث میشود که او چشم بسته شما را دوست داشته باشد ⁣ ‌ ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 بزرگ ترین درسی که تو زندگیم گرفتم برای زمانیه که دوازده سالم بود.هم نیمکتیم برعکس من از زنگ انشاء فراری بود، معلم بهش گفته بود اگه از هفته‌ی دیگه بدون انشاء بیاد دیگه حق نداره سر کلاس بشینه. یه روز‌ قبل از زنگ انشاء وقتی حرفای معلم رو بهش یادآوری کردم بهم گفت مریض بودم و نتونستم بنویسم، میشه تو به جای من بنویسی؟!رفیقم بود، می‌خواستم کمکش کنم.‌ دفترش رو گرفتم و بهترین انشایی که می‌تونستم براش نوشتم.‌ وقتی انشاش رو خوند گفت لطفت رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. خوشحال شدم از اینکه تونسته بودم کمکش کنم... اما چند روز‌ بعد وقتی معلم موضوع انشاء گفت رفیقم رو کرد به منو گفت زحمتش با خودت! تو خیلی خوب انشاء می‌نویسی! جا خورده بودم، دیگه مریض نبود که بخوام کمکش کنم... خودش می‌تونست کارش رو انجام بده... اولش گفتم نه ولی انقدر اصرار کرد که قبول کردم. این داستان هر هفته تکرار می‌شد اما من دیگه از کمک کردن حس خوبی نداشتم چون دیگه به خواست خودم بهش کمک نمی کردم.‌ پشیمون شده بودم از اینکه چرا از همون اول کمکش کردم. دفعه‌ی آخر دلمو زدم به دریا و گفتم نمی‌نویسم... انقدر ناراحت شد که رفاقت چند سالمون بهم خورد.‌ حالا بعد از این همه سال هنوز هستن آدمایی که پشیمونت می کنن از اینکه توی سختی و شرایط بد به دادشون رسیدی. چون بعد از اون میشن و هیچوقت نمی‌تونن ازت "نه" بشنون... دیگه کاری که براشون می کنی رو لطف نمی دونن و فکر می کنن وظیفه ای هست که باید بی چون و چرا انجامش بدی. حالا سال‌هاست یکی تو گوشم میگه: «هیچ وقت کاری نکن که لطفت تبدیل به شه...» 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @hamsarane_beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣خدایا میان تمام تلاطم های زندگی فقط همین بس که میدانم هستی… همیشه… همین جا… درست در کنار من ! ╰─► @hamsarane_beheshti