°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت پنجاه و نه ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
کاظی گفت تکون بخورم و صدا کنم... آقا، سرش
دور از جون رو میبره یا یه چاقو میزنه هیچکی هم نمیفهمه. به خدا خوف برم داشت... یه لحظه گوشیش زنگ خورد، من فرار کردم. دم آخر تیزی شو کشید صورتم، ولی... نموندم. دم بازار یه خرابی هست
پام گیرکرد بد افتادم، اونجا مردم اومدن کمک... یه لحظه دیدمش، بعد دیگه نبود... هول کردم. نزدیک اون اتاقک پلیس بودم...
دیدم اونور وایساده، ترسیدم چیزی بگم... خاک و خلی بودم، گفتم گم شدم.
افتادم زمین، کمک خواستم... پرسیدن ازم دزدی شده، گفتم نه... به خدا
ترسیدم برن سراغ آقامحراب.
مسلسل وار و بی نفس میگویم. حس میکنم پوست زیر چشمم را کنده ام آنقدر اشکهایم را پاک کردم
-ببین دو حالت داره؛ یامیای و شکایت میکنی میفرستمت پزشک قانونی،بعد میریم سراغ اکبر و کاظی... بعد میریم دوربینای بازار و مغازه ها رو چک میکنیم...اگه چیزی بود که خوش به حال تو...اگر نبود.
همچنان تکیه داده و با شک و شاید کمی نفرت نگاهم میکند. میدانم او همٔ من را از قماش بقیه اطرافیانم میداند.از نظر پلیس ها ما همه خلافکاریم،مگرخلافش ثابت شود
اما اگر نبود... تو میمونی و فک و فامیل سابقت و نوچه هاش.
آب دهانم را قورت میدهم. از او میترسم.به جلو خم میشود به آرنج هایش روی میز تکیه میدهد
-الانم اگر اینجام، به خاطر حاجی و محراب و این خانوادهست وگرنه...
وگرنه چی، احمدآقا؟
صدای حاج بابا میشود اکسیژن برای من و رنگ احمد میپرد. نگاه نگرانش به من است،با دیدن زخم صورتم نگاهش غم میگیرد.حاج اکبر پدر است، پدر من هم شده
-باباجان خوبی؟
سرتکان میدهم. دستهایم سر شده،با وجود زخمها آنقدر فشار انگشتانم را تحمل کرده که فکر میکنم دیگر نیستند. احمد به پای حاج اکبر بلند میشود. اخم های حاجی درهم است.
-احمدآقا! یک کلام ختم کلام، مؤمن! یاسمن عروس این خونه ست، همین!
یاسمن معتمد، زن حاج محراب معتمد، بی پس وپیش... اینکه باباش کیه،
ننه ش کیه و کجا بوده مال پیش از اینه، اگر من انتخابش کردم و آوردم، دخترم شده...یعنی ختم تمام حرف و حدیثا...حالام هرجور به حکم انسانیته بگو اونو انجام بدیم
به وضوح میبینم که عرق از روی پیشانی سرهنگ میچکد.انتظار حاجی را نداشت،اما من حق میدهم که او نظرش این باشد که بنیان و اصل من سالم نیست.
- شرمنده، حاج آقا... قصد بی ادبی نبود.
- طوقی مواد و اسلحه میفروشه...
نگاهش میخکوب من میشود. سالها زندگی با اژدر و بودن در خانه اش آنقدر بارم کرده که وسط جمعیت نوچه اش تهدید میکند که من را میکشند.
- چی؟
- حسن طوقی... زیر لونه کفتراش یه انبار داره، شنیدم همیشه میگفتن...
نمیدونم چجوره که میگن پلیسا نمیفهمن... موادشم یه وقت همونجا یه وقتم میده ننه ش نگه داره، اینکه کجا میذاره رو نمیدونم.
نگاهش جدیست.حاج بابا می آید و کنارم مینشیند.
-دیگه؟
او غیرمستقیم گفت راه نجاتم نبود آنهاست.
- یه آشپزخونه هم داره، اژدر و بقیه نوچه ها شریکن... تو زیرزمین یکی، اونم نمیدونم کی... فقط میدونم سمت خزانه ست... کاظی تو کار زدن دروییه
ولی... موهاشو دیدین که می بافه...؟کلاه گیسه... زیر اون قایم میکنه...
یه باردیدم از پشت پنجره داشت جاساز میکرد...اکبر... تو کار...خب دالله...
دختر، پسر فرق نداره... اونام میشن ساقی...
-اژدر چی...؟ از اون چی میدونی؟
لعنت به اژدر! به حاج اکبر نگاه میکنم، خجالت میکشم از او
-بگو، باباجان! تو کار احمدم گشایشی بشه.
خب... اون میدونم اصل کار نیست، ولی این پایینا رئیسیه..اما اگر میخواید شرشو کم کنین، تو هفته روزای شنبه میره آشپزخونه جنسا رو
بگیره... اما... اژدر تو خونه ش یه چی داره که فقط من میدونم..اونم یه بار که زیاد خورده بود گفت. یه توالت هست تو زیرزمین که استفاده نمیشه..
یه وقتایی منو می نداخت توش، همون اوایل که زنش شدم واسه ترسوندنم..
اما بعد چند سال گفت اونجا دوتا جنازه هست.. گفت یکیشون پلیس بوده..
راست و دروغش رو خدا به سر شاهده نمیدونم. فرداش یادش نبود چی گفته،دیگه هم نگفت..
رنگ از روی احمد پریده،میبینم آب دهانش را به سختی قورت میدهد.
-اینهمه ساله میدونی دختر و تاحالا نگفتی؟چند بار اومدم سراغت؟
ریختیم تو خونه... یه اشاره آخه..
سرپایین می اندازم.دیگر درد هم نمیفهمم، شرمندگی وخجالت
- حفظ جان از واجباته،احمدآقا...این دختر تأمین جانی داشت.؟امروز وسط بازار اینجور بی پروا بودن... چند روز پیش که خودت دیدی چی شد...
چشمانم بین آن دو میچرخد،نمیدانم چه اتفاقی افتاده که هردو میدانند و من نمیدانم.
- درسته، حاجی! اما همینا کلی اطلاعاته...
یاسمن خانم مطمینید درباره دستشویی؟؟
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
اینکه من بنشینم و به خاطر کارهایی که می توانستم بکنم اما نکرده ام غصه بخورم و تو سر خودم بزنم فقط یک نوع
تنبیه کردن خود است ...
مثل این است که من چون خوب راه نرفته ام ، بزنم و پای خودم را بشکنم
و بگویم می خواهم خودم را تنبیه کنم ...
اما سؤال اینجاست که نتیجه این کار چیست؟ آیا الان بهتر راه می روم ؟ آیا با این کار می توانم عقب افتادگی هایم را جبران کنم ؟
من و شما باید بپذیریم که این گذشته لعنتی مُرده است ، نیست و نابود شده است ، چرا مدام به سراغش می روید ؟
__گذشته در گذشته ، از گذشته باید آموخت ، نه بهش آویخت !
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
هی می نشینیم می گوییم:
اگر خوشگل تر بودم...
اگر پولدار تر بودم...
اگر در یک شهر دیگر زندگی میکردم...
اگر از کشور خارج میشدم...
اگر یک دهه زودتر بدنیا آمده بودم...
یا اگر الآن برای خودم اسم و رسمی داشتم،
لابد اِل میشد و بِل میشد!
ولی این خبرها نیست
و ما این را دیر میفهمیم
شاید ده ها سال دیرتر
زمانی که عمرمان را دویده ایم که در فلان خیابان، خانه بخریم و فلان ماشین را داشته باشیم و از فلان مارک لباس و کیف و کفش بخریم !
یک روزی میرسد که می بینیم به هرچه که فکرش را می کردیم رسیدیم ولی حالمان جوری که فکرش را می کردیم نشد !
و آن روز است که می فهمیم روزهای زندگی را برای ساختن آینده از دست دادیم !
آدم های اطرافمان را که شاید هم ناب بودند،
برای بدست آوردن آدم های دیگر از دست دادیم...
و از همه بدتر خودمان را برای رسیدن به اهدافمان، گم کردیم...
بهتر است خانه ی ذهنمان را بکوبیم و از نو بسازیم.
بهتر است خودمان را برای پولدارتر شدن و آدم حسابی تر شدن نکوبیم و نابود نکنیم.
از زندگی عشق بخواهیم،
عشق به آدمهای نابی که سرنوشت در مسیرمان می گذارد !
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
گاهى اوقات به سادگى زندگى #عاطفى يک انسان را خراب ميكنيم زيرا پسماندههاى ذهنى يک رابطهی قديمى را از زندگيمان پاک نکردهایم.
#بلوغ عاطفی میگوید اگر از کسی خوشتان میآید، دلایل این «خوش آمدن» را حداقل برای خودت تحلیل کنی.
میدانی چرا؟
به این خاطر که گاهی وقتها ما آدمها ناخودآگاه رابطهی شکستخوردهی قبلی خودمان را در این آدم جدید جستجو یا #بازسازی میکنیم!
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
#خیانت
یکی از مشکلاتی که بعد از بر ملا شدن روابط فرازناشویی صورت می گیرد
مقایسه خود با فرد سوم رابطه هست
که من چه مشکلی داشتم که با این خانم/اقا دوست شدی!!؟
در این كه دوطرف در شکل گیری یک رابطه سه نفره سهیم هستند شکی نیست و سهم شما در این خیانت می تواند ٥٠ درصد و یا کمتر باشد
و بیشترین سهم را معمولا
ارتباط ناموثر و عدم رسیدگی به رابطه زناشویی در زوجین به خود اختصاص می دهد.
پس اگر هنوز در روابط تان نفر سومی نیامده ولی روابطتان سرد شده و باغ رابطه را آبياري ورسیدگی نمی کنید بدانید که دیر یا زود شما هم به این مشکل بر خواهید خورد
و شما هم درگیر مثلث سه نفره خواهید شد
همیشه ضلع سوم این رابطه شخص نیست
گاهی تلگرام
گاهی کار
گاهی اینستاگرام
گاهی بچه و....
هم می تواند باشد.
باغچه رابطه نیاز به رسیدگی دارد...
البته انسان های اصیل ابتدا اصلاح سپس تذکر جدی و درنهایت تمام کردن رابطه را به جای خیانت انتخاب میکنند
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
#برای_یک_بانو
عشق و #محبت خود را به او هدیه دهید
یکی از بزرگترین توانمندیهای خانمها، #مهارتهای کلامیشان است. یک خانم، با بهرهگیری درست از این مهارتش میتواند در روابطش #معجزه کند و کسی که دارد را به خود جذب و رابطه عاطفیش را به بهترین شیوه #مدیریت کنید. سعی کنید در طول رابطهتان از #کلمات و #جملات محبتآمیز استفاده کنید و عشق و علاقه خودتان را به کسی که دوستش دارید هدیه دهید. یکی دیگر از کارهایی که میتواند رابطه عاشقانه را جذابتر کند، #سورپرایز کردن شریک عاطفیتان است (البته اگر با توجه به شناختی که از او دارید، از این کار خوشش بیاید). شما میتوانید یک #مناسبت را انتخاب کنید و او را به شیوههای مختلفی که فکر میکنید دوست دارد، سورپرایز کنید؛ بهعنوان مثال، روز تولدش یا اگر در شرکتش ترفیع گرفته یا هر مناسبت دیگری که فکر میکنید جذاب است.
#سیاست_زنانه
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
↴
وقتی زندگی چیز زیادی به شما نمیدهد، به خاطر این است که شما چیز زیادی از آن نخواستهاید. آفتاب به گیاهی حرارت میدهد که سر از خاک بیرون آورده باشد.
╰─► @hamsarane_beheshti
↴
سعی کن در زندگی دور خودت دایره ای بکشی،
دایره ای به وسعتِ بیخیال بودن،
دایره ای که قضاوتهای بی منطقِ دیگران را
از افکارت جدا و تفکیککند.
باور کن هیچ چیز در این جهان،
برقرار و باقی و ماندگار نمی ماند..
اتفاقات برای افتادنند
زبان برای حرف زدن
لحظه ها برای گذشتن
به همین سادگی!!
╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت شصت ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
سرتکان میدهم. صورتم درد دارد، حرف زدن سخت شده.
بی سیمش را برمیدارد.
- حاج احمد! اگرم میخوای پی بگیری پسرم! جوری نباشه یاسمن تو خطر باشه، اینا قوم الظالمینن... برای عروس من خطر نشه.
دست از روی دکمه برمیدارد.
سرپایین می اندازدو قدم میزند
. محراب در آستانه در می ایستد.
- چیزی شده؟ بابا؟
دست حاج اکبر روی شانه ام می نشیند و انگشتان من بی توقف با درد زیاد درهم
تنیده میشوند.
نه، آقامحراب! حاج احمد دارن دنبال یه راه حل میگردن.
نگاه او را حس میکنم،اما نمیتوانم
نگاهش کنم. واقعا نمیداند مدتی که اینجا
نشسته ام چه تجربیاتی دارم و چه چیزهاکه دیده و شنیده ام.
- خب؟ احمد! نتیجه؟
همانجورکه بی سیم به دست راه میرود حرف میزند.
- محراب، شکایت و این چیزا راحته، حقتونم هست... اما اینا به قول حاجی
قوم الظالمینن... بذار فکر کنن یاسمن خانم حرفی نزده، ترسیده، سکوت کرده، شمام چیزی بروز ندین... یاسمن خانم چیزایی گفتن که اگر درست
باشه، شر این آدما کنده میشه.
- چی گفتن؟
مردمکهایم میلرزد از استرس. میخواهم او من را همان دختر مظلوم بشناسد. آن یاسمن آب زیرکاه که از پلیسها با دروغ پذیرایی میکرد و سعی
داشت خلافها را مخفی کند، دختر کثیفی بود.
آبزیرکاه«دقیقا چیزیکه یک روز همین احمدآقا به من گفت، که من هم بهٔ کثیفی بقیه آدمهای زندگی ام هستم.
-کنکاش تو هر کاری واجب نیست،پسرم... بهتره یاسمن وببری. حالش خوب به نظر نمیاد.
می آید کمک میکند که بلند شوم، اما با همان حرکت اولش از درد میزنم زیرگریه. دامن میکشد روی ساییدگیها و استخوان زانویم، انگار شکسته.
- لا اله الا الله! احمد، پشتت رو کن، داداش.
قبل از آنکه فرصت کنم مخالفت کنم روی دستش بلندم میکند.
رسما هر چی رشته م تو اینهمه سال پنبه زدی رفت.
ٔ صدای آرام خنده می آید و من خجالت زده با دستانی زخم صورت میپوشانم.
به سمت اتاق نمیبرد.
میبرمت درمانگاه، سمیه سختشه. بریم ببینم چه بلائی آوردی سر خودت.
-بذاریدم پایین، زشته به خدا.
-مگه چکار میکنم؟ به خدا نباید جواب پس بدم، خلق خدا چکاره هستن؟
بذارم با درد و اشک بیای،زشت نیست؟یادبگیرتو کار من دخالت نکن، یاسی.
با تشر حرف میزند.
-لباس گرم، حاجی جان!
سرپله ها، ایمان صدایش میزند. کتش را با خود پایین میآورد.
-بیا، سوز داره هوا.
به من نگاه نمیکند، حداقل من که نمیفهمم وقتی صورتم را روی او شانه مخفی کرده ام از خجالت.
-ایمان از بیرون یه چی بگیر، بعیده زود بیایم.
نمیفهمم چه ردوبدل میکنند که حس میکنم محراب میخندد.
من را داخل ماشین میگذارد. کم کم لرز میکنم، انگار میفهمد.
- صبر کن خریدا رو پشت ماشین گذاشتم، لباس گرمتو میارم.
احساس میکنم کسی در تاریکی نگاهم میکند. از ترس دلم پیچ میخورد.چشم میگردانم. درست در آخرین لحظه که محراب می آید، یک جفت چشم
را میبینم روی صورتی کوچک که به ما زل زده، یک پسربچه. انگار می فهمدٔ که او را دیده ام، سریع میرود و دری که وارد میشود خانه مادر حمیراست.
حتما پسر اوست، که بین حرفهای سمیرا و سمیه از او حرف میزدند، نامش را هم انگار گفتند.
-بیا بپوش.
همان پالتویی که در آخرین لحظه نظرش به رنگ قرمز تغییرکرد. شاید نگاهم را دید، حتما دید و من با بغض آن را تن میکنم.
-چته؟
- اینهمه ذوق کردم، از دماغمون دراومد... آخه آدم نیستی کاظی؟ به خدا دلم میخواد بمیرم، ببینین... اینهمه خوشگله باید اینجوری بپوشم.
بازهم صورتم از اشک میسوزد.
- جمع کن خودتو یاسی،بعدا وقت زاری داری.
این نچسبید به دلت، یکی دیگه... به امام حسین هلاکم، بیا بی گریه بریم بیایم.
سر تکان میدهم، دستمال کاغذی میدهد. نمیدانم دلم از چه چیزهایی بیشترگرفته؛ از رفتار سمیرا؟از آن کاظی بیرحم؟از رفتار سرهنگ؟ یا نمیدانم...ترس از آدمهای گذشته و چیزهایی که گفتم، اگر بروند و جسدی نباشد چه؟ اگر...
چی گفتی به احمد اونقدر تو فکر بود؟
نگاه خجالت زده ام را به روبه رو میدوزم،کاش نمیپرسید.
-اگر بگم نپرسین... کار بدی میکنم؟
نمیخوام دروغ بگم.
ازمحله خارج میشویم.سر شب این محله ها خلوت میشود.
-دروغ نگو،دلم نمیخواد یه وقتی چیزایی بشنوم که بعد بگم یاسی چرا به خودم نگفت
- دروغ نمیگم ولی همه شم نمیگم...نمیخوام بد فکر کنین درباره من...
اون زمان که...خب با اژدر بودم...خب تمام سر و رازشو میدونستم،اذیتم میکردولی خب فکر میکرد چیزی نمیفهمم...منو سرهنگ قبلا برده بود
برای سین جیم...خب...خب من هیچی نگفتم، میترسیدم...اونا رو امشب گفتم.
سکوت طولانی میشود. میخواهد چیزی بگوید، اما نمیگوید.
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
#رهایی از #قربانی شدن
آدمهایی شدهایم که با جلاد دیدن بقیه و قربانی دیدن خود، مجبوریم یک قهرمان نصفه و نیمه نیز بتراشیم که به او اقتدا کنیم!
قربانیگری به طور اجتنابناپذیری، احساس «خشم»، «ترس»، «گناهکاری» و «بیکفایتی» را در درون ما ایجاد میکند که باعث میشود احساس کنیم به ما خیانت شده است و دیگران از ما سوء استفاده کردهاند.
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
چقدر خوبه كه تو زندگيمون اهل #شادى باشيم چه عمقيش چه سطحيش؛ قطعا به قول دكتر الهى قمشهاى نازنين، بزرگترين گناه انسان #غم خوردن است ولى حزنهايى در زندگى هست كه افسردگى نيست بلكه غم ناشى از انسان بودن ماست.
دور هم نشستهايد و يكى از اعضای فاميل همه را شاد و سرحال نگه میدارد و تو ميدانى و بقيه نميدانند كه از يك بيمارى رنج میبرد، اين دانستن به تو حزن ميدهد؛
نشستهاى عكسهاى دوران مدرسه را میبينى و با ديدن بعضى از چهرههاى معصوم هم كلاسیهايى كه جوانمرگ شدند، يك «اى كاشك» از سر دلت میگذرد و #محزون میشوى؛ اينها غمها و حزنهاى #سالم هستند كه ما را انسان نگه میدارد؛
مدرنينهی بیرحم به شكلى تأسفبار میخواهد ما را ولو به قيمت لبخندى تصنعى، خوشحال نگه دارد؛
اگر میخواهى از جانت مراقبت كنى، گاهى اوقات غمهاى مقدس را بچش!
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
#رابطه عين گياه آفت ميزند ؛
آفت #سكوتهاى ادب كننده : يكى از طرفين ميخواهد اونيكى را آدم كند با سكوت و لبخند ژكوند؛ خب نميداند كه اين بدترين شيوه است
ديگرى #تحقير ميكند از بس از خودش و #قهرمان بازیهاش صحبت كرده
ديگرى كارش #باج گرفتن در رابطه است و تهديدهاى زيرلفظى؛
همه اين شيوه ها را نبايد #تحمل كنى.
اجازه نده اينگونه با تو تا بشود.
╰─► @hamsarane_beheshti