↴
برای از بین بردن تاریکی
شمشیر نکش
خشمگین نشو
فریاد نزن...
چراغ روشن کن
تاریک اندیشی؛
قفلیست که
تنها با کلید آگاهی باز می شود...
╰─► @hamsarane_beheshti
↴
هميشه همينطور نمیماند
يک روز كه تصورش را نميكنی
جايی كه در خواب هم نديده ای
لحظه ای كه به هيچ چيز فكر نمیكنی
و تازه رها شده ای از بند آرزو
از جانب پروردگار دريافت خواهی كرد
چيزی فراتر از آنچه در طلبش بودی
چيزی ارزشمند تر و دلپذير تر!
مطمئن باش در چنين روزی
خوشحالتر خواهی بود...
╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°°
°°♥️•••🔸••قسمت پنجاه و هشت ••🔸•••♥️°°
••♥️°° معجزه°°♥️••
به پلیس رسیدم فرار کرد.
این را بدون گریه میگوید. سعی میکنم برخلاف حال درونم خونسرد باشم.
-پس اینا حاصل شجاعته...؟ ای ولله داری.
نگاه غمگین سمیه روی من و او در رفت وآمد است.
زنگ زدن، محراب... فکر کنم احمدآقاست... برو، من میرسم بهش
**
یاسمن
نمی دانم صورتم بیشتر میسوزد یا دستها و پاهایم. آنقدر درد و سوزش احساس میکنم که گیج شده ام. سمیه با آن وضعیتش روی صندلی آشپزخانه نشسته و مشغول تمیز کردن زخمهاست.احمد، پسر ملوک خانم که در
کلانتری محل، رئیس است آمده، اما حرفهای مردها خارج از خانه است.
-تو دختر شجاع ومهربونی هستی،یاسمن...بیخود نیست چشمای داداشم به خاطرت اشکی شد. یه کم تحمل کن تمیز بشن، عفونت میکنن.
اشکم زیادتر میشود از درد و ترس.
-به خدا شرمنده م. من باید از شما مراقبت کنم نه شما از من... به خدا لباس نداشتم. آقامحراب گیردادن بریم خرید.
سعی میکنم صدایی از درد از دهانم خارج نشود.
لبخند خسته ای میزند.
نگران من نباش، سر اولیم زجر مطلق بود، ناوارد بودم. مامان خدابیامرز تا سه ماهگی پسرم کمک بود... با اینکه خودم اینکاره بودم، ولی خود آدم تجربه کنه فرق داره.الان دیگه واردم، اگر عفونت نبود الان سرپا بودم بدو بدو میکردم.
میخندد و کارش را میکند.
- حاملگی و زایمان سخته.من نمیخوام هیچوقت بچه ای بیارم،میترسم.
چشمان قهوه ای اش را بالا میآورد و لب میگزدو آرام میخندد.
یعنی نمیخوای من عمه بشم؟خودم میکشمت
خجالت زده سر پایین می اندازم. من حتی رابطه را هم نمیخواهم حاملگی پیشکش. این رابطه هم راه به جایی نمیبرد، خود حاج محراب هم کمکم میفهمد.
- شما عمه حتما میشین، سمیه خانم! ولی من...
یاالله... خانوما.
صدای محراب است. چادر دم دستمان نیست. محراب داخل آشپزخانه می شود و دو چادر را سمتمان میگیرد.
-یاسی خانم! احمدآقا میخواد ببینتت،میتونی بیای؟
دهان باز میکنم حرف بزنم که سمیه جای من حرف میزند.
داداش جان! بگو بیاد همینجا، پاهای زنت همه زخمه... صندلی که هست.
نگاهش سمت پاهایم میرود که زیردامن مخفی کرده ام. همان اول لباسم راعوض کردم که مثلا کسی نبیند چه بر سر تنم آمده.
نگاهش غمگین است لحنش هم، اما سعی میکند بخنداندم و موفق هم میشود
ببینم، یاسمن... جای سالمم برات مونده، زن حاجی؟
- ببین، یاسمن! دلت میاد این داداش منو نداشته باشی،گوله نمکه، زن حاجی!
بی اختیار وسط خنده اشکم میچکد. هیچوقت این روزها را فکر نمیکردم داشته باشم. باید هر روز نماز شکر بخوانم، حتی اگر روزی هزار بار وحشت امروز را تجربه کنم.
-تعریف کن، همشیره! ببینم دقیق چی شد.
نگاهم روی محراب مینشیند.
- حاجی جان، شما و آقا ایمان تشریف ببرین اونور.خانم دکتر هستن کافیه.
- چی میخوای بگی یاسی خانم که من نباشم بهتره؟
از بعدازظهر تا حالا اولین باراست چنین اخم میکند. بند دلم پاره میشود، به سکسکه میافتم از ترس.
بیا بریم محراب! کار یاسمن خانم عاقلانست، یهو جو میگیرتت و یا علی بیا جمعش کن.
انگشتش را سمتم میگیرد، اما نه جوری که فکر کنم تهدید میکند.
-برام بعدا بگو.
سرتکان میدهم.
وقتی میروند، احمد لبخند مهربانی میزند.
کی فکرشو میکرد محراب دم به تله بده، خانم دکتر؟
صورتم سوزشش زیاد شده،حتی جرأت نگاه کردن به آینه را ندارم، تقریبا روی همان ماهگرفتگی را خراش داده.
-که عشق آسان نمود اول ولی فعلا افتاد مشکلها، آقا احمد.
ٔ صدای گریه بچه میآید،حتما ییدار شده.سمیه از جا بلند میشود.
ببخشید انگار فاطیما بلند شد... زود میام، یاسمن جان.
وقتی میرود من هستم و احمد. قبلا هم پیش آمده این رودررویی،حتما او هم یادش است.
-امیدوارم اینبار چیزی قایم نکنی، همشیره! فرصت کم پیدامیشه...
به سمت ورودی آشپزخانه نگاه میکنم
اگر میگفتم اون روزا منو سر میبرید، جناب سرهنگ!
تکیه میدهد.بی سیمش راروی میز میگذارد،با لباس نظامی ترسناکتر است،اما امروز نمیترسم.
-میفهمم،ولی فرصت داشتی دو بار.
اشکهایم را پاک میکنم،صورتم آتش میگیرد.
-نداشتم. اژدر منو نمیکشت، نوچه هاش میکشتن...ببینین، وسط بازار شلوغ چیشدم،نتونستم جیک بزنم.
نگاهش خالیست،از نظر او هم حتما دختر یاسر و زن سابق اژدرم
-تعریف کن... اصلشو...اونی که به بقیه گفتی رو کامل کن.
به من اعتماد ندارد،حق دارد.
-رفتم...رفتم لباس بگیرم، آقامحراب نشستن روبروی مغازه، یکم اونورتر.
تاریک بود، اومدم بیرون نمیدونم از کجا اومد پشتم، با اینکه کلی مردم بودن.
کشیدم کنار اون کوچه کوچیکه کنار مغازه.. حاجی رو میدیدم که نشستن،سرشون پایین بود... اکبر بالا سرشون وایساده بود
🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸
《》 قسمت قبلی 《》
(این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد )
•••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴
کارهایی که مارا به نابودی میکشانند
سیاست بدون شرافت
لذت بدون وجدان
علم بدون شخصیت
و تجارت بدون اخلاق
╭
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
وقتی که به #دخترم گفتم که باید به برادرش #احترام بگذارد
اما به پسرم نگفتم که به همان اندازه به خواهرش احترام بگذارد بازهم برتر بودن مردانه پسرم را به او یادآوری کردم
وقتی که #نجابت را به دخترم آموختم اما عفاف را به پسرم نیاموختم به پسرم یاد دادم که نجابت فقط مخصوص زن است
وقتی که دخترم را برای یک ساعت دیر آمدن به خانه باز خواست کردم اما به پسرم اجازه دادم که آخر شب به خانه برگردد به پسرم آموختم که بر خلاف خواهرش میتواند #خطا کند
وقتی که از کودکی به دخترم یاد دادم که زن باشد، #کدبانو و #صبور و #فداکار باشد
اما به پسرم فقط یاد دادم که #قدرتمند باشد در واقع نام خانواده را به پسرم آموختم نه مسئولیت خانواده را
وقتی........
بله؛ من هم مقصرم که #وظیفه مادری خود را در حق خودم و زنان جامعه ام به درستی انجام ندادم من هم به عنوان یک زن، مقصرم که به جای اصلاح خودم فقط به جامعه ام انتقاد کردم.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک میشد و برمیگشت!
پرسیدند: چه میکنی؟
پاسخ داد: در این نزدیکی چشمهی آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب میکنم و آن را روی آتش میریزم.
گفتند: حجم آتش بسیار زیاد و این آبی که تو میآوری بسیار ناچیز است!
گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم میپرسد: زمانی که دوستت در آتش میسوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدهم: هر آنچه از من بر میآمد!
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
یکی از نشانه های نداشتن #اعتماد_به_نفس در خانومها اینه که وقتی از دست همسرشون ناراحتن فقط سکوت میکنن، بادی به غبغب میدن و چهره ای گرفته دارند و سرسنگین برخورد میکنن...
●یک خانم #قوی وقتی ناراحته
○در وهله اول خودش با خودش سنگاشو وا میکنه تا ببینه این ناراحتیش منطقیه یا از روی #حسادت و #بدبینی و .....!!!!
○و بعد وقتی مطمئن شد که ناراحتیش به جاست...
در زمان مناسب ،خیلی ساده،بدون حاشیه و با لحنی متین و محکم میره سر اصل مطلب و مشکلش رو مطرح میکنه...
○•○نه اینکه سه روز قیافه بگیره،بعد هم مدام شوهرش ازش بپرسه چی شده و اونم بگه : هیچی!!!
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
اگر آرام بنشینم و هیچ کاری انجام ندهم، دنیا با بیدقتی به کوبیدن بر طبل بیعاریاش ادامه میدهد.
بی هیچ معنی و مفهومی. باید تکانی به خود بدهیم، کاری بکنیم. رویاهامان را به پیشروی واداریم؛ زندگی بیرویا آنقدر فقیر است که نمیتوان تصور کرد.
╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
مهمترین علت #سکوت در بین #همسران چیست و چه عاملی سبب بروز این #سردی در روابط می شود
برای هر زن و شوهری، در زندگی مشترک بارها و بارها این اتفاق می افتد که به دلیل تفاوت در طرز تفکر، با هم به تعارض و مشکل برخورد کنند.
نحوه برخورد با این مشکلات از طرف هر زوج با زوج دیگر کاملا متفاوت است.
نحوه برخورد با این مشکلات می تواند بر ادامه رابطه بین زن و شوهر تاثیر گذار باشد.
برخی از زوجین در برابر مشکلات با یکدیگر مشاجره می کنند، برخی دیگر گفت و گو و حل مساله دارند و گروهی هم بی تفاوتی و سکوت کردن را می پذیرند.
#مشاجره کردن اگر به صورت دایمی اتفاق بیافتد منجر به فاصله گرفتن عاطفی زوجین از همدیگر می شود و همچنین سکوت کردن های مداوم، منجر به بی تفاوتی زوج ها نسبت به همدیگر می شود.
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸
@Hamsarane_Beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴
برای #ازدواج باید #بالغ بود
اگر تا به امروز با دهها دختر در رابطه بودهای و از این رابطهها با افتخار حرف میزنی، و باورت این است که این ارتباطها برای ازدواج مهم و ضروری هستند، بد نیست بدانی که احتمالا بلوغ عاطفی لازم برای ازدواج را نداری!
تمام این ارتباطها از جنس عاطفی هستند و نه ازدواجی!
در رابطهی ازدواجی، «ظرافتها»، «تعهدها» و «تابآوریها» بسیار متفاوت میشود؛ چه بسا در یک رابطهی عاطفی، با بی محلی یا حتی کمی تندی، بتوان جذابتر شد ولی همین بازی در ازدواج، کابوس خلق میکند. برای ازدواج، هر دو نفر باید متوسطی از شش بلوغ را داشته باشند: شخصیتی + #عاطفی + #جنسی + #اجتماعی + #مالی + #معنوی
╰─► @hamsarane_beheshti
↴
📚◇•••معرفی چند کتاب برای بهبود حالمان در زندگی
۱.لینکن درباردو
اثر:جورج ساندرز
۲.چگونه زمان را متوقف کنیم
اثر:مت هاگ
۳.الینور الیفنت کاملا خوب است
اثر:گیل هاینمن
۴.مرد صدساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد
اثر:یوناس یوناسون
۵.سفر غریب هارولدفرای
اثر:ریچل هاریس
╰─► @hamsarane_beheshti
↴
دائم واژه ای امیدوارکننده به دیگران اهدا کنید
نه تنها احساس بهتری خواهید داشت
بلکه شخصیت مثبت خود را نیز قوام بیشتری خواهید بخشید.
ساکت نشستن را تمرین کنید.
به ندای درونتان گوش کنید
یاد بگیرید که احساساتتان را تخلیه کنید.
هرگز احساساتتان را سرکوب نکنید و به درون نریزید. اندوههای خود را با آدمی قابل اطمینان مطرح کنید.
به خاطر داشته باشید که احساساتی که بیان شده اند
دیگر به همان اندازه گذشته ناخوشایند نیستند.
به خواسته قلبی تان بچسبید
اما چگونگی اتفاق افتادن آن را به خداوند بسپارید.
╰─► @hamsarane_beheshti