eitaa logo
همسران بهشتی
5.5هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
681 ویدیو
43 فایل
کپی مطالب ممنوع
مشاهده در ایتا
دانلود
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ میان آنچه انديشيده می‌شود و گفته نمی‌شود میان آنچه گفته می‌‌شود و انديشيده نمی‌شود چه بسیار عشق که از دست می‌رود. ⁣ ╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ﺗﻮﯼ ﻫﺮ خونه‌ای، ﭼﯿﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ میشه ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﺎعده‌اش ﺧﺎﺭﺝ ﺷﺪه ﻭ ﺗﻮﯼ ﺫﻭﻕ میزنه. یه ﭘﺮﯾﺰ ﺑﺮﻕ ﺍﺯ ﺟﺎ دراومده، یه ﺷﯿﺮ ﺁﺏ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﭼﮑﻪ، یه ﺩﺭ ﮐﻪ ﻫﯿﭻﻭﻗﺖ ﺧﺪﺍ درست ﭼﻔﺖ نمیشه، و ….. ولی هیچکس ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ چنین ﭼﯿﺰایی خونه ﺭو ﻋﻮﺽ نمیکنه. آدمای کمی به محض اینکه چنین ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻣﯽﺍفته، ﺩﺭﺳﺘﺶ ﻣﯽکنن، بعضیا هم ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻭﻗﺖ ﯾﮏﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺻﺮﺍﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﯽﺍفتن ﮐﻪ ﻣﺜﻼ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﻗﺖ بذارن ﻭ ﻫﻔﺖ، ﻫﺸﺖ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﺧﻢﻫﺎﯼ ﺧﺮده‌ریز ﺭو ﯾﮑﺠﺎ جمع و جور و ﺩﺭﺳﺖ کنن. بعضیا ﻫﻢ ولش میکنن تا همونطور بمونه، بعد از یه مدت هم میگن ﺍﯾﻦ خونه دیگه خونه بشو نیست و دلم رو میزنه، و ﻣﯿﮕﺮﺩن ﺩﻧﺒﺎﻝ ﯾﮏ خونه ﺩیگه. خونه‌ای که ﺩﻝ ﺁﺩﻡ ﺭو ﺑﺰنه ﺩیگه خونه نمیشه. ﺭﺍﺑﻄﻪ ما انسان‌ها هم ﻫﻤﯿﻦﺟﻮﺭیه. ﺗﻮﯼ ﻫﺮ ﺭﺍﺑﻄﻪﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﭼﻨﺪﺗﺎﯾﯽ ﮐﻠﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﯾﺰ ﻭ ﺩﺭ ﻭ ﭘﻨﺠﺮه‌ی ﺧﺎﺭﺝ ﺍﺯ ﻗﺎﻋﺪه ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭه ﮐﻪ ﻫﻢ میشه ﻫﺮ ﮐﺪوﻣﺶ ﺭو هموﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻪ ﺧﺮﺍﺏ ﺷﺪ درجا ﺗﻌﻤﯿﺮ ﮐﺮﺩ، ﻫﻢ میشه بیخیالش شد و نادیدشون ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ تا بمونه ﻭ یه ﺭﻭﺯ دل ﺁﺩﻡ ﺭو بزنه. غافل از اینکه ﺑﺰﺭﮒﺗﺮﯾﻦ ﺁﻓﺖ ﺭﺍﺑﻄﻪ ما انسان‌ها با هم، ﺩل‌زدگیه … 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ ⁣۹قدم در جهت از خود ۱.اگر به شما حس خوبی نمیدهد انجامش ندهید ۲.دقیقا همان چیزی که منظورتان هست را بگویید ۳.به غرایز طبیعی خود اعتماد کنید ۴.دست از جلب توجه بردارید ۵.از نه گفتن نهراسید ۶.دست از مقایسه بردارید ۷.فیلم های آسیب زننده را رها کنید ۸.رویا و هدفتان را دنبال کنید ۹.ارتباط با مشاور را قوت ببخشید ‌ ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ ⁣برای تکرار روزهای باخدا بودن، باید با خدا بشی خدا همون خداست، همیشه نزدیک به ما، همیشه نشونه هایی رو سر راهت میذاره اگه این نشونه ها رو نمیبینی، اگه روزهات، دیگه روزهای با خدا بودن نیست، یادت نره باید عوض شی، یادت نره خدا همچنان منتظره، منتظر.حتی اگه چندین سال گذشته باشه. معجزه ها دور نیستن نگاه ویژه ی خدا ممکنه هر زمان و در یه شرایط غیر ممکن برات اتفاق بیفته ،اما اول خودت ثابت کن که با تموم وجودت میخوای خدا رو تو زندگیت به دست بیاری خدایا هممون یه آرزویی تو قلبمون داریم که فقط خودمون ازش خبر داریم و خودت امیدوارم هممون رو به اون آرزو ها برسونی چون فقط تویی که غیر ممکن رو میتونی برامون ممکن کنی ‌ ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ تا اینجای زندگی فهمیدیم که تموم روزامون قشنگ و نورانی نیستن ر‌وزای تاریک و ابری هم هست، روزاییم هست که کمتر قشنگهِ میخوام بگم تو دل روزای غمگین و تاریک زندگیت خودت خورشید خودت باش... ⁣ ╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°° °°♥️•••🔸••قسمت پنجاه و هفت ••🔸•••♥️°°                             ••♥️°° معجزه°°♥️•• به سمت مغازه میروم. از دم در صدایش میکنم. زن فروشنده بیرون میآید. -با کی کار دارین، آقا؟ اینجا کسی نیست. یه خانمی اومدن خرید کردن، منتظرشونم، چادری بودن... رفتن که، یه ده دقیقه هست. ساعتم را نگاه میکنم. تشکر میکنم و اطراف را میگردم. برمیگردم جاییکه نشسته بودم، اما نیست. تن رعشه میگیرم. تنها در این تاریکی... حتی نمدانم بازار آمده او قبلا یا نه. پا بلند میکنم شاید ببینمش، اما خبری نیست. -یاسمن!! فریاد میزنم و مردم می ایستند. اهمیتی نمی دهم که مردم نام زنشان را بلند نمی گویند. یاسی... و باز هم...حتما می ترسد. با همان خریدها شروع میکنم به گشتن. گوش تیزمیکنم شاید صدای آقا گفتنش را بشنوم. -آقا، بچه تون رو گم کردین؟ پلیس بازار است. نفسم تنگ شده. -نه، زنم! نابلده، پیداش نمیکنم. افسر بی سیم میزند. -مشخصاتشو بده... نترس، آقا! بچه که نیست. مشخصات یاسمن را میدهم، افسر با بی سیم اعلام میکند. به سمت کیوسک پلیس میروم، شاید آنجا برود. افسر هم هم پایم میشود. – جناب سرگرد ناصح! با این مشخصات یک ربع پیش یه خانم اومدن مقر، صناعی براش ماشین گرفته برای آدرسی که دادن. نفس رها میکنم. -بفرما، حاجی جان! بزرگسالن، الکی ترسیدین، رفته خونه. حتما نفسم که جا میآید به امین زنگ میزنم. -به به... - امین سر جدت برو بیرون. یاسی با ماشین داره میاد، حواست باشه کوچه تاریکه. گوشی روی کتفم، به سمت پارکینگ میدوم. با آن همه بار سخت است. - چیشده، حاجی؟نگران شدم. -گم شده، پلیس براش ماشین گرفته، پول تو جیبت باشه... رسید تو رو روح مامان، خبرم کن. وسایل را داخل ماشین پرت میکنم. دلشوره تمامی ندارد. چند روز است آدمهای اژدر را اطراف میبینم.میخواهم سرزنشش کنم، اما نه وقتی نمیدانم چه اتفاقی افتاده است. ترافیک است. تا میدان محمدیه به سختی ماشینها حرکت میکنند. تا خانه راهی نیست. تلفنم زنگ میخورد. از هولم گوشی از دستم میافتد. خونسرد بودن سخت است. جای خلوت میرسم و کنار میزنم، امین زنگ زده. دوباره تماس میگیرد. - حالش خوبه؟ صدای گریه می آید، نکند اتفاقی افتاده؟ -آره اخوی! یه کم هول کرده... اومدی بهش بد نگی، خیلی ترسیده. گریه میکنه. نمیگه چیشده. حاج بابا هم مسجده. نفس راحتی میکشم. - سالمه؟ ازدهانم به سختی بیرون میآید. - خوبه، بیا زودتر. نمیدانم چرا حس میکنم حقیقت را نمیگوید. از فرعی ها میروم. کمترین زمان را میبرد. ماشین را که پارک میکنم، بدون برداشتن وسایل به سمت خانه میدوم. پله ها را دوتایکی میکنم. یاسی؟ ایمان قبل از همه دم در میآید صدای گریه ریز بچه در خانه پیچیده. - سمیه بهش قرص داد، فکر کنم رفت... منتظرنمیشوم بقیه حرفش را بزند. - صبر کن، محراب! زنگ زدم احمد... دستم به دستگیره خشک میشود. صدای گریه یاسمن میآید. -یا حسین...! چیشده، ایمان...؟ داداش آروم باش، یاسی از ترس سکته نکرده خوبه. سمیه با بچه، ضعیفتر از هر زمان دیگری به نظر میرسد. ایمان بچه را سریع میگیرد. در را باز میکنم. به دیوار تکیه داده و پاهایش را جمع کرده، صورتش را نمیبینم، اما دست پانسمان شده اش... یاسی جان، چی شدی...؟ سربالا میآورد، از دیدن زخم روی صورتش نفسم میرود. - هر کار کردیم نیومد ببرمش بیمارستان، باید پانسمان بشه. به پلیسم نشون نداده. اقا‌...! روی زانو سمتش میروم. قلبم را درست بیخ گلو احساس میکنم. زیرلب صلوات میفرستم، شاید کمی آرام شوم، اما... - یاسی، کی این کار رو کرد؟ من که روبه روی مغازه بودم... چجور غیب شدی... پا شو ببرمت درمانگاه. خون روی صورتش خشک شده، بی بروبرگرد جای تیغ است. عمیق نیست،اما وحشت و دردی که دارد. - کاظی بود... کاظی تیغ دست. به خدا از ترس زبونم بند اومد، آقا... میخواستم جیغ بزنم، ولی اون نوچه اژدر ،کریم، بالا ی سرتون وایساده بود... کاظی گفت جیغ بزنم کریم سرتونو میبره... دستش خودم دیدم تیزی بود... آقا... دست به او میرسانم،همه ی این اتفاقات جلوی روی من اتفاق افتاده و من نفهمیدم؟فکر و حواسم کجا بود من لعنتی؟ بیا بریم ببینم اول چه ت شده.به پلیس چرا نگفتی؟تو رفتی تا کانکس.. -امین‌جان!حالا که محراب هست وسایل پانسمان رو بیارتا زخمش رو ببندم سمیه‌به سختی راه میرود،معلوم است درد دارد. - آبجی جان!شما برو استراحت کن، میبرمش بیمارستان، یه سرم میریم کلانتری دستش را میگیرم. از دیدن کف دستش آه از نهادم بلند میشود. گوشت و پوست کنده شده. - زمین خوردم... از دستش فرار کردم... افتادم... میخواست منو ببره، اومدم فرار کنم تیغ کشید، ولی نتونست بگیرتم... 🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸 《》 قسمت قبلی 《》 (این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد ) •••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣۵عادت مثبت و فواید آن ۱.مطالعه کن وقتی دیگران خواب هستند ✅باعث میشه احساس قدرت کنی ۲.تصمیم بگیر، وقتی که دیگران تاخیر میکنند ✅باعث میشه اعتماد به نفس داشته باشی ۳.خودت را آماده کن،وقتی که دیگران در حال رویا پردازی هستند ✅باعث میشه همیشه درحال تمرین باشی ۴.شروع کن وقتی که دیگران به تعویق می اندازند ✅باعث میشه اقدام و عمل داشته باشی ۵.کار کن وقتی که دیگران آرزو میکنند ✅این یعنی شروع ‌ ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ❌چرا از خودم دارم؟ زیاد خود غیرواقعی با دیگری اشتباهات احساس نداشتن به اطرافیان به دوست نداشتنِ خود ✅باید چگونه کرد؟ از کارهای کوچک شروع کن کمی خودت را دوست داشته باش خودت را با اشتباهاتت تعریف نکن را تمرین کن وقتی دیگران تحسینت میکنند بپذیر به روانت اهمیت بده اگر علت است، باید درمان شود 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ #⁣توقع ممنوع ✅اگر میخواهید شاد باشید و از زندگیتون لذت ببرید، این توقعات رو از دیگران نداشته باش انتظار نداشته باشیدکه دیگران همیشه باشما موافق باشند انتظار نداشته باشید دیگران به خاطر شما دست از کارهاشون بردارند همونقدر  که به خودتون میگذارید از دیگران انتظار احترام داشته باشید ‌ ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ❌وقتی کسی است این ها را نگوییم تو باید قوی باشی سخت نگیر بهش فکر نکن این که چیزی نیست دیدی گفتم؟ نفهمیدی منظورم چیه؟ امیدت رو از دست نده ✅وقتی کسی ناراحت است و خورده به او چه بگوییم؟ درک میکنم تحمل درد قدرت میخواد من کنارتم و به مرور زمان ناراحتیت رو کم خواهیم کرد به درسی که از این ناراحتی گرفتی فکر کن، انسان با اشتباه رشد میکنه اگر من هم جای تو بودم ممکن بود اشتباه کنم خودت را سرزنش نکن من تنهات نمیزارم تو بعد از شکست هم برای ما عزیزی و ارزشت کم نخواهد شدپس هرگز شکست را حقارت نبین و برای آن به دنبال توجیه نباش.بلکه پذیرش اشتباهت از تو انسان دلنشین و اصیلی خواهد ساخت 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ اگر کسی از زندگیش ناراضی است باید به برود در غیر این صورت باید از زندگی بیرون برود و بر اساس هر یک سال زندگی با همسرش حداقل یک هفته تا یک ماه باید صبر کند. اما نباید همزمان که همسر دارد با نفر سومی هم در ارتباط باشد. بنابراین هرگز نمی توانید بگویید من زن یا شوهر این شخص هستم اما، عاشق کس دیگری شدم. این حالت همه چیز می باشد غیر از عشق برای اینکه با هیچ واقعیتی نمی خواند. ⁣ ╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 ◇چه زمانى يک می‌تواند کابوس بشود؟ وقتی که  مرد یا زن به همسرش می‌گوید ” تو حال من را خراب می‌کنی“. ○ این نگاه که ازدواج قرار است حال شما را خوب کند خیلی کودکانه است. اصولا هر چیزی که این قدرت را داشته باشد که حال شما را خیلی خوب کند این استعداد را دارد که حال شما را خیلی خراب هم بکند. ◇ازدواج  تصمیمی است که خیلی از امنیت‌های دوران را از آدم می‌گیرد تا او را دهد و به دلیل همین عدم آمادگی روانی است که خیلی‌ها  هم سقوط می‌کنند. برای تشبیه می‌توان از تفاوت دبیرستان و دانشگاه صحبت کرد؛ حتما که دوران دبیرستان از دانشگاه آسان‌ است اما می‌رویم به دانشگاه که چهار تا سختی بکشیم ولی رشد کنیم. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ ⁣لایق تو کسی نیست جز آنکه: تو را انتخاب میکند نه امتحان تو را نگاه میکند نه اینکه میبیند تو را حس کند نه اینکه لمست کند تو را بسازد نه اینکه بسوزاند تو را بیاراید نه اینکه بیازارد تو را بخنداند نه اینکه برنجاند تو را دوست بدارد ودوست بدارد ‌ ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 راز روابط عالی همیشه عادت داریم از روابطی که بادیگران داریم شکایت کنیم. برای مثال«همکارام خیلی تنبلن» »شوهرم دیوونم کرده» یا«بچه هام خیلی اذیت می کنن» همیشه حواسمان را روی بدیهای دیگران متمرکز میکنیم. اما اگر میخواهیم روابط مفید و موٌثری برقرارکنیم. باید به جای شکایت از ویژگی های بد دیگران روی خصوصیات ارزشمندشان تمرکز کنیم. با گله کردن فقط رفتارهای بد آنها را بدتر می کنیم" حتی اگر در روابطت واقعاًمشکل داری. مثلا اوضاع خوب پیش نمی رود. باطرف مقابل تفاهم نداری ویا ازدست کسی عصبانی وناراحت هستی، بازهم می توانی رابطه ات رابهترکنی.《یک ورق کاغذ بردار و به مدت یک ماه تمام ویژگی های مثبت طرف مقابل را بنویس. به این فکر کن که چرا او را دوست داری. مثلا چون آدم شوخ طبعی است. یا چون حامی وتکیه گاه توست؟ متوجه خواهی شد که وقتی روی نقاط مثبت دیگران تمرکز می کنی و آنها را ارزشمند می دانی. از ویژگی های مثبت شان بیشتر بهره میبری ومشکلاتت حل میشود 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ تا زنده ای در برابر کسی که به خودت علاقمندش کردی مسئولی مسئولی در برابر اشک هایش در برابر غم هایش در برابر تنهاییش و اگر روزی فراموش کردی بدان دنیا به یادت خواهد آورد ⁣ ╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 دلیلی ندارد وقتی هستید همان لحظه را بدهید!! يا وقتی تمام ذهنتان درگیر چند گمان می شود اولین فکری راکه به ذهنتان خطور می کند را بیان کنید...! دلیلی ندارد هنگام گفت وگو؛ برخلاف میل باطنی صدایتان را بالا ببرید، یا احساستان در همان لحظه را عنوان کنید...! کنید کنید تا آرام شوید... تا با ذهن متمرکز خوب فکر کنید ؛ سپس عمل کنید، بیان کنید. "حواستان به 'طوفان' های درونتان باشد، شما را با خود نبرَد.. که عواقب بدی در کار است 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
⁣↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣برای از بین بردن تاریکی شمشیر نکش خشمگین نشو فریاد نزن... چراغ روشن کن تاریک اندیشی؛ قفلیست که تنها با کلید آگاهی باز می شود... ╰─► @hamsarane_beheshti
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣هميشه همينطور نمی‌ماند يک روز كه تصورش را نميكنی جايی كه در خواب هم نديده ای لحظه ای كه به هيچ چيز فكر نمی‌كنی و تازه رها شده ای از بند آرزو از جانب پروردگار دريافت خواهی كرد چيزی فراتر از آنچه در طلبش بودی چيزی ارزشمند تر و دلپذير تر! مطمئن باش در چنين روزی خوشحالتر خواهی بود... ╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°° °°♥️•••🔸••قسمت پنجاه و هشت ••🔸•••♥️°°                             ••♥️°° معجزه°°♥️•• به پلیس رسیدم فرار کرد. این را بدون گریه میگوید. سعی میکنم برخلاف حال درونم خونسرد باشم. -پس اینا حاصل شجاعته...؟ ای ولله داری. نگاه غمگین سمیه روی من و او در رفت وآمد است. زنگ زدن، محراب... فکر کنم احمدآقاست... برو، من میرسم بهش ** یاسمن نمی دانم صورتم بیشتر میسوزد یا دستها و پاهایم. آنقدر درد و سوزش احساس میکنم که گیج شده ام. سمیه با آن وضعیتش روی صندلی آشپزخانه نشسته و مشغول تمیز کردن زخمهاست.احمد، پسر ملوک خانم که در کلانتری محل، رئیس است آمده، اما حرفهای مردها خارج از خانه است. -تو دختر شجاع ومهربونی هستی،یاسمن...بیخود نیست چشمای داداشم به خاطرت اشکی شد. یه کم تحمل کن تمیز بشن، عفونت میکنن. اشکم زیادتر میشود از درد و ترس. -به خدا شرمنده م. من باید از شما مراقبت کنم نه شما از من... به خدا لباس نداشتم. آقامحراب گیردادن بریم خرید. سعی میکنم صدایی از درد از دهانم خارج نشود. لبخند خسته ای میزند. نگران من نباش، سر اولیم زجر مطلق بود، ناوارد بودم. مامان خدابیامرز تا سه ماهگی پسرم کمک بود... با اینکه خودم اینکاره بودم، ولی خود آدم تجربه کنه فرق داره.الان دیگه واردم، اگر عفونت نبود الان سرپا بودم بدو بدو میکردم. میخندد و کارش را میکند. - حاملگی و زایمان سخته.من نمیخوام هیچوقت بچه ای بیارم،میترسم. چشمان قهوه ای اش را بالا میآورد و لب میگزدو آرام میخندد. یعنی نمیخوای من عمه بشم؟خودم میکشمت خجالت زده سر پایین می اندازم. من حتی رابطه را هم نمیخواهم حاملگی پیشکش. این رابطه هم راه به جایی نمیبرد، خود حاج محراب هم کمکم میفهمد. - شما عمه حتما میشین، سمیه خانم! ولی من... یاالله... خانوما. صدای محراب است. چادر دم دستمان نیست. محراب داخل آشپزخانه می شود و دو چادر را سمتمان میگیرد. -یاسی خانم! احمدآقا میخواد ببینتت،میتونی بیای؟ دهان باز میکنم حرف بزنم که سمیه جای من حرف میزند. داداش جان! بگو بیاد همینجا، پاهای زنت همه زخمه... صندلی که هست. نگاهش سمت پاهایم میرود که زیردامن مخفی کرده ام. همان اول لباسم راعوض کردم که مثلا کسی نبیند چه بر سر تنم آمده. نگاهش غمگین است لحنش هم، اما سعی میکند بخنداندم و موفق هم میشود ببینم، یاسمن... جای سالمم برات مونده، زن حاجی؟ - ببین، یاسمن! دلت میاد این داداش منو نداشته باشی،گوله نمکه، زن حاجی! بی اختیار وسط خنده اشکم میچکد. هیچوقت این روزها را فکر نمیکردم داشته باشم. باید هر روز نماز شکر بخوانم، حتی اگر روزی هزار بار وحشت امروز را تجربه کنم. -تعریف کن، همشیره! ببینم دقیق چی شد. نگاهم روی محراب مینشیند. - حاجی جان، شما و آقا ایمان تشریف ببرین اونور.خانم دکتر هستن کافیه. - چی میخوای بگی یاسی خانم که من نباشم بهتره؟ از بعدازظهر تا حالا اولین باراست چنین اخم میکند. بند دلم پاره میشود، به سکسکه میافتم از ترس. بیا بریم محراب! کار یاسمن خانم عاقلانست، یهو جو میگیرتت و یا علی بیا جمعش کن. انگشتش را سمتم میگیرد، اما نه جوری که فکر کنم تهدید میکند. -برام بعدا بگو. سرتکان میدهم. وقتی میروند، احمد لبخند مهربانی میزند. کی فکرشو میکرد محراب دم به تله بده، خانم دکتر؟ صورتم سوزشش زیاد شده،حتی جرأت نگاه کردن به آینه را ندارم، تقریبا روی همان ماهگرفتگی را خراش داده. -که عشق آسان نمود اول ولی فعلا افتاد مشکلها، آقا احمد. ٔ صدای گریه بچه میآید،حتما ییدار شده.سمیه از جا بلند میشود. ببخشید انگار فاطیما بلند شد... زود میام، یاسمن جان. وقتی میرود من هستم و احمد. قبلا هم پیش آمده این رودررویی،حتما او هم یادش است. -امیدوارم اینبار چیزی قایم نکنی، همشیره! فرصت کم پیدامیشه... به سمت ورودی آشپزخانه نگاه میکنم اگر میگفتم اون روزا منو سر میبرید، جناب سرهنگ! تکیه میدهد.بی سیمش راروی میز میگذارد،با لباس نظامی ترسناکتر است،اما امروز نمیترسم. -میفهمم،ولی فرصت داشتی دو بار. اشکهایم را پاک میکنم،صورتم آتش میگیرد. -نداشتم. اژدر منو نمیکشت، نوچه هاش میکشتن...ببینین، وسط بازار شلوغ چیشدم،نتونستم جیک بزنم. نگاهش خالیست،از نظر او هم حتما دختر یاسر و زن سابق اژدرم -تعریف کن... اصلشو...اونی که به بقیه گفتی رو کامل کن. به من اعتماد ندارد،حق دارد. -رفتم...رفتم لباس بگیرم، آقامحراب نشستن روبروی مغازه، یکم اونورتر. تاریک بود، اومدم بیرون نمیدونم از کجا اومد پشتم، با اینکه کلی مردم بودن. کشیدم کنار اون کوچه کوچیکه کنار مغازه.. حاجی رو میدیدم که نشستن،سرشون پایین بود... اکبر بالا سرشون وایساده بود 🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸 《》 قسمت قبلی 《》 (این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد ) •••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ‌ ⁣ ‌کارهایی که مارا به نابودی میکشانند سیاست بدون شرافت لذت بدون وجدان علم بدون شخصیت و تجارت بدون اخلاق ╭ ╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 وقتی که به گفتم که باید به برادرش بگذارد اما به پسرم نگفتم که به همان اندازه به خواهرش احترام بگذارد بازهم برتر بودن مردانه پسرم را به او یادآوری کردم وقتی که را به دخترم آموختم اما عفاف را به پسرم نیاموختم به پسرم یاد دادم که نجابت فقط مخصوص زن است وقتی که دخترم را برای یک ساعت دیر آمدن به خانه باز خواست کردم اما به پسرم اجازه دادم که آخر شب به خانه برگردد به پسرم آموختم که بر خلاف خواهرش می‌تواند کند وقتی که از کودکی به دخترم یاد دادم که زن باشد، و و باشد اما به پسرم فقط یاد دادم که باشد در واقع نام خانواده را به پسرم آموختم نه مسئولیت خانواده را وقتی........ بله؛ من هم مقصرم که مادری خود را در حق خودم و زنان جامعه ام به درستی انجام ندادم من هم به عنوان یک زن، مقصرم که به جای اصلاح خودم فقط به جامعه ام انتقاد کردم. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ گنجشکی با عجله و با تمام توان به آتش نزدیک می‌شد و برمی‌گشت‌! پرسیدند: چه می‌کنی؟ پاسخ داد: در این نزدیکی چشمه‌ی آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می‌کنم و آن را روی آتش می‌ریزم. گفتند: حجم آتش بسیار زیاد و این آبی که تو می‌آوری بسیار ناچیز است! گفت: شاید نتوانم آتش را خاموش کنم، اما آن هنگام که وجدانم می‌پرسد: زمانی که دوستت در آتش می‌سوخت تو چه کردی؟ پاسخ می‌دهم: هر آنچه از من بر می‌آمد! ⁣ ╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 یکی از نشانه های نداشتن در خانومها اینه که وقتی از دست همسرشون ناراحتن فقط سکوت میکنن، بادی به غبغب میدن و چهره ای گرفته دارند و سرسنگین برخورد میکنن... ●یک خانم وقتی ناراحته ○در وهله اول خودش با خودش سنگاشو وا میکنه تا ببینه این ناراحتیش منطقیه یا از روی و و .....!!!! ○و بعد وقتی مطمئن شد که ناراحتیش به جاست... در زمان مناسب ،خیلی ساده،بدون حاشیه و با لحنی متین و محکم میره سر اصل مطلب و مشکلش رو مطرح میکنه... ○•○نه اینکه سه روز قیافه بگیره،بعد هم مدام شوهرش ازش بپرسه چی شده و اونم بگه : هیچی!!! 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ اگر آرام بنشینم و هیچ کاری انجام ندهم، دنیا با بی‌دقتی به کوبیدن بر طبل بی‌عاری‌اش ادامه می‌دهد. بی هیچ معنی و مفهومی. باید تکانی به خود بدهیم، کاری بکنیم. رویاهامان را به پیشروی واداریم؛ زندگی بی‌رویا آن‌قدر فقیر است که نمی‌توان تصور کرد. ⁣ ╰─► @hamsarane_beheshti
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸 مهمترین علت در بین چیست و چه عاملی سبب بروز این در روابط می شود برای هر زن و شوهری، در زندگی مشترک بارها و بارها این اتفاق می افتد که به دلیل تفاوت در طرز تفکر، با هم به تعارض و مشکل برخورد کنند. نحوه برخورد با این مشکلات از طرف  هر زوج با زوج دیگر کاملا متفاوت است. نحوه برخورد با این مشکلات می تواند بر ادامه رابطه بین زن و شوهر تاثیر گذار باشد. برخی از زوجین در برابر مشکلات با یکدیگر مشاجره می کنند، برخی دیگر گفت و گو و حل مساله دارند و گروهی هم بی تفاوتی و سکوت کردن را می پذیرند. کردن اگر به صورت دایمی اتفاق بیافتد منجر به فاصله گرفتن عاطفی زوجین از همدیگر می شود و همچنین سکوت کردن های مداوم، منجر به بی تفاوتی زوج ها نسبت به همدیگر می شود. 🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹🔸 @Hamsarane_Beheshti 🔹🔸🔹🔸🔹🔸
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ ⁣برای باید بود اگر تا به امروز با ده‌ها دختر در رابطه بوده‌ای و از این رابطه‌ها با افتخار حرف می‌زنی، و باورت این است که این ارتباط‌ها برای ازدواج مهم و ضروری هستند، بد نیست بدانی که احتمالا بلوغ عاطفی لازم برای ازدواج را نداری! تمام این ارتباط‌ها از جنس عاطفی هستند و نه ازدواجی! در رابطه‌ی ازدواجی، «ظرافت‌ها»، «تعهدها» و «تاب‌آوری‌ها» بسیار متفاوت می‌شود؛ چه بسا در یک رابطه‌ی عاطفی، با بی محلی یا حتی کمی تندی، بتوان جذاب‌تر شد ولی همین بازی در ازدواج، کابوس خلق می‌کند. برای ازدواج، هر دو نفر باید متوسطی از شش بلوغ را داشته باشند: شخصیتی + + + + + ╰─► @hamsarane_beheshti
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ 📚◇•••معرفی چند کتاب برای بهبود حالمان در زندگی ۱.لینکن درباردو اثر:جورج ساندرز ۲.چگونه زمان را متوقف کنیم اثر:مت هاگ ۳.الینور الیفنت کاملا خوب است اثر:گیل هاینمن ۴.مرد صدساله ای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد اثر:یوناس یوناسون ۵.سفر غریب هارولدفرای اثر:ریچل هاریس ╰─► @hamsarane_beheshti
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ دائم واژه ای امیدوارکننده به دیگران اهدا کنید نه تنها احساس بهتری خواهید داشت بلکه شخصیت مثبت خود را نیز قوام بیشتری خواهید بخشید. ساکت نشستن را تمرین کنید. به ندای درونتان گوش کنید یاد بگیرید که احساساتتان را تخلیه کنید. هرگز احساسات‌تان را سرکوب نکنید و به درون نریزید. اندوه‌های خود را با آدمی قابل اطمینان مطرح کنید. به خاطر داشته باشید که احساساتی که بیان شده اند دیگر به همان اندازه گذشته ناخوشایند نیستند. به خواسته قلبی تان بچسبید اما چگونگی اتفاق افتادن آن را به خداوند بسپارید. ⁣ ╰─► @hamsarane_beheshti
°°♥️••🔸••♥️°° °°♥️•••🔸••قسمت پنجاه و نه ••🔸•••♥️°°                             ••♥️°° معجزه°°♥️•• کاظی گفت تکون بخورم و صدا کنم... آقا، سرش دور از جون رو میبره یا یه چاقو میزنه هیچکی هم نمیفهمه. به خدا خوف برم داشت... یه لحظه گوشیش زنگ خورد، من فرار کردم. دم آخر تیزی شو کشید صورتم، ولی... نموندم. دم بازار یه خرابی هست پام گیرکرد بد افتادم، اونجا مردم اومدن کمک... یه لحظه دیدمش، بعد دیگه نبود... هول کردم. نزدیک اون اتاقک پلیس بودم... دیدم اونور وایساده، ترسیدم چیزی بگم... خاک و خلی بودم، گفتم گم شدم. افتادم زمین، کمک خواستم... پرسیدن ازم دزدی شده، گفتم نه... به خدا ترسیدم برن سراغ آقامحراب. مسلسل وار و بی نفس میگویم. حس میکنم پوست زیر چشمم را کنده ام آنقدر اشکهایم را پاک کردم -ببین دو حالت داره؛ یامیای و شکایت میکنی میفرستمت پزشک قانونی،بعد میریم سراغ اکبر و کاظی... بعد میریم دوربینای بازار و مغازه ها رو چک میکنیم...اگه چیزی بود که خوش به حال تو...اگر نبود. همچنان تکیه داده و با شک و شاید کمی نفرت نگاهم میکند. میدانم او همٔ من را از قماش بقیه اطرافیانم میداند.از نظر پلیس ها ما همه خلافکاریم،مگرخلافش ثابت شود اما اگر نبود... تو میمونی و فک و فامیل سابقت و نوچه هاش. آب دهانم را قورت میدهم. از او میترسم.به جلو خم میشود به آرنج هایش روی میز تکیه میدهد -الانم اگر اینجام، به خاطر حاجی و محراب و این خانوادهست وگرنه... وگرنه چی، احمدآقا؟ صدای حاج بابا میشود اکسیژن برای من و رنگ احمد میپرد. نگاه نگرانش به من است،با دیدن زخم صورتم نگاهش غم میگیرد.حاج اکبر پدر است، پدر من هم شده -باباجان خوبی؟ سرتکان میدهم. دستهایم سر شده،با وجود زخمها آنقدر فشار انگشتانم را تحمل کرده که فکر میکنم دیگر نیستند. احمد به پای حاج اکبر بلند میشود. اخم های حاجی درهم است. -احمدآقا! یک کلام ختم کلام، مؤمن! یاسمن عروس این خونه ست، همین! یاسمن معتمد، زن حاج محراب معتمد، بی پس وپیش... اینکه باباش کیه، ننه ش کیه و کجا بوده مال پیش از اینه، اگر من انتخابش کردم و آوردم، دخترم شده...یعنی ختم تمام حرف و حدیثا...حالام هرجور به حکم انسانیته بگو اونو انجام بدیم به وضوح میبینم که عرق از روی پیشانی سرهنگ میچکد.انتظار حاجی را نداشت،اما من حق میدهم که او نظرش این باشد که بنیان و اصل من سالم نیست. - شرمنده، حاج آقا... قصد بی ادبی نبود. - طوقی مواد و اسلحه میفروشه... نگاهش میخکوب من میشود. سالها زندگی با اژدر و بودن در خانه اش آنقدر بارم کرده که وسط جمعیت نوچه اش تهدید میکند که من را میکشند. - چی؟ - حسن طوقی... زیر لونه کفتراش یه انبار داره، شنیدم همیشه میگفتن... نمیدونم چجوره که میگن پلیسا نمیفهمن... موادشم یه وقت همونجا یه وقتم میده ننه ش نگه داره، اینکه کجا میذاره رو نمیدونم. نگاهش جدیست.حاج بابا می آید و کنارم مینشیند. -دیگه؟ او غیرمستقیم گفت راه نجاتم نبود آنهاست. - یه آشپزخونه هم داره، اژدر و بقیه نوچه ها شریکن... تو زیرزمین یکی، اونم نمیدونم کی... فقط میدونم سمت خزانه ست... کاظی تو کار زدن دروییه ولی... موهاشو دیدین که می بافه...؟کلاه گیسه... زیر اون قایم میکنه... یه باردیدم از پشت پنجره داشت جاساز میکرد...اکبر... تو کار...خب دالله... دختر، پسر فرق نداره... اونام میشن ساقی... -اژدر چی...؟ از اون چی میدونی؟ لعنت به اژدر! به حاج اکبر نگاه میکنم، خجالت میکشم از او -بگو، باباجان! تو کار احمدم گشایشی بشه. خب... اون میدونم اصل کار نیست، ولی این پایینا رئیسیه..اما اگر میخواید شرشو کم کنین، تو هفته روزای شنبه میره آشپزخونه جنسا رو بگیره... اما... اژدر تو خونه ش یه چی داره که فقط من میدونم..اونم یه بار که زیاد خورده بود گفت. یه توالت هست تو زیرزمین که استفاده نمیشه.. یه وقتایی منو می نداخت توش، همون اوایل که زنش شدم واسه ترسوندنم.. اما بعد چند سال گفت اونجا دوتا جنازه هست.. گفت یکیشون پلیس بوده.. راست و دروغش رو خدا به سر شاهده نمیدونم. فرداش یادش نبود چی گفته،دیگه هم نگفت.. رنگ از روی احمد پریده،میبینم آب دهانش را به سختی قورت میدهد. -اینهمه ساله میدونی دختر و تاحالا نگفتی؟چند بار اومدم سراغت؟ ریختیم تو خونه... یه اشاره آخه.. سرپایین می اندازم.دیگر درد هم نمیفهمم، شرمندگی وخجالت - حفظ جان از واجباته،احمدآقا...این دختر تأمین جانی داشت.؟امروز وسط بازار اینجور بی پروا بودن... چند روز پیش که خودت دیدی چی شد... چشمانم بین آن دو میچرخد،نمیدانم چه اتفاقی افتاده که هردو میدانند و من نمیدانم. - درسته، حاجی! اما همینا کلی اطلاعاته... یاسمن خانم مطمینید درباره دستشویی؟؟ 🔸•••••♥️°°°°♥️••••🔸 《》 قسمت قبلی 《》 (این داستان مختص کانال همسران بهشتی است کپی آن اکیدا ممنوع میباشد ) •••♥️°°°@hamsarane_beheshti °°°♥️•••
↴⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣ اینکه من بنشینم و به خاطر کارهایی که می توانستم بکنم اما نکرده ام غصه بخورم و تو سر خودم بزنم فقط یک نوع تنبیه کردن خود است ... مثل این است که من چون خوب راه نرفته ام ، بزنم و پای خودم را بشکنم و بگویم می خواهم خودم را تنبیه کنم ... اما سؤال اینجاست که نتیجه این کار چیست؟ آیا الان بهتر راه می روم ؟ آیا با این کار می توانم عقب افتادگی هایم را جبران کنم ؟ من و شما باید بپذیریم که این گذشته لعنتی مُرده است ، نیست و نابود شده است ، چرا مدام به سراغش می روید ؟ __گذشته در گذشته ، از گذشته باید آموخت ، نه بهش آویخت ! ⁣ ╰─► @hamsarane_beheshti